eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
36.7هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۳ و ۲۴ "منم دوست دارم خادم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۵ و ۲۶ مستقیم رفتیم جمکران مسجدی که مکانش توسط خود امام زمان(عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) تعیین شده بود شیخ حسن جمکرانی... تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد.. " آقا خیلی دوستت دارم آقا هنوز یادمه تو شلمچه رو تونو ازم برگردوندید میشه الان نگاهم کنید.. همیشه زیر نگاهتون باشم..." اون دو روز عالی بود تو راه برگشت رفتیم مزار شهدای قم سر مزار 'شهید معماری و شهید صالحی' یکیشون مادرشو شفا داده بود و دیگری از بهشت اومده بود و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود شهید مهدی زین الدین هم که گل سرسبدشون بود فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب اون روز عالی بود واقعا باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه تایم شروع کلاسها ۸صبح بود اما من باید ۶:۳۰ -۷صبح از خونه میزدم بیرون تا به موقع برسم با خط واحد رفتم پایگاه بعد از نیمساعت تا چهل پنج دقیقه بعد یه آقای پاسدار مسنی اومدن و شروع کردن به حرف زدن.... _بسم رب الشهدا خواهرای بزرگوار دوره ای که قراره بگذرونید دوره مقدماتی آموزش گردان ثارالله میباشد زمان دوره یک هفته است در این دوره بزرگواران کار با اسلحه و رزمایش و رزم شب را اموزش میبینین... خانم ربیعی اعلام کنید لطفا خواهران سوار اتوبوس ها بشن درسته با خانواده ام اختلاف سلیقه و عقیده داشتم اما خانواده ام بودن زنگ زدم بهشون اطلاع دادم نیستم و دوره ام یه هفته طول میکشه وای شبا با بچه ها واقعا مثل جنازه میشدیم شب سوم هشت شب اعلام کردن امشب رزم شب. غرغرای من شروع شد.... _إ مگه ما پسریم! رزم شب چه صیغه ایه آخه!؟ اما خیلی باحال بود فرداش رزمایش بود مثلا بمباران هوایی شده بود مانورش خیلی ترسناک بود وای به حال واقعی اون یه هفته با همه سختی هاش عالی بود فهمیدم ما واقعا مدیون شهدایم مراسم اختتامیه با روایتگری حاج حسین یکتا تموم شد عالی بود وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست ساعت ۱۰شبه یعنی کجا رفتن..؟! یه برگه رو در اتاقم بود دست خط پدرم بود نوشته بود رفته بودن پارتی.. وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم همت تو اتاقم زده بودم روسریم باز کردم زدم به چوب لباسی داخل کمد نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم 'داداش هوای خانوادمو داشته باش دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده..' ساعتم کوک کردم رو ساعت ۲:۳۰برای نماز شب هرزمانی دلم میگرفت نمازشب میخوندم دلم هوای شلمچه ،طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود زیارت عاشورا خوندم بعدش خوابیدم ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن وضو گرفتم برگشتم اتاقم قامت نماز شب بستم بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد.... خواب دیدم تو طلائیه‌ام روضه بود انگار زینب برام دست تکون داد: _حنانه حنانه بیا اینجا رفتم نشستم کنارش آروم گفتم: _ چ خبره؟ زینب: _حضرت آقا(رهبر)دارن میان طلائیه بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم هادی هم قراره بیان -وای خدایا نیمساعت نشد رهبر اومدن دیدم صف اول یه سری از شهدا نشسته بودن آقا حرفهاشون تموم شد رفتن. همه بچها جمع شدن دور شهدا.. منو زینبم رفتیم سمت حاج ابراهیم همت سرمو انداختم پایین که یهو حاجی گفت: 🕊_خانم معروفی درسته من برادرتم اما نامحرمم بهتون هرزمان که میخواهید با بنده صحبت کنید روسری سر کنید یهو از خواب پریدم... صدای اذان صبح تو اتاقم میومد اشکام جاری شد.. "خانم معروفی روسری سر کن" دوباره وضو گرفتم برای نماز از خواب به بعد هرزمان که میخوام با حاجی حرف بزنم روسری سر میکنم فردا حلقه صالحین دارم کلاس صالحین که تموم شد مسئول پایگاه اومد تو حلقه گفت : _خواهرای که عضو گردان هستن هفته بعد پنجشنبه برنامه داریم لیلا :_حنانه بریم ثبت نام؟ -حالا میریم غافل از آینده که این دیدار دومین اتفاقی که زندگیمو عوض میکنه لیلا:_حنانه فردا اعلام نتایج حوزه است بیا خونه ما -إه لیلا همش من بیام خونتون خب توام یه بار بیا لیلا:_ حنانه جان خانواده ات از تیپ من خوششون نمیاد نمیخام اذیت بشن تو ناهار بیا -نه مزاحمت نمیشم لیلا:_ پاشو جمع کن تعارف معارف رو ناهار بیا دیگه مهدی خونه نیست منم تنهام -خوب خجالت میکشم... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃 ... ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۵ و ۲۶ مستقیم رفتیم جمکرا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۷ و ۲۸ -خوب خجالت میکشم لیلا: _برو بابا منتظرتما -باشه باشه نزن لیلا : _نزدم سر میز شام به خانواده ام گفتم: _فردا جواب آزمون حوزه علمیه میاد بابا: از دستت خل میشیم امل بازی هات داره شدیدتر میشه من فقط سکوت کردم بعداز نماز صبح تا ساعت ۹خوابیدم بعداز صبحونه حاضر شدم رفتم خونه لیلا لیلا: _بیا بالا -ن پس میمومدم این پایین.. رفتم بالا با چادر بودم لیلا: _حنانه چادرتو دربیار من برم لب تاپ بیارم مهدی جان رفته سرکار لیلا رفت لب تاپ آورد مشخصاتمونو وارد کردیم وای جیغ جیغ هردو قبول شده بودیم تا عصر پیش لیلا بودم خیلی خوش گذشت توراه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم دیدم لیلاست -الو جانم لیلا، چیزی شده ؟ لیلا:_آره حنانه برای ثبت نام حضوری باید تا چهارشنبه بریم و مدارک تحصیلی هم لازمه -هااااا؟؟؟ مدرک تحصیلی ؟؟ لیلا: نه پس مدرک غیرتحصیلی! -لیلا من چطوری برم مدارکمو بگیرم لیلا: _هیچی سوار یه وسیله نقلیه اعم از اتوبوس یا تاکسی میشی مقصدتو میگی به مقصد که رسیدی پیاده میشی نازنینم -یوخ بابا!..نادان میگم من اون موقعه خیلی بی حجاب بودم!! لیلا: حنانه بس کن من ب شخصه بهت افتخار میکنم حال تو مهمه نه گذشته ات -روم نمیشه بخدا لیلا: _بس کن پرونده‌تو گرفتی زنگ بزن میام دنبالت -باشه توکلت علی الله لیلا:_آفرین خانم گل منتظرتم فردا خیلی استرس دارم فردا باید برم مدرسه خجالت میکشم ساعت ده صبح پاشدم حاضر شدم کارت ملی برداشتم نیمساعت -یکساعت بعد رسیدم مدرسه پام گذشتم داخل بسم الله الرحمن الرحیم گفتم رفتم داخل فضای داخلی دبیرستان تغییر نکرده بود در دفتر مدیریت دبیرستانو زدم رفتم داخل مدیر: _بفرمایید خانم -سلام خانم مدیر: _سلام بفرمایید درخدمتم -خانم اومدم پرونده تحصیلیمو بگیرم مدیر: _فامیلی شریفتون ؟ -معروفی مدیر با تعجب سرشو بلند کرد گفت : _حنانه معروفی؟! سرم انداختم پایین گفتم _بله مدیر :_وای چقدر خوشحالم تغییر کردی اینم پروندت دخترم برای کجا میخای؟ -خانم حوزه شرکت کردم مدیر: _موفق باشی عزیزم _ خداحافظ شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش گوشی برداشت و گفت : _بله بفرمایید -سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست ؟ مهدی:_بله یه لحظه گوشی دستتون لیلا:_ الو سلام حنانه جان خوبی؟ -سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم لیلا: _إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام -لیلا الان ساعت ۱۰-۱۱است تا برسی میشه ۲-۳دیگه تایم نیست لیلا:_ای بترکی که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی -خخخخ...فردا بیا بریم لیلا: _خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از جانبازان کلاسای حوزه شروع شده بود درس حوزه خیلی سخت بود روزا از پس هم میگذشت ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان شک دارم برم یانه گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم -سلام زینب خوبی؟ زینب:_مرسی تو خوبی حنان جان ؟ -مرسی _زینب میگم میشه من نیام دیدار زینب:_چرااااا -حس میکنم لایق نیستم زینب :_الله اکبر یعنی چی؟ نخیر نمیشه نیایی خداحافظ نذاشت حرف بزنم... روسری و چادر معمولیم سر کردم جانمازم پهن کردم دو رکعت نماز خوندم بعدش زیارت عاشورا روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : "حاجی این حس لایق نبودن ازم دور کن..." انگار نمیخاستم آروم بشم چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده رفتم اونجا سوار مترو شدم تا بهشت زهرا مستقیم رفتم قطعه سرداران بی پلاک پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش فقط گریه میکردم تا غروب مزار بودم نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم بدون خوردن شام رفتم بخوابم.... نیمه های شب بود یه دشت سبز هیچکس نمیدیدم راه افتادم تا ببینم اینجای که توشم کجاست وای خدایا چه درختهای قشنگی چه شکوفهای خوشگلی إه اون سمت انگار یکی هستن صداشون زدم : _ببخشید آقا سرشونو برگردوندن دیدم حاج ابراهیم همت هست و بغل دستشم یه آقای هست که روی ویلچر هست صدای اذان تو دشت پیچید حاج ابراهیم :_خواهر اذانه... یهو چشمام بازشد خدایا خواب بودم گریم گرفت خدایا آقا ابراهیم همت همه جا میومد کمکم میکرد گوشیمو برداشتم به زینب پیام دادم... _زینب من برای دیدار میام آسایشگاه زینب :_باشه عزیزم روز پنجشنبه که رسید یه روسری زرد و نارنجی سرکردم سرراهم به پایگاه با زینب یه دسته گل خیلی خوشگل خریدم ما که رسیدیم پایگاه اتوبوسم رسید.... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۵ و ۲۶ مستقیم رفتیم جمکرا
... ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۷ و ۲۸ -خوب خجالت میکشم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۹ و ۳۰ سوار شدیم ‌یه ساعت دیگه رسیدیم آسایشگاه... وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون اول یه توضیح درمورد جانبازان داد بعد وارد سالن شدیم اتاق اول یه آقایی بود به نام مرتضی آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف موجی بود یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد از حرفاش معلوم شد شهید حمید باکری فرمانده اش بود.... _حمید حمیدجان به گوشی مهدی جامونده حمید پرستوها بال پرشون شکسته حمید جان خط قیچی شده پرستوها افتادن دست لاشخورا.... وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد جزیره مجنونه یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد بهش آرامبخش زدن اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس... عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا قطع نخاع از کمر، تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و ازدواج نکرده بود... فرمانده اش حاج ابراهیم همت بود یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم سوارماشین شدیم تو ماشین خوابم برد و ...... چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت و باز یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته.... یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین بعد از چند ثانیه که هوشیار شد‌م به طرف سمیه برگشتم و گفتم : _سمیه کاغذو خودکار پیشت هست سمیه :_آره کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم : _بده به اقا رضا همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن روزها از پس هم میگذشت روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن منم درگیر درس حوزه،بسیج و... بودم اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱بده منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود و همچنان منتظر زنگش.. فردا باید بریم جنوب داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن..... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃 ... ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۹ و ۳۰ سوار شدیم ‌یه ساعت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۱ و ۳۲ عاشق شلمچه و طلائیه بودم ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده با کاروان رفتیم. صدای مداحی هم با دلم بازی میکرد و اشکام جاری میشد... راوی شروع کرد روایتگری؛؛ _بچه ها این شلمچه باید بشناسید چند سال پیش یه کاروان از شهر... اومدن جنوب. تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود. تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا... اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید شلمچه راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم همت برگشت و الان یه خانم محجبه است و عاشق و دلداده ی شهدا شده... داستان من بود یکی از دخترای پشت سرمون: _وای خوش‌بحالش المیرا فکرشو کن این دختره واقعا نظرکرده شهداست.. بچه‌ها حتی زینب و لیلا نمیدونست چقدر من میترسم ک پام بلرزه یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی.... زینب: _حنانه کجایی؟ پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیمساعت دیگه میخوایم بریم طلائیه بعداز شلمچه راهی طلای ناب جبهه های ایران طلائیه شدیم طلائیه واقعا طلاست از کاروان جدا شدم رفتم سه راهی شهادت چندسال پیش من اینجا اشکای یه پسرنوجوون ۱۵-۱۶ رو مسخره کردم حالا تموم زندگیم شده بودن شهدا تا زمانی که ازشون دوری حجاب و ریش و دوست داشتن شهید و اینکه پاتوقت مزارشهدا باشه مسخره میکنی اما زمانی ک خودت وارد این وادی بشی میفهمی چه جوریه!! این آدما نجات گرن...میخای بدونی چرا جوانی ک ۳۰سال نیست تو دنیا نجات میده... چون اون آدم نفسشو زیر پاش له کرده.. اون جوان فقط فقط بنده خدا بوده کاش همه جوونای کشورم دلداده بشن... اون ۵روز به سرعت گذشت ازشون خواستم حاج رضا زنگ بزنه. یکی دو روزی هست از جنوب برگشتیم امتحان های میان ترم حوزه شروع شده بود منو لیلا هم سخت درس میخوندیم... تازه از حوزه خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد _الو بفرمایید صدا: _الو سلام خانم معروفی؟ -بله بفرمایید ببخشید شما؟ صدا: _رضا بخشی هستم -إه حاج رضا شمایید خیلی وقته منتظرتونم حاج رضا: _نامه شما چندروز پیش دستم رسیده منم تماس گرفتم _خب اما من شش ماهیه منتظر تماستونم حاج رضا: _شرمنده اگه قصوری بوده بنده تقصیری نداشتم ......_ حاج رضا: چیشد خانم معروفی؟ -هیچی حاج آقا.. میشه فردا با یه سری از دوستانم بیایم دیدنتون؟ حاج رضا: _بله بفرمایید فردا با لیلا و همسرش و زینب و داداشش رفتیم دیدن حاج رضا.. من یه دسته گل رز قرمز برای حاج رضا گرفتم. پسرا چه ذوقی میکردن که برده بودیمشون دیدن حاج رضا حاج رضا برامون از خودش گفت متولد ۴۷ بود. تو ۱۷سالگی از کمر جانباز شده بود. اون روز موقعه برگشت از حاج رضا خواستم بازم باهمدیگه درتماس باشیم باورم نمیشد حاجی قبول کنه از اون روز به بعد ما چندین بار در هفته تماس داشتیم یا من میرفتم دیدن حاجی تا اینکه شش ماه گذشت و تو شش ماه من از گذشته ام به حاج رضا گفتم... گاهی تحسینم میکرد.. گاهی اخم.. گاهی گریه.. اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده حاج همتی... امروز پنجشنبه است به عادت همیشگی اول راهی مزار شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا یکی برای حاج رضا اول رفتم قعطه سرداران بی پلاک و آخر مزاری که به یاد حاج ابراهیم همت بود از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم مستقیم رفتم اتاقش -سلام رضا: _سلام چرا زحمت کشیدید -زحمتی نیست رضا: _مادر شما رو فردا ناهار دعوت کردن وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره.... تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم تا ده شد با ذوق حاضر شدم وسط راه یه سبد گل رز قرمز و سفید خریدم بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خونه حاجی اینا... یکی، دوساعتی طول کشید مامان بابای اقارضا خیلی مهربون بودن انگار خونه ای خودم راحت بودم. مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن تو حیاط کباب بزنن.. اقا رضا داشت انگور میخورد یهو بهش گفتم : _بامن ازدواج میکنید؟ انگور پرید گلوش. رفتم براش آب آوردم گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود... سرش انداخت پایین هیچ حرفی نمیزد گفتم:_من دوست دارم همسرم جانباز باشه هیچی نگفت تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد،و سرش پایین بود.... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃 ... ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۱ و ۳۲ عاشق شلمچه و طلائی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۳ و ۳۴ فرداش اقارضا زنگ زد خونمون. بابام که حرفاش شنید داد و فریاد راه انداخت.. بهم گفت : _ازخونه برو!! از ارث محرومم کرد از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم! یک هفته بعد اقارضا و مادر و پدرش اومدن خواستگاریم.. ♡با ۱۴سکه و یه سفر جنوب به عقدش دراومدم♡ خونه مجردیم به اسم خودم بود خونه فروختم و جهزیه خریدم البته رضا نمیذاشت اما من کار خودم کردم و خونه فروختم و جهزیه آماده کردم.. رضا نذاشت من مراقبش بشم بازم پرستارا میومدن مراقبش..البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد. رضا داشت نماز میخوند ۵روز زندگی مشترکمون شروع شده بود قیمه گذشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت -رضا جان.. رضا جان بیا نهار جناب همسر بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس.. نشستم کنارش -آقا رضا نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟ هیچ جوابی نداد ترسیدم دستم گذشتم روی دستش. یخ یخ بود با جیغ و ترس رفتم بالا _ماااااان...مااااان.... رضا یخ یخه.... تروخدا بیاید مامان:_یاحسین.... حاج حسین بدو مامان و بابای رضا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد. آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیمساعتی طول کشید... نیمساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستان... دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه..‌. اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا خدا صدای راز و نیازام شنید و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود..‌‌. رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چند روزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد... پیشنهاد داد بریم شلمچه منو رضا مامان بابای رضا راهی سرزمین عشق شدیم. با ماشین شخصی رفتیم جنوب اول دوکوهه انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب... دوکوهه ،طلائیه ،فکه... طلائیه خیلی دوست داشتیم رضا :_حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده حاج ابراهیمی.. یه روز من نبودم تورو به همین شهدا ثابت قدم باش -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری؟ رضا: _بهرحال من جانبازم باید با واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا بعداز طلائیه رفتیم شلمچه خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه ایستادم نماز. تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش... -رضا رضا چیشدی دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد _رضااااااا.....رضااااااا.... رضااااااا توروخدا جواب بده جایی نبود که زنگ بزنیم اورژانس با ماشین شخصی خودمون بردیمش اهواز دویدم داخل: _خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست پرستار اومد اونم داد زد: _خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن سریع انتقالش دادن خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد ۲۰۰ سی‌سی شوک... هی این شوکها بیشتر میشد... اما رضا چشماش باز نکرد جیغ دستگاه بلند شد و رضا برا همیشه جسمش رفت.... باورم نمیشد رضا رفت و من تنها شدم..... پیکر پاکش را با آمبولانس انتقال دادیم تهران از روزی تلخ و سخت فقط یه فیلم تار یادمه ضجه ها و جیغ های من تشیع رضا رو دوش مردم درحالی که من تو بیمارستان بودم تا هفتم بیمارستان بستری بودم بعدش اومدم خونه در اتاق بستم تا چهلم همین بود کارم باهاش لج کرده بودم سر خاکش نمیرفتم دوروز بعداز چهلم رفتم مزارش با گریه شروع کردم به حرف زدن؛؛ "_تو که میدونستی من دیگه هیچکسی رو نداشتم.. پدرم مادرم همه کسم تو بودی چراااا رفتی؟! چراااا؟؟ چرا تنها گذاشتی؟" دلم سوخته بود الان که فکر میکنم میبینم رفتارام اصلا خوب نبود.. عکسامونو پاک کردم اصلا مزار شهدا نمیرفتم همه درای دنیا به روم بسته بود طول زندگی من ۳۰روز بود و حالا تنهای تنها بودم بابام که از خونش بیرونم کرده بود رضا هم که تنهام گذاشته بود دلم میخاست بمیرم اشکام میومد "خدایا همش ۳۰روز...." یهو یکی صدام کرد.... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃 ... ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۳ و ۳۴ فرداش اقارضا زنگ ز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۵ و ۳۶ یهو یکی صدام کرد انگار صدای رضا بود..‌. _حنانه بیا پیشم با سرعت برق لباس پوشیدم رفتم مزار شهدا فقط فقط گریه کردم هفت هشت ساعت گریه مداوم... از جا پاشدم گوشیم زنگ خورد _الو بابا:_پاشو بیا خونه همین سه کلمه رو پدرم بهم گفت اما این که گفت برگرد خونه داشتم بال درمیاوردم وسایلم جمع کردم برگشتم خونه بابام پدرم درحال انجام یه معامله گنده فرش با یه تاجر آمریکایی بود اما واسطه یکی از دوستاش بود که تو ترکیه تجارت میکرد جریان چند صد میلیون پول بود پدرم خیلی خوشحال بود قرار بود ۱۵ تیرماه معامله انجام بشه و تاجر ترکی کانترهای فرش را بفرسته آمریکا پول دریافت کنه پول اصلی که مال بابا بود بفرسته به حساب بابا..فرش ها ارسال شد ترکیه. دوهفته از ارسال فرشها گذشت اما هنوز پول ب حساب بابا ریخته نشده بود.. هرچقدر هم به گوشی تاجر ترکی زنگ میزدیم فقط یه جمله ؛ "مشترک مورد نظر خاموش میباشد" نصیبمون میشد سه هفته گذشته بود که یه ایمیل ناشناس برای بابا اومد محتواش این بود که.... "دنبال پولت نباش رفیق" شکایت کردیم به پلیس بین الملل تاجر آمریکایی پول واریز کرده بود به حساب تاجر ترکی.. اون پول را بالا کشیده بود!! و شده یه قطر آب وقتی از دفتر پلیس بیرون اومدیم بابا تا خونه ی کلمه هم حرف نزد! -بابا یه لیوان آب برات بیارم یهو غش کرد افتاد زمین _باباااااا ...باباااااا .... بچه ها زنگ بزنید آمبولانس بابا را انتقال دادن بیمارستان میلاد دکتر گفت باید سریع انتقال داده بشه اتاق عمل.. ساعتها به کندی میگذشت تا دکتر از اتاق عمل خارج شد -آقای دکتر چی شد؟ دکتر:_تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده بقیه اش توکل بخدا دعا کنید براش باتمام اختلاف نظرها اما بود رفتم مزار رفتم مزار رضا -رضا هیچکس رو ندارم جز بابا.. پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه... ‌‌عصری برگشتم بیمارستان بابا به هوش اومده بود. اما همون روز تو نمونه آزمایشش خون بود. دو روز بعد جواب آزمایشا اومد! بدبختیام کم نبود این یکی هم بهش اضافه شد.... بابا سرطان کلیه داشت اونم از نوعی بدخیم...یاحسین غریب!! متوسل شدم بازم به حاج ابراهیم همت بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم پیشش باشیم... رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان مارو ب سمت خودش کشوند -مامان چی شده؟؟ چرا جیغ میکشی؟؟ مامان :حنانه حنانه... اون عکس تو اتاقت کیه؟؟!؟😭 -شهید همت🥺 چطور؟ مامان: تو یه بیابون بودم... یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود.. گفت ؛ _شفای شوهرتو خدا داده اما باید به دین عمل کنید بابا خوب شد برگشت خونه همه اموال فروخته شد.. اما ما افسردگی گرفتیم.. دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم اما خب دیگه همه مال و منال بابا رفت مامان و بابای رضا اومدن خونمون و میخواستن منو بفرستن کربلا... من! کربلا! من از کربلا هیچی نمیدونستم...‌ کربلا ... اما چون مامان و بابای رضا بودن نمیتونستم ردش کنم بعداز جریان شفا گرفتن بابا خانواده ام تقریبا به من نزدیک شدن.. فردا تاریخ سفرمه.... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃 ... ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۵ و ۳۶ یهو یکی صدام کرد ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۷ و ۳۸ فردا تاریخ سفرمه انگار میخاستم برم قتلگاه.. هیچ ذوق و شوقی نداشتم! هوایی رفتم.. اول نجف بعد کربلا... تو نجف هیچ جا نرفتم حتی حرم خود حضرت علی(علیه السلام) دیگه بقیه جاها که اصلا نرفتم. میرفتم پایین رستوران غذا میخوردم میومدم بالا تا رفتیم کربلا... دو روز اول که هیچ جا نرفتم روز آخر پاشدم رفتم بیرون.. رود فرات دیدم هیچ حسی بهم نداد.. یهو به خودم اومدم دیدم بین الحرمینم! مات و مبهوت به دوتا گنبد طلایی نگاه میکردم یهو حاج ابراهیم همت اون وسط دیدم راه افتادم دنبالش.. وقتی به خودم اومدم ک حاج ابراهیم رفته بود زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه اباعبدالله الحسین بودم وقتی فهمیدم امروز روز آخری که کربلام دلم شکست دیگه نرفتم هتل... برگشتم رفتم حرم حضرت ابوالفضل(علیه السلام) تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) بودم مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا توان موندن حرم داشته باشم شام که خوردم سریع برگشتم بین‌الحرمین... تو حس و حال خودم بودم دوست داشتم حاجی باز بیاد اما نیومد روبروم گنبد اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بود و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (علیه السلام )اشکام خود به خود جاری شد.... رو به ضریح امام حسین (علیه‌السلام) گفتم؛ "_میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست... شهدای جنوب ایران را دوست دارم...ازتون میخوام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم...." سرمو بلند کردم که زیارت عاشورا بخونم چشمم افتاد به جانبازی که یه دستش قطع شده بود.. یاد شلمچه...یاد هور... در دلم زنده شد، رضا... حاج ابراهیم همت... زمانی که نگاه خیره من را روی خودش دید با خانمش بهم نزدیک شدن و یه ظرف غذای نذری بهم دادن. وای تو عمرم غذا به این خوشمزه ای نخورده بودم اعلام شد که فردا برمیگردیم ایران وقتی برگشتم با تحول عظیم خانواده روبرو شدم... نماز میخوندن محجبه شدن خواهرم و مامانم... دیگه پارتی رفتن ممنوع شده بود! همش سه ماه تا پایان سال ۹۲مونده سالی که برای من به شدت زهر و تلخ بود -شهادت رضا -ورشکستگی بابا و.... از کربلا که برگشتم یه دوسه روزی موندم خونه تا بچه های حوزه و بسیج اومدن خونه دیدنم. از حوزه انصراف دادم چون حوادث سال ۹۲ روح و روانم را داغون کرده بود بعد از چندروز برگشتم پایگاه یه اطلاعیه نظرم جلب کرد.. سپاه میخواست از بسیجی ها نیرو جذب کنه برای دوره روایتگری شهدا !! 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃 ... ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۷ و ۳۸ فردا تاریخ سفرمه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۹ و ۴۰ باید میرفتیم سپاه قسمت فرهنگی ثبت نام میکردیم اومدم از پایگاه برم بیرون که لیلا وارد شد -سلام لیلا: _برفرض علیک -وا این چه وضع حرف زدنه! لیلا:_هوی روانی چرا اومدی از حوزه انصراف دادی؟؟ -لیلا داغونم چطوری درس بخونم؟😣 لیلا:بمیرم برات... -إه خدا نکنه! لیلا:کجا میری؟ -سپاه ثبت نام کنم برا دوره روایتگری لیلا:اوهوم -تو نمیای؟ لیلا:نه آخه به مهدی نگفتم -باشه پس من برم فعلا یاعلی لیلا: عزیزم مراقب خودت باش یاعلی رفتم سپاه قسمت فرهنگی ثبت نام کردم گفتن زمان شروع کلاسها را خودمون اطلاع میدیم بهتون سه هفته بعد کلاسها ‌شروع شد، استاد که از روایتگری منطقه جنوب بهمون آموزش میداد حاج حسین یکتا بود؛؛ _بچه ها برای روایتگری باید مساحت منطقه را بدونید... عملیاتهای مهم اون منطقه... فرمانده های که تو اون منطقه شهید شدن... تاریخ عملیات.. تعداد شهدای عملیات ها... تعداد اینکه دشمن چقدر تلفات داده... اما چقدر مهمات از دشمن گرفتیم... از منطقه اروند شروع شد شهید مهدی باکری اینجا جا مونده.. خواهر شهید باکری: _ما سه تا برادر داشتیم.. علی آقا رو ساواک دستگیر کرد زیر شکنجه شهید شد. پیکرشو بهمون ندادن!! حمیدآقا را هم که آقامهدی جا گذاشت مجنون! خود آقا مهدی روهم اروند برد... یه مزار از سه برادرم نیست تو دنیایی به این بزرگی!! کلاسای روایتگری شش ماه طول کشید مناطق جنوبی شامل (اروند،شلمچه، طلائیه، دهلاویه، دوکوهه، هورالعظیم ) را شناختیم تو مناطق غربی هم بازی دراز و ایلام ، بانه و قصرشیرین.. شیرزنان غرب مثل شهیده ناهید فاتحی کرجو شناختم " شهیده ناهید فاتحی کرجو تنها دختر مبارز جز گروه پیش مرگان کرد در اوایل انقلاب بوده.. در منطقه هنوز ضدانقلاب در غالب گروهک های مثل کومالو وجود داشت... یک روز ناهید ربوده میشود چندوقت بعد دختر را با سر تراشیده در روستاهای کردستان به عنوان جاسوس خمینی میگردانند و چندروز بعد این ماجرا جنازه دختری با سر ترشیدهرا در کوه های سر به فلک کشیده زاگرس پیدا میکنن..." امروز کلاسای روایتگری تموم شد اما دلم گرفته بود.. رفتم مزارشهدا.. همینجوری بین مزارها راه میرفتم.. یک دفعه گوشیم زنگ خورد.. -الو مامان : _حنانه جان خوبی؟ کجایی مامان ؟ -مزارشهدا مامان: _خوب بیا خونه برات یه سورپرایز دارم -سورپرایز چیه ؟ مامان :_بیا حالا خونه -باشه تا یه ساعت دیگه خونه ام وارد خونه شدم... _تولد تولد تولدت مبارک... _تولدمنه؟ وای اصلا یادم نبود مامان: _عزیزدلم تولدت مبارک بابا:_اینم کادوی من و مامانت.. بلیط پرواز کربلا آقا بهتر از من سراغ نداری هرسال میطلبی؟😭 باگریه رفتم اتاقم... به بلیطم نگاه میکردم گریه میکردم... آی شهدا من چیکار کنم با بلیط و سفر... تاریخ حرکت ۲۷رجب عید مبعث بود از همه خداحافظی کردم چمدونم بستم و.... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃 ... ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۹ و ۴۰ باید میرفتیم سپاه ق
... ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺