📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
⭕️ پهلوان
مسابقات قهرمانی وزن ۷۴ کيلوگرم باشگاهها بود. ابراهيم همه حريفان را يکی پس از ديگری شكست داد و به نيمه نهائی رسيد. آن سال ابراهيم خيلی خوب تمرين کرده بود. اکثر حريفها را با اقتدار شکست داد. اگر اين مســابقه را میزد حتما در فينال قهرمان میشــد. اما در نيمه نهائی خيلی بد کشتی گرفت. بالاخره با يک امتياز بازی را واگذار كرد!
آن ســال ابراهيم مقام سوم را کســب کرد. اما سالها بعد، همان پسری که حريف نيمه نهائی ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند.
آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف میکــرد. همه ما هم گوش میکرديم.
تا اينکه رســيد به ماجرای آشــنائی خودش با ابراهيم و گفت: آشنائی ما بر میگردد به نيمه نهائی کشتی باشگاهها در وزن ۷۴ کيلو، قرار بود من با ابراهيم کشتی بگيرم...
اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض میکرد! آخر هم نگذاشــت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم و گفتم: اگه ميشه قضيه کُشتی خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهی به من کرد. نفس عميقی کشــيد و گفت: آن سال من در نيمه نهائی حريف ابراهيم شدم. اما يکی از پاهايم شديدا آسيب ديده بود. به ابراهيم که تا آن موقع نمیشــناختمش گفتم: رفيق، اين پای من آســيب ديده. هوای ما رو داشته باش.
َ ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چشم.
بازيهای او را ديده بودم. توی كشــتی اســتاد بود. با اينکه شــگرد ابراهيم فنهائی بود که روی پا میزد، اما اصلا به پای من نزديک نشد!
ولی من، در کمال نامردی يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزی به فينال رفتم.
ابراهيم با اينکه راحت میتونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی اين کار رو نکرد.
بعد ادامه داد: البته فكر میكنم او از قصد كاری كرد كه من برنده بشــم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعريف ديگهای داشت. ولی من خوشــحال بودم. خوشحالی من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر میکردم همه، مرام و معرفت داداش ابراهیم رو دارن. اما توی فينال با اينکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقا با اولين حرکت همان پای آســيب ديــده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمين و بالاخره ضربه فنی شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرمانی بود. از آن روز تــا حالا با او رفيقم. چيزهای عجيبی هم از او ديدهام. خدا را هم شکر میکنم که چنين رفيقی نصيبم کرده.
صحبتهايش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهايش فکر میکردم. يادم افتاد در مقر ســپاه گيلان غرب روی يكی از ديوارها برای هر كدام از رزمندهها جملهای نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند:
«ابراهيم هادی رزمندهای با خصائص پوريای ولی»
🔸گوشه ای از زندگی جاودانه شهید مفقودالاثر ابراهیم هادی🇮🇷
تاریخ شهادت: ۲۲ بهمن ۱۳۶۱
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
ماجرای کرامت شهید سید مجتبی صالحی خوانساری بعد از شهادت
بعد از شهادت آقا مجتبی، مراسم های متعددی از سوی ارگان ها و گروه های مختلف به منظور بزرگداشت ایشان برگزار شد. قرار بود در خوانسار هم مراسمی به همین منظور از سوی فرماندار آنجا برگزار شود. به همین خاطر ما را هم به این مراسم دعوت کرده بودند. دخترهای کوچکم به خاطر درس و مدرسه شان نتوانستند همراه ما به خوانسار بیایند و در قم ماندند.
آن روز برای دخترهای من روز عجیبی بوده است. خودشان می گویند در آن روز همه اش احساس می کردند کسی آنها را دنبال می کند. حتی وقتی به گلزار شهدا و نانوایی رفته بودند این احساس را داشتند. دخترم زهرا کلاس اول راهنمایی بود. وقتی به مدرسه می رود، مدیرشان برنامه امتحانات ثلث دوم را بین دانش آموزان می کند و از بچه ها می خواهد که والدینشان آن را ملاحظه و امضا کنند. دخترانم هم با ناراحتی به خانه بر می گردند.
بچه ها را به خواهرم سپرده بودم، به همین خاطر شب هم پیش آنها مانده بود. آن شب زهرا پدرش را در خواب می بیند. از او می پرسد بابا غذا خوردی؟ پدرش میگوید: نه بابا، غذا نخوردم. زهرا میگوید: خوب من میروم برای شما غذا بیاورم. پدر میگوید: نیازی نیست. برو آن برگه ات را بیاور. دخترم میگوید: کدام برگه؟ پدرش میگوید: همان برنامه ای که امروز مدیر مدرسه به شما داد. زهرا میرود برنامه امتحانی اش را بیاورد، اما هرچه دنبال خودکار آبی میگردد پیدا نمی کند. او میدانست که پدرش هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی کند، به همین دلیل میگردد تا بالاخره خودکار آبی را پیدا میکند و به پدرش میدهد. بعد میرود به آشپزخانه تا برای پدرش غذا حاضر کند. وقتی برمیگردد پدرش را در اتاق پیدا نمیکند، نگران به سمت حیاط میدود و میبیند در حال رسیدگی به باغچه است. آقا مجتبی عاشق گل و گیاه بود. زهرا دوباره به آشپزخانه بر میگردد و وقتی غذای پدرش را برایش می برد، میبیند او دیگر در حیاط نیست. این بار هراسان و گریان به دنبال او میدود اما هرچه میگردد، پیدایش نمیکند. همین موقع از خواب می پرد. خاله اش برایش آب می برد و او را آرام میکند. زهرا دوباره میخوابد.
صبح که از خواب بیدار میشود توجهی به خواب شب گذشته اش نمی کند. موقع رفتن به مدرسه که با عجله وسایلش را آماده می کند، ناگهان چشمش به برنامه امتحانی اش می افتد که با خودکار قرمز امضا شده، برگه را به خواهرش نشان می دهد. خواب دیشب برایش تداعی می شود. با تعجب ماجرا را برای خواهرش تعریف می کند و تاکید می کند که به کسی نگوید. شهید صالحی در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود «اینجانب نظارت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کرده بود.
آیت الله خزعلی از دوستان شهید بودند. ایشان از ما خواستند تا مدتی، موضوع را پیش کسی مطرح نکنیم. علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید کردند و نامه به رویت حضرت امام(ره) هم رسید. اداره آگاهی تهران هم پس از بررسی، اعلام کرد امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهری که با آن امضا شده، شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد.
از زبان همسر شهید
تاریخ شهادت:۳۰ بهمن ۱۳۶۲
محل شهادت: جوانرود کردستان
مزار: گلزار شهدای قم (نزدیک مزار شهید زین الدین)
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
«غریبِ قریب»
■ رجبعلی غلامی؛ شهیدی که پل عبور ۳۰۰ رزمنده شد
● رجبعلی غلامی، رزمنده مهاجر افغانستانی، در عملیات والفجر ۹ با ایثار بینظیرش نامش را در تاریخ جاودانه کرد. او برای باز کردن مسیر رزمندگان، خود را روی سیم خاردار انداخت تا ۳۰۰ همرزمش از روی او عبور کنند. در لحظات پایانی، درحالیکه خون از بدنش جاری بود، دست به آسمان بلند کرد و از خدا شهادت خواست؛ همان لحظه گلولهای به چهرهاش اصابت کرد و به آرزویش رسید.
● او که در ایران غریب بود، پس از شهادتش حتی کسی را برای تحویل پیکرش نداشت، اما مردم بجستان او را شهید خود دانستند و تشییع باشکوهی برایش برگزار کردند. امروزه، مزار او زیارتگاه حاجتمندان شده و به شهیدی مستجابالدعوه معروف است.
● کتاب «غریب قریب» روایتی از زندگی این شهید والا مقام است که به همت انتشارات شهید ابراهیم هادی منتشر شده است. ششم اسفند، سالگرد شهیدی است که روزی بینام و نشان بود، اما حالا در دلهای مردم جا گرفته و دیگر در این شهر غریب نیست.
#امّت_اسلام
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
پدرم هر روز بعد از نماز و قبل از خوردن صبحانه و رفتن به مغازه، چند صفحه قرآن میخواند ولی من میدانستم که چیزی از معنی قرآن را نمیفهمد. او در کودکی به مکتب رفته بود و فقط سواد قرآنی داشت. یک روز پنجشنبه که از شهر و مدرسه شبانهروزی به روستا برگشته بودم از او پرسیدم:
چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر لبخندی زد و به قرآن خواندن ادامه داد.
تعطیلات تابستان فرا رسید. یک روز که در مغازه ذغال فروشی پدر به او کمک میکردم پدر رو به من کرد و گفت:
پسرم!
این سبد را بگیر و از آب دریا پر کن و برایم بیاور.
گفتم:
خودتان میدانید که غیر ممکن است و آب در سبد باقی نمیماند.
پدر با مهربانی و خواهشی که از چهرهاش پیدا بود گفت:
جان من این کار را بکن پسرم!
پدر سبدی را که در آن زغالها را غربال میکرد، به من داد و مرا به سوی دریا روانه کرد. در حالی که مدام زیر لب غرغر میکردم، رفتم و سبد را زیر آب بردم و بیرون آوردم! به سرعت و با قیافه حق به جانب به طرف پدر دویدم، به پدر گفتم: دیدید که این کار بیفایده است؟
پدر گفت:
دوباره امتحان کن پسرم.
گفتم: آخر پدر این چه کار بیهودهای است که از من میخواهید؟
دستی به صورتش کشید و محاسنش را مشت کرد. از نوع نگاهش و از چین و چروکهایی که به خاطر چشمک زدن در صورتش نقش بسته بود، شرم کردم که حرفش را زمین بگذارم و چارهای جز رفتن ندیدم!
این بار با کلافهگی بیشتر به کنار دریا رفتم و سبد را در آب فرو بردم و در حالی که سعی میکردم بیحوصلهگی خودم را از نگاه پدر پنهان کنم، نزد پدر بازگشتم. برای بار سوم و چهارم هم این کار را تکرار کردم. این دفعه آخر که باز با سبد خالی برگشتم، پدر عرقهایی که از دو طرف پیشانی بر گونههایم جاری شده بود و داشت از زیر چانهام میچکید، پاک کرد. صورتم را بوسید و مرا در آغوش گرفت.
بعد روبرویم ایستاد و با لبخند گفت:
سبد را ببین!
نگاهی کوتاه و سطحی به سبد انداختم و با حرکات لب به او فهماندم: خب که چی؟!
پدر با نگاهش از من خواست با دقت بیشتری به سبد نگاه کنم. من هم دوباره با نگاهم نشان دادم که هنوز متوجه چیزی نشدم.
پدر سبد را از دستم گرفت و نزدیک صورتم آورد. سبد که از ذرات زغال، کثیف و سیاه شده بود، الان کاملاً پاک و تمیز بود.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد.
کارهای ما، قلبمان را از سیاهی و آلودگیها پُر میکند؛ خواندن قرآن همچون دریا دل ما را از آلودگیها پاک میکند،
حتی اگر معنیاش را ندانی...
#بهار_قرآن
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
بعد دو ماه که آمد، گفت: مرخصی گرفتم تا خانه را بازسازی کنم. دیوار را که خراب کرد از سپاه دنبالش آمدند و فهمیدم که باز باید برود
این بار دیگر عصبانی شدم...
گفتم: میخواهی مرا با چند بچه قد و نیم قد تنها بگذاری توی این خانه ی بی در و پیکر و بروی؟
خندید و گفت: خودت رو ناراحت نکن! بهت قول میدم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد.
نتوانست آرامم كند و به همين علت با قیافه درهم رفت. اما با مهربانی گفت: من از همون اول بچگی، و از همون جوانی که تو روستا بودم هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، و نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم. الان هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلا کسی طرفت نگاه هم نمی کنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمیشه چون من مزاحم کسی نشدم.
مطمئن و خاطر جمع حرف میزد. حرفهایش آبی بود روی آتش. ساکش را بست و رفت. و من انگار سر سوزنی هم نگرانی نداشتم.
بعد از بازگشتش، بچه ها را يکی یکی بغل کرد و بوسید و هنوز ننشسته بود که یک «خوب» کشیده و معنی داری گفت و پرسید: توی این چند وقته دزدی، چیزی اومد یا نه؟
گفتم: نه
اثر حرفتان انقدر زیاد بود که با خیال راحت زندگی کردیم و یک ذره دلم تکان نخورد...
خدا رحمتش کند هنوز که هنوز است اثر آن حرفش توی دل من و بچه ها مانده و به قول خودش ، هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است...
«به نقل از همسر شهید عبدالحسین برونسی»
#شهید_برونسی
#نگاه_به_نامحرم
#شهید_عبدالحسین_برونسی
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
🔻امام جماعت دزد !
✍🏻 در یکی از کشورها یک عالم دینی که حافظ قرآن کریم هم بود در یکی از مساجد مسئولیت امامت را پذیرفت و مورد استقبال خوب مردم محل قرار گرفت. ماه مبارک رمضان فرا رسید و هر خانواده تلاش مینمود که امام جماعت، یک شب برای افطار میهمان خانهی آنها شود، از جمله یکی از نمازگزاران مسجد در روزهای پایانی رمضان، عالم را برای افطار دعوت نمود.
روحانی مسجد دعوت ایشان را اجابت نمود و میزبان به گرمی از ایشان پذیرایی کرد و بینهایت مورد عزت و اکرام قرار داد. امام بعد از افطار در حق میزبان و خانوادهاش دعا نموده، مرخص شد.
⚡️زمانی که خانم میزبان، نظافت خانه را شروع کرد به یادش آمد که در طاقچه سالن، مقداری پول گذاشته بود، فورا به سراغ آن رفت ولی پولها نبود! تمام اطراف سالن را جستجو کرد اما پول را نیافت.
❗️وقتی همسرش از مسجد برگشت موضوع را به او گفت و پرسید: آیا تو پول را از سالن برداشتی؟ اما با کمال تعجب، پاسخ شوهر منفی بود!
آنها بعد از مرور اتفاقات گذشته، به این نتیجه رسیدند که به غیر از امام، هیچ کسی به خانهی شان در این مدت نیامده است و کار دختر نوزاد هم که در گهواره بوده، نمی تواند باشد. پس تنها یک نفر متهم است که همان امام جماعت مسجد است. مرد صاحب خانه بسیار عصبانی شده گفت: چرا حاج آقا باید چنین کاری را انجام دهد، در حالی که او در خانهی ما مهمان بوده و به حرمت لباس روحانیت و ماه مبارک، او را عزت و احترام کردیم! حال آنکه او میبایست پیشوا و الگوی درستکاری باشد نه دزد!
با وجود خشم بسیار، آن قضیه را پنهان کرد و از روی حیا نتوانست موضوع را با کسی حتی با خود پیشنماز هم مطرح کند، ولی تصمیم گرفت از امام دوری کند و دیگر در نماز جماعت مسجد حاضر نشود تا مجبور به سلام دادن و سخن گفتن با او نشود.
⚡️بعد از گذشت یک سال، دوباره ماه مبارک رمضان فرا رسید و مردم با همان شوق و اخلاص امام را به خانههای خود برای افطار دعوت میکردند. صاحب خانهی مورد نظر ما اما همچنان کینه و نفرت روحانی محل را در دل داشت و قصد دعوت از او را نداشت، ولی از آنجایی که خانم خانه، بانویی پاکدل بود، شوهرش را تشویق نمود تا امام را دعوت کند و گفت: شاید امام از روی احتیاج آن پول را برداشته بوده به همین خاطر او را باید ببخشیم و موضوع را نادیده بگیریم، تا خدا هم ما را ببخشد.
⚡️ بنابراین دوباره عالم محل را به افطاری دعوت نمود و به خوبی از او پذیرایی کرد. ولی در پایان افطاری نتوانست بیشتر از این خود را نگه دارد و امام را مورد خطاب قرارداد و گفت: امام محترم، شاید متوجه شده باشید که در طول یک سال گذشته رفتار من با شما تغییر کرده؟
امام گفت: بلی، ولی بعلت مشغله کاری بسیار، فراموش کردم علت آنرا جویا شوم.
مرد گفت: امام محترم! از شما یک سوال دارم که امیدوارم جوابی واضح بدهید، یک سال قبل و در ماه مبارک رمضان خانم من مقداری پول را بالای طاقچهی همین سالن پذیرایی گذاشته بود و فراموش کرده بود که آنرا بردارد ولی بعد از رفتن شما هرچه جستجو کردیم نتوانستیم آن را پیدا کنیم.
حالا بگویید آیا شما آن را برداشته بودید؟
❗️امام گفت: بلی! من آن را برداشته بودم.
🤔صاحب خانه از این جواب صریح، مبهوت، متعجب و حیران شد ولی امام سخنان خود را ادامه داده گفت: وقتی که در سالن تنها بودم دیدم پنجره باز است، باد تندی هم وزید و پولها را پراکنده کرد، به همین خاطر پولها را جمع کردم و خواستم پولها را زیر فرش و یا روی طاقچه بگذارم، ولی ممکن بود شما آن را پیدا نکنید و یا باز باد آنها را پراکنده کند ...
💔در این موقع امام سر خود را با اندوه تکان داد و به گریه افتاد ...
در ادامه صاحب خانه را خطاب قرار داد و گفت: به نظرت من برای چه چیزی اندوهگینم و گریه میکنم؟
⚡️حاشا که به خاطر تهمت دزدی گریه کنم، اگرچه این تهمت دردناک است ولی من بخاطر این گریه میکنم که ۳۵۵ روز گذشت و هیچ یک از شما صفحهای از قرآن کریم را هم نخواندید و اگر قرآن کریم را یک بار باز میکردید، البته پول را در لابلای صفحات آن پیدا میکردید.
صاحب خانه با عجله قرآن کریم را آورده، باز کرد و پول ها را کامل در آن دید...!!!😥
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
نامههای خوانده نشده✉️
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد...
فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند.
مدتی بعد، نامهای از سوی پدر به دست آنها رسید. بچه ها یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و بر روی چشم گذاشتند و گفتند: این نامه از طرف عزیزترین کس ماست و برای ما بسیار با ارزش است. پس تصمیم گرفتند آن را در کیسهی مخملی زیبا و گران قیمتی نگهداری کنند...
هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند...
نامهی دوم و سوم و نامههای دیگر هم از طرف پدر آمد. فرزندان با هر نامهای که پدرشان میفرستاد همین گونه با عزت و احترام رفتار میکردند.
سال ها گذشت و پدر به خانه بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید: مادرت کجاست؟ پسر با اندوه گفت: مادر سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و از دنیا رفت.
پدر گفت: چرا؟! مگر نامهی اولم را دریافت نکردید؟ برایتان در پاکتِ نامه، پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت: نه. پدر پرسید: برادرت کجاست؟ پسر گفت: بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و در اثر اعتیاد شدید و مصرف زیاد زنده نماند. پدر تعجب کرد و گفت: چرا؟ مگر نامهای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند، نخواندید؟ پسر گفت: نه ... مرد گفت: خواهرت کجاست؟ پسر گفت: با همان پسری که مدتها خواستگارش بود ازدواج کرد؛ همسرش هم پس از چندی، دل به دختر دیگری بست و او را رها کرد. خواهرمان هم مدتی با بدبختی و بیآبرویی دست و پنجه نرم کرد ولی نتوانست تحمل کند و زیاد دوام نیاورد به زندگی خود پایان داد. پدر با تأثر گفت: او هم نامهی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسرِ آبرودار و خوشنامی نیست و من با این ازدواج مخالفم؟ پسر گفت: نه ...
به حال این خانواده و این که چگونه از هم پاشید، فکر میکردم ناگاه چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که درون کسیه مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامههای پدرشان است! من هم قرآن را میبوسم و در کتابخانهام میگذارم و فقط برای بعضی کارهای تشریفاتی از آن استفاده میکنم. موقع سفر رفتن از زیر قرآن رد میشوم. موقع اسباب کشی، کار جابجایی وسایل را با بردن قرآن همراه با آینه و شمعدان به خانه جدید شروع میکنم. آن را نمیخوانم و از سفارش ها و دستورات حیاتی و مهمی که در اوست، سودی نمیبرم، در حالی که تمام آن روش درست زندگی کردن من است. آری ریشهی تمام مشکلات ما دوری از قرآن و عمل نکردن به اوست.
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
بعد از بمباران، هنگامیکه امداد گران در حال جمع آوری زخمیها و شهیدان بودند، با تعجب متوجه میشوند که بوی گلاب از زیر آوار میآید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک شهید احمد پلارک روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.
میگویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر صلی الله علیه و آله در صدر اسلام ، " غَسیل الملائکه " بوده است .
" غَسیل الملائکه " به کسی میگویند که ملائکه غسلش داده باشند . در تاریخ اسلام آمده که حنظله غسیل الملائکه که از یاران جوان پیامبر بود ، شب قبل از جنگ اُحُد ازدواج میکند و در حجله میخوابد . فردا صبح ، زمانی که لشکر اسلام به سمت اُحُد حرکت میکرد ، برای رسیدن به سپاه بسیار عجله کرد و بدون غسل به سمت سپاه حرکت میکند . او در این جنگ شهید شد و ملائکه از طرف خدا آمدند و او را با آب بهشتی غسل دادند . پیکر او بوی عطر گرفته بود که بعد پیامبر بالای پیکر او آمد و از این واقعه خبر داد . حالا گفته میشود شهید احمد پلارک عزیز هم اینچنین است و برای همین است که همیشه قبر او خوشبو و عطرآگین است .
مزار شهید سید احمد پلارک در میان هزار شهید آرمیده در گلزار شهدا از ویژگی بارزی برخوردار است که باعث ازدحام همیشگی زائران مشتاق بر گرد آن میشود. تربت پاک این بسیجی شهید همیشه معطر به رایحه مُشک است و این عطر همواره از مرقد او به مشام میرسد. کم نیستند کسانی که تنها به نیت زیارت این شهید عزیز به بهشت زهرای تهران و قطعه 26 آن سر میزنند.
شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاههای پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامیکه او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او در زیر آوار مدفون و شهید میشود.
کسانی که زیاد بهشت زهرا میروند به این شهید والا مقام میگویند #شهید_عطری
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۱/۲۲
#شهید_سید_احمد_پلارک
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
تقصیر شماست...!
در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی، گاه و بیگاه خاطرات و تجربههایی از سالهای زندگی در ایالت اوهایو نقل میكرد و این گفتهها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد.
ایشان میگفت: یک روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده، مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم ریچارد نیكسون - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است.
به دلیل كثرت دانشجویان، كلاسها در آمفی تئاتر برگزار میشد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن میآمد، دیگر فرصت آشنایی با یكایک دانشجویان را نداشت؛ اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را میپرسید.
در یكی از همان جلسات نخست، به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم، از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد، قدری درباره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود، همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیهالسلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد.
این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او، ترجمه انگلیسی #نهجالبلاغه را تهیه كردم و هفتههای بعد، به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا به او برساند.
در جلسات بعد دیگر فرصت گفتوگویی پیش نیامد و من هم تصور میكردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل، تقریبا موضوع را فراموش كردم.
روزی از روزهای آخر ترم، در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد. با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم، با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفتهاش، بیشتر ترسیدم.
با دیدن من روزنامهای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت میبینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم، خبر و تصویر دردناک خودسوزی یک جوان را در وسط خیابان دیدم.
او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: میدانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپیگری و موسیقیهای اعتراضی و آسیبهای اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست!
من با اضطراب سخن او را میشنیدم و با خود میگفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟
او سپس از نهجالبلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیه تو به دستم رسیده، در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علیبنابیطالب علیهالسلام، به مالک اشتر را كپی گرفتهام و هر روز میخوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه، مرور میكنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و میپرسد: این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟
بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامهای برای اداره حكومت بنویسند، نمیتوانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است!
دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: میدانی درد امثال این جوان كه زندگیشان به نابودی میرسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمیشناسند!
آری، تقصیر شماست كه علی علیهالسلام را برای خود نگهداشتهاید و پیام علی علیهالسلام را به این جوانان نرساندهاید! دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور، نهج البلاغه است.
این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره باران غدیر در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم، چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد.
پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود، از مظلومیت علیبنابیطالب علیهالسلام یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: شما در معرفی امام علی علیهالسلام و نهجالبلاغه موفق نبودهاید! باید پیامهای امام علی علیهالسلام را چون سیمكشی برق و لولهكشی آب به دسترس یكایک انسانها در كشورها و جوامع مختلف رساند.
✨به عشق امیرالمومنین علی علیهالسلام نشر دهید...
@dbkhatam
📙#داستانک
☕️#یک_فنجان_تفکر
پردهپوشی امام صادق علیه السلام از شیعه گنهکار
امام زمانِ تو کیست؟
أبوهاشم سید إسماعیل بن محمد یزید بن ربیعه حِمیَری، معروف به سید حِمْیَری از مشهورترین شاعران و مدافع و زبان گویای مذهب شیعه بود.
طبع شعر وی بهقدری روان و شعرش به حدی فراوان بود که تاکنون کسی موفق به تدوین دیوان جامع و ضبط همه اشعار او نشده است.
تنها ۲۳۰۰ قصیده از هاشمیات او را جمع آوردهاند.
نقلشده وی در ابتدا بر مذهب خوارج بود، سپس مذهب کیسانیه اختیار کرد و بعدها با عنایت امام صادق علیه السلام مستبصر شد، و به مذهب امامیه گرایید و تا پایان عمر شیعه باقی ماند.
نسب سید حمیری به قبیله حِمیَر میرسد که اصالتاً از اهالی یمن بودند.
سید اسماعیل حِمْیَری، نه فاطمی بود و نه علوی، و نه نسب از قریش داشت، بلکه "سید اسماعیل" نامی بود که پدر و مادرش برای او برگزیده بودند.
سید حِمیَری روزی در راه مدینه بود، درحالیکه کوزهای از شراب با خود بههمراه داشت، ناگهان با امام صادق علیه السلام مواجه شد!
حضرت [با اینکه با علم امامت میدانستند او در کوزه چه بههمراه دارد] از او پرسیدند: حِمیَری در کوزه چه داری؟
حِمیَری گفت: یابن رسول الله! شیر در کوزه دارم!
امام صادق علیه السلام فرمود: مقداری از آن شیر را در کف دست من بریز!
پس [کوزه را خم کرد و با تعجب دید] مقداری شیر از کوزه به کف دستان مبارک حضرت ریخته شد!
در این هنگام حضرت از او سؤال کردند: «مَن إمامُ زمانِك؟» امام زمانت کیست؟
حِمیَری گفت: «الذي حوّل الخمر لبناً!» امام زمان من کسی است که شراب را تبدیل به شیر میکند!
وی قبل از وفاتش از گناه خود (شربخمر) توبه کرد و امام صادق علیه السلام بارها برای او دعا نمودند.
📚تنقیح المقال، مامقانی، ج۱۰، ص۳۱۳
@dbkhatam
📙#داستانک
☕️#یک_فنجان_تفکر
یکی از شب های سرد زمستانی بود. بی خوابی به سرم زده بود؛ خواستم به حرم بروم، دیدم هنوز خیلی زود و بی موقع است، آمدم خوابیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم که اگر خوابم برد خواب نمانم.
در عالم خواب دیدم خانمی وارد اطاق شد «که قیافه او را به خوبی دیدم ولی آن را توصیف نمیکنم»
به من فرمود: «سید شهاب! بلند شو و به حرم برو؛ عدهای از زوّارِ من پشتِ درب حرم دارن از سرما هلاک میشن، آنها را نجات بده.»
بلافاصله به طرف حرم راه افتادم، دیدم پشت درب شمالی حرم (طرف میدان آستانه) عدهای از زوار که از لباسهای مخصوص شان معلوم بود اهل پاکستان یا هندوستان بودند در اثر سردی هوا پشت در حرم دارند به خود میلرزند.
در را کوبیدم، حاج آقا حبیب (که از خدام حضرت بود) با اصرار من در را باز کرد، من از مقابل و بقیه هم پشت سر من وارد حرم شدند و در کنار ضریح آن حضرت مشغول زیارت و عرض ادب بودند؛ من هم آب خواستم و برای نماز شب و تهجد وضو ساختم.
آقای شیخ عبد الله موسیانی به نقل از حضرت آیت الله مرعشی نجفی
#شوق_زیارت
☂️عنایت حضرت معصومه سلام الله علیها به زوار مرقدش
@dbkhatam
📙#داستانک
☕️#یک_فنجان_تفکر
زیارت امام رئوف و بازدید زیارت
مرحوم شیخ مرتضی حائری، [آقازاده مرحوم آیة الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری مؤسس حوزه علمیه رضوان خدا بر او] عاشق امام رضا علیه السلام و خیلی مقیّد به زیارت حضرت بود. هر وقت درسهای حوزه علمیه قم دو سه روز تعطیل میشد، ایشان به مشهد برای پابوسی مشرف میشد. اگر بلیط اتوبوس نبود، روی پیت حلبی ته اتوبوس مینشست تا مشهد. وقتی هم به مشهد میرسید با یک شور و شوقی به حرم مطهر میآمد. بعضیها دیده بودند ایشان را که بی تکلّف میرفت در حرم یک جاهایی را با عبایش جارو میکرد که از جارو کشان حرم امام رضا علیه السلام محسوب شود.
🔹آیت الله مرعشی نجفی با ایشان خیلی صمیمی بود. آقازادهی آقای مرعشی نقل کردند این دو نفر باهم یک قرار گذاشتند که هر کدام زودتر از دنیا رفت به دیگری خبر بدهد پس از مرگ چه شد!؟
🔹آیت الله حائری زودتر از دنیا رفت و آیت الله مرعشی ایشان را [ در حال مکاشفه یا در خواب] دید و پرسید: از آن طرف چه خبر؟ آقای شیخ مرتضی حائری گفت: من وقتی از دنیا رفتم دو مَلَک آمدند برای سؤال از من؛ خیلی ترسیدم!
🔹یک مرتبه صدای دلنوازی از پشت سر شنیدم ولی او را نمیدیدم که میگفت: نترس!نترس!
من خیلی آرام شدم... این صدا نزدیک و نزدیک تر میشد: نترس! و این دو ملک دور میشدند تا این که صاحب صدا آمد و دو ملک کاملا رفتند و ترس من هم به کلی برطرف شد.
🔹آرام گرفته بودم چهره زیبای منوّر به من فرمود: ترسیدی؟ گفتم: در عمرم این قدر نترسیده بودم!
بعد فرمودند: دیگر ترسی بر تو نیست، راحت باش.
گفتم: آقا شما؟
فرمود: هفتاد بار به زیارت من آمدی. این دفعهی اول بازدید من است، ۶۹ بار دیگر طلب داری!
@dbkhatam