📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
روز جمعهای از سال ۱۳۶۱ با یازدهم ماه مبارک رمضان و یازدهم تیرماه همزمان بود. آقا بعد از غسل جمعه و شاید غسل شهادت به طرف مسجد «ملا اسماعیل» حرکت کرد.
یکی از روزهای گرم تابستان یزد بود، اما این گرما و روزهداری باعث نشد که مردم دارالعباده فیض نمازجمعه را آن هم به امامت چنین امام جمعهی عزیز، مردمی و دوست داشتنی از دست بدهند، مردم حتی تا پشتبامها هم سجاده و جانماز پهن کرده بودند.
مسجد مملو از جمعیت بود، امام جمعه خیلی نگران گرمایی بود که مردم را آزار میداد؛ حتی اجازه نداد بین دو خطبه اطلاعیهای که آماده شده بود خوانده شود. حتی از مردم درخواست کرد که همراه موذن اذان را تکرار نکنند تا نماز سریعتر تمام شود. خیلی عجله داشت، اما کسی نمیدانست این همه شتاب امروز آقا برای چیست.
نمازجمعه که تمام شد حوالی ساعت یک و ۲۰ دقیقه ظهر بود، عرقریزان محراب را به سمت صحن قدیم ترک کرد. وارد صحن جدید شد و ایستاد تا کفشهایش را بپوشد.
مرد جوانی که وانمود میکرد میخواهد پیشانی آیت الله را ببوسد محکم آقا را در آغوش گرفت. حرکاتش مشکوک بود، پاسدارها تلاش کردند تا او را از آیت الله دور کنند؛ اما موفق نشدند.
🌷سالروز شهادت سومین شهیدمحراب، آیت الله شیخ محمد صدوقی گرامیباد.
🥀تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۴/۱۱
بعد از اقامه نماز جمعه یزد به دست منافقان کوردل
روحش شاد و یادش گرامی
#صلوات
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
زن جوانی در جاده رانندگی میکرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.
حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍی میﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .
ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ از برف ﺣﺴﺎﺑﻲ سفید شده ﺑﻮﺩ .
ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .
بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪیمی ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍنی ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ .
ﺯﻥ ابتدا کمی ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ.
ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .
ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.
ﺯﻥ ﭘﻮلی ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭی ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
" ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، سعی ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ کسی ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ . "
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎفظی ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍی ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ یکی ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍنی ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎی ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎنی ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .
ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍیی 80 ﺩﻻﺭی ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭی ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .
ﺍﻣﺎ ﻭقتی ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭی ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬی ﺭﻭی ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍشتی ﺩﻳﺪﻩ می ﺷﺪ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ .
ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩی ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬی ﺑﺮﺍی ﻭی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍی ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ .
ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : " ﺳﻌﻲ ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .
ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
چه زیبا گفتهاند: "ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪهی ﺍﺯ هماﻥ ﺩﺳت ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ..."
حیف که چقدر میتوانیم مهربان باشیم و نیستیم !
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
🌺🍃
🍃
با یکی از دوستانم سوار تاکسی شدیم؛ موقع پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت:
ممنون آقا، واقعا که رانندگی شما عالیه!
راننده با تعجب گفت:
جدی میگی یا اینکه داری منو دست میندازی؟!
دوستم گفت:
نه جدی گفتم. خونسردی شما موقع رانندگی در این خیابونهای شلوغ قابل تحسینه.. شما خیلی خوب رانندگی میکنید و قوانین را هم رعایت میکنید!
راننده لبخند رضایت بخشی زد و دور شد..
از دوستم پرسیدم :
موضوع چی بود؟!
گفت: سعی دارم "عشق" را به مردم شهر هدیه کنم! با صحبتهای من اون راننده تاکسی، روز خوشی را پیش رو خواهد داشت.. رفتارش با مسافرها خوبتر از قبل خواهد بود، مسافرها هم از رفتار خوب راننده انرژی میگیرند و رفتارشون با زیر دستها، فروشندگان، همکاران و اعضای خانواده خوب خواهد بود..! به همین ترتیب خوش نیتی و خوش خلقی بین حداقل هزار نفر پخش میشه..
من هر روز با افراد زیادی روبرو میشم. اگه بتونم فقط سه نفر رو خوشحال کنم، روی رفتار سه هزار نفر تاثیر گذاشته ام..!
گفتن اون جمله ها به راننده تاکسی هیچ زحمتی نداشت!
اگه با راننده دیگه ای هم برخورد کنم اون رو هم خوشحال خواهم کرد. خوشحال کردن مردم یک شهر کار ساده ای نیست اما اگه بتونیم چند نفر را خوشحال کنیم کار بزرگی انجام دادیم. روح زندگی ما همين عشقه..
حالا اگه این کار ما به عشق امیرالمومنین علی علیه السلام باشه، و با این کار عشق به علی و فرهنگ علوی رو در جامعه گسترش دهیم، ببین دنیا چه گلستانی میشه.
#من_غدیری_ام
#فقط_به_عشق_علی
🍃
🌺🍃
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
" داستان انار"
💠روزی حضرت زهرا علیها السلام بیمار و بستری شد. علی علیه السلام به بالین او آمد فرمود: زهرا جان! چه میل داری تا برایت فراهم کنم؟ گفت: من از شما چیزی نمی خواهم. حضرت علی علیه السلام اصرار کرد. فاطمه علیها السلام گفت: ای پسر عمو! پدرم به من سفارش کرده که هرگز چیزی از شوهرت در خواست نکن، مبادا تهیه آن برایش مشکل باشد و در برابر در خواست تو شرمنده شود. علی علیه السلام فرمود: ای فاطمه! به حق من، هر چه میل داری بگو تا برایت آماده کنم. فاطمه علیها السلام گفت: اکنون که من را سوگند دادی می گویم. اگر اناری برایم فراهم کنی خوب است. حضرت علی علیه السلام برخاست و برای فراهم نمودن انار از منزل بیرون رفت. در راه با چند نفر از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسید: انار در کجا پیدا می شود؟ آنها گفتند: یا علی! فصل انار گذشته، ولی چند روز قبل شمعون یهودی چند انار از طائف آورده بود. حضرت به در خانه شمعون رفت. شمعون وقتی که چشمش به علی علیه السلام افتاد علت آمدن آن حضرت را پرسید؟ علی علیه السلام ماجرا را گفت و افزود که برای خریداری انار آمده ام. شمعون گفت: چیزی از انارها باقی نمانده است همه را فروخته ام. همسر شمعون پشت در بود و سخن آنها را می شنید، به شوهرش گفت: من یک انار برای خودم برداشته بودم و در زیر برگها پنهان کردم. آنگاه رفت و انار را آورد و به حضرت علی علیه السلام داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. او گفت: قیمتش، نیم درهم است. امام فرمود: همسرت این انار را برای خود ذخیره کرده بود تا روزی از آن نفع بیشتری ببرد. نیم در هم مال خودت و سه درهم و نیم هم مال همسرت. آن حضرت در برگشت به طرف منزل، صدای ناله درمانده ای را شنید، به دنبال صدا رفت، دید مردی غریب و بیمار و نابینایی در خرابه ای بدون سرپرست و غذا روی زمین خوابیده است، حضرت جلو رفت و سرش را به دامن گرفت و از او پرسید: تو کیستی؟ از کدام قبیله ای؟ چند روز است که در اینجا افتاده ای؟ گفت: ای جوان صالح! من از اهالی مدائن (ایران) می باشم، در آنجا قرض زیادی داشتم. ناگزیر سوار بر کشتی شدم و با خود گفتم خود را به مولایم امیرمؤمنان می رسانم شاید آن حضرت کمکی به من کند و قرضهایم را ادا نماید - جوان نمی دانست که سرش بر دامن علی علیه السلام است - امام فرمود: من یک انار برای بیمار عزیزم می برم، ولی تو را محروم نمی کنم و نصفش را به تو می دهم. حضرت انار را دو نصف کرده و نصف آن را کم کم در دهان آن جوان می گذاشت تا تمام شد. جوان گفت: اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را نیز به من بخورانی، چه بسا حال من خوب شود! علی علیه السلام نیم دیگر انار را نیز کم کم به او خوراند تا تمام شد. آنگاه حضرت بعد از خداحافظی با آن جوان بیمار به سوی خانه حرکت کرد. در حالی که از شدت حیا غرق در فکر بود به در خانه رسید، ولی حیا کرد وارد خانه شود. از شکاف در به درون خانه نگاهی کرد تا ببیند فاطمه علیها السلام خواب است یا بیدار. مشاهده کرد فاطمه علیها السلام تکیه کرده و طبقی از انار پیش روی اوست و میل می فرماید، حضرت بسیار خوشحال وارد خانه شد، متوجه شد که این انار مربوط به این دنیا نیست. پرسید: فاطمه جان! این انار را چه کسی برای شما آورده است؟ فاطمه علیها السلام گفت: ای پسر عمو! وقتی که از پیش من رفتی، چندان طولی نکشید که نشانه سلامتی را در خود یافتم. ناگاه صدای در به گوشم رسید فضه خادمه در را گشود، مردی را دید که طبق انار دارد. آن مرد گفت: این طبق انار را امیرمؤمنان علی علیه السلام برای فاطمه فرستاده است.
📚ریاحین الشریعة، ج 1، ص142
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
از آنها اصرار و از او انکار.
دعوتش کرده بودند به ضیافت شام.
شرط گذاشت که بحثی نباشد.
آخر مهمانی، یک نفر بحث را آغاز کرد.
علامه گفت: شرطمان؟!
گفتند: فقط نفری یک حدیث! آن هم به نیّت تبرّک.
همه، عالمان سنّی بودند و حافظان حدیث.
یکی یکی حدیث خواندند.
نوبت علامه امینی صاحب اَلغدیر بود؛ فرمود:
«شرطی دارم:
اقرار همه، بر درستی یا نادرستی حدیث».
همه قبول کردند.
علامه لب به سخن گشود:
💠رسول خدا صلی الله علیه وآله فرموده:
«مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً
به مرگ جاهلی مرده، هر که بمیرد و امام عصرش را نشناسد».
همه درستی حدیث را اقرار کردند.
گفت:
«حالا شما و یک سوال!
میشناخت؟ یا نمیشناخت؟!
فاطمهی زهرا، امام زمانش را؟!
امام زمان فاطمه که بود؟!»
سرها پایین،
سایهی سکوت، سنگین!
نه جوابی داشتند و نه گریزگاهی!
بگوییم امام زمانش را نمیشناخت؟!
حاشا که سرور زنان عالم به مرگ جاهلی از دنیا برود!
بگوییم امام زمانش دیگران بودند؟!
همه جا نوشتهاند فاطمه سلام الله علیها غضبناک بر آنها از دنیا رفت!
علمای نامی اهل سنت، عرقریزان و خجالتزده، یکی یکی مجلس را ترک کردند.
📚 دوازده گفتار درباره دوازدهمین حجت خدا، ص31.
🗓 ۱۲تیرماه سالروز وفات علامه عبدالحسین امینی (ره) بزرگ مرزبان حریم ولایت و صاحب کتاب شریف و گرانسنگ #الغدیر
هدیه به روح علامه امینی فاتحه و صلواتی قرائت نمایید.
🌻۱۵ روز تا عید سعید غدیرخم
@dbkhatam
✨﷽✨
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
⚫منتظر تاکسی بودم
یکی رسید، گفتم مستقیم!
وقتی نشستم گفتم: ببخشید عزیز، میشه ضبط رو خاموش کنی؟؟؟
○ گفت: داداش اینا مجازه؛ چیز بدی هم نمیخونه...
● میدونم ... ولی عزادارم!
○ "شرمنده"
و ضبط رو خاموش کرد.
○تسلیت میگم اقوام نزدیکتون بوده؟؟؟
● بله مادرم ...
○ واقعا تسلیت میگم، داغ مادر خیلی سخته... منم تو بیست و پنج سالگی مادرم مریض بود و زجر میکشید، بندهی خدا راحت شد😔
● خدا رحمتشون کنه
○ خدا مادر شمارم بیامرزه...
بعد پرسید:
○ مادر شما هم مریض بودن؟
● نه، مجروح بود....
○ مجروح جنگی؟؟ شیمیایی بود؟؟
● نه ... یه عده اراذل و اوباش ریختن سرش و تا میخورد کتکش زدن!
○ جدی؟؟ شماهم هیچکاری نکردید؟
● ما نبودیم وگرنه میدونستیم چیکار کنیم.....
○ خدا لعنتشون کنه... یعنی اینقدر ضربات شدید بوده؟؟؟
● آره... مادرم سه ماه بستری شد و بعد از دنیا رفت....
○ داداش ببخشیدا! عجب بیناموسایی بودن! من خودم هر غلطی میکنم، گاهی هم نا اهلیهای بدی میکنم، ولی پای ناموس که وسط باشه نمیتونم آروم بشینم ...
بغضم گرفت... تو دلم گفتم کاش چندتا جوون نا اهل مثل تو بودن اون روز... نمیگذاشتن به ناموس علی جسارت بشه... سکوتم رو که دید گفت ظاهراً ناراحتت کردم...
● نه خواهش میکنم... واقعا داغ مادر بَده! مخصوصا اگه جوان باشه...
○ آخ ... جوان بودن؟؟
● آره فقط هجده سالش بود...💔
○ گرفتی ما رو اخوی؟؟؟🤔
شما که خودت حدودا از ۳۰ سال بیشتر سن داری!؟
حرفش رو قطع کردم و گفتم: مادر شما هم هست...
این هجده ساله مـــادر همهی ما شیعه ها حضرت زهراست...
یه مکثی کرد و با تعجب نگام کرد و بعد دوباره خیره شد به جاده....
○ آها ببخشید تازه متوجه شدم... راست میگی... هیچوقت اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم... چقدر حالا این غم برام متفاوت شد... وای مادرم... و لرزیدن شانه هایش
■ لحظاتی به سکوت گذشت
○ گفت یه سیدی مداحی هم دارم، البته برای محرمه...
و بعد یه نگاه سوالی بهم انداخت،
جواب ندادم...
خودش داشبورد رو باز کرد و یه سی دی گذاشت تو ضبط.
چند ثانیه بعد یه نوای آشنا بلند شد.
#یاحسین_غریب_مادر🎶
حالا من بودم و راننده و صدای مداحی و اشک و هق هق و یه روضه دونفره ...
#فاطمیه
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
" داستان انار"
💠روزی حضرت زهرا علیها السلام بیمار و بستری شد. علی علیه السلام به بالین او آمد فرمود: زهرا جان! چه میل داری تا برایت فراهم کنم؟ گفت: من از شما چیزی نمی خواهم. حضرت علی علیه السلام اصرار کرد. فاطمه علیها السلام گفت: ای پسر عمو! پدرم به من سفارش کرده که هرگز چیزی از شوهرت در خواست نکن، مبادا تهیه آن برایش مشکل باشد و در برابر در خواست تو شرمنده شود. علی علیه السلام فرمود: ای فاطمه! به حق من، هر چه میل داری بگو تا برایت آماده کنم. فاطمه علیها السلام گفت: اکنون که من را سوگند دادی می گویم. اگر اناری برایم فراهم کنی خوب است. حضرت علی علیه السلام برخاست و برای فراهم نمودن انار از منزل بیرون رفت. در راه با چند نفر از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسید: انار در کجا پیدا می شود؟ آنها گفتند: یا علی! فصل انار گذشته، ولی چند روز قبل شمعون یهودی چند انار از طائف آورده بود. حضرت به در خانه شمعون رفت. شمعون وقتی که چشمش به علی علیه السلام افتاد علت آمدن آن حضرت را پرسید؟ علی علیه السلام ماجرا را گفت و افزود که برای خریداری انار آمده ام. شمعون گفت: چیزی از انارها باقی نمانده است همه را فروخته ام. همسر شمعون پشت در بود و سخن آنها را می شنید، به شوهرش گفت: من یک انار برای خودم برداشته بودم و در زیر برگها پنهان کردم. آنگاه رفت و انار را آورد و به حضرت علی علیه السلام داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. او گفت: قیمتش، نیم درهم است. امام فرمود: همسرت این انار را برای خود ذخیره کرده بود تا روزی از آن نفع بیشتری ببرد. نیم در هم مال خودت و سه درهم و نیم هم مال همسرت. آن حضرت در برگشت به طرف منزل، صدای ناله درمانده ای را شنید، به دنبال صدا رفت، دید مردی غریب و بیمار و نابینایی در خرابه ای بدون سرپرست و غذا روی زمین خوابیده است، حضرت جلو رفت و سرش را به دامن گرفت و از او پرسید: تو کیستی؟ از کدام قبیله ای؟ چند روز است که در اینجا افتاده ای؟ گفت: ای جوان صالح! من از اهالی مدائن (ایران) می باشم، در آنجا قرض زیادی داشتم. ناگزیر سوار بر کشتی شدم و با خود گفتم خود را به مولایم امیرمؤمنان می رسانم شاید آن حضرت کمکی به من کند و قرضهایم را ادا نماید - جوان نمی دانست که سرش بر دامن علی علیه السلام است - امام فرمود: من یک انار برای بیمار عزیزم می برم، ولی تو را محروم نمی کنم و نصفش را به تو می دهم. حضرت انار را دو نصف کرده و نصف آن را کم کم در دهان آن جوان می گذاشت تا تمام شد. جوان گفت: اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را نیز به من بخورانی، چه بسا حال من خوب شود! علی علیه السلام نیم دیگر انار را نیز کم کم به او خوراند تا تمام شد. آنگاه حضرت بعد از خداحافظی با آن جوان بیمار به سوی خانه حرکت کرد. در حالی که از شدت حیا غرق در فکر بود به در خانه رسید، ولی حیا کرد وارد خانه شود. از شکاف در به درون خانه نگاهی کرد تا ببیند فاطمه علیها السلام خواب است یا بیدار. مشاهده کرد فاطمه علیها السلام تکیه کرده و طبقی از انار پیش روی اوست و میل می فرماید، حضرت بسیار خوشحال وارد خانه شد، متوجه شد که این انار مربوط به این دنیا نیست. پرسید: فاطمه جان! این انار را چه کسی برای شما آورده است؟ فاطمه علیها السلام گفت: ای پسر عمو! وقتی که از پیش من رفتی، چندان طولی نکشید که نشانه سلامتی را در خود یافتم. ناگاه صدای در به گوشم رسید فضه خادمه در را گشود، مردی را دید که طبق انار دارد. آن مرد گفت: این طبق انار را امیرمؤمنان علی علیه السلام برای فاطمه فرستاده است.
📚ریاحین الشریعة، ج 1، ص142
@dbkhatam
📙#داستانک
☕️#یک_فنجان_تفکر
📚 داستان انشا
✍️در دبستانی،
خانم معلم به بچه ها گفت آرزوهاشون رو بنویسند.
آموزگار نوشته های بچهها رو جمع کرد و به منزل برد.
یکی از برگهها؛
معلم رو خیلی متاثّر کرد.
در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه!!
پرسید، چی شده؟
چرا اینقدر ناراحتی ؟!!
زن جواب داد،
این انشا را بخوان؛
امروز یکی از شاگردانم نوشته. از دخترها خواسته بودم آرزوهایشان را بنویسند.
مرد کاغذ را برداشت و خواند.
متن انشا اینگونه بود:
"خدایا،
میخواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛
مخصوص است.
میخواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی!!
میخواهم که جایش را بگیرم!!
جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم!!
میخواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانوادهام اطراف من حلقه بزنند.
میخواهم وقتی که حرف میزنم مرا جدّی بگیرند؛
میخواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم.
دلم میخواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن میرسند،
به من هم برسند و توجّه کنند.
دلم میخواهد پدرم،
وقتی از سر کار برمیگردد، حتّی وقتی که خسته است،
قدری با من باشد
و مادرم،
وقتی غمگین و ناراحت است،
به جای بیتوجّهی،
به سوی من بیاید و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ...
دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند.
و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم!
خدایا،
فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم.
فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم."
انشا به پایان رسید.
مرد نگاهی به همسرش کرد و گفت: "عجب پدر و مادر وحشتناکیاند!"
زن سرش را پایین انداخت و گفت:
"این انشا را دختر خودمون نوشته"
#مطلب_ارسالی_اعضای_محترم
@dbkhatam
📙#داستانک
☕️#یک_فنجان_تفکر
💠عنایت ویژه امام حسین(ع) به امیرکبیر در خواب آیتالله اراکی
گفته میشود آیتالله اراکی (ره) از خوابی تعریف میکند که در آن امیرکبیر را در مقامی متفاوت و رفیع در جهان باقی دیده و علت را جویا شده است.
آیتالله اراکی چنین تعریف میکند: از ایشان پرسیدم، آیا مقامی که تو به آن رسیدهای محصول شهادت و کشته شدن مظلومانهات بوده است؟
با لبخند گفت: خیر؛
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت:نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین علیه السلام است!
گفتم: چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد، سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم: میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین علیه السلام حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند، امام حسین علیه السلام تشریف آوردند و گفتند: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی؛ این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.
📚کتاب "آخرین گفتارها"
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
🔶 در زمان متوكّل زنی ادعا میکرد: من زينب؛ دختر فاطمه زهرا سلام الله علیها هستم و چون رسول خدا بر بدن من دست كشيده در هر چهل سال دوباره جوان میشوم.
🔶 كسی نمیتوانست جواب او را بدهد. متوكّل از حضرت امام هادی علیهالسلام خواست با دليلی منطقی اين زن را قانع كند. حضرت فرمود: گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است. او را پيش درندگان ببريد، اگر فرزند فاطمه باشد ضرری نمیبيند.
🔶 آن زن گفت: او میخواهد مرا با این کار بکشد، در اينجا از فرزندان فاطمه زياد هستند برای امتحان، يكی از آنها را داخل قفس بفرست. چهره حاضران متغير شد. بعضی از ناصبیها گفتند: خود ابنالرضا [علیهالسلام] برود.
🔶 حضرت داخل قفس شيران شد. شيرها خود را به پای حضرت انداختند و سر خود را به زمين گذاشتند. ایشان دست مباركش را به سر آنان كشيد و امر کرد که کنار بروند، همه به کناری رفتند.
🔶 وزير متوكّل به او گفت: هر چه زودتر بگو بیرون بيايد؛ چون اگر اين خبر در ميان مردم منتشر شود محبوبيت پيدا میكند. حضرت بيرون آمده و به زن فرمود: حالا تو برو. گفت: والله دروغ گفتم.
🔶 من دختر فلانی هستم، فقر و احتياج وادارم كرد كه چنين ادعايی بكنم. بالاخره مادر متوكّل شفاعت كرد و او نجات پيدا كرد.
📚 بحار الانوار، ج ۵۰ ص ۱۴۹
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
ابویحیی صنعانی می گوید: در مکه به محضر امام رضا علیه السلام شرفیاب شدم. دیدم حضرت موز پوست می کنند و در دهان فرزندشان ابوجعفر امام جواد علیه السلام می گذارند.
عرض کردم: این همان مولود پرخیر و برکت است؟
فرمودند: "نَعَم يا يَحيى هذا المَولودُ الَّذي لَمْ يولَدْ في الإسلامِ مِثلُهُ مَولودٌ أعظَمُ بَرَكَةً عَلىٰ شيعَتِنا مِنهُ."
" آری. این همان مولودی است که در اسلام، مانند او و برای شیعیان ما، بابرکت تر از او زاده نشده است."
💎خدا را به حق این مولود پربرکت و به حق طفل ششماهه ارباب حضرت علی اصغر علیه السلام قسم میدهیم که بلاء و گرفتاری و بیماری و نگرانی از عموم مسلمانان و به خصوص شیعیان و محبان اهلبیت علیهم السلام برطرف شود.
🤲الهی آمین
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
"به آسمان رود و کار آفتاب کند"
🔹فاضل بزرگوار، سید جعفر مزارعى روایت کرده یکى از طلبه هاى حوزه با عظمت نجف، از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملى بود.
روزى از روى شکایت و فشار روحى، کنار ضریح مطهر حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام عرضه مىدارد شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم؟
شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید: اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى، اینجا همین نان و ماست و فیجیل (نوعی سبزی) و فرش طلبگى است و اگر زندگى مادى قابل توجهى مى خواهى، باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان شخص مراجعه کنى.
چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد، به او بگو: "به آسمان رود و کار آفتاب کند"
پس از این خواب، دوباره به حرم مطهر مشرف مى شود و عرضه مى دارد زندگى من اینجا پریشان و نا به سامان است، شما مرا به هندوستان حواله مى دهید؟
بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید: سخن همان است که گفتم.
اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى، اقامت کن.
اگر نمى توانى، باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى "به آسمان رود و کار آفتاب کند"
پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد، سراغ خانه آن راجه را مى گیرد.
مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد تعجب مى کنند.
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند.
چون در را باز مى کنند، مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد.
طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: "به آسمان رود و کار آفتاب کند"
راجه فورا پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش، وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید.
مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود.
فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند.
از شخصى که کنار دستش بود پرسید: چه خبر است؟
به او گفتند: مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است.
پیش خود گفت: وقتى به این خانه وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است.
هنگامى که مجلس آراسته شد، راجه به سالن درآمد.
همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان، در جاى ویژه خود نشست.
نگاهی رو به اهل مجلس کرد و گفت: آقایان، من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود (از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه) به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم و همه مى دانید که اولاد من، منحصر به دو دختر است.
یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است، به عقد او در مى آورم و شما اى عالمان دین، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید.
چون صیغه جارى شد، طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود، پرسید: شرح این داستان چیست؟
راجه گفت: من چند سال قبل، قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم.
یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم.
به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم، ولی مصراع های گفته شده آنها چندان مطلوب نبود.
به شعراى ایران مراجعه کردم، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد.
پیش خود گفتم: حتما شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار نگرفته است، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم.
شما آمدید و مصراع دوم را گفتید.
دیدم از هر جهت این مصراع شما، درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است.
طلبه گفت: مصراع اول چه بود؟
راجه گفت من گفته بودم: "به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند"
طلبه گفت: مصراع دوم از من نیست، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است.
راجه سجده شکر کرد و خواند:
«به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند»
وقتى نظر کیمیا اثر حضرت مولا، فقیر نیازمندى را این گونه به ثروت و جاه و جلال برساند، نتیجه نظر حق در حق عبد چه خواهد کرد؟
#حکایت
📚 منبع: عبرت آموز، حسین انصاریان
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
بُشْـــــر حافـــــی
🎻 صدای ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزدیك آن خانه میگذشت، میتوانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست! بساط عشرت و می گساری پهن بود و جام «مِی» بود كه پیاپی نوشیده میشد.
🧹كنیزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در كناری بریزد. در همین لحظه مردی كه آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانی اش از سجده های طولانی حكایت میكرد از آنجا میگذشت، از آن كنیزك پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟!
کنیز با تعجب پاسخ داد: البته که آزاد است!
_ معلوم است كه آزاد است. اگر بنده میبود، پروای صاحب و مالك و خداوندگار خویش را میداشت و این بساط را پهن نمیكرد.
ردوبدل شدن این سخنان بین كنیزك و آن مرد موجب شد كه كنیزك مكث زیادتری در بیرون خانه بكند. هنگامی كه به خانه برگشت اربابش پرسید: چرا این قدر دیر آمدی؟
كنیزك ماجرا را تعریف كرد و گفت: «مردی با چنین وضع و هیئت میگذشت و چنان پرسشی كرد و من چنین پاسخی دادم.
💡شنیدن این ماجرا او را در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده میبود از صاحب اختیار خود پروا میكرد) مثل تیری بر قلبش نشست. بی اختیار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشیدن نداد. با پای برهنه به دنبال گویندۀ سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت #موسی_بن_جعفر علیه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز كه با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد.
او كه تا آن روز به «بُشربن حارث بن عبد الرحمن مروزی» معروف بود، از آن به بعد لقب «حافی» یعنی «پابرهنه» یافت و به «بُشر حافی» معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد در سلك مردان پرهیزكار و خداپرست درآمد.
📚برگرفته از #داستان_راستان #شهید_مطهری
📚 الكنی والالقاب محدث قمی، ج 2، ذیل عنوان «الحافی» ، ص 153
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
از سعید بن مسیب روایت شده که گفت: قحطى عمومى مردم را فرا گرفت، من چشم خود را گشودم، غلام سیاهى را بالاى تپهاى تنها دیدم، به طرف او روان شدم، دیدم لبهاى خود را حرکت میدهد، هنوز دعاى او تمام نشده بود که ابرى آمد، وقتی آن ابر را دید خوشحال شد و برگشت، به قدرى باران آمد که ما گمان کردیم غرق خواهیم شد. من به دنبال آن غلام رفتم تا اینکه دیدم داخل خانه امام سجاد (علیه السلام) شد. من نیز بعد از او داخل خانه آن حضرت شدم، و گفتم: اى آقاى من! در خانه شما غلام سیاهى است که به من تفضّل نما و او را به من بفروش؟ آنحضرت فرمود: «اى سعید! چرا آن غلام به تو بخشیده نشود؟»، پس به سرپرست غلامان خود دستور داد تا همه غلامهایى را که در خانه آنحضرت بودند به من [نشان] بدهند، او غلامان را حاضر ساخت، ولى من آن غلام سیاه را در بین آنان ندیدم، گفتم: غلام سیاهی که من میخواهم در میان آنان نیست! سرپرست غلامان گفت: غیر از فلان غلام که نگهبان است کسى نیست، گفتم: او را بیاور! چون او را آورد دیدم همان غلام سیاهى است که من میخواستم.
به امام گفتم: این همان غلام سیاهى است که من میخواهم، امام(علیه السلام) فرمود: «اى غلام! سعید مالک تو شد، با او برو»، غلام سیاه به من گفت: چه باعث شد که تو بین من و مولاى من جدایى انداختى؟! گفتم: آن معجزهاى که من بالاى تپه از تو دیدم، ناگاه آن غلام دست خود را با تضرّع و زارى به طرف آسمان بلند کرد و گفت: اى خدا! اگر ما بین من و تو رازى بوده که آنرا فاش کردى الآن مرا قبض روح کن. امام سجاد (علیه السلام) و حاضران در مجلس گریستند، من هم با چشم اشکبار خارج شدم، همین که به منزل خود رسیدم پیغامرسان امام نزد من آمد و گفت: اگر میخواهى در تشییع جنازه آن غلام سیاه شرکت کنی بیا!...
📚 مسعودى، على بن حسین، اثبات الوصیة، ص 175، انصاریان، قم، 1384 ش؛ 1426ق
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
روزی حاکم نیشابور برای گردش
به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی
را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید...
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ
برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند!
روستائی بینوا با ترس و لرز در مقابل
تخت حاکم ایستاد، به دستور حاکم
لباس گران بهائی بر او پوشاندند!
حاکم گفت: یک قاطر راهوار به همراه افسار
و پالان خوب هم به او بدهید!
حاکم که از تخت پایین آمده بود
و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت:
میتوانی بر سر کارت برگردی.
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند
حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا
منتظر توضیح حاکم بودند...
حاکم از کشاورز پرسید: مرا میشناسی؟
کشاورز بیچاره گفت:
شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت:
آیا پیش از این مرا میشناختی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی
او بود.
حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل
که من و تو با هم دوست بودیم
در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود
من رو با آسمان کردم و گفتم:
خدایا به حقّ این باران و رحمتت
مرا حاکم نیشابور کن!
و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی:
که ای سادهدل! من سالهاست از خدا
یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم میخواهم
هنوز اجابت نشده؛
آن وقت تو حکومت نیشابور را میخواهی؟!
یکباره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که میخواستی؛
این کشیده هم تلافی همان کشیدهای
که به من زدی...
فقط میخواستم بدانی که برای خدا
حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد.
از خدا بخواه و زیاد هم بخواه
خدا بینهایت بخشنده و مهربان است
و در بخشیدن بی انتهاست
ولی به خواستهات ایمان داشته باش...
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
تشرّف مرد صابونی
شخص عطّاری از اهل بصره میگوید: روزی در مغازه عطّاری خود نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکّان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهرههایشان دقّت کردم، متوجّه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند؛ به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم، ولی جوابی ندادند.
من اصرار میکردم، ولی جوابی نمیدادند.
به هر حال من التماس نمودم، تا آنکه آنها را به رسول مختار و آل اطهار آن حضرت علیهم السلام قسم دادم.
مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند: ما از ملازمان درگاه حضرت حجّت (عج) هستیم.
یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است، لذا حضرت ما را مأمور فرمودهاند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرّع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید.
گفتند: این کار بسته به اجازۀ آن بزرگوار است، و چون اجازه نفرمودهاند، جرئت این جسارت را نداریم.
گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب میشوم وگرنه از همان جا برمیگردم؛ و در این صورت، همین که درخواست مرا اجابت کردهاید، خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد، ولی باز هم امتناع کردند.
بالاخره وقتی تضرّع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحّم نموده و منّت گذاشتند و قبول کردند.
من هم با عجله تمام سِدر و کافور را تحویل دادم و دکّان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم.
آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند، ولی من ایستادم.
متوجّه من شدند و گفتند: نترس، خدا را به حقّ حضرت حجّت(عج) قسم بده که تو را حفظ کند.
بسم اللّه بگو و روانه شو.
این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حقّ حضرت حجّت ـ ارواحنا فداه ـ قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم.
ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
اتّفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، روی پشت بام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد.
به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت، لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم، ولی با همه این احوال از همراهان دور میماندم.
آنها وقتی متوجّه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدّداً خدای تعالی را به حضرت حجّت(عج) قسم بده.
من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حقّ حضرت حجّت(عج) قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آنجا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم.
مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم میخورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند: تمام مقصود، در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقّف کردیم.
یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم، ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمیدیدم. حضرت فرمودند: «او را به جای خود برگردانید؛ زیرا او مردی است صابونی».
این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود، یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبّت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمیشود و صورتی مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.
📚العبقری الحسان جلد 2 ص 134 س
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
❇️ یکی از یاران امام صادق علیه السلام میگوید:
در منزل آن حضرت بودم که شخصی به نام سهل بن حسن خراسانی وارد شد و سلام کرد و نشست و با حالت اعتراض گفت:
...شما بیش از حدّ عطوفت و مهربانی دارید، شما اهل بیت امامت و ولایت هستید، چه چیز مانع شده است که قیام نمی کنید و حقّ خود را از غاصبین و ظالمین باز پس نمی گیرید؟! با این که بیش از یک صد هزار شمشیر زن آماده جهاد و فداکاری در رکاب شما هستند؟!
امام صادق علیه السلام فرمود:
آرام باش، خدا حقّ تو را نگه دارد و سپس به یکی از پیش خدمتان خود فرمود: تنور را آتش کن!
همین که آتش تنور روشن شد و شعله های آتش زبانه کشید🔥، امام علیه السلام به آن شخص خراسانی خطاب کرد:
برخیز و برو داخل تنور آتش بنشین!
سهل گفت: ای سرور و مولایم! مرا در آتش، عذاب مگردان و مرا مورد عفو و بخشش خویش قرار بده، خداوند شما را مورد رحمت واسعه خویش قرار دهد.
در همین لحظات شخص دیگری به نام هارون مکی در حالی که کفش های خود را به دست گرفته بود، وارد شد و سلام کرد.
امام پس از جواب سلام، به او فرمود:
ای هارون! کفش هایت را زمین بگذار و حرکت کن برو درون تنور آتش و بنشین!
هارون مکی بدون چون و چرا داخل تنور رفت و در میان شعله های آتش نشست🔥
امام فرمودند: در خراسان شما چند نفر مخلص مانند این شخص پیدا می شود؟
سهل پاسخ داد: به خدا ! حتّی یک نفر هم این چنین وجود ندارد.
امام فرمود: ای سهل! ما خود می دانیم که در چه زمانی خروج و قیام نمائیم؛ و آن زمان موقعی خواهد بود، که حدّاقلّ پنج نفر هم دست، مطیع و مخلص ما یافت شوند، در ضمن بدان که ما خودمان، آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستیم.
📚منتهی الآمال
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
💢 عذابی که از قبرستان برداشته شد
🔹 مرحوم حاج محمد علی یزدی مرد فاضل و صالحی بود. ایشان در زمان حیات خود، حکایت آموزنده ای را این چنین نقل کرده است:
🔹 در دوران کودکی یکی از همسایگان ما دارای پسری بود که من با او دوست بودم. با هم بزرگ شدیم و هر کدام راه زندگی را پیش گرفتیم. او شغل خوب و مورد تأییدی نداشت و در مجموع، انسان خوب و درستی نشد. تا این که از دنیا رفت.
💭 مدتی پس از فوتش، شبی او را به خواب دیدم که دارای جایگاه خاصی بود و ظاهر خوب و آراسته ای داشت.
⁉️ از او پرسیدم: من تو را در دنیا می شناختم؛ تو کار خیری انجام نداده بودی که حال چنین جایگاهی به تو داده اند.
♻️ او گفت درست است؛ من در دنیا انسان خوبی نبودم و از همان شب فوتم تا شب قبل، گرفتار عذاب بودم و سختی زیادی کشیدم، اما از شب قبل چنین مقامی به من بخشیده اند.
⁉️ در کمال تعجب از او پرسیدم: چه اتفاقی سبب این تغییر در وضعیت تو شد؟
♻️ او گفت: دیشب خانمی را به این قبرستان آورده، دفن کردند. او همسر استاد اشرف حداد (آهنگر) بود. هنگامی که او را به قبرستان آوردند، امام حسین علیه السلام به دیدارش آمدند. پس از خاکسپاری، بار دیگر امام حسین علیه السلام به دیدار او آمدند. مرتبه سوم که امام علیه السلام تشریف فرما شدند، دستور دادند تا عذاب از همه مردگان قبرستان برداشته شود.
🔹 سپس از خواب بیدار شدم. فردا صبح زود به بازار آهنگران رفته، استاد اشرف حداد را یافتم.
❓ از او پرسیدم: آیا همسر شما به رحمت خدا رفته؟
⁉️ با تعجب گفت: این چه سوالی است؟!
❓ از او پرسیدم: آیا همسرت به کربلا مشرف شده بود یا روضه خوان حضرت بود یا در منزل خود مجلس عزا برپا می کرد؟
♻️ استاد اشرف دلیل سؤالاتم را پرسید و من به او گفتم که چه خوابی دیده ام؛ سپس استاد برایم توضیح داد که همسر من هیچ یک از اعمالی را که شما برشمردید، انجام نداده بود؛ تنها در خواندن زیارت عاشورا مداومت می کرد.
✅ و من دانستم که به برکت زیارت عاشورا، نه تنها امام حسین علیه السلام به دیدار او آمده و قطعا مقام و مرتبه ای رفیع در بهشت به او بخشیده، که به برکت وجود او، گناهکاران را نیز مورد رحمت حق قرار داده است.
📚 منبع: مفاتیح الجنان؛ بعد از زیارت عاشورا و قبل از زیارت عاشورای غیر معروفه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
📜 امان نامه
🔻شمر با حضرت ام البنین سلام الله علیها از یک قبیله بودند. عصر تاسوعا شمر در برابر یاران امام حسین علیه السلام ایستاد و فریاد کشید: «پسران خواهر ما کجا هستند؟»
منظور او حضرت عباس علیه السلام و برادران ایشان یعنی عبدالله، عثمان و جعفر بود.
🔺حضرت عباس و برادران ایشان که نزد اباعبدالله علیه السلام نشسته بودند سکوت کردند و جواب شمر را ندادند. امام حسین علیه السلام فرمودند: «پاسخ او را بدهید، هرچند که فاسق است.»
حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و برادران ایشان از خیمه بیرون آمده و فرمودند: «چه میگویی؟»
🔸شمر گفت: «ای پسران خواهر ما! شما در امان هستید. خودتان را بهخاطر حسین به کشتن ندهید و به فرمان امیرالمؤمنین یزید درآیید تا در امان باشید.»
♦️حضرت عباس علیه السلام و برادرانشان پاسخ دادند : «دستت بریده شود ای شمر. اماننامه آوردهای؟ خداوند تو و اماننامهات را لعنت کند. ای دشمن خدا! از ما میخواهی که برادرمان حسین علیه السلام فرزند فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) و رسول خدا(صلیالله علیه و آله و سلم) را رها کنیم و به فرمان لعنت شدگان و فرزند لعنت شدگان درآییم؟ هرگز! آیا ما در امان باشیم و فرزند پیغمبر را امانی نباشد؟!»
🔸شمر با شنیدن پاسخ کوبنده حضرت عباس علیه السلام و برادرانش در حالی که خشمگین بود و ناسزا میگفت، به لشکرگاه خودش برگشت.
#نهم_محرم
#روز_تاسوعا
#قمر_منیر_بنیهاشم
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ به همراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ میدهم و بجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.
ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ: من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮه ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم.
ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی پدر جان داد.
اتفاقا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑین ﻓﻘﺮﺍ توزیع کرد ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ، ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد.
ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش ﺃﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه ای ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ! ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮه ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ...
نشو در حساب جهان سخت گیر
که هر سخت گیری بود سخت میر
تو با خلق آسان بگیر نیک بخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
استاد باستانی پاریزی
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
داستان ناصرالدین شاه و مرد ذغال فروش
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغال فروشی افتاد. مرد ذغال فروش فقط یک شلوار کوتاهی به پا داشت و مشغول الک کردن ذغال از خاکه ذغال ها بود و گرد و غبار ذغال بر بدن خیس و عرق کرده و عریان ذغال فروش منظره ی زشتی را از او بوجود آورده بود. ناصرالدین شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال فروش را صدا کرد. ذغال فروش با دستپاچگی جلو آمد و گفت: «بله قربان!»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده ای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغال فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال فروش حاضرجواب گفت: «این افرادی که در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرو رفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتل خود را صادر کند، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
اعدام محمد کریم مبارز مصری توسط ناپلئون:
بعداز مقاومت محمد کریم مبارز مصری، درمقابل فرانسویها و شکست او، قرار بر اعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت:
سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای آزادی وطنش مبارزه میکرد، من به تو فرصتی میدهم تا ده هزار سکه طلا بابت غرامت سربازهای کشته شده به من بدهی...
محمد کریم گفت: من الان این پول را ندارم اما صدهزار سکه از تاجران میخواهم، میروم تهیه میکنم و باز میگردم...
محمد کریم به مدت چند روز در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده شد اما هیچ تاجری حاضر به پراخت پولی جهت آزادی او نشد و حتی بعضی طلبکارانه میگفتند که با جنگهایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد پس نزد ناپلئون برگشت !!
ناپلئون به او گفت:
چاره ای جز اعدام تو ندارم، نه به خاطر کشتن سربازهایم، بلکه به دلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن خود میدانند...
✍️ *تلخیص و نگارش ابراهیم امینی*
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
🔻امام جماعت دزد !
✍🏻 در یکی از کشورها یک عالم دینی که حافظ قرآن کریم هم بود در یکی از مساجد مسئولیت امامت را پذیرفت و مورد استقبال خوب مردم محل قرار گرفت. ماه مبارک رمضان فرا رسید و هر خانواده تلاش مینمود که امام جماعت، یک شب برای افطار میهمان خانهی آنها شود، از جمله یکی از نمازگزاران مسجد در روزهای پایانی رمضان، عالم را برای افطار دعوت نمود.
روحانی مسجد دعوت ایشان را اجابت نمود و میزبان به گرمی از ایشان پذیرایی کرد و بینهایت مورد عزت و اکرام قرار داد. امام بعد از افطار در حق میزبان و خانوادهاش دعا نموده، مرخص شد.
⚡️زمانی که خانم میزبان، نظافت خانه را شروع کرد به یادش آمد که در طاقچه سالن، مقداری پول گذاشته بود، فورا به سراغ آن رفت ولی پولها نبود! تمام اطراف سالن را جستجو کرد اما پول را نیافت.
❗️وقتی همسرش از مسجد برگشت موضوع را به او گفت و پرسید: آیا تو پول را از سالن برداشتی؟ اما با کمال تعجب، پاسخ شوهر منفی بود!
آنها بعد از مرور اتفاقات گذشته، به این نتیجه رسیدند که به غیر از امام، هیچ کسی به خانهی شان در این مدت نیامده است و کار دختر نوزاد هم که در گهواره بوده، نمی تواند باشد. پس تنها یک نفر متهم است که همان امام جماعت مسجد است. مرد صاحب خانه بسیار عصبانی شده گفت: چرا حاج آقا باید چنین کاری را انجام دهد، در حالی که او در خانهی ما مهمان بوده و به حرمت لباس روحانیت و ماه مبارک، او را عزت و احترام کردیم! حال آنکه او میبایست پیشوا و الگوی درستکاری باشد نه دزد!
با وجود خشم بسیار، آن قضیه را پنهان کرد و از روی حیا نتوانست موضوع را با کسی حتی با خود پیشنماز هم مطرح کند، ولی تصمیم گرفت از امام دوری کند و دیگر در نماز جماعت مسجد حاضر نشود تا مجبور به سلام دادن و سخن گفتن با او نشود.
⚡️بعد از گذشت یک سال، دوباره ماه مبارک رمضان فرا رسید و مردم با همان شوق و اخلاص امام را به خانههای خود برای افطار دعوت میکردند. صاحب خانهی مورد نظر ما اما همچنان کینه و نفرت روحانی محل را در دل داشت و قصد دعوت از او را نداشت، ولی از آنجایی که خانم خانه، بانویی پاکدل بود، شوهرش را تشویق نمود تا امام را دعوت کند و گفت: شاید امام از روی احتیاج آن پول را برداشته بوده به همین خاطر او را باید ببخشیم و موضوع را نادیده بگیریم، تا خدا هم ما را ببخشد.
⚡️ بنابراین دوباره عالم محل را به افطاری دعوت نمود و به خوبی از او پذیرایی کرد. ولی در پایان افطاری نتوانست بیشتر از این خود را نگه دارد و امام را مورد خطاب قرارداد و گفت: امام محترم، شاید متوجه شده باشید که در طول یک سال گذشته رفتار من با شما تغییر کرده؟
امام گفت: بلی، ولی بعلت مشغله کاری بسیار، فراموش کردم علت آنرا جویا شوم.
مرد گفت: امام محترم! از شما یک سوال دارم که امیدوارم جوابی واضح بدهید، یک سال قبل و در ماه مبارک رمضان خانم من مقداری پول را بالای طاقچهی همین سالن پذیرایی گذاشته بود و فراموش کرده بود که آنرا بردارد ولی بعد از رفتن شما هرچه جستجو کردیم نتوانستیم آن را پیدا کنیم.
حالا بگویید آیا شما آن را برداشته بودید؟
❗️امام گفت: بلی! من آن را برداشته بودم.
🤔صاحب خانه از این جواب صریح، مبهوت، متعجب و حیران شد ولی امام سخنان خود را ادامه داده گفت: وقتی که در سالن تنها بودم دیدم پنجره باز است، باد تندی هم وزید و پولها را پراکنده کرد، به همین خاطر پولها را جمع کردم و خواستم پولها را زیر فرش و یا روی طاقچه بگذارم، ولی ممکن بود شما آن را پیدا نکنید و یا باز باد آنها را پراکنده کند ...
💔در این موقع امام سر خود را با اندوه تکان داد و به گریه افتاد ...
در ادامه صاحب خانه را خطاب قرار داد و گفت: به نظرت من برای چه چیزی اندوهگینم و گریه میکنم؟
⚡️حاشا که به خاطر تهمت دزدی گریه کنم، اگرچه این تهمت دردناک است ولی من بخاطر این گریه میکنم که ۳۵۵ روز گذشت و هیچ یک از شما صفحهای از قرآن کریم را هم نخواندید و اگر قرآن کریم را یک بار باز میکردید، البته پول را در لابلای صفحات آن پیدا میکردید.
صاحب خانه با عجله قرآن کریم را آورده، باز کرد و پول ها را کامل در آن دید...!!!😥
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
بمناسبت ششم جمادى الاولى
سالروز جنگ مؤته و شهادت حضرت جعفر طیّار علیه السلام
جنگ مؤته در سال هفتم هجرت در چنين روزى به وقوع پيوست .
تعداد مسلمين در اين جنگ سه هزار نفر و تعداد كفار صد هزار نفر بود.
اين جنگ از آنجا آغاز شد كه حارث بن امير ازدى كه حامل نامه اى از پيامبر صلى الله عليه و آله به قيصر روم بود، در سرزمين موته به دستور شرحبيل بن عَمْرو سردار لشكر روم دستگير شد و او را با دستهاى بسته، گردن زدند.
پيامبر صلى الله عليه و آله از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت شده و لشكرى به موته روانه فرمودند.
در اين جنگ پيامبر صلى الله عليه و آله و امير المؤمنين علی عليه السلام حضور نداشتند و آن حضرت سه امير به ترتیب بر لشكر نصب کردند و فرمودند:
هر يك شهيد شدند ديگرى امير لشكر باشد:
جعفر بن ابى طالب علیه السلام
زيد بن حارثه
عبد الله بن رواحه
[رضوان الله تعالی علیهم]
اول جناب جعفر به ميدان آمد و بعد از مبارزهای سخت و پس از این که دو بازوی او را قطع کردند و با وجود جراحتهاى زيادى که بر بدنش وارد شده بود، از پا افتاد؛ اما بواسطه هيبت و شجاعت آن حضرت در ميدان، كسى جرأت جدا كردن سر آن حضرت را نداشت.
لذا دشمنان یکباره حمله كرده و بدن آن حضرت را با نيزه از زمين بلند كردند.
در همان لحظه پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه بر فراز منبر ماجرا را براى مردم بيان مى فرمودند. ناگهان صورت مبارك خود را به طرف آسمان بلند كردند و در حق جعفر دعا فرمودند.
به برکت دعای پیامبر صلى الله عليه و آله خداوند دو بال به آن بزرگوار عطا فرموده كه همراه با ملائكه در بهشت پرواز مىكند.
پس از شهادت جعفر دو فرماندهی دیگر نیز به ترتیب به میدان رفته و یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند.
هر سه امير در همان محل و در يك قبر دفن شدند.
پيامبر صلى الله عليه و آله از خبر شهادت جناب جعفر، بسيار متأثر شده و گريستند و دستور دادند تا سه روز به منزل جعفر غذا ببرند.
جعفر بن ابیطالب علیه السلام معروف به جعفر طیّار اولين مردى است كه بعد از على عليه السلام به امر جناب ابوطالب عليه السلام پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله نماز خواند. او از برادرش اميرالمؤمنين عليه السلام ده سال بزرگتر بود.
پس از این که آزار و اذیت مشرکان بر مسلمانان شدت گرفت، تعدادی از تازه مسلمانان به سرپرستی جعفر و به دستور پیامبر صلى الله عليه و آله مخفیانه به حبشه هجرت کردند.
مشرکان مکه وقتی از هجرت مسلمانان به حبشه مطلع شدند، عمرو عاص را به همراه افرادی نزد نجاشی حاکم حبشه فرستادند تا جعفر و همراهانش را تحويل بگیرند و به مکه بازگردانند.
نجاشی پس از شنیدن سخنان فریبکارانه عمرو عاص مسلمانان را نزد خود احضار کرد و از آنان توضیح خواست.
در این جلسه جعفر به نمایندگی از گروه در پاسخ نجاشی ضمن معرفی اسلام و حضرت محمد صلى الله عليه و آله، آياتى از سوره مریم در رابطه با حضرت مریم و عيسى عليهما السلام را تلاوت نمود. نجاشى و اطرافيانش بسیار تحت تأثیر این آیات قرار گرفته و گريستند.
در نتیجه برخلاف خواست عمرو عاص که قصد داشت جعفر و مسلمانان را نزد نجاشى افرادى نادرست جلوه دهد، احترام آنها نزد نجاشى بيشتر شد و اعلام کرد مسلمانان تا هر وقت بخواهند، میتوانند در امنیت در حبشه بمانند.
آخر الامر عمرو عاص با نقشه ای قصد مسموم كردن و قتل جعفر را داشت ولی توطئه او فاش و خنثی شد.
جعفر به همراه همسرش و ديگر مسلمانان که از هجرت پیامبر و سایر مسلمانان به مدینه اطلاع یافته بودند، به حجاز بازگشتند و در روز فتح خيبر به مدينه رسیدند. پيامبر صلى الله عليه و آله از بازگشت آنان بسيار خوشحال شدند و فرمودند: «نمى دانم از كدام خبر خوشحالتر باشم: به فتح خيبر يا به آمدن جعفر؟»
نماز جعفر طیار علیه السلام توسط پیامبر تعلیم داده شده و در روایات بسیار مورد سفارش قرار گرفته و برای رفع حوائج مجرب است.
امامان ما همواره از حضرت حمزه و جعفر با احترام و به بزرگی یاد میکردند و به ایشان افتخار میکردند و میفرمودند: اگر آن دو بزرگوار پس از رحلت پیامبر حضور داشتند، خلافت غصب نمیشد.
رحمت و رضوان خدا بر او باد.
@dbkhatam
📙 #داستانک
☕️ #یک_فنجان_تفکر
✳️ باز هم بیا و بپرس!
🔻 روزی یکی از زنان مدینه خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها رسید و گفت: مادر پیری دارم که در مسائل نماز، سؤالات فراوانی دارد و مرا فرستاده است، تا آن مسائل شرعی را از شما بپرسم. حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها فرمود: بپرس! آن زن، مسائل زیادی طرح کرد و برای هر یک از آنها پاسخ شنید.
🔸 در ادامهٔ گفتوشنود، آن زن از کثرت پرسشها خجالت کشید و گفت: ای دختر رسول خدا! از این که فراوان خدمت میرسم و با سؤالاتی زیاد شما را به زحمت میاندازم، معذرت میخواهم! فاطمه سلام الله علیها فرمود: باز هم بیا و هر آنچه سؤال برایت پیش میآید، بپرس! آیا اگر کسی اجیر شود که بار سنگینی را به بالای بام ببرد و در مقابل، صد هزار دینار طلا مُزد بگیرد، چنین کاری برای او دشوار خواهد بود؟ گفت: خیر. حضرت ادامه داد: من در ازای هر مسألهای که پاسخ میدهم، بیش از فاصلهٔ بین زمین تا عرش، جواهر و لؤلؤ پاداش میگیرم. پس سزاوار است که بر من سنگین نیاید.
📚 جامی از زلال کوثر ص۱۲۶، آیت الله مصباح یزدی
#فاطمیه_خط_مقدم_ماست
@dbkhatam