eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 💢 قسمت هشتاد هشتم شکنجه ای روحی بنام تبعید بعد از گذشت حدود دو ماه از ورود به اردوگاه مخوف تکریت ۱۱ اولین جابجایی و تبعید انجام شد که خودش نوعی شکنجه روحی بود. در اسارت دوست خوب همه چیز بود و در واقع خانواده انسان محسوب میشد. بعد از چن ماه که دوستانی پیدا می کردیم و با هم اخت می شدیم و به اخلاق و رفتار هم خو می گرفتیم ، یهو بدون مقدمه می ریختن تو آسایشگاها و اسم تعدادی رو می خوندن و تبعیدشون می کردن جای دیگه. هدف بعثیا از این کار دو چیز بود. یکی شکنجه دادن روحی به بچه ها بود و دیگری پیشگیری از شکل گیری هر گونه برنامه ای برای فرار یا برنامه ی منسجم. در این جابجایی ها همیشه افراد شاخص و تاثیر گذار که جاسوسا معرفی می کردن و بعثیا اسم اونا را مشعوذین (شلوغکارها) گذاشته بودند، هدف قرار می گرفتن و تبعید می شدن. منم دو سه بار با مسئول آسایشگاه (همون بهروز) که بچه ها رو معرفی میکرد بصورت لفظی درگیر شده بودم و اونم اولین اسمی که معرفی کرده بود اسم من بود. با خوندن اسمم وسایلم رو جمع کردم و به همراه چن نفر دیگه با چشمان گریان و قلبی گرفته و پر از غصه با بچه ها خداحافظی کردیم و عازم بند سه شدیم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت هشتاد و نهم: دوستان جدید اولین تبعید تو اردوگاه یازده تکریت برامون رقم خورد و ما هیچ اختیار و اراده ای از خودمون نداشتیم و با دوستایی مثل سید کرامت الله حسینی ، سعید دافعیان و علی (زینبی)عاشوری و بقیه که یکی دو ماه بود با هم انس گرفته بودیم و با هم سختیا و مشکلات ماهای اولو پشت سر گذاشته بودیم خداحافظی کردیم و تحت الحفظ وارد بند سه شدیم. من به آسایشگاه هفت داده شدم. مسئول آسایشگاه یه جوان بسیجی بنام محمود میری بود. مشهور به «محمود عرب» و بچه آبادان که دست پا شکسته عربی حرف میزد. به همین خاطر عراقیا بهش میگفتن محمود عرب و ارشد آسایشگاه هفت کرده بودند. بسیار بچه نازنین و دوست داشتنی بود و با ورود ما چند نفر به آسایشگاه بهمون خوشامد گفت و پشت بندش، تعدادی از بچه ها هم اومدنو بغلمون کردن که احساس دلتنگی و غریبی نکنیم. ویژگی این آسایشگاه این بود که یه بسیجی معتقد و دلسوز مسئولیت آسایشگاه رو بعهده داشت و به هیچوجه حاضر نبود کسی رو به بعثیا معرفی کنه و هر وقت ازش می خواستن کسی رو بعنوان مخالف لو بده ، می گفت سیدی(قربان) همه ساکتن و کسی خلافی نکرده و هر کی سرش به کارِ خودشه. اونا پی خلافکار نمی گشتن. دنبال عقده گشایی و آزار دادن بچه ها به هر بهانه ای بودن. حتی وقتی محمود رو تهدید می کردن، بازم مقاومت می کرد و خیلی وقتا بخاطر لو ندادن افراد بشدت کتک خورده و شکنجه شده بود. وقتی ایشونو با ارشدِ آسایشگاه پنج مقایسه می کردم باورم نمیشد بین ارشد آسایشگاها کسی باشه اینقد از خودگذشتگی داشته باشه که بیشتر از بقیه کتک بخوره و اذیت بشه. محمود میری حکایتای عجیب و باورنکردنی داره که به مرور براتون تعریف میکنم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا موقع خروج، مسافرخانه چی با تعجب پرسید: هان... کجا تشریف؟ گفتم: میرویم یک دوری بزنیم. با پررویی و گستاخی گفت: من ساعت ۱۰ در رو می بندم، اومدی اومدی، نیومدی گردن خودتون. گفتم نیم ساعت بیشتر طول نمی کشه، بی توجه به حرف من، پکی به سیگارش زد و به دفتر و دستکش ور رفت. از مسافرخانه بیرون آمدیم و توی پیاده رو بی هدف قدم زدیم. چند متر جلوتر، احساس سردرد شدید کردم. گفتم: سرم درد میکنه، بهتره برگردیم. دستی روی شانه ام گذاشت و گفت نگران نباش، یه کاری میکنم که همه دردهات خوب بشه. از مهربانی اش خوشم آمد اما سر درد بی تابم کرده بود. چند بار به این ور و آنور نگاه کرد و گفت چیزی بهت میدم تا سر دردت خوب بکرد. با شوخی گفتم: ای بابا تا نخوابم خوب نمیشه. گفت: نگران نباش، من یه چیزی دارم که کیمیاست. خودم هم وقتی سرم درد می گیره، همین رو مصرف می کنم. سپس با مهارت یک دستش را توی دهانش کرد و با انگشت دست دیگرش یک پلاستیک تاخورده خیلی کوچک را از بین لثه و دندان هایش در آورد و آن را با دقت باز کرد و گفت کف دستت را باز کن. بی اختیار دستم را باز کردم و مقابلش گرفتم. گرد تقریبا سفیدی را ریخت کف دستم و گفت الان خوبت می کنه. با تعجب پرسیدم این چیه؟ گفت: دوای دردته، مگه نمیخوای همه دردات بره و راحت بشی؟ گفتم: آره اما لااقل بهم بگو این چیه؟ گفت: این یه داروی چینیه که اگه همه داروخانه های تهران رو بگردی گیر نمیاری. بعد دستم را بالا کشید و گفت: بزن تا آروم بشی. متعجبانه به دستم خیره شدم و گفتم: باید بخورمش! فهمید که خیلی ناشی ام. دست خودش را به سمت دماغش بالا آورد و گفت: نگاه کن، مثل من این طوری با بینی بالا بکش. با تردید گفتم: آخه این چه داروییه؟ خندید و گفت: شهرستانی بازی در نیار. بزن بالا تا حالت خوب بشه. اون وقت برای همیشه دعام می کنی. . خلاصه با چرب زبانی کاری کرد تا من دستم را بالا آوردم و با ترس و لرز مقداری از آن را توی دماغم بالا کشیدم. سپس مکثی کردم و گفتم خوب، این چی بود؟ اتفاقی نیفتاد. چند نگاه محتاطانه به هر سوی خیابان انداخت و سیگاری در آورد و به سمتم گرفت و گفت: بیا این نخ سیگار رو هم بکش تا همه چی درست بشه. گفتم سیگار سردردمو بدتر می کنه نمی کشم. گفت: نگران نباش یک پک که بزنی آروم میشی. چون گاهی یک نخ می کشیدم، سیگار را گرفتم و چند پک زدم. طولی نکشید که نه فقط سردردم رفت، بلکه همه فکرهایی که توی این دو سه روز مثل خوره به جانم افتاده بود محو شد. انگار نه انگار دردی وجود دارد. به قدری سرحال آمدم که دوست داشتم تا صبح توی خیابان ها پرسه بزنم و بخندم. به چهره م که نگاه کرد فهمید که دارو تأثیر خودش را گذاشته. با زیرکی خاصی گفت: الان سرت چطوره بهتر شدی؟ گفتم خیلی راحتم. بعد با حالت تعجب برانگیزی ازش پرسیدم عجب چیزی بود! لبخندی زد و یک نخ دیگر سیگار بهم داد. آنقدر از این پسر خوشم آمد که نهایت نداشت. زیر لب گفتم خدایا شکرت که کسی پیدا شد تو فکر من باشه. یاد مسافرخانه چی افتاد. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: ای وای، عجله کن که الان در را قفل میکنه! بلافاصله مسیرمان را به سمت مسافرخانه تغییر دادیم و برگشتیم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
تنها در فکه است که میتوان رمل را هم #بوسید و #بویید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت نودم: ذخیره های الهی چند روز که گذشت با چهره هایی آشنا شدم که از افتخارات این مرز و بوم بودن و خوشبختانه الانم زنده هستند. علی باطنی(از روحانیون سرشناس و معاون حوزه های علیمه اصفهان)؛ احمد فراهانی(دکتر احمد فراهانی هم اکنون مدرس دانشگاه و نماینده ولی فقیه در دانشگاه ملایر) و چند نفر دیگه که هر کدوم از اون یکی بهتر و ماه تر از دیگری بودن. از رفتار و حرف زدنای این دو عزیز متوجه شدم که روحانی اند. هر چند خودشون نمی گفتن و بایدم نمی گفتن. بالاخره دیوار موش داره و موشم گوش داره و حفظ جون واجبه. کافی بود بعثیا بو می بردن کسی روحانی یا پاسداره دیگه معلوم نبود زنده بمونه و اگرم زنده می موند زیر شکنجه های قرون وسطایی قرار می گرفت. کلا بین بچه های کربلای چهار و پنج روحانی و پاسدار و فرمانده زیاد بود و جوِ اردوگاه کاملاً انقلابی و حزب اللهی بود. چون خودم طلبه بودم خیلی خوب گویش و رفتار طلبگی رو می شناختم. اصلاً حالا چه اصراریه توی این هاگیر و واگیر من ثابت می کردم اونا روحانی اند! ولی خب یه وقتایی حس کنجکاوی یا همون فضولیِ آدم گل میکنه و میخاد بفهمه اصل قضیه چیه! علی باطنی بچه اصفهان و سه چار سالی از من بزرگتر بود . ۲۵ سالی از عمرش گذشته بود. بسیار وارسته، صبور و باوقار. آدم از نحوه حرف زدنش که توام بود با طمانینه و لبخند ، لذت می برد. کسی نبود با ایشون همکلام بشه و مجذوب اخلاقش نشه. اوایل اسارت که من بند دو بودم جاسوسا چیزایی در باره اش به بعثیا گفته بودن ولی زیر بار نرفته بود و خیلی اذیت شده بود. چند بار تا حد مرگ کتک خورده بود. خودش برام نقل می کرد هر وقت میومدند تو آسایشگاه یکی از سوژه های دائمیشون من بودم و هر بار حسابی با کابل از خجالتم در میومدند ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت نود و یکم: حقه آخوندی باطنی میگه: دیدم اینجوری آخرش تلف میشم. فکری به ذهنم خطور کرد و فقط با یکی از بچه ها در میون گذاشتم که چه فکری دارم و بهش گفته بودم هر وقت این اتفاق افتاد چکار باید بکنه. تا عراقیا اومدن و منو گرفتن زیر ضربات کابل ، خودمو از پشت انداختم و به حالت غش زدم اولش اعتنا نکردند ، اما وقتی چند تا کابل زدن و من هیچ حرکتی نکردم و طوری وانمود کردم که انگار دیگه کارم تمومه، خیلی ترسیدند و فوری گفتند آب بیارید. اون رفیقم هم که از قبل آب آماده داشت آورد و روی صورتم پاشیدند ،اما من بهوش نیومدم. یعنی قرار نبود بهوش بیام!. می گفتن آب بریزید تو دهنش و بچه ها تُن تند آب می ریختن و من قورت نمی دادم واز کنار لبام می ریخت. بعد از چند مرحله یه تکان جزیی به خودم دادم و اونا که فهمیدن نمردم سریع رفتن و در رو با عجله بستند. دلیلش هم این بود که نگهبانا حق نداشتن بدون اجازه فرمانده درها رو وا کنند. اگه قرار بود کسی شکنجه بشه یا بیرون اورده بشه باید قبلش اجازه می گرفتن .البته بهشون دستور داده بودند بدون اجازه فرمانده اردوگاه کسی را حق ندارن بکُشن. اینا در واقع از این دستور تمرد کرده بودند و می ترسیدند اگه من بمیرم بخاطر تمرد شدیدا مجازات بشن. نه اینکه بعثیا دلشون برامون سوخته باشه. این حقه و ترفند کارساز شد و بعد از اون دیگه بصورت انفرادی سراغم نیومدن. هر وقت میومدن می گفتن اینو ولش کنید. مُردنیه و جونش در میره. کار دسمون میده. با این ترفند ساده از دست بعثیا و شکنجه های اختصاصی خلاص شدم و بعد از اون منم مثل بقیه کتک میخوردم و از پذیرایی های ویژه معاف شدم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
❣️ 🌼جمعه یعنی عطر نرگس در هوا سر می کشد 🌼جمعه یعنی قلب عاشق سوی او پر می کشد 🌼جمعه یعنی روشن از رویش بگردد این جهان 🌼جمعه یعنی انتظار مهدی صاحب زمان ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا طراوت و شادابی عجیبی در روح و روانم ایجاد شده بود. روی تختم دراز کشیدم و بدون هیچ فکر و دغدغه ای به خوابی عمیق فرو رفتم. صبح که چشم باز کردم حال بدی داشتم. احساس اضطراب شدیدی کردم. وای که باز فکرها آمد سراغم. خدایا چطور بروم دانشگاه؟ اگر نرسم دانشگاه ناهارم چی میشه؟ کی برم محل کارم؟ سراسیمه و ژولیده پلاستیک سیاهم را برداشتم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. توی مسیر، فقط به شب گذشته و حال رؤیایی ام فکر می کردم. کاش می شد یک بار دیگر از آن دارو مصرف می کردم. اضطراب و دغدغه همه فکر و ذهنم را پر کرده بود. نفهمیدم چطور خودم را به کلاس رساندم. استاد کتاب معرفی کرد و گفت بخرید. خنده ام گرفت آخر با کدام پول؟ به بقیه بچه ها که با ذوق و شوق در حال یادداشت و آدرس دادن به همدیگر بودند نگاه کردم و گفتم کاش من هم مثل شما بی خیال و سرمست بودم. بوی بعضی از عطرها فضای کلاس را پر کرده بود. در حالی که ته خودکار را توی دهانم می چرخاندم و خنده ها را از نظر می گذراندم، در دل احساس تنهایی و غربت شدیدی کردم هیچ کدام از دانشجویان تمایلی برای دوست شدن با من نشان نمی دادند. البته شاید حق هم داشتند و تاب نیاوردم و از کلاس خارج شدم و سراغ خانم خطیر رفتم. تردید شکننده ای وجودم را گرفته بود. تصمیم داشتم انصراف دهم و همه چیز را تمام کنم. اما به محض اینکه خانم خطیر را دیدم با مهربانی گفت: آقای پورعطا نگران نباش درست میشه. توی دل گفتم چی درست میشه خانم محترم؟ هر لحظه دارم خرابتر می شوم. اما چه فایده؟ چون هرگز جرئت بیان درد دل هایم را پیدا نکردم. سرم را پایین انداختم و راه بیرون را در پیش گرفتم. دوری از مرضیه آزارم می داد. دوست داشتم مثل همه جوان ها در کنار همسرم باشم اما دست تقدیر مرا به سمت و سویی کشانده بود که دنیا را با همه زیبایی هایش در نظرم تیره و تار کرده بود. از دانشگاه بیرون زدم و در خیابانها شروع کردم به راه رفتن. کلافگی و بلاتکلیفی وجودم را در بر گرفته بود. دیگر رضای شبهای عملیات نبودم. انگار همین دیروز بود که با اقتدار گروهان خط شکن را برای یک عملیات بزرگ رهبری و هدایت کردم. نگاهی به آسمان دود گرفته تهران انداختم و خطاب به خدا گفتم: پس کجاست خدای شب های عملیات؟ كجا رفت عنایت و لطفی که داشتی؟ اعتقادم به شدت در حال آسیب دیدن بود. به همه کس و همه چیز شک کردم. چرا هیچ کس به من توجهی ندارد؟ مگر قرار نبود اطاعت از فرماندهی واجب باشد. در درونم دادگاه ویژه ای تشکیل شد و مرا به محاکمه کشاند. شاید قرار است تقاص کارهایی را که با بچه ها کرده بودم پس بدم. واقعا دنیا دار مکافات است؟ درست است که بچه ها اطاعت امر کردند اما من چرا زور گفتم و رعایت حالشان را نکردم. رأی دادگاه صادر شد. رضا باید توبه کنی، بد امتحانی در پیش داری. یادت هست روزی که همه بچه ها بعد از یک روز سخت آموزش برای ناهار خوردن دور هم جمع شده بودند چه کردی؟ تا من دستور ندادم، کسی دست به سمت سفره دراز نکرد. بچه ها چشم به دهان من دوخته بودند تا اجازه خوردن بدهم اما من چه کردم؟ به محمد در خور اشاره دادم تا روی همه برنجها نمک بپاشد. محمد بدون تعلل این کار را کرد. احساس غرور کردم و گفتم حالا مربا هم روی آنها بریز؛ محمد با کمی مکث این کار رو هم انجام داد. درست است که باید از هر حیث این گروه آماده عملیات ویژه می شد اما نه تا اندازه ای که حق الناس بر گردنت بماند. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت نود و دوم: جیکش در نیومد هر چی هم انسان قوی و مقاوم باشه بالاخره این گیرنده های حسی که در پوست انسان هست کار خودشون رو می کنند و اینجور نیست که انسانهای جسور و شجاع دردشون نیاید. فقط فرقش با آدمای کم طاقت اینه که صبر می کنه و دم بر نمیاره. احمد فراهانی از این دست آدما بود. یک روحانی، با جثه ای ضعیف، نسبتا بلند قامت و استخونی. اونم مثل علی باطنی اوایل اسارت خیلی اذیت شده بود و غیر از کتک های عمومی بارها زیر وحشیانه ترین شکنجه ها قرار گرفته بود و زبانزد بچه های بند سه بود و همه ایشونو فردی بسیار مقاوم و پرتحمل می دونستند. اما از شنیدن تا دیدن خیلی تفاوت هست. یه روز تو صف آمار بیرون از آسایشگاه و در هواخوری جلوی من نشسته بودند و یکی از بعثیا بهش گیر داد و بهش گفت سرشو بزاره رو زانوهاش و با یه کابل بسیار سنگین افتاد به جونش. ضربه کابل آنقد سنگین و سهمناک بود که با هر ضربه کلِ بدن احمد تکان می خورد تا جایی که احساس خطر کردم که مبادا زیر این فشار سنگین نتونه تحمل کنه و از دست بره. شماره تعداد کابلا از دستم در رفت تا اینکه اون نانجیب خسته شد و رهاش کرد. والله جیک این بزرگمرد در نیومد. کمرش سرخ و سیاه شده و ورم کرده بود. قضیه که تموم شد چند لحظه ای تکان نخورد ما فک کردیم بی هوش شده. اما بعد از چند لحظه که نفسش برقرار شد سر رو از روی زانوها برداشت و نگاه به ماها کرد و لبخند ملیحی زد. یعنی نگران نباشید من زنده ام و طوریم نشده. بابا تو دیگه کی هستی؟ الله اکبر از این همه تحمل و مقاومت. هر چه بعثیا روی چنگیز و سربازان مغول رو سفید کرده بودند ، این احمد فراهانی مایه روسفیدی برای اسلام و ایران بود. هر چه باشه، شاگرد مکتب امام صادق و امام خمینی بود. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 💢قسمت نود و سوم: ضیافت الهی در اسارت روزه مستحبی گرفتن در اردوگاه ۱۱ تکریت ممنوع بود و با هر کسی که غیر از ماه رمضان برای روزه مستحبی در اوقات سحر بلند می شد بشدت برخورد می کردند. اصلا براشون قابل فهم نبود روزه مستحبی یعنی چی؟ دوستانی که روزه مستحبی می گرفتند مجبور بودند که بی سحری روزه بگیرن یا اگه مقدار کمی از ناهار و شامشون رو گذاشته بودند برای سحر. نیمه شب که بیدار می شدند زیر پتو می خوردند که نگهبانا متوجه نشن. بارها افرادی رو که در حال سحری خوردن دیده بودند روز بعد اونو بیرون می کشیدند و بشدت مجازات می کردند. با همه این ها، از روزه ماه رمضان جلوگیری نمی کردند. اولین ماه رمضان در تاریخ دهم اردیبهشت ۱۳۶۶ رو در حالی آغاز کردیم که از اسارت من ۹۲ روز سپری شده بود و مصیبتای زیادی کشیده بودیم و هنوز تعداد زیادی از مجروحای ما بهبودی خودشونو بدست نیاورده بودن و در هر آسایشگاه هفت- هشت نفر در گوشه ای از آسایشگاه و کنار هم قرار داشتند و بچه ها اونا رو با پتو جابجا می کردند و حمام و دستشویی می بردند. ولی همه اونا هم مثل بقیه روزه گرفتن و کسی نبود که روزه نگیره. با شروع رمضان مقداری از شدت عمل بعثیا کاسته شد و حداقل تا پایان رمضان بخاطر اینکه نشون بدن به رمضان احترام میزارن کتک کاری عمومی رو متوقف کردند ولی گاه و بیگاه و به بهانه های واهی افرادی رو بیرون می کشیدند و اذیت می کردند. در ماه رمضان وعده ناهار حذف می شد و بجاش اونو وقت سحر می دادند. مقدار کمی هم کیفیت غذا نسبت به ماهای قبل بهتر شده بود. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا ..... بنده خداها بدون سؤال و اعتراض شروع کردند به خوردن، اکراه و تهوع را در چهره تک تک آنها دیدم. لذت بردم که هیچ کس اجازه دم زدن نداشت. فکر کردم بهترین کار ممکن را انجام می دهم. این دسته به دسته شهدا معروف بود و از بین تعداد زیادی از رزمنده ها انتخاب شده بودند. مأموریت سختی در پیش داشتیم. باید یکی از بزرگترین میادین مین را باز می کردیم. هر گونه مهربانی و گذشت من، ظلمی بود در حق همان شخص. برده بودمشان توی یک فضای باز. آنها را به خط کردم و یکی یک دانه نارنجک دادم دستشان و گفتم ضامن ها را بکشید. سپس نقطه ای را که باید نارنجک ها پرتاب می شد نشان دادم. همه ضامن ها را کشیده و آماده فرمان من شدند. وقتی اشاره دادم یکی یکی نارنجک ها را پرت کردند. کپ، گپ، گپ صدا آمد اما از این دسته صدایی در نیامد. هیچ کس حق نشان دادن عکس العمل نداشت. حتی اجازه خوابیدن هم نداده بودم. نارنجک ها منفجر شد و ترکش های آن به هر سو رفت. به بعضی از چهره ها که نگاه می کردی، رگه های خون از آن جاری بود. با اینکه ترکش به بعضی ها اصابت کرد اما هرگز اعتراض و یا آخی شنیده نشد. تصور بازگشت برای این ۲۹ نفر وجود نداشت. همه فرماندهان گردان، چشم انتظار انجام ماموریت ما بودند. مقتدرانه در آموزش هایی که به آنها دادم، دنیا را از نظر شان محو کردم. دیگر ایمان داشتم که به مرگ و شهادت سلام داده اند. از همان اول به گروه گفتم تمرینات در شب انجام می شود. روزها استراحت کنید و شب ها بعد از نماز مغرب و عشاء شروع می کنیم. شام نخورده می بردمشان توی بیابان ها و میدوندمشان. محل آموزش، سمت سایت های ۴ و ۵ بود. فضای تپه ای و تخته سنگی داشت. عین گربه جست و خیز می کردند. آر.پی.جی شلیک می کردند و با همدیگر درگیر می شدند. چند مورد مجروح هم داده بودیم. مثلا یک جایی گل و شل بود. بهشان دستور دادم شیرجه بزنند توی گل و شل و آنها هم بدون معطلی این کار را کردند. سروصدای تردد ماشین ها و همهمه مردم مرا از فکر بیرون آورد. نمیدانم چند کیلومتر پیاده آمدم که توجهم به غروب آفتاب جلب شد. با مشاهده سرخی آسمان، ناخودآگاه اضطرابی در درونم نمایان شد. چیزی به ساعت ۷ باقی نمانده بود. قدم هایم را تندتر کردم. مسافرخانه چی فقط پول را می شناخت و به محض اینکه ظرفیت تکمیل می شد، در مسافرخانه را می بست. رحم و مروت و گذشت در وجودش نبود. آن قدری که از مسافرخانه چی حساب می بردم، از استادان دانشگاه نمی ترسیدم. با عجله و دلهره خودم را به مسافرخانه رساندم و نفس زنان ثبت نام کردم. مردک تا من را دید لبخند آزاردهنده ای گوشه لب های بدفرمش نشاند و گفت: هان... بازم اومدی؟ گفتم: جایی ندارم برم. گفت: پس قدر اینجا رو بدون. گفتم: بین به خدا هر شب میام، لااقل برای یک هفته اسم منو بنویس. انصاف داشته باش از این هول و هراس منو در بیار. با بی تفاوتی گفت: نمیشه، هر شب باید بیای اسم بنویسی. جالب این بود که هر شب هم اسمم را سؤال می کرد. بهش گفتم لااقل اسمم را یاد بگیر، بدون توجه به حرفم گفت: این قدر وقت منو نگیر، ۲۵ تومان رد کن بیاد. حرکاتش عذابم می داد. دوست داشتم با همان پلاستیک سیاه محکم بکوبم تو سرش اما خودم را کنترل کردم و ۲۵ تومان را شمردم و بهش دادم. پول ها را گرفت و با دقت شمرد و به بعدی گفت اسم..؟ طبق محاسباتم باید روزی صد تومان هزینه می کردم که در ماه می شد سه هزار تومان. مقداری خرج و برج حاشیه ای هم داشتم که در مجموع می شد ۳۸۰۰ تومان. یعنی حقوق خالص یک فوق دیپلم آموزش و پرورش. تازه می بایست کرایه هم می دادم و فکر سیر کردن شکمم را هم می کردم. یعنی باید سعی می کردم هزینه ها را پایین تر هم بیاورم. روی یکی از تختها دراز کشیدم و نفسی تازه کردم. باز هم فکر و دغدغه و اضطراب آمد سراغم. فکر ماندن یا بازگشتن به شهر و دیار خود، لحظه ای آرامم نمی گذاشت. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. پاهایم از شدت راه رفتن بی حس شده بود. دیگر مثل روزهای جبهه، نماز خواندن دغدغه ذهنم نبود. دلهره و ترس در دلم موج می زد. به آرامش نیاز داشتم. چشمانم به دنبال دوستم به هر سویی چرخید. می شود گفت منتظرش بودم. دیدمش. نزدیک آمد و احوالپرسی گرمی کرد و گفت چطوری؟ از اینکه حالم را پرسید خوشحال شدم. احساس خوبی بهم دست داد. ازش پرسیدم هان، انگار تو هم اینجایی؟ سرش را با احتیاط تکان داد اما زیرکانه مسیر بحث را عوض کرد. نمی گذاشت چیزی ازش بفهمم. مهم نبود. بیشتر دلم می خواست با کسی درددل کنم و حرف بزنم. از بدبختی ها و عقده های دلم بگویم. با آرامش به حرف هایم گوش می داد. از او خوشم آمده بود. گله کردم که چرا کسی به فکر من نیست. خانواده ام نمیدانند من اینجا چه می کشم. سپس با حالتی کودکانه با او مشورت کردم که بمانم یا برگردم. با صدایی آرام گفت: بهتره مزاحم اینا نشیم. بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم. قبول کردم. چون چند تا آدم ع
وضی اطرافمان روی تخت دراز کشیده بودند و غرولند می کردند. از طرفی خاطره خوبی از بیرون رفتن شب قبل داشتم. با عجله از روی تخت پایین پریدم و در پی او راه افتادم. طولی نکشید که از مسافرخانه خارج شدیم و وارد پیاده رو شدیم. یک نخ سیگار تعارف کرد. از حس آن لحظه خوشم آمد. همان طور که تند و تند برایش درددل می کردم، سیگار را روشن کرد و بهم داد. با اشتیاق پکی به سیگار زدم و دود آن را از دماغم بیرون دادم کمی آرام تر شدم. نیم نگاهی به من انداخت و گفت: مگه بازم سرت درد گرفته؟ گفتم فکرهای جور واجور دمارم را در آورده. دارم دیوونه میشم، نمی دونم باید چیکار کنم! مکث کوتاهی کردم و ازش پرسیدم: تو بودی چیکار می کردی؟ لبخندی زد و گفت الان بهت میگم چیکار می کردم. نگاه احتياط آمیزی به اطراف انداخت و دستش را توی دهنش برد و باز هم یک پلاستیک تا زده از پشت دندان هایش بیرون آورد. با دیدن پلاستیک، ناخودآگاه خوشحال شدم. ازش پرسیدم چرا اون رو پشت دندوناش قایم می کنه. گفت: این دارو کیمیاست به سختی گیر میارم. می ترسم شب که خوابم برد، کسی از تو جیبم بدزده، آن را باز کرد و کف دستم ریخت و گفت بی خیال این حرف ها، بکش تا فكر ولت کنه. من هم که فکر می کردم خدا او را برای من فرستاده، بدون معللی توی دماغ کشیدم و لذت بردم. یک کمی از شب قبل حرفه ای تر عمل کردم. یک نخ سیگار دیگر روشن کرد و بهم داد. تقریبا ده دقیقه یا یک ربع نگذشته بود که آرام شدم. تأثیر عجیب و غریبی داشت. وقتی آرام شدم از ته دل شکر کردم و دعایش کردم. در آن لحظه های وحشتناک فقط به آرامش فکر می کردم. از آن شب به بعد تنها داروی آرامش بخشم را در دستان او می دیدم. همه خستگی هایم رفت و بی خیال شدم. یک جورهایی پروازم داد. دستی به نشانه تشکر روی شانه اش زدم و گفتم خیلی مردی رفیقی، تهران با این همه نامردی هاش لااقل یه مرد توش پیدا شد که همدرد من بشه، دمت گرم. احساس نزدیکی زیادی با او می کردم، در چهره اش لبخند موهومی نقش بست لبخندی که هرگز تصویر آن از ذهنم پاک نمی شود. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت نود و چهارم: عیدی بعثی ها در عید فطر بچه ها ماه رمضان نسبتا آرومی رو پشت سر گذاشتند. دل بعثیا لک زده بود برای یه تنبیه دستجمعی و برگردوندن اوضاع به قبل از رمضان. اینقد برای اینکار عجله داشتند که حتی صبر نکردند که روز عید فطر سپری بشه و همون اول صبح بدون هیچ دلیل مشخص و یا حتی بهانه گیری، آسایشگاه به آسایشگاه می گشتند و اذیت می کردند. از بخت خوب ما یه گروهبان دوم بنام عوض که دانشجو بود و معمولاً یه کتاب دستش بود و کسی رو نمیزد به ما خورد. او سنی و آدمی مذهبی بود و خودش روزه می گرفت. با یه کابل وارد شده و همه داخل آسایشگاه ۷ به خط شدیم و دستور بشین برپا داد و با کابل در و دیوا رو میزد و داد و بیداد می کرد و مرتب می گفت ادامه بدید. ظاهرا دستور تنبیه عمومی از طرف فرمانده اردوگاه صادر شده بود و حتماً باید این کار انجام می شد. اونقد بشین برپا رفتیم که تمام عضلات پاهامون گرفت و در عوض مدام می خندید ولی حتی یه کابل به کسی نزد. اینم عیدی بعثیا در روز عید فطر به ما بود و مصیبتا دوباره شروع شد و بعد از یه ماه دوباره درنده خویی اونا گُل کرد و روز از نو روزی از نو. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت نود و پنجم: یه دنیا از خودگذشتگی یه روز یکی از بعثیای شکنجه گر بنام علی انبری از ایشون خواست که افرادی رو معرفی کنه و ایشون حاضر نشد ، محمود میری رو برد بیرون و یکی دو ساعت بعد که برگشت، بشدت بیحال بود. بچه ها اطرافشو گرفتن و گفتن چی شده. پیراهنشو بالا زد. اون نانجیب با انبردست تمام سینه این مجاهد مقاوم رو زخمی کرده بود و جاهایی پوستش کنده شده بود. به همین خاطر به علی انبری معروف شده بود. این صحنه رقت انگیز باعث شد خیلی از بچه ها به گریه بیفتند و از ایشون بخوان که از این به بعد به نوبت افراد رو معرفی کنه. این صحیح نیست که همه زحمتا دوش تو باشه و به جای همه ما کتک بخوری و شکنجه بشی. اما گوشش به این حرفا بدهکار نبود و تا آخرین روزی که ارشد آسایشگاه بود کسی رو لو نداد بجز یک مورد که داستانش از این قرار بود: طبق معمول یکی از مسئولین عراقی از ایشون خواست که امروز باید یکی رو لو بدی و الّا خودت شکنجه میشی. ایشون قول داد که امشب رو بهش فرصت بدن و دقت بکنه ببینه کی خلافی می کنه و شلوغکاری می کنه فردا معرفی می کنه. خیلی مضطرب بود و تو خودش رفته بود. با بعضی از افراد از جمله من که خیلی باهاش دوست شده بودم مشورت کرد و گفت من یه فکری دارم اگه شما موافق باشید فردا یکی رو معرفی کنم که مستحق کتک خوردنه. یکی بود که بعلت ترس و بزدلی با یکی از جاسوسا همکاری کرده بود و چند نفر رو لو داده بود و کتک خورده بودن. به هر حال مسبب اذیت و آزار چند نفر بیگناه شده بود. همه متفقا موافق این پیشنهاد بودند و نظر دادند که شما حق داری فردا ایشون رو معرفی کنی و همین اتفاق افتاد. اون آقا رو بردن بیرون و محمود مثل مرغ سرکنده بشدت بیقرار بود. می پرسیدیم چته؟ چرا اینجوری شدی؟ می گفت اگه بکشنش چی! اگه بشدت شکنجه اش بدن چی؟ من مقصرم می گفتیم خب به درک. حالا که مجبوریه بذار اون کسی که واقعاً گناهکاره و باعث آزار دیگران شده کتک بخوره شاید آدم شد و توبه کرد. خیلی دلداریش دادیم تا مقداری آروم شد. کجای دنیا اینقد ایمان و اخلاص و دلسوزی حتی برای یه فرد مجرم وجود داره. این فقط تو مکتب ناب اسلام و فرهنگ عاشورایی بسیجی معنا و مفهوم پیدا می کنه که چنین شاگردهایی رو تو مکتبش رشد میده و تحویل بشریت میده. اون آقا برگشت و مفصلا با کابل زده بودنش و گریه می کرد. حال محمود بدتر شد و خودشو مقصر می دونست و ملامت می کرد. راسته که ترسوها هزار بار می میرن و افراد شجاع فقط یه بار. همین کتک خوردن و درد کابلایی که خورده بود اون رو سر جاش نشوند و یکی از بچه ها شد و دست از همکاری برداشت و دیگه کسی رفتاری منفی ازش ندید. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂