eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
تو به آرزوی من رسیدی! نمی‌دانم رسیده‌ام به آرزوهایت یا نه؟ ای شهید...
ای کاش ، بیدار شویم همچون #شهدا که در خواب هم دنیا را بیدار کردند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت دویست و چهارم: "وادادگان وادی عشق " سال 67 که قطعنامه ۵۹۸ از طرف حضرت امام(رضوان الله تعالی علیه)، پذیرفته شد، تصور اسرا این بود که به فاصله کوتاهی معاهدۀ صلح بین ایران و عراق امضا و تبادل اسرا انجام میشه. اما بر خلاف تصور ما و با سوء استفادۀ صدام از شرایط موجود و حمایت‌های مستقیم آمریکا و کشورهای اروپایی، عملیاتای سنگینی در جبهه‌های غرب و جنوب انجام شد و نه تنها جنگ تموم نشد و تبادل اسرایی انجام نشد‌، بلکه آتیش جنگ از نو شعله ور شده بود و عراق موفق شد تعداد زیادی اسیر بگیره بطوری که در طول یکی دو ماه به اندازه کل هشت سال جنگ، عراق اسیر گرفت . این تحولات بتدریج آزادی رو برای اسرا به یه رؤیای دست نیافتنی مبدل ساخته بود. خصوصاً این که ماه‌ها بعد از پایان عملیاتای عراق و برقراری آتش‌بس، هیچ نشونه و شواهد مشخصی از اجرای مفاد قطعنامه ۵۹۸ دیده نمی‌شد و تبادل اسرایی در کار نبود. مجموعۀ این شرایط و ابهام کامل نسبت به آینده و نبودن کورسویی از امید برای بازگشتن به ایران، سبب شد منافقین دست بکار شده و با اعزام افراد قوی و سخنور به اردوگاهای مختلف و با تبلیغات دروغین و وعده‌های فریبنده، از اسرا دعوت کنن که به اونا پناهنده بشن تا شرایط اعزام اونا رو به کشورای اروپایی و اعطای پناهندگی و تهیۀ امکانات رفاهی و غیره فراهم بشه. طبیعی بود تو همچین شرایطی که بر حسب شرایط عادی، هیچ امیدی به آزادی وجود نداره، عده‌ای صرفا برای خلاصی از شرایط موجود، فریب این تبلیغات رو بخورن و پناهنده بشن! ● پروژه مشترک نفاق* یه روز یکی از بچه‌ها به من گفت فلانی، تعدادی ازین افراد مسئله‌دار تو سه آسایشگاه کِش به دستشون بستن. قضیه چیه؟ منم نمی‌دونستم. قرار شد تحقیق بکنیم ببینیم هدف و منظور ازین کار چیه؟ بعد از تحقیقی که بچه‌ها کردن، مشخص شد، این کار با خط دهی امیر به منظور ایجاد هماهنگی بین کسانی که قرار بود به منافقین پناهنده بشن انجام می‌گرفت. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔴 لینک کانال جهت دعوت دوستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
4_5978950060669403463.mp3
319.8K
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران 🔰 نوحه زیبا و دلنشین شیرمردان خدا کرب و بلا در انتظار است وقت دیدار شهیدان با حسین در این دیار است حجم : 312 کیلوبایت مدت آهنگ: 7:43 دقیقه تقدیم به شما 🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅 🔴 به ما بپیوندید ⏪ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
میانگـین سنی ... زیر ۲۰ سال شجـاعت شان غیـرت شــان مثال زدنی است ... #علی_اکبرهای_خمینی
‍ 🍂 🔻 یک عکس و..... صد دلتنگی زمستان سال ۱۳۶۴ رفتم تا به دوستانم در گردان جعفر طیار سری بزنم . در برگشت دوستم محمدرضا حقیقی (شهیدی که موقع دفن لبخند زد) گفت من تا درب پادگان می رسانمت. بین راه از کسی خواستیم در حین حرکت موتور از ما عکسی بگیرد. وقتی عکس را ظاهر کردم صحنه جالبی را دیدم. سایه ای از عکس احمد هویزی جلویمان افتاده بود. بعد از آن بچه‌ها مسجد می گفتن این روح احمد هویزی است . خداوند رحمت کند احمد هویزی و محمد رضا حقیقی را. ایشان دو ماه بعد در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو به درجه رفیع شهادت رسیدند. ( روحشان شاد ). بهرام یار احمدی 🍂
🔻خاطرات شهید محمدرضا حقیقی و کلیپ لبخند شهید در هنگام دفن، هم اکنون در کانال شهدای حماسه جنوب. 👇 @defae_moghadas2 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣9⃣ خاطرات رضا پورعطا احساسات جریحه دار شده پدر سعید، سخت مرا تحت فشار قرار داد. بغض گلویم را گرفت. با شنیدن جمله سعيدِ من، همه تار و پودم از هم باز شد. می دانستم چه دردی در دلش لانه کرده. شنیده بودم که سعید برای پدرش خیلی عزیز بود. لحظه ای چهره معصوم شهید در نظرم مجسم شد. به خصوص موهای طلایی او که از زیر کلاه کاموایی اش بیرون زده بود و مثل ساقه های گندم در نسیم باد به هر سو تکان می خورد. باز هم سکوت را شکست و گفت: سعیدِ من توی این بچه ها نیست. و این برای من خیلی عجیبه! حق هم داشت. همه خانواده ها با شور و شوق استخوان های فرزندشان را تحویل گرفته بودند و در حال تشییع کردن آن بودند. نگاهم را به چهره مؤقر و مردانه او انداختم و با صدایی لرزان گفتم: حاج آقا چی بگم؟ پدر سعید حال عجیبی داشت. بدون اینکه حرفی بزند، نگاهش آزارم می داد. احساس کردم همه چیز را می داند. فقط می خواهد مطلب را از زبان من بشنود. کشمکش دوباره ای در وجودم شکل گرفت. خدایا بگم؟ نگم؟ در مقابل این پدر مسئولم. این پا و آن پا کردم. فهمید که حرف هایی برای گفتن دارم اما قدرت بیان آن را ندارم. گفت: آقای پورعطا اگر حقیقتی هست به من بگید... تحمل شنیدنش را دارم. باز هم سکوت کردم و چیزی نگفتم. نگاهی به آدم های اطرافش انداخت و گفت: پسرم... تو قبلا همه خاطرات اون شب رو برای من و خانواده ام تعریف کردی و با قاطعیت گفتی «سعید من» پشت سرت بود. بعد با دست اشاره به مسیر تشییع جنازه کرد و گفت: این هایی رو که دارن تشییع می کنن همون هایی هستن که کنار سعید من بودن و تو در خاطراتت اشاره به اون ها کردی. پس سعید من کجاست؟ چرا فقط او نیست. از گفتن این خاطرات به پدر سعید بیش از هشت سال می گذشت اما پدر سعید کلمه به کلمه خاطرات یادش مانده بود. حتی همه نام هایی را که عنوان کرده بودم، بر زبان آورد. یک لحظه روی شانه هایم بار سنگینی را احساس کردم. او پدر بود و من نمی‌فهمیدم چه دردی را دارد تحمل می کند. از طرفی می دانستم مادر سعید هم دست کمی از او ندارد. گفتم: حاجی هر چی بود گفتم. کمی چهره در هم کشید و گفت: نه آقای پورعطا... یک حقیقتی هست که هنوز نگفتی. چنان با قاطعیت و اعتماد به نفس حرف زد که مرا به صرافت انداخت. دوباره اشاره به سر و صدای تشییع کنندگان کرد و گفت: این‌ها همان هایی هستند که تو در خاطراتت ازشان اسم بردی. پس سعید من کجاست؟ احساس کردم دیگر تاب مقاومت در مقابل این همه احساسات ناب پدرانه ندارم. سکوت را شکستم و قولی را که به نداعلی داده بودم زیر پا گذاشتم. گفتم: آقای فدعمی، علی رغم قولی که به مسئول تعاون دادم مجبورم حقیقت رو به شما بگم. چون طاقت تحمل ناراحتی شما رو ندارم. ماجرای تفحص شهدا در منطقه را لحظه به لحظه برای او گفتم. بعد با حالتی شرم‌گنانه گفتم: هر چی که گفتید درسته. سعید هم توی همین شهدا باید باشه! حرف من را قطع کرد و گفت: پس چرا نیست؟ گفتم: وقتی در حال جمع آوری بقایای شهدا بودیم، بچه های تعاون هم همراه ما بودند و هر شهیدی که پیدا می کردیم می گشتند تا پلاک یا مدرکی از او به دست بیارند. بچه های تعاون خیلی سخت می گرفتند. بعد از اینکه پلاک شهید رو به دست می آورند، با دفتر آمار مطابقت می دادند تا هویت شهید ثابت بشه. چنانچه شماره پلاک با دفتر آمار تطبیق داشت، نام شهید رو به طور قاطع اعلام می کردند. همه این شهدایی که می بینی در حال تشییع هستند، همه پلاک داشتند. اما سعید شما پلاک نداشت و هر چی بچه ها تلاش کردند مدرکی از او به دست بیاورند موفق نشدند. همراه باشید. @defae_moghadas 🍂