eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ضمن تشکر از برادر رزمنده و پیشکسوت جناب آقای خرم پور جهت ارسال این گفتگوی مرتبط با خاطرات برادر مرتضی بشیری 👇 ................ سلام برادرش به نقل از همین بنده خدا که ان موقعه در یک کشور افریقایی به عنوان سفیر ویا کارگزار مشغول به خدمت بوده او میگفت به جهت نداشتن امکانات وعدم پیشرفته بودن کشور محل خدمت مجبور بودیم به کشور همسایه جهت انجام امور وحتی اوردن پول اقدام نمایم توضیح این که به علت نبود جاده راه مشخصی در کار نبوده ومناطق مختلفی با ادم های عجیب و رفتارهای بدوی و حتی میتوان گفت شاید به سبک فیلم ها به نوعی ادمخوار در یکی از سفرها به کشور همسایه در حالی که ماشین پر از پول جهت انجام امورات سفارت بود در یکی از مناطق عبوری در منطقه ایی ناشناس وسیله نقلیه در اختیار خراب وما برای بررسی وضیعیت از خودرو پیاده شدیم پس از مدت کوتاهی افراد محلی به دورمان با شکل ها ولباس های عجیب جمع شده اند حقیقا خیلی ترسیده بوده ایم وهر لحظه انتظار شرایط خطرناک در موقعیت ناشناس خودرویی پر از پول منطقه ایی با مردم وشرایط خاص نبود وسایل ارتباطی با محیط بیرونی ونداشتن زبان مشترک با افراد محلی منتظر هر پیش امدی بودیم انها داشتندبه طرف ما میامدند دور ماشین حلقه زده میچرخیند ناگهان نگاهشان در یک نقطه از پنچره ماشین ثابت ماند هر لحظه احساس و شرایط برای ما نگران کننده تر پنچره خودروبه عکس امام مزین شده بود نگاه انها به عکس ثابت مانده بود شاید باورش سخت ولی انها در قلب یک کشور محروم افریقایی امام را میشناختند والحمدالله به لطف خدا ورابطه عاطفی. وشناختی که اهالی محلی از امام داشتند در حد توان خود به ما کمک نموده وبه پایگاه ومحل استقرار خود برگشتیم جالب این است که وقتی شرایط واتفاقات را برای مسئولین. کشور محل خدمت تشریح نمودیم خودشان هم متعجب وبه من گفتند که خدا به شما رحم کرده ما خودمان هم از این مناطق با شرایط خاص عبور میکنیم در این خاطره قصد نشان دادن ابهت اسلام ومعرفی وعزت خدادادی امام ودوست داشتن ایشان در اقص نقاط عالم علی رغم محدویت دستگاه های تبلیغاتی بوده والسلام.موفق باشید 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
یا ابوالفضل العباس (ع) اى عطــر گل یاس! دلم را دریاب اى منبــع احســـاس دلـم را دریاب مـن تشنــه یڪ قطره محبـت هستم یــا حضـرٺ عبـــاس! دلم رادریاب ولادت حضرت ابالفضل عباس برتمام عزیزان مبارک باد🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 32 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ برادران در واحدهای مختلف قرارگاه خاتم الانبیا ایده ام را که بهترین زمان مصاحبه همان وقتی است که اسیر گیج و حیران سرنوشت خود است، پذیرفتند. بعدها فهمیدم این کار حسن دیگه دارد؛ اسرایی که قبلا جلوی دوربین تلویزیون حاضر شده و مصاحبه کرده اند و حالا در کمپ می خورند و می خوابند و خیالشان از سرنوشتشان راحت است و می دانند که نامشان در صلیب سرخ جهانی ثبت شده است به اسرای جدید نمی گویند که رفتار ایرانی ها با اسرا انسانی است و توصیه نمی کنند که تن به مصاحبه ندهید. سربازی که به اسارت در آمده آینده مبهمی را برای خودش تصور می کند. حتی احتمال از بین رفتنش را می دهد. در این وضع و حال، نمی داند خودش را ضعیف نشان بدهد تا ترحمی را جلب کند یا که جسارت کند. همین ها ذهن او را از پایداری و مقاومت دور می کند. اسیری که ذهنش درگیر زنده بودنش است محبت ما را عمیق تر و در عین حال یک سیلی را بیشتر از یک ضربه شمشیر حس می کند. این شرایط بهترین زمان برای بهره برداری اطلاعاتی و تبلیغاتی است. بهره برداری اطلاعاتی را در خط همکاران ترتیب نیرو انجام می دادند. بهره برداری تبلیغاتی را هم قبل از اینکه اطلاعات نظامی، اجتماعی، فرهنگی، و عشیره ای اسیر را بگیریم و او به خودش بیاید و احساس امنیت کند، باید انجام می دادیم. بر اساس همین دیدگاه، اجازه نمی دادم اسرا را در مناطق عملیاتی ثبت نام کنند؛ چرا که موجب اطمینان خاطر آنان می شد. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
♦️21 فروردین سالروز شهادت صیاد شیرازی برای شادی روح امام شهدا و شهدا @defae_moghadas
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 33 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ بعد از مصاحبه در فرمانداری اهواز، اسرا را به کمپ موقت قرنطینه انتقال دادیم. خسته از یک روز سراسر تلاش جسمی و ذهنی، به قرارگاه خاتم الانبیا برگشتم. وقتی وارد مقر شدم، همکارانم صلوات فرستادند. تعجب کردم. محمد باقری، سعید تجویدی، محمد شیرازی، و مجید تقی پور هیجان زده من را به آغوش کشیدند. از مصاحبه و نشست خبری گفتند و تحسینم کردند. به خنده گفتم: یک گربه شکار کردن که این حرفها را ندارد...» گفتند: «خودت نمیدانی، شیر شکار کردی!» مهربانی و لطف برادران قوت قلبی شد تا فعالیتهایم را توسعه بدهم. آنها این پیروزی و موفقیت را تقریبا هم سنگ عملیات کربلای ۵ می دانستند؛ دو دقیقه برنامه خبری مدیریت جنگ روانی یک مرتبه به دو ساعت کنفرانس مطبوعاتی تبدیل شد؛ خبری که کانالهای تلویزیونی دنیا را به خود مشغول کرد. وقتی تلویزیون انگلیس فیلم اسرای عراقی را پخش کرد که می گفتند از رفتار ایرانی ها راضی هستند و برای این حسن رفتار حاضرند جان خود را در راه امام خمینی بدهند، یعنی در تبلیغات و جنگ روانی موفق بوده ایم. بعد از آن، صدام اعلام کرد: «ایرانی ها اسرای ما را شست وشوی مغزی داده اند.» و در واکنش به شعارهای علیه خودش هم گفت: از سربازانم خواسته ام به من دشنام بدهند تا جانشان حفظ شود!» این پیام صدام نیز گواهی بود بر اینکه ما در جنگ روانی علیه او پیروز شده ایم. این مصاحبه حتی روی سربازان عراقی که در جبهه ها می جنگیدند هم تأثیر خوبی گذاشت. اولین تأثير آن، ترغیب آنها به اسیر شدن بود. سربازی که پشت سرش لجنة الاعدامات را می دید و هیچ راه فراری نداشت مجبور به مقاومت بود؛ چون می دانست اگر بخواهد به عقب برگردد، سر و کارش با کمیته اعدام هاست. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
🍂 🔻 34 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ باید به کسی که می خواست به طرف ما بیاید نوید آزادی و امنیت می دادیم. عراقیها تلاش کردند اخباری مبنی بر آزار و اذیت اسرا از ما تهیه کنند و چون موضوعی نیافتند، به جعل متوسل شدند. یک کمپانی ایتالیایی، به سفارش و سرمایه دولت عراق، فیلمی به نام «شیرین و وحشی » ساخت؛ با این مضمون که ایرانی ها دست اسیر عراقی را به یک ماشین جیپ و دست دیگرش را به جیپ دیگری بسته اند. دو ماشین در جهت خلاف حرکت کرده اند و دست اسیر عراقی از جا کنده شده. مدتی روی این فیلم مانور تبلیغاتی دادند؛ در حالی که این فیلم کذب محض بود. دکتر حسن قدیری ابیانه، که تحصیل کرده ایتالیاست، حقه سینمایی این قسمت فیلم را یافت و شرح داد چطور بازیگر این نمایش با مهارت دستش را روی سینه و زیر لباس پنهان کرده بود. ایران از شرکت ایتالیایی سازنده فیلم شکایت و ادعای غرامت کرد و تا مدت ها این دادخواست در محاکم بین المللی مطرح بود. همان شب، جواد مرادخانی از وزارت امور خارجه با من تماس گرفت و گفت: گروه عالی رتبه ای از اندونزی به ایران آمده اند و در حال مذاکره هستند. خبرنگاران همراه علاقه مندند برنامه ای از اسرا تهیه کنند.» می خواست ببیند امکان برگزاری نشست دیگری برای ما وجود دارد، که پاسخ مثبت دادم. فردای آن روز، بار دیگر تعدادی از افسران ارشد را در تالار فرمانداری گرد هم آوردیم. محمدرضا جشعمی، که روز قبل برای معالجه در بیمارستان به سر می برد و از این بابت ناراحت بود، آن روز اولین نفری بود که در جلسه حاضر شد. پای راستش می لنگید و خمیده قدم بر می داشت. حمام کرده بود و سر طاسش برق می زد. هم وطنانش جایی در میان خود برای او باز کردند و نشست. اسرا بار دیگر درباره نحوه اسارت و غلبه نیروهای ایرانی حرف زدند. اروپایی ها و خبرنگار واشنگتن پست، با تعجب، به اسرا زل زده بودند؛ باور نمی کردند سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتی، برای دومین بار به ناتوانی عراق در برابر رزمندگان اسلام اشاره کند، جنایات صدام را برشمارد، و نیروهای ما را تحسین کند. جشعمی میکروفن را از جلوی عمر شریف سعید، فرمانده تیپ ۱۰۱، برداشت و نام و درجه اش را گفت. منطقه ای را که در آن به اسارت در آمده بود اعلام کرد و یک مرتبه فریاد زد: «من از امام خمینی اجازه می خواهم سلاحی در اختیارم بگذارند تا یگانه دشمن ضد بشر، صدام حسین، را نابود کنم.» کلام جشعمي فضا را منقلب کرد و خبرنگاران متحیر شدند. نشست آن روز هم به خوبی برگزار شد و به پایان رسید. اخباری که پس از نشست خبری عملیات کربلای ۵ منتشر می شد نشان می داد روحیه ارتش عراق تضعیف شده است و تا اندازه ای توانسته ایم افکار عمومی را در داخل کشور عراق متزلزل کنیم مدتی بعد، حمید خدادی نامه ای از فرماندهی به من داد. شخص فرماندهی نامه تشکری برایم فرستاده بود؛ بسته ای حاوی پاکتی پول، یک دست لباس سپاه، که تا آخر جنگ به تنم بود و بیش از دیگر هدایا برایم ارزش داشت، و یک اسلحه ماکاروف، که خاطرات ماندگاری را برایم رقم زد. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 🔻 نمونه‌ای از هزاران سال‌ها بود که نمی‌توانستم برای دانش‌آموزان و دانشجویان، توضیح قانع‌کننده‌ای ارائه دهم که بچه‌های جنگ، قدشان از اسلحه‌هایشان کوتاه‌تر بود، نمی‌دانستم چگونه بگویم که سن بچه‌های بسیجی، برای بازی مناسب‌تر بود، تا جنگ. تا این شیربچه عرب اهل خوزستان را در حال پرکردن گونی برای مبارزه با سیلاب دیدم، این است همان کوه غیرتی که می‌گفتیم در مقابل تانک‌ها و طیاره‌های دشمن ایستادگی می‌کرد ، آن هم با دستان خالی. ✏** مزبان حبیبی** بیست و یکم فروردین نود و هشت @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 حسن و خنده‌هایش (به مناسبت روز جانباز) رحیم قمیشی حسن* همان ماه‌های اول جنگ پایش رفته بود روی مین و خودش مانده بود. پسری 18 ساله و پر از جنب و جوش، که عشق‌اش شهادت بود! حالا کسی نمی‌توانست غصه‌اش را بفهمد، انگار دنیا روی سرش خراب شده و زندگی برایش تیره و تار شده بود. می‌دانست با یک پا دیگر قبول نمی‌کنند در عملیات‌ها باشد. التماس هم می‌کرد قبول نمی‌کردند. جوری قطع شدن پایش را تعریف می‌کرد انگار کفشش پرت شده باشد. می‌گفت همین که پایم روی مین رفت دیدم چیزی پرت شد روی درخت. با تعجب نگاه کردم دیدم پای خودم است... گفتم از آن بالای درخت حالا چطوری بیاورمش! و در آن وحشت می‌خندیده، و بچه‌ها را می‌خندانده. اما در دلش غوغایی بود. چرا همه دوستانش شهید می‌شدند، او تنها یک پایی شد. حال و روز تنهایی‌هایش را تنها خودش می‌فهمید. برایش دیداری خصوصی ترتیب دادند با امام. حسن تنها با این امید رفت تا به امام چیزی بگوید. "بگوید دعا کند شهید شود!" امام قبول نکرده بود. دوباره خواهش کرده بود. دوباره امام قبول نکرده بود. خواهش کرده بود... می‌گفت امام تنها دعایی کرد؛ زنده بمانم و در جبهه اسلام خدمت کنم... دلشکسته آمده بود بیرون. با یک پا حتی دعای شهادت هم برایش نکرده بود امام! از خودش بدش می‌آمد. اینکه نتوانسته بود امام را راضی کند. اینکه نتوانسته بود با دوستانش برود... حسن برگشت جبهه. گفتند باید بروی عقب، قبول نکرد. می‌گفت امام گفته باید در جبهه باشد. حالا هیچکس حریفش نبود. با یک پا موتورسیکلتی گرفته بود و کار پشتیبانی جبهه را به عهده داشت. از این خط به آن خط می‌رفت. از این طرف اروند به آن طرف اروند. از مجنون به فاو، از هور به طلاییه. هفت سال بعد از مجروحیت و جانبازی‌اش در جبهه ماند اما یک ترکش دیگر به او نخورد. جنگ تمام شد و آرزویش و غصه‌اش باقی ماند. می‌گوید همه‌اش به خاطر دعای امام بوده که شهید نشده! حالا هر وقت جمع می‌شویم، حسن نباشد به هیچکدام از ما خوش نمی‌گذرد. همان خودش است. با یک پای مصنوعی اضافه، که باید مواظب باشیم پایش را به طرف‌مان پرت نکند. خوش خنده و پر جنب و جوش. کافیست سینی خالی چای به دستش بیفتد، ضرب می‌گیرد تا بچه‌ها شاد باشند و بخندند. دلش نمی‌خواهد هیچکس دلش شکسته باشد. دلش نمی‌خواهد هیچکس حس کند ماندن پشت در چه رنجی دارد. دلش نمی‌خواهد هیچکس نتواند به آرزویش برسد. می‌خواند و می‌خندد... برای دل همه اما من می‌دانم درونش چه آشوبی است. جانبازها دل‌شان رفته بهشت خودشان مانده‌اند توی برزخ زمینیِ ما مانده‌اند نشان‌مان بدهند راه کجاست با همان دل‌های گرفته و صورت‌های خندان‌شان یک روز را می‌توانیم با ویلچر بگذرانیم؟ یک روز را با چشمان بسته! یک روز را بدون دست؟! نه اما یادمان می‌رود جانبازها چطور زندگی می‌کنند حتی روزشان را فراموش می‌کنیم وقت نداریم به یک آسایشگاه‌شان سر بزنیم وقت نداریم به مزار جانبازان شهید برویم ما خنده آنها را می‌بینیم اما نمی‌دانیم دلشان چه آشوبی است جا مانده‌اند از قافله چه غریبانه... * حسن جولایی از نیروهای اعزامی از شوشتر بود. با وجود جانبازی هشت سال را در جنگ ماند. و امروز از بنیاد و از انقلاب هیچ چیزی نمی‌خواهد مثل بسیاری از جانبازها @defae_moghadas 🍂
🔴 امروز بخاطر آماده نشدن "پوتین قرمزها" این خاطرات را نخواهیم داشت. ان شاالله فردا جبران خواهد شد 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 " تعارف" در عملیات کربلای 4 بودیم . پس از پیروزی اولیه وضع به وخامت گذاشت و راهی جز عقب نشینی نماند. برای رسیدن به مواضع خودی باید از عرض اروند وحشی می گذشتیم و این زمانی را به خود اختصاص می داد. اگر همه با هم به عقب می رفتیم هنوز به وسط آب نرسیده هدف تک تیراندازهای دشمن قرار می گرفتیم. یکی باید جلو دشمن می ایستاد تا بقیه گذر کنند. در یک تعارف معمولی #"سید حسن زاده" با تیربارش بر بالای خاکریز ماند و ما در پناه خط آتشش از اروند عبور کردیم. از سرنوشت او خبر نداشتیم تا اینکه بعد از چهار سال او را در خیل #آزادگان دیدیم. تا چشمش به ما خورد به طرفمان آمد و آغوش باز کرد و خندان گفت: "نامردا شما فرار کردید و من گیر افتادم". 😏😉 ما هم گفتیم: "خودت داوطلب شدی! تعارف آمد نیامد دارد". و همه با هم غرق در خنده شدیم. ولی هیچگاه صحنه های بی بدیل ایثارش👌 از یادمان نمی رود . ✳️ یاد همه #شهیدانی که در اسارت رفتند گرامی باد. "سقالرزاده" @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 35 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ تعداد زیاد اسرا ما را به این فکر انداخته بود اسرایی را که درجه نظامی بالاتری دارند زودتر بازجویی کنیم؛ چون اطلاعات سرهنگ و درجه بالاترها می توانست برای برادران ما در ترتیب نیرو مفید باشد. چند روز قبل از نشست مطبوعاتی، برای بررسی و ارزیابی اهمیت اسرای عراقی، به کمپ موقت سپنتا رفته بودم که اسیر تنومندی حدود سی و هفت هشت ساله نظرم را جلب کرد. ابهت خاصی داشت و حیران اطراف را می پایید. از ثامر موسوی، که از نیروهای مدیریت کمپ بود، درباره درجه نظامی او پرسیدم. گفت: این مفلوک ستوان یار است.» پرسیدم: «چرا هاج و واج نگاه می کند؟!» گفت: «انگار شوکه شده. هر سؤالی از او می پرسیم، فقط اسم و درجه اش را تکرار می کند.» گفتم: «تعداد افسران ارشد آنقدر زیاد است که ستوانیار به کار ما نمی آید.» در کمپ و اردوگاه دائمی پادادشهر، علاوه بر نیروهای سپاهی، برادران ارتشی هم در بازجویی اسرا کمک می کردند. در میان آنها لشکر 92 زرهی خوزستان حضور پررنگی داشت. از بچه های این لشکر استوار حسن سعیداوی همکاری بیشتر و مؤثرتری با ما داشت. سعیداوی در اطلاعات لشکر فعالیت می کرد و جوانی زودجوش و صمیمی بود. او باهوش و در حرفه اش متخصص بود. سعیداوی اطلاعات نظامی خوبی داشت و با اینکه ارتشی بود اغلب وقتش را با ما می گذراند. آن روز بعد از بازجویی از چند افسر و درجه دار و کمی پرسه زدن در کمپ، با همان لبخند همیشگی به چادر ما آمد و گفت: «بچه ها، کار من تمام شده. اگر کسی مانده، معرفی کنید تا بازجویی کنم.» ثامر، ستوان یار را نشان داد و گفت: «یک ستوانیار هست...» سعیداوی او را تحویل گرفت و گفت: «این هم غنیمت است.» آنها به چادر بازجویی رفتند و من به کارم مشغول شدم. دو سه ساعتی گذشت. تقریبا کار با اسرا تمام شد. داشتم فکر می کردم از قلم مانده ای داریم که یاد سعیداوی افتادم. در فکر بودم چقدر مصاحبه اش طولانی شده که از چادرش بیرون آمد. خسته به نظر می رسید. نگاهش که به من افتاد گفتم: «خدا قوت!»، انگار نشنیده بود، گفت: «حاجی، این بابا سرتیپ ستاد است، ستوان یار نیست!» نگاه بهت زده بچه ها به طرف سعیداوی کمانه کرد. - چه مرضی داشت دروغ بگوید؟ - او را از پاسداران و بسیجیها ترسانده اند. - از کجا فهمیدی سرتیپ ستاد است؟ - از صبح هر سرباز و درجه داری را که بازجویی کردم نام فرمانده اش را پرسیدم و یادداشت کردم. فرمانده خیلی از نیروهایی را که بازجویی کرده بودم سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتي بود. وقتی نامش را پرسیدم و خود را به همین نام معرفی کرد، گفتم: «به نظر شما جالب نیست که اسم ثلاثی و نام فامیل شما با فرمانده تیپ یکی است!» زهرخندی زد و گفت: «من سرتیپ ستاد و فرمانده تیپ هستم!» حالا می فهمیدم آن همه غرور موقع راه رفتن، وقار و ابهت از کجا مایه می گرفت! سرتیپ بودن او زحمت ما را زیاد کرد؛ چون در مقابل بازجوهای خط در حد یک ستوان یار بازجویی شده بود و حالا باید به خط بر می گشت و اطلاعات لازم را در اختیار بازجوهای خط قرار می داد. اطلاعات یک سرتیپ حین عملیات گاهی می توانست ورق را برگرداند. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 35 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ تعداد زیاد اسرا ما را به این فکر انداخته بود اسرایی را که درجه نظامی بالاتری دارند زودتر بازجویی کنیم؛ چون اطلاعات سرهنگ و درجه بالاترها می توانست برای برادران ما در ترتیب نیرو مفید باشد. چند روز قبل از نشست مطبوعاتی، برای بررسی و ارزیابی اهمیت اسرای عراقی، به کمپ موقت سپنتا رفته بودم که اسیر تنومندی حدود سی و هفت هشت ساله نظرم را جلب کرد. ابهت خاصی داشت و حیران اطراف را می پایید. از ثامر موسوی، که از نیروهای مدیریت کمپ بود، درباره درجه نظامی او پرسیدم. گفت: این مفلوک ستوان یار است.» پرسیدم: «چرا هاج و واج نگاه می کند؟!» گفت: «انگار شوکه شده. هر سؤالی از او می پرسیم، فقط اسم و درجه اش را تکرار می کند.» گفتم: «تعداد افسران ارشد آنقدر زیاد است که ستوانیار به کار ما نمی آید.» در کمپ و اردوگاه دائمی پادادشهر، علاوه بر نیروهای سپاهی، برادران ارتشی هم در بازجویی اسرا کمک می کردند. در میان آنها لشکر 92 زرهی خوزستان حضور پررنگی داشت. از بچه های این لشکر استوار حسن سعیداوی همکاری بیشتر و مؤثرتری با ما داشت. سعیداوی در اطلاعات لشکر فعالیت می کرد و جوانی زودجوش و صمیمی بود. او باهوش و در حرفه اش متخصص بود. سعیداوی اطلاعات نظامی خوبی داشت و با اینکه ارتشی بود اغلب وقتش را با ما می گذراند. آن روز بعد از بازجویی از چند افسر و درجه دار و کمی پرسه زدن در کمپ، با همان لبخند همیشگی به چادر ما آمد و گفت: «بچه ها، کار من تمام شده. اگر کسی مانده، معرفی کنید تا بازجویی کنم.» ثامر، ستوان یار را نشان داد و گفت: «یک ستوانیار هست...» سعیداوی او را تحویل گرفت و گفت: «این هم غنیمت است.» آنها به چادر بازجویی رفتند و من به کارم مشغول شدم. دو سه ساعتی گذشت. تقریبا کار با اسرا تمام شد. داشتم فکر می کردم از قلم مانده ای داریم که یاد سعیداوی افتادم. در فکر بودم چقدر مصاحبه اش طولانی شده که از چادرش بیرون آمد. خسته به نظر می رسید. نگاهش که به من افتاد گفتم: «خدا قوت!»، انگار نشنیده بود، گفت: «حاجی، این بابا سرتیپ ستاد است، ستوان یار نیست!» نگاه بهت زده بچه ها به طرف سعیداوی کمانه کرد. - چه مرضی داشت دروغ بگوید؟ - او را از پاسداران و بسیجیها ترسانده اند. - از کجا فهمیدی سرتیپ ستاد است؟ - از صبح هر سرباز و درجه داری را که بازجویی کردم نام فرمانده اش را پرسیدم و یادداشت کردم. فرمانده خیلی از نیروهایی را که بازجویی کرده بودم سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتي بود. وقتی نامش را پرسیدم و خود را به همین نام معرفی کرد، گفتم: «به نظر شما جالب نیست که اسم ثلاثی و نام فامیل شما با فرمانده تیپ یکی است!» زهرخندی زد و گفت: «من سرتیپ ستاد و فرمانده تیپ هستم!» حالا می فهمیدم آن همه غرور موقع راه رفتن، وقار و ابهت از کجا مایه می گرفت! سرتیپ بودن او زحمت ما را زیاد کرد؛ چون در مقابل بازجوهای خط در حد یک ستوان یار بازجویی شده بود و حالا باید به خط بر می گشت و اطلاعات لازم را در اختیار بازجوهای خط قرار می داد. اطلاعات یک سرتیپ حین عملیات گاهی می توانست ورق را برگرداند. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا