🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود و نهم:
نبرد سخت و نَرم در اسارت(۱)
تقابل بچههای ما با بعثیا، یه تقابل متفاوت و چند جانبه بود. اونا به جسم بچهها حمله میکردن و هیچ محدودیت و خط قرمزی برای زدن و شکنجه کردن نداشتن و طبیعی بود پیروز این میدان و تقابل بعثی بودن.
هر وقت میخواستن میزدن و ما هیچگاه امکان مقابله به مثل نداشتیم چون نه تنها یه دست بلند کردن روی یه سرباز صفر، به منزلۀ حکم قتل خود بود بلکه، به معنای زیر شکنجه و کتک قرار دادن صدها نفر دیگه بود، بنابراین نوع مقابله نه عملی بود و نه منطقی! که مثلاً یه اسیر پا بشه بزنه تو دهن یه سرباز بی ارزش عراقی و بعدش خودش زیر وحشیانهترین شکنجهها، شهید بشه و صدها نفر دیگه رو هم ببرن زیر کابل و شکنجه. اونا میزدن و ما چارهای جز صبر نداشتیم. ولی نوعی دیگهای از تقابل بین ما و بعثیا بود که در این نبرد بچههای ما مهاجم بودن و اونا مدافع. این نوع تقابل از نوع نرم و فرهنگی بود.
بعثیا جز ناسزا، تحقیر و تهدید متاعی دیگه برای عرضه کردن در میدان جنگ نرم نداشتن. این متاع و سلاح برای خودشون بیشتر از ما آزار دهنده بود. چون هیچگاه مؤمن مجاهد با ناسزا و فحش تحقیر و ذلیل نمیشه؛ بلکه اعصاب فرد فحاش به هم میریزه و آزار میبینه؛ ولی در میدان نبرد جنگ نرم دست ما پر بود. پشتوانه و زاغه مهمات ما در این جنگ فرهنگ غنی اهل بیت(علیهم السلام)، آرمان های بلند امام خمینی(رحمه الله علیه) و آموزه های اسلام ناب محمدی(صلی الله علیه و آله) بود. در این نبرد، ما از هر نوع مهمات و سلاحی برخوردار بودیم. ما در میدان نبرد نرم و فرهنگی با کسانی میجنگیدیم که بشدت مستضعف و فقیر بودن و دستشون از سلاح و مهمات خالی بود. ما اسلحههای بسیار مدرن و پیشرفته مانند فرهنگ ایثار، مقاومت و شهادت در اختیار داشتیم و اونا بیبهره بودن. ما به سلاح ایمان، عقیده و نظام پاداش و جزای روز قیامت مجهز بودیم و هر سختی که میکشیدیم رو ذخیرهای ارزشمند برای فردای قیامت میدیدیم و اونا با این مفاهیم بیگانه بودن. ما آینده رو روشن میدیدیم و با امیدواری کامل به پیروزی و نصرت الهی امیدوار بودیم و امید و دلگرمی اونا فقط و فقط حمایت مالی و تسلیحاتی غرب بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 0⃣9⃣
خاطرات رضا پور عطا
موقع عملیات والفجر مقدماتی رضا حسینی در شهر بود. همراه من در عملیات نبود. فردای همان روز امتحان نهایی داشت. در جلسه امتحان بوده که خبر شهادت من را بهش می دهند. برگه را پرت می کند و به هر نحوی که شده، خودش را به چادرهای محل استقرار نیروها در سایت ۴ و ۵ می رساند. وقتی به چادرها می رسد که همه نیروها در تله دشمن گرفتار بودند.
رضا من را خوب می شناخت که به این راحتی ها دم به تله مرگ نمیدهم. ما با هم نیروها را به سایت آورده بودیم. درست روزی که پچ پچ عملیات بین بچه ها افتاد، رضا برای امتحان یکی از درسهایش به شهر برگشته بود. شاید هم قسمتش نبود در مرحله اول عملیات شرکت کند. فردای آن شبی که مهمان مدیر شوش بودیم، وقتی به سایت ۴ و ۵ رسیدیم، خیلی تو سروکله هم زدیم و شوخی کردیم. همه نیروها سرحال و پر هیاهو بودند. دشت پر شده بود از زمزمه نیروهای اسلام. اما حالا که سکوت چادرها را می بیند، بغضش می ترکد و می نشیند گوشه همان چادری که مواقع استراحت دراز می کشیدیم و سر به سر هم می گذاشتیم و گریه می کند.
نگاهی به لباس ها و سر و صورتم کرد که غرق در خون بود. گفت: یالا لباسهاتو در بیار تا برات بشورم. سپس لباس های خاکی و خونی ام را در آورد و مثل یک مادر مهربان من را گوشه ای نشاند و گفت: حالا همین جا بشین برات غذا بیارم.
گفتم: رضا خوابم میاد.. اشتها ندارم. گفت: مگه دست خودته... رنگ توی صورتت نمونده باید غذا بخوری. سپس به سرعت بیرون رفت و از چادر تدارکات کنسرو ماهی گرفت و با کمی نان جلوم گذاشت. خودش لقمه درست می کرد و در دهانم می گذاشت. از خوردن امتناع کردم. هیچ اشتها نداشتم. به شدت خوابم می آمد. لقمه ها را نجویده قورت می دادم. با پایین رفتن لقمه اول احساس کردم اشتهایم کمی باز شد. به آرامی شروع کردم به خوردن. حین خوردن، رضا تند تند میرفت بیرون و می آمد داخل چادر. با تعجب پرسیدم: داری چیکار می کنی؟ گفت: غذات رو که خوردی دراز بکش کاری نداشته باش! گفتم: رضا خوابم میاد. گفت: اول باید حموم کنی.... بوی خون و کثافت بدنت رو برداشته. گفتم: بابا... تو رو خدا ول کن.... چه حوصله ای داری.
أصلا به حرف من گوش نمیداد. کار خودش را کرد. آنجا یک حمام سیار با پوشش پتو داشتیم که بچه ها برای غسل کردن و دوش گرفتن از آن استفاده می کردند. در واقع حمام صحرایی بود. همان طور که لقمه در دهانم می گذاشت از شدت خستگی خوابم برد. تا متوجه شد خوابم می برد به شدت تکانم داد. گفت: نباید بخوابی.. بلند شو بیا دوش بگیر... من باید تو رو حمام بدم.
👈ادامه دارد
همراه باشید
@hemasehjonob1
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویستم:
نبرد سخت و نرم در اسارت(۲)
بچههای ما به اخلاق و کرامت انسانی پایبند بودن و در اوج محرومیت و کمبودِ امکانات، حداقل امکانات رو به عدالت و حتی ایثار تقسیم میکردن و به دشمن شکنجهگر خود، با استقامت و قدرت تحمل مصائب، لبخند تحقیر میزدن؛ ولی اونا جز حقد و کینه، روش و منش دیگهای نداشتن و گاهی جلو چشمان ما، مثل سگ هار به هم می پریدن و به جون هم میافتادن. بچههای ما در اوج پاکی و پاکدامنی بودن و اونا غرق فساد و تباهی.
تقابل مجموعۀ این فضائل انسانی اسرا با آن مجموعه رذائل دشمن عنود بعثی، باعث میشد در نبردی یکسویه، سفرای نظام اسلامی و فرزندان معنوی امام خمینی(رحمه الله علیه) مهاجم و همیشه پیروز باشن. اینا چیزهای کمی نبود و نمیتونست بدون تاثیر و پیامد برای ارتش بعثی باشه. اگه دوربینی میبود که اخلاق و رفتار بسیاری از نگهبانا و افسرای بعثی رو در ابتدای تأسیس اردوگاه و در پایان فیلمبرداری میکرد, تغییر خلق و خو در اکثر اونا مشهود بود. اسرای ما در چنگال حزب بعث نه تنها سرباز امام(رضوان الله تعالی علیه) که بیشتر اونا سفرای نظام اسلامی بودن که خوش درخشیدن و به بهترین وجه ممکن وظیفه پیامرسانی و سفارت خود رو انجام دادند. به همین خاطر بود که عراقیا، اردوگاه یازده تکریت رو اردوگاه حزب الله نامیدن و کسانی مانند علی ابلیس با کمال خضوع و فروتنی به حقانیت راه و روش بچهها اعتراف کرد و آرزو می کرد ای کاش بجای یکی از شما بودم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 #کتاب
"سمیه کردستان"
کتاب سمیه کردستان که در 184 صفحه از سوی خاکریزنویسندگان جبهه جهادی منتظران خورشید منتشر گردیده است پیرامون زندگی شهید ناهید فاتحی کرجو می باشد که در سال 1361 توسط ضد انقلاب به شهادت رسید. به پاس مجاهدت های این شهید و عدم توهین وی به امام راحل که منجر به زنده به گور کردن و شهادت وی شد لقب « سمیه کردستان » به تأسی از سمیه صدر اسلام به این شهید داده شده است.
کتاب « سمیه کردستان » با مقدمه ای به قلم سردار نقدی- رییس سازمان بسیج مستضعفین- با حضور خانواده شهدا رونمایی شد.
این کتاب که به قلم جهادگر « مهدیه شادمانی » تألیف گردیده است با توجه به گذشت 30 سال از زمان شهادت، مدت 6 ماه تحقیق آن توسط محمدعلی مردانی به طول انجامید و بسیاری از منابع آن به سختی های فراوان مورد مصاحبه قرار گرفته اند.
از نکات خواندنی این کتاب، مصاحبه های گوناگونی است که از توابین به عمل آمده که در اوایل انقلاب از نیروهای کومله و دمکرات بوده اند و محقق بخشی از وقایع را با سختی های گوناگون و مشقات فراوان از این منابع دست اول احصاء نموده است که موجب گشته این کتاب در نوع خود بی نظیر گردد.
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 بخشی از کتاب :
هنوز ناهيد 15 ساله بود که برايش خواستگار آمد. خواهرش در مورد آن پسر خواستگار مي گويد: «گذشته از فاصله سني زياد بين شان، او از لحاظ مسايل اخلاقي هم آدم خوبي به نظر نمي رسيد. رفتارش مشکوک بود و برخلاف ناهيد که طرفدار سپاه و بسيج بود، او از هواداران کومله ها حساب مي شد. مدتي بعد، خواستگار ناهيد توسط نيروهاي انقلابي دستگير و به عنوان جنايتکار اعدام شد. با کمرنگ شدن خاطرات حضور آن پسر در خانواده،ناهيد بيشتر وقتش را به خواندن کتاب هاي مذهبي،قرائت قرآن و انجام فعاليت هاي اجتماعي مي گذراند. اوايل زمستان سال 1360 ناهيد به شدت بيمار شد و براي مداوا به درمانگاهي در ميدان مرکزي شهر سنندج مراجعه کرد. چند ساعتي از رفتن ناهيد گذشته بود اما از بازگشتش خبري نبود. مادر در خانه نگران و چشم انتظار چشم به «در» دوخته بود تا دختر نوجوانش برگردد. آن روزها در سنندج امنيت برقرار نبود و اين واقعيت، دل مادر را بيشتر مي لرزاند. جستجوي خانوادگي با رفتن دختر بزرگ خانواده به سمت درمانگاه شروع شد اما او هم با تمام دل نگراني ها بعد از ساعت ها جستجو، خواهر نوجوانش را پيدا نکرد. خبري از ناهيد نبود. انگار که اصلا به درمانگاه نرفته بود. آن وقت ها پدر ناهيد در جبهه خرمشهر براي آزادي اين شهر از چنگال بعثي ها مي جنگيد و مادر شيرزني که مسئوليت سرپرستي و مديريت عاطفي خانواده را بر عهده داشت به تنهايي همه جا دنبال دخترش مي گشت تا اينکه بالاخره از چند نفر که ناهيد را مي شناختند و او را آن روز ديده بودند شنيد که چهار نفر، ناهيد را دوره کرده و به زور سوار ميني بوس کرده و برده اند.
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
👈 دفاع مقدس و آمار
در كل دفاع مقدس 7 سال و 11 ماه، يا 2900 روز و به عبارتی ديگر 95 ماه طول كشيد كه اين مدت 2 برابر جنگ دو كره و دو برابر جنگ جهانی اول میباشد.
مجموعاً در طول 8 سال دفاع مقدس 163 عمليات كوچك و بزرگ و به طور تقريبی هر 7 ماه يك عمليات عليه دشمن متجاوز انجام شده كه در اين ميان
👈 19 عمليات بزرگ،
👈 19 عمليات متوسط و
👈 125 عمليات كوچك انجام شده است .
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣9⃣
خاطرات رضا پورعطا
. با اخم و تخم گفتم: بابا ولم کن... خوابم میاد. گفت: باید لباس هاتو درباری بعد از حمام هر چقدر دلت خواست بگیر بخواب.
هر کاری کردم بی فایده بود. با زور من را از روی زمین بلند کرد و به سمت حمام برد. مثل یک بچه کوچک وسط پتوها نشاند و آب روی سر و صورتم ریخت. سپس با صابون سر و صورتم را شستشو داد. همه مدتی که آب گرم روی سرم می ریخت، چشم بسته چرت می زدم. می دانست اگر لحظه ای از من غفلت کند خوابم می برد. تند و تند برایم حرف میزد. سعی می کرد مشغولم کند. یک دست شامپو به سرم زد و حسابی سرم را مالاند. سپس حوله را دور بدنم پیچید و من را به چادر برگرداند. یک دست لباس تمیز هم که نمی دانم از کجا تهیه کرده بود تنم کرد. سپس شانه را در دستش گرفت و موهایم را نوازشگرانه شانه زد.
من با رضا و روحیات او بزرگ شده بودم. می دانستم که معامله ای در کار است. او بیخودی از این کارها نمی کرد. دستش را کنار زدم و گفتم: معلوم هست چه مرگته چی میخوای؟ گفت: یعنی بد کاری کردم حمومت دادم! گفتم: حرفت رو بزن من تو رو می شناسم. کمی من و من کرد و گفت: می ترسم دعوام کنی؟ گفتم: حرفت رو بزن مارمولک! تو بدون مزد و مواجب برا کسی کاری نمی کنی؟
دست از شانه کردن موهایم برداشت و گفت: گردان شوشتر داره میره عملیات.... بیا ما هم...
با این حرفش چرت از سرم برید. نیم نگاه غصب آلودی به او انداختم و گفتم: مرد حسابی، دو شبه که نخوابیدم.. نا ندارم سرپا بایستم... اونوقت میگی بریم عملیات جلوم زانو زد و با التماس گفت: نوکرتم... تو رو خدا بیا بریم. آن وقت مثل مادری که بچه اش را می خواهد راضی کند، گفت: دیدی حمامت دادم... آب ریختم رو سرت... شامپوت کردم. به خدا دیگه از این فرصت ها پیش نمیاد.
بعد صورتم را گرفت و بوسه گرمی بر گونه ام نشاند. بوسش خامم کرد. واقعا توی آن لحظه نیاز به محبت و نوازش داشتم. رضا هم خیلی خوب این را فهمید. در دلم آشوبی بپا بود......
باز وسوسه شرکت [در مرحله دوم] عملیات در وجودم شعله کشید..... حالتش را که دیدم دست از مقاومت برداشتم. با عصبانیت او را سمتی هل دادم و گفتم: خیلی خب.... نمی خواد این قدر خودت رو لوس کنی...
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂