eitaa logo
به مش حسن آباد خوش آمدید
12 دنبال‌کننده
392 عکس
197 ویدیو
11 فایل
#فرهنگی#اجتماعی#مذهبی#آموزشی
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چَنتِه 🗃
🌱شاید قسمت بیست و پنج 🌴کوچه پس کوچه های شهر من ✍حسین عبداللهیان بهابادی من دوران پر رونق درس و تحصیل رو از پابدانا شروع کردم . اولش رفتم کودکستان و از اونجاییکه بچه بی عرضه ای بودم😭 روز اول کتک مفصلی از بچه ها خوردم و کیف آبی رنگ کوچک مستطیلی بند دار عزیز دردونه رو جا گذاشتم و فرار کردم😜 و این شد که آبجی بزرگه اولین حامی مدرسه ای بنده لقب گرفت .😊 بعداز ظهر فاطمه همرام اومد و به بچه ها فهموند که این خنگعلی ِ پخمه صاحاب داره و از زیر بُنه ی جاز در نیومده .😱😡😂 بعدا که رفتم کلاس اول ، محمدرضا کلاس سوم بود . یه روز که با اجازه خانممون( منظورم خانم معلم هستش نه خانم خودم . یه وقت برداشت بد نکنت ، اونرازا هنوز خانم نداشتم ، نه اینکه نداشتم ، از این خانوما نداشتم😍) بله یه روز که با اجازه خانممون رفته بودم آب بخورم دیدم محمدرضا با یه دانش آموز دیگه ای رفتن توی دفتر مدرسه . طولی نکشید اون بچه تنهایی در اومد و رفت کلاس . من کنجکاو شدم بدونم پس داداش من چی شد 😳. رفتم و از شیشه دفتر هرچی داخلو نگریستم خبری از ممرضا نبود . خیلی ترسیده بودم و با خودم میگفتم نکنه کشته باشندشو انداخته باشندش توی چاهِ . . .😱( مثل قاشق چی ، زبونمو مار بگزه برادر) .😅 خلاصه با ترس و با گریه و واویلا درب دفتر رو باز کردمو احوال ممرضا رو پرسیدم . از اونجاییکه اول انقلاب بود ، لامصبا سبیل در سبیل نشسته بودن .🥸 دیدم مدیر به معاون اشاره ای کرد و معاون محترم تکونی به خودشون دادند و درب کمد رو وا کردند . چشمتون روز بد نبینه دیدم آممرضا چار دس و پا( کانهو بچه گربه ای بی دست و پا😉) تُلُپّی از توی کمد افتادن کف دفتر .( بمیرم برات برادر تو اون تاریکیِ کمد چشی کشیدی😭) ادامه داره . . . 🆔@chantehh
هدایت شده از چَنتِه 🗃
✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔸دیروز توی گروه فامیلی یکی از اقوام محترم عکس این سفره قدیمی رو گذاشته بودند و پرسیده بودند : کیا این سفره ها رو یادشونه؟ و من که همیشه این قلمُم تو دستُ پاهه مطلب پایین رو نوشتم . علی رغم میل باطنی اما با اصرار برُبچّ قرار شد توی چنته هم بلّیم و با هم کمی بخندیم .😂😂😂 🔸اونزمونا اگر هچی نداشتیم از این سفره ها تو خونمون پیدا میشد ، اونم نه برای مصرف دائمی فقط مختص مهمون بود . مهمون که میومد ، تو اتاق جداگونه براش این سفره رو پهن میکردند و بابا و مهمون سر این سفره مینشستند و دو نفری ( مثلا اگر دوتا بودند ) می لُمبوندن😋😋😝. و ماها مثل ۹ تا بچه گربیسو از لای در و از پشت شیشه تماشاشون میکردیم و ضمن اینکه آب از لبُ لوچمون آویزون میشد 😋، از اینکه بدون بلیط یک فیلم پُر هیجان رو تماشا میکردیم کلی ذوق زده میشدیم😄😳 . و در پایان فیلم هر کدوم سینی کوچکی رو زیر بغلمون میزدیم( فقط تصور علی تو بچگی با اون سینی فکسنی ) و به صف کنار سفره وامیسّیدیم تا به دستور فرمانده که همان برادر بزرگتر بود ( نصیبُش نشه ، ممرضا )😡 هر کدام تکه ای از اجزای سفره را ببریم . محمدرضا سینی هر کدوممون رو میگرفت و خودش مثل لُدر برامون بار میزد 😜، نامرد همیشه سینی من رو پر از بشقاب‌های کثیف میکرد 😲 و برای علی پارچ و لیوان‌ها رو و سینی خودش رو مملو از غذاهای ته مانده ی مهمونهای کَجُ کوله بابا 😊. و هنوز به آشپزخونه نرسیده باید پیش ممرضا موس موس میکردیم تا کمی ته مونده غذاهاشم به ما بده . حالا هی بگت بچه بیارت😂😭😜 🆔@chantehh
هدایت شده از چَنتِه 🗃
🔸تکراریه ولی فکر میکنم خالی از لطف نیست شادی در حد چند دقیقه 😊 داستان طنز تقریبا واقعی🤣 ✍ حسین عبداللهیان بهابادی اونزمانی که معاون اداره یزد بودم زیاد پیش میومد برای مددجویان و یا ایتام چیزی مثل مایحتاج زندگی از قبیل گوشت و روغن و برنج بخریم. معمولا من وقتی میخواستم گوشت بخرم یا از خلیل قصاب میگرفتم یا از رضا حسنی معروف به رضا قصاب. بیشتر وختا هم وقتی می‌رفتم دم دکون رضا قصاب ، مغازه شلوغ بود و اصولا هم همه گوشتی داشت . تو اون شلوغی داد میزد : گوساله کی بود ، بعد یه نفر میگفت : من ، دوباره داد میزد اُشتر کی بود ، باز یه نفر میگفت : من . چند دقیقه بعد داد میزد : آقای اسماعیلی شما که گوسفند بودت و آقای اسماعیلی بد بخت رو میکرد به بغل دستیشو میگفت: من گاو بودم ، غُلامرضا فکر کنم شما گوسفند بودت. در یکی از روزها آرضا داد زدن گاو کی بود ، همه به هم نگاه کردندو کسی جواب نداد ، دوباره با همون سبیل‌های چنگیزی داد زد کی گاو بود ، و دوباره سکوت جمعیت را درنوردید ، فقط دو تا خانم یه گوشه ای داشتن با هم یواشکی صحبت میکردن که ناگهان رضا قصاب اوقاتش تلخ شد و داد زد: ایها الناس یه نفر خو گاو بود ؟ که در همین موقع یکی از اون دو خانم محترم که تازه از حرف زدن فارغ شده بود گفت: آقارضا وَلِّله که من گاو بودم ، زودتر اَز همه هم اومدم . و رضا قصاب که از پیدا کردن گاو خوشحال شده بود ، از همون پشت پاچال با تمام احترامی که برای من قائل بود گفت : آقای عبداللهی ببخشت معطل شدت ، و من که خوشحال بودم جزو باغ وحش رضا به حساب نیومدم با خنده گفتم : عیبی نداره صبر میکنم . بعد از چند دقیقه جناب قصاب محترم با احترام بسیار زیادی داد زد: آقای عبداللهی شما خو گوساله بودت ؟ و من که تو دلم داشتم داد می‌زدم گوساله خودتی و هفت جد آبادت ، تلخند زدمو با فریاد گفتم : بله آرضا من گوساله بودم وزیر لب طوری که نفهمه گفتم : اگر گوساله نبودم خو نمیومدم پیش تو گوشت بخرم .😜😂😂😭😭😭 ━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ ━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ @chantehh
🌱 حکایت من و علی آغا ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔸یه نکته ای رو بعضی از دوستان عزیز پرسیدند که پاسخ دادن به اون مقدمه میخواد و مقدمه اون هم داستان لیلی و مجنون هست که باید براتون تعریف کنم : 🔸روزی از روزها و در روزگاران قدیم جناب مجنون که محکم خِزیده بود بیخ چراغ علاالدین و مشغول گرم شدن بود ، به ناگاه مادر محترمه اش که اندکی نیز رِند تشریف داشتن، بدون هارسی پارسی اومد تو و رو به جناب مجنون گفت : - خاک تو کُدُمبَت نکنن ، به تو هم میگن عاشق ؟ جناب مجنون که جوان بود و مغرور ، پَکُ پوزی تو هم کشید و بر مادر نهیب زد( پُسَرِگه بی ادب ) : که ای مادر تو چه می‌گویی ؟ فقط کافیه امر کنی مرا تا چهلستون را برایت بیاورم😲 . مادر که از بی سوادی پُسر ناراحت شده بود گفت : بسه بسه ، بشین سرجات، اونی که گفتی چهل ستون نیست و بیستونه و اونی هم که اونو کنده فرهاد بوده نه مجنون . 😝 و سپس چون اِشتوش ( عجله داشت ) می شد ، بالفور گفت: لیلی خانم آش نذری پخته و داره میده مردم . کاسه هو سُفالی را وردار و بِجیک آش بِسّون . مجنون که این کلام مادر بشنید پُک ور داشتُ شال و کلاه کرد ( یحتمل زمستون بوده ) و جِکید رو موتول گازیشو و هو بدو سمت خونه لیلی . عاشقی چه ها که نمیکنه . چون مجنون نفهمید داره با چه سرعتی هَد معشوقه میره چند بار وَر زمین خورد، تا رسید به خونه لیلی ، با همون سرعت ترمز کرد و موتول را به سمتی رهانیدُ هو بدو وَر هَد خونه لیلی . مردمِ اطراف چو این صحنه بدیدند بنای سُطُ پُتو رو هِشتن و مجنون بدون توجه به مردم لباسِ خاکُ خُلوشا تکوندُ گُجِ در خونه ی لیلی را وا کِردُ دو سه باری یالله یالله کنان در حال ورود بود که ناگه بانگی شنید که در جواب یاالله های پیاپی مجنون گفت : یااللهُ کوفت ، آش میخه ، بی تو.( کور نشده هو...) مجنون مادر مرده که انتظار پاسخی اینگونه را از جانب مادر لیلی نداشت ، سوسک شدُ تَگِ صف واسّیدُ و شالُ و کُلاشا سفت کردُ از نفر جلویی پرسید : آشِ مفتیه یا رو کارت یارانه میدن ؟ مرتکه ی سبیل کلفت جلویی که مجنون را شناخت و از عشق وی به لیلی خبر داشت پُقّی زد زیر خنده و گفت : جناب مجنون شما که پارتی دارت ، لیلی جونتون دارن آشا را قِس میکنن . قند تو دل مجنون آب شد اما تا برسه به لیلی تو دلُش داشتن رخت میشُستن . گذشت و گذشت تا نوبت بر مجنون افتید و همینکه رسید به معشوقه قلبُش به تاپ تاپ افتاد، عرق از همه جاش زد بیرون( از خجالت ) سرخ شد ، زرد شد اما مات مونده بود که چشی بگه . فقط زُل زده بود تو چَشای لیلی اُ برُّ برّ نگاش می کرد . لیلی که اَ پر رویی مجنون به تنگ اومده بود ، کَمچِلیز را بالا بردُ با لفظ قلم گفت : آقای محترم غرق نشت یَ وختی .مجنون که دگه دیوونه شده بود ظرف سفالی را داد دست لیلیُ دوباره مات چهره زیبای لیلی شد . که ناگاه لیلی اوقاتش تلخ تر شدُ ظرف مجنون را وَر زمین زدُ اِشکست . مجنون با ناراحتی رو وَر آدموی پشت سریش کرد و گفت: دیدی لیلی منا نمیخواد ، اگر میخواد پَ چِر فقط کاسه هو منا اِشکست؟ 🤔 مرتکه پشت سریش که آدم نکته دونی بود بلافاصله گفت : اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی 🔸فی الحال؛ این حکایت ، حکایت ما و دامادهای محترممان هست . عده ای پرسیده بودند چرا در مطالبتان با علی آقای رضوانی نژاد شوخی می‌کنید که ما نیز در جواب باید بگوییم: اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی یا حق✋ 🆔 @chantehh
📛 کوچه پس کوچه های شهر من ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🥸 ... کمتر دومادی رو میتونستی پیدا کنی که از دست ماساژای عجیب و غریب و ابداعیشون جون سالم به در برده باشه . اونا که مثل پیرمردهای زمان خودشون لباس می‌پوشیدن و معمولا دائم الکلاه بودن، شلوار مشکی گشاد و پیراهنی آبی و جلیقه ای مشکی می پوشیدن و گاه و بیگاه ساعتی را که بوسیله زنجیری به کیسه (جیب) بغلشون متصل شده بود، در آورده و با نگاهی به اون حالیمون میکردن که: هووووم ، حساب کار دستمونه😡 بله، درست حدس زدِت؛ داریم در مورد «دلاک های قدیم» حرف می زنیم. 😶‍🌫 و اما بِشنُئِد از خوشمزه ترین قسمت عاروسونای مردونه: 👨‍⚖قبل از ورود دوماد به حموم کوچه؛ حموم قرق می شد و فامیل دومادِ نگونبخت لوازم حمام را جلوجلو به مسئول حمام تحویل میدادن و با ورود شادوماد که همراه با سلام و صلوات و کِل و شولولو بود،آقای «دلاک» هم مثل خانی وارد میشدن و به زودی کاری بر سر دوماد بیچاره می آورد که تا یک هفته اَ شَغَز و بیلوشونه عاجز بود و همه ی بدنش غِزِشمون می کرد 😍😍😍 دلاکها که معمولا افراد نسبتا مسنی بودن چند شغله هم محسوب می شدن و حـــُکماً که اگه الان بود سازمان نظارت و بازرسی ورود می کرد و این پیرمرد پُر مشغله را جریمه و زندانی میکرد . 😄 شغل اصلی این پیرمردای دوست داشتنی کشاورزی بود که در کنار آن کارهای فنی مثل دوچرخه سازی ، آپاراتی ... هم انجام می دادن بعید میدونم کسی از نوجوونا و جوونای اون روزا پیدا بشه که به دلیل پنچری دوچرخه پیش ایشان نرفته و بادشو تنظیم نکرده یا تابشو نگرفته باشن🤨 از دیگر مشاغل شریف این قشر زحمتکش نحیف، سلمونی بود. گاهی وقتا که موهامون بلند می شد، قبل از اینکه از محمد مهدی امینی پَس کله ای بخوریم ننه زمزم دستمون رو می گرفتن و به سلمونی می بردن و دلاک سابق و سلمونی فعلی که تازه از تعمیر دوچرخه فارغ شده بود، دَلّه روغن نباتی پنج کیلوییِ خالی قُپ و لُپ شده ای را همونجا میهِشت و میگفت: بنشین بچه رو صندلی 😡 عه، خوبُم باش 🥸 از شما چه پنهون، برا من آرزو شده بود یه بار تو سلمونی سید محمد رضوانی - که ته قلعه بود و تابلوی شیکی با عنوان «مُدِ تهران» داشت - بشینم 😝 اصلا وقتی زیر دست این سلمونیِ دلاکِ آپاراتیِ دوچرخه ساز داشتم جون داد می کردم پیش خودم آ سید ممد مُد تهران را تصور می کردم که مث « جورج کات » روسی قیچی های چند سر رو تو هوا حرکت می دادن و سر بچه هوهای قلعه ای را کوتاه می کردن 🕵‍♂ آخخخ که چقد من بدبخت بودم🤦‍♂🥺 تو فکر آرایشگاه مد تهرون بودم که ماشین دستی اُوسا همون اول کار چنان موهامو به زور از ریشه در می آورد که دادم در میومد 😭 و مرغ خیالمون دُمشو رو کولش میهشت و تازه یادم می اومد رو دَله جلوی مغازه دوچرخه سازی نشستم و اُسّا با دستای سیاه و پر روغن مشغول کنده کاری بر روی سر منِ حیف نون هستند.😣 تا سرم ماشین بشه حداقل سه بار ماشین دستی خراب میشد و جناب سلمونی چارزانو رو زمین می نشست و ساعتی طول می کشید تا درستش کنه.😢 تازه لابه لاش دو سه تا پنچرگیری و تاب گیری هم می کرد و ما هم جرأت نفس کشیدن و غلطای زیادی خوردن نداشتیم. آخرِ سر، که نصف موهامونو ماشین و نصف دگه ش رو اُسا به زور و با دست و هزار مکافات کنده بود ، آفتابه ای رو ورداشته و شیبه (خم) می کردن رو دستشون و در حالی که چند قطره آب میرختن تگِ مشتشون (آفتابه کار آب پاش الان رو انجام می داد) تازه اول مداوای جاهای زخم شده بود . اُسّا تند و تند کاغذ تکه پاره می کردن و میچسبوندن دور تا دور کله بینوای زخم شده ما و هر جا هم که کاغذ به زخم نمیچسبید با تُف بندُش می کردن 😜. خلاصه با هر مکافاتی بود آقای دلاک،ببخشت آقای سلمونی، کلّه ی ما رو کوتاه کرده و خونه که می رسیدیم مهدی و مرتضی و سایر خواهر و برادروهای قد و نیم قد بودن که با دیدن من فرار می کردن چرا که تشخیص من با اون کله وصله دار از تشخیص کله ی جوجه تیغی هم مشکل تر بود و باید مدتی میگذشت تا بهشون ثابت بشه من حُسینشون هستم ولی نه اون حسین اولی، بلکه حسین این شکلی . تازه مداواهای ننه شروع می شد و شروع می کردن به کندن کاغذها و مداوا با پنبه سوخته 😂😭 از دیگر مشاغل این عزیزان داشتن مطب دندانپزشکی تو مغازه تعمیر دوچرخه بود، اگه دندونی درد می گرفت با مراجعه به دوچرخه سازی و یا همون سلمونی 😯 و نشون دادن محل درد به استاد سلمونی ،آخ ببخشید دکتر دندون پزشکِ فعلی🤓 شما را روی همون دله سلمونی مینشوند و با همون انبردستی که لحظاتی پیش داشت باهاش پیچ دوچرخه را سفت می کرد به جون فک و دندونت می افتاد و با هر زحمت و زور زدنی بود دندونت را می کشید و تو درحالی که بوی روغن سوخته به دماغت هجوم آورده بود تازه می فهمیدی دندون پایینی به جای بالایی کشیده شده😳و به جای یه دندون سه تا دندونت رو از دست دادی