eitaa logo
دبستان‌ پسرانه‌ خاتم‌ الأنبیاء ﷺ
849 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
64 فایل
دبستان حضرت خاتم الأنبیاء(ص) دولتی○ هیئت امنائی○ پسرانه ناحیه یک قم خیابان شهیدان فاطمی(دورشهر) کوچه ۹ ارتباط با ما: تلفن 02537840784 ادمین @skhatam
مشاهده در ایتا
دانلود
💠امام باقر عليه السلام: لِكُلِّ شَيءٍ رَبيعٌ، ورَبيعُ القُرآنِ شَهرُ رَمَضانَ هر چيزى بهارى دارد و بهار قرآن، ماه رمضان است؛ 📚الكافي جلد2 صفحه 630 @dbkhatam
📸 محفل انس با قرآن کریم جشن میلاد کریم اهل‌بیت امام حسن مجتبی علیه السلام 🎤با حضور قاری بین المللی جناب آقای دکتر علی‌اصغر شعاعی چهارشنبه ۱۶ فروردین @dbkhatam
23.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎦 محفل انس با قرآن کریم جشن میلاد کریم اهل‌بیت امام حسن مجتبی علیه السلام 🎤با حضور قاری بین المللی جناب آقای دکتر علی‌اصغر شعاعی چهارشنبه ۱۶ فروردین @dbkhatam
41.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 | محفل اُنس با قرآن همزمان با ماه مبارک رمضان 🎤با اجرای برنامه های متنوع قرآنی دوشنبه ۲۰ فــــــــروردیــــن ماه ۱۴۰۳ @dbkhatam
📙 ☕️ پدرم هر روز بعد از نماز و قبل از خوردن صبحانه و رفتن به مغازه، چند صفحه قرآن می‌خواند ولی من می‌دانستم که چیزی از معنی قرآن را نمی‌فهمد. او در کودکی به مکتب رفته بود و فقط سواد قرآنی داشت. یک روز پنجشنبه که از شهر و مدرسه شبانه‌روزی به روستا برگشته بودم از او پرسیدم: چه فایده ای دارد قرآن می‌خوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر لبخندی زد و به قرآن خواندن ادامه داد. تعطیلات تابستان فرا رسید. یک روز که در مغازه ذغال فروشی پدر به او کمک می‌کردم پدر رو به من کرد و گفت: پسرم! این سبد را بگیر و از آب دریا پر کن و برایم بیاور. گفتم: خودتان می‌دانید که غیر ممکن است و آب در سبد باقی نمی‌ماند. پدر با مهربانی و خواهشی که از چهره‌اش پیدا بود گفت: جان من این کار را بکن پسرم! پدر سبدی را که در آن زغال‌ها را غربال می‌کرد، به من داد و مرا به سوی دریا روانه کرد. در حالی که مدام زیر لب غرغر می‌کردم، رفتم و سبد را زیر آب بردم و بیرون آوردم! به سرعت و با قیافه حق به جانب به طرف پدر دویدم، به پدر گفتم: دیدید که این کار بی‌فایده است؟ پدر گفت: دوباره امتحان کن پسرم. گفتم: آخر پدر این چه کار بیهوده‌ای است که از من می‌خواهید؟ دستی به صورتش کشید و محاسنش را مشت کرد. از نوع نگاهش و از چین و چروک‌هایی که به خاطر چشمک زدن در صورتش نقش بسته بود، شرم کردم که حرفش را زمین بگذارم و چاره‌ای جز رفتن ندیدم! این بار با کلافه‌گی بیشتر به کنار دریا رفتم و سبد را در آب فرو بردم و در حالی که سعی می‌کردم بی‌حوصله‌گی خودم را از نگاه پدر پنهان کنم، نزد پدر بازگشتم. برای بار سوم و چهارم هم این کار را تکرار کردم. این دفعه آخر که باز با سبد خالی برگشتم، پدر عرق‌هایی که از دو طرف پیشانی‌ بر گونه‌هایم جاری شده بود و داشت از زیر چانه‌ام می‌چکید، پاک کرد. صورتم را بوسید و مرا در آغوش گرفت. بعد روبرویم ایستاد و با لبخند گفت: سبد را ببین! نگاهی کوتاه و سطحی به سبد انداختم و با حرکات لب به او فهماندم: خب که چی؟! پدر با نگاهش از من خواست با دقت بیشتری به سبد نگاه کنم. من هم دوباره با نگاهم نشان دادم که هنوز متوجه چیزی نشدم. پدر سبد را از دستم گرفت و نزدیک صورتم آورد. سبد که از ذرات زغال، کثیف و سیاه شده بود، الان کاملاً پاک و تمیز بود. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام می‌دهد. کارهای ما، قلبمان را از سیاهی و آلودگی‌ها پُر می‌کند؛ خواندن قرآن همچون دریا دل ما را از آلودگی‌ها پاک می‌کند، حتی اگر معنی‌اش را ندانی... @dbkhatam