eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔴 این روزا قصه بچه‌های کربلای ۴ زینت بخش کانال حماسه شده، قصه ای به ظاهر تلخ و بدگوار ولی در اصل شیرین و گوارا گفتن از سختی ها و مشقات اون روزا، گذشته از تاریخ نگاری، تذکری ارزشمند است تا بدانیم بستر گرم و نرم همه ما مدیون چه انسان های با گذشتی بوده و هست. بی‌شک این تذکر در ابتدا شامل حال امثال بنده‌ست و اغلب دوستان این کانال همان رزمنده ها و خانواده هایشان هستند که خاک قدومشان را تبرکا به چشمان میزنیم و افتخار می کنیم. تصور کردن بچه هایی که در همین ساعات و بعد از یک شبِ سخت و نفس‌گیر در آبهای سرد اروند و با درگیری و دادن دوستان بی‌ریای خود، در حال بازگشتی ناخواسته‌اند قابل تصور و درک نیست همه در این لحظات دست به دعا بلند کنیم و برای خانواده‌های شهدای این عملیات دعا کنیم، برا رزمنده‌ها و بازمانده از قافله شهدا دعا کنیم، برا مجروحین و شهدای این عملیات دعا و علو درجات را طلب کنیم و برای هم دعا کنیم تا شرمنده شهدا نباشیم و طلبکار نشویم. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۹ خاطرات رضا پورعطا تقریبا نیم ساعت از اصابت خمپاره و انتقال مجروحان نگذشته بود که نگاهم به یک جیپ نظامی افتاد که از دور با سرعت در حال نزدیک شدن به ما بود. همان طور که خیره به دو سرنشین جیب نگاه می کردم، دیدم نفر بغل دستی راننده نیم خیز شد و مرا صدا زد. -رضا... تویی؟ در آن وانفسا کسی تو را بشناسد و اسمت را صدا بزند، واقعا خوشحال کننده بود. نگاهم را ریز کردم. شناختمش. حاج محمود بود. شاید کمتر از چند ساعت نبود که از هم جدا شده بودیم. حالا دوباره در هیاهوی رزمنده ها همدیگر را می دیدیم. برایش دست تکان دادم. سراسیمه به راننده اشاره داد که گوشه ای توقف کند. تند و تیز از جیپ پایین پرید و به سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت. گفت: مرد حسابی اینجا چه می‌کنی؟ لبخندی زدم و گفتم خودت اینجا چه می‌کنی؟ دوباره هر دو خندیدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. چیزی از نجات هر دوی ما نگذشته بود. نگاه به آسمان انداختم و گفتم: خدایا کرمت رو شکر... دو شب پیش من و حاج محمود امیدی به زنده موندن نداشتیم اما حالا اینجا...! حاج محمود که انگار خیلی عجله داشت حرفم را قطع کرد و پرسید: کی باهاته؟ با اشاره به محمد درخور و رضا حسینی گفتم: این دو نفر... چطور مگه؟ گفت: بالا سوار شید بهتون نیاز دارم. پرسیدم حاجی بازم چه خوابی برامون دیدی؟ گفت: سوار شید... وقت کمه... تو راه بهت می‌گم. امانش ندادیم. توی جیب پریدیم و همراه او رفتیم. در بین راه، زبان به صحبت باز کرد و گفت: فرمانده گردان شوشتر همین الان بر اثر انفجار خمپاره شهید شد. با تعجب گفتم: نکنه برادر ضرغام رو می‌گی؟ گفت: آره... تو از کجا می‌شناسی؟ بُهت زده به رضا و محمد نگاه کردم و به تقدیری که معلوم نبود ما را به کدام سمت می برد فکر کردم. حاج محمود ادامه داد و گفت: متأسفانه سه تا معاون‌هاش هم شهید شدن. شنیدن خبر شهادت کسی که چند لحظه پیش با او سر و کله می‌زدم برایم تلخ و ناگوار بود. سرم را پایین انداختم و متأثر شدم. گفتم: حاج محمود آخه چطور ممکنه؟ همین چند لحظه پیش با اونها صحبت می‌کردم. گفت: خمپاره قشنگ خورد وسطشون و اونها رو شهید کرد. حالا از تیپ به من مأموریت دادن که فرماندهی گردان شوشتر رو به عهده بگیرم. من و محمد و رضا با تعجب به هم خیره شدیم. پرسشی در نگاه ما بود که نیازی به طرح آن نبود. تنها نگاهمان در پی کشف رمز و رازی بود که فقط حکمت خدا بر آن غالب بود. تا چند لحظه پیش به برادر ضرغام التماس می‌کردیم که ما را همراه خودشان ببرند اما حالا همه چیز تغییر کرد و ما هدایت همان گردان را به عهده گرفتیم. حاج محمود به من گفت: در راه که می آمدم فکر کردم چطور این گردان را بدون معاون هدایت کنم؟... وقتی تو را دیدم، تعجب کردم... اما یادم آمد که بهترین گزینه تو هستی! سپس به رضا و محمد هم نگاه کرد و گفت: اتفاقا به دوستات هم خیلی نیاز دارم همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ‌۴_گردان‌کربلا ۷ حسن اسد پور روزها و شب های آن ایام سرد و باران بود! منطقه گسبه با خانه های خشتی و گلی، با کوچه هایی که با هر باران مملو از گل ولای می شد، ایاب و ذهاب شاید برای لانکروزها ممکن بود اما برای نیروها غیرممکن کرده بود. دستشویی و حمام رفتن، لباس شستن در هوای بارانی و در نهرها با آن حاشیه لغزنده و گلی و آب شور .... حکایت مفصلی برای خود داشت. عبور از ساحل گسبه و رفتن به ساحل فاو !هرچند امری ممکن بود اما می توانست مشکلات زیادی هم در پی داشته باشد! نیروهای گروهان که تجربه کافی را کسب کرده بودند از این احتمال چندان راضی نبودند و بی صبرانه برای شب عملیات لحظه شماری می کردند. بالاخره با یک گام تخفیف تصمیم گرفته شد که برای مانور و تمرین نهایی در روز روشن از عرض اروند عبور کنیم‌. اروند ! (فی الواقع هنوز که هنوز است نام و ابهت آن و آب خروشانش برای هر غواص و شناگری هولناک است!) عرض اروند، حدفاصل فاو تا گسبه بصورت تقریبی ۱۰۰۰ تا ۱۲۰۰ متر بود که کشتی ها و شناورهای مغروق اولین موانع عبور بودند! سپس شدت جریان آب و ... لاجرم در یکی از روزها لباس پوشیدیم و به آب زدیم. گروه پیشرو " حاج اسماعیل " بود و " علی بهزادی" و یکی دونفر دیگر . ما هم در ساحل با چشم آنان را دنبال می کردیم که بسرعت قطار ، جریان جزر آب آنان را می برد! با فرمان "علی" ما هم به آب زدیم. در حالی که ستونی حرکت می کردیم و نیروهای هر ستون دست در حلقه طنابی کرده تا جریان آب غواصان را این سو آن سو نبرد. در جریان کار دریافتیم که شدت و جریان آب بیش از آن چیزی است که از ساحل شاهد آن بودیم! با تهییج و تشویق دیگر بچه ها در حال "فین" زدن بودیم که متوجه شدیم سرعت آب ما را به پایه‌های پل فاو نزدیک و نزدیک تر می کند! برخی بچه ها که هیچ جا را خالی از شوخی و مزاح نمی گذاشتند و قیل و قال می کردند، جو را به دست گرفتند و .... 👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾
یکی شان داد زد: " امشب میهمان امیر کویتیم"! (کنایه از اینکه آب ما را با خود به ساحل کویت خواهد برد)!! یکی صدا می زد: " عندک نازل" (واژه ای عربی برای پیاده شدن از اتوبوس یا تاکسی برای راننده )! یعنی ما را همینجا پیاده کن! و به دنبال آن شعار حیدر! حیدر! با صلابت بچه‌ها که در سطح اروند طنین انداز شد. (به نظرم ) صدای " سعید حمیدی اصل" بلند شد، که: " طناب را رها کنید و الا غرق می شوید"! دیگری فریاد زد: " مواظب باشید به لوله های پل برخورد نکنید"! ناگهان چشمم به لوله های قطور پل فاو افتاد که به سرعت نزدیک می شدند! بلافاصله حلقه طناب را از دستم خارج کردم و خود را در وسط ستون ها قرار دادم تا از این مرحله عبور کنم که ناگاه اسلحه ام در طناب های رها شده که به لوله ها گیر کرده بود، گره خورد و بشدت واژه گون شده و به زیر آب رفتم! بصورت ناخواسته، شاید چند متر آن طرف تر بالا آمدم، در حالی که چند " قلپ" اساسی آب خورده بودم! صدای قیل وقال بچه را می شنیدم که هر چند نفر گوشه و کناری در تلاش اند تا خود را به ساحل برسانند! از خستگی روی کمر خوابیده (کرال پشت) و آرام آرام بسوی ساحلِ فاو که دیگر نزدیک بود، فین می زدم که دوباره هشدار و داد و بیداد بچه بگوشم رسید: " مواظب باشید، کشتی ... کشتی ... نکشه زیر ... نخوری به کشتی .... "!! به ناگاه یک کشتی عظیم غرق شده جلو ما سبز شد که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد! دهانه کشتی در ساحل و نیمه دیگرش در عمق اروند فرو رفته بود! با نزدیک شدن به کشتی، خطر فرو رفتن در زیر و یا برخورد با بدنه آن می‌رفت!! پیام هشدار بچه ها نیرویم را دوچندان کرد و با قدرت بیشتری " فین " زدم تا آنجا که شانه هایم به گل ولای ساحل چسبید و دریافتم که به سلامتی به ساحل رسیده ام! روز خوبی بود و بحمدالله بی خطر از اروند (در جزر حداکثری) گذر کردیم، هر چند که برخی کوفتگی ها و شاید یک آسیب دیدگی دندان داشتیم ! در ساحل جمع شدیم و منتظر عکس‌العمل فرماندهان گردان ماندیم. حاج اسماعیل با ابهت همیشگی خود، به طرف ما آمد و سخت ترین برخورد ممکن که تا آنموقع از او دیده بودیم را به نمایش گذاشت. ایراد او به ما ، وارد بود و منطقی! می‌گفت این یک تمرینی بود در اروندی واقعی. ضمن برخورد با یک مشکل در حین کار، نبایست شوخی و شعار می‌دادید و سر و صدا راه می‌انداختید. معنای واقعی مانور، شناسایی مشکلات است و برخورد صحیح با آن..... همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۱۰ خاطرات رضا پورعطا همان طور که جیپ، جاده خاکی را می شکافت و جلو می رفت، به حوادثی که پشت سر هم اتفاق می افتاد فکر می‌کردم. شهادت آن چهار نفر ....، موتورسواری که ترکش خورد...، دیدن دوباره حاج محمود و از همه مهم تر یاد و خاطره تلخ شب گذشته و انگیزه ای که من را برای انتقام گرفتن از آن تیربارچی ملعون دوباره به خط اول کشانده بود. هنوز صدای رگبار تیربارش در مغزم طنین انداز بود. عزمم را جزم کردم که این بار به هر شکل ممکن او را شکار کنم. عقده ای که در دل داغدیده من مانده بود. وقتی جیپ توقف کرد، به خودم آمدم. به اتفاق بچه ها از جیپ پایین پریدیم. حاج محمود یکی از معاون های باقی مانده گردان را صدا زد و گفت: میتونی فرمانده گروهان باشی؟ بنده خدا با ترس و لرز گفت: نه حاجی... منو معاف کن. اینجا بود که پی به برتری و صلابت نیروهای خودم بردم. معمولی ترین نیروهای من توان فرماندهی گردان را داشتند. یعنی ساده ترین نیروی گروهان ما می توانست مأموریت شکستن خط را فرماندهی کند. برادر محمدپور به من گفت: آقا رضا... نفراتت به درد بخور هستن؟ با لبخند گفتم: حاجی کسی که با من قدم بر می داره مثل خودمه... هر کدومشون به پا فرمانده‌ن. حاج محمود نگاهی به رضا حسینی کرد و گفت: خیلی خب... شما فرمانده این گروهان باش. رضا که غافلگیر شده بود، سکوت کرد و حرفی نزد. من هم که مشخص بود هر جا محمدپور هست باید باشم؛ یعنی معاون فرمانده گردان شدم. محمد درخور هم پیک گردان شد. یعنی عملا با این تقسیم کار، بین من و رضا حسینی و محمد درخور جدایی انداخت. محوری که قرار بود من عمل کنم، با محوری که رضا حسینی فرماندهی گروهانش را بر عهده داشت فرق می کرد. محمد درخور هم که پیک شده بود، می بایست از این گروهان به آن گروهان تردد می‌کرد. طولی نکشید که نظم گردان دوباره برقرار شد و ستون با انتخاب فرمانده گروهان‌ها به راه خودش ادامه داد. خودم را که در کنار حاج محمود دیدم، یاد شب گذشته و مصیبت هایی که در میدان مین کشیدم افتادم. آهی از ته دل کشیدم. دوباره همان آش و همان کاسه. باز هم حاج محمود من را نفر جلو قرار داد و همه مسئولیت را به من سپرد. می دانستم که به این راحتی دست از سر من برنخواهد داشت. او به من اعتقاد داشت. شب گذشته توان من را دیده بود. می دانستم که باز هم در طول مسیر میدان مین خواهیم داشت. خودم را برای پاکسازی مجدد میادین آماده کردم. هر چه پرس و جو کردم از تخریب چی خبری نبود. خدا خدا کردم که میدان مین سر راهمان نباشد. در همین افکار بودم که حاج محمود صدایم زد و گفت: رضا پورعطا بیا اینجا؟ مطمئن شدم که باز هم مین و سیم خاردار دیده. خودم را به او رساندم و قبل از اینکه حرفی بزند گفتم: آخه مرد مؤمن، فرض کن من نبودم... چطور می خواستی از این میدان عبور کنی؟ گفت: آقا رضا حالا وقت این حرفها نیست..... یالا عجله کن...میدون باید پاکسازی بشه. چاره ای جز اطاعت از فرماندهی نداشتم. در حالی که همه لحظات دو شب گذشته در ذهنم بود، سرنیزه را در آوردم و شروع به پاکسازی میدان کردم. دیگر دستم تند شده بود. به سرعت از میدان اول گذشتم. به یک ردیف سیم خاردار نه چندان بلند رسیدم. زانو زدم و سیم ها را راحت چیدم و از پیش رو برداشتم. خیلی سریع نیروها را به کانال اول رساندم. تقریبا راحت تر از مرحله قبلی بود.. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ‌۴_گردان‌کربلا ۸ حسن اسد پور شب سختی را بعد از تمرین می‌گذراندیم و خستگی از سر و کله مان بالا می‌رفت. در همین شرایط به یاد شرایط یکی دو شب پیش و موقع جابجایی از پلاژ اندیمشک به اروند افتادم و مقداری تسکین پیدا کردم. آن شب بخاطر حفظ امنیت عملیات، همگی در کامیون ها سوار شدیم و پلاژ اندیمشک را به مقصد اروندکنار ترک کردیم! ساعتها در کامیون، فشرده و متراکم نشسته بودیم، هوای سرد زمستانی، آنهم در عقب کامیون و بدون هیچ پتو و امکاناتی ...حتی جایی برای این پا و آن پا کردن هم وجود نداشت! " صباح حزباوی" با آن جثه حجیم‌ش روی من نحیف تکیه داده بود! بطوری که به بدنه کامیون پرس شده بودم و شوربختانه " کلاشم" را پشت کمرم گذاشته بودم و بدتر اینکه نوک " گلنگدن" آن در کمرم نشسته بود !!😟 آن شب و آن ساعت‌ها اگر چه سخت گذشت اما با شور و شوقی همراه بود و عشقی که همیشه در وجودمان بیشتر و بیشتر می‌شود. تکلیفی که به آن اعتقاد داشتیم و داریم، و آن حفاظت از انقلاب و امام بود که باید تا ظهور از آن در هر شرایط دفاع کنیم و پایش همه چیزمان را بدهیم! بچه ها همین که پی بردند کامیون به سمت آبادان، خرمشهر در حرکت است همه باهم و با هدایت و پیشگامی "سیدباقر" همنوا شدند که: " وضوی خون گرفته ایم برلب کارون غسل شهادت کرده ایم برلب کارون" (نوحه ی حاج صادق آهنگران) و تا این بیت تمام می شد، گروهان یک صدا می خواند: " لب کارون ، چه گل بارون، می شه وقتی که می شینن دلدارون "!!!!😂 و صدای خنده ها و قیل وقال بچه ها بلند می‌شد! تو گویی که به اردوی تفریحی می روند! شاد، با روحیه ای بالا چشم " علی بهزادی" را دور دیده بودند! البته که گاه کامیون توقف کرده و علی از دیواره آن بالا می‌آمد و تذکری محکم می داد و سکوت .... و دوباره .... تا جایی که آخرین تذکرش حالتی ملتمسانه و خواهش گونه داشت !!! حالا یک قدم به عملیات نزدیکتر شده بودیم. عبور ما از اروند هم آزمون دیگری بود تا غواصان خط شکن گردان کربلا نمره قبولی بگیرند و بدین سان گردان عازم منطقه عملیاتی شود. یعنی آبادان !.... همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۱۱ خاطرات رضا پورعطا درگیری شروع شد. دشمن با همه قدرت می‌کوبید. خمپاره ها یکی پس از دیگری فرود می آمد. نگاهی به نیروها انداختم. وحشت و هراس و سراسیمگی در چهره‌ها موج می‌زد. شاید خیلی از نیروها تجربه اول‌شان بود. تا یک نفر مجروح می‌شد، داد و فریاد نیروها بلند می‌شد و به هم می ریختند. ناخودآگاه یاد نیروهای مجرب و کارکشته دسته و گردان خودم افتادم. چقدر برای آنها زحمت کشیده بودم. باز هم صدای رگبار تیربار بلند شد. از کانال اول بالا آمدم و گروهان اول را جلو فرستادم. حاج محمود با چهره ای در هم و نگران و خسته دم کانال اول نگه‌مان داشت و تأکید کرد که همان جا بایستیم. درست هم تصمیم گرفت. چون فرمانده گردان نباید خودش جلوتر از نیروها حرکت می کرد. همان ابتدای کانال اول نشست و از همان نقطه نیروها را مدیریت کرد. نیروها از توی کانال بالا رفتند و خودشان را جلو کشیدند. یکی دو ساعت درگیری و بزن بزن ادامه داشت. آرام آرام متوجه شدم که حرکت نیروها متوقف شد. هر چه تلاش کردیم دیگر نیروها تکان نمی خوردند؛ یعنی کُپ کرده بودند و چسبیده به هم ایستاده بودند. حاج محمود، ارتباطش با بی سیم و گروهان جلو قطع شد. با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: چرا اینا جلو نمی‌رن؟ گفتم: حاجی راه نیست..... نمی‌شه یک قدم جلو بری حاج محمود فریاد کشید که چرا معطلی..؟ برو جلو ببین جریان چیه...؟ چرا گردان حرکت نمی‌کنه...؟ مگه خط نشکسته؟سپس محاسبه ای در ذهنش انجام داد و گفت: الان باید از کانال دوم هم گذشته باشند... چه اتفاقی افتاده؟ دغدغه و بی قراری را در چهره خسته حاج محمود که چند شب از بی خوابی رنج می برد دیدم. گفتم حاجی چیکار کنم؟ گفت: هر طور شده خودتو به جلو برسون..... ببین چه خبره؟ نگاهی به انبوه نیروهای داخل کانال و بالای کانال انداختم و خودم را آماده پیشروی کردم. محمد هم خودش را به ما رساند و نفس زنان گفت: رضا وضع خیلی خرابه. گفتم: از جلو خبر داری؟ گفت: نه... اما بچه ها کپ کردن. گفتم: خیلی خب... من میرم جلو ببینم چه خبره؟ گفت: می خوای باهات بیام. گفتم: همین جا بمون تا بتونم سریع تر حرکت کنم. سپس به سختی خودم را به پله رساندم و از دیوار بلند کانال بالا رفتم. تا سرم را از کانال بالا آوردم، دیدم واویلا... همین طور تا چشم کار می‌کند نیروها روی زمین کنار هم خوابیده اند و تکان نمی خورند. نگاهی به معبر میدان مین انداختم، متوجه شدم توی این سه متر معبر باز شده، پنج تا پنج تا نیرو آن هم به شکل نامنظم خوابیده اند و تکان نمی خورند. چاره ای جز حرکت به جلو نبود. از روی سر و صورت نیروها قدم برداشتم تا به کانال دوم رسیدم. صدای آخ و ناله نیروها به آسمان بلند شد. وحشت سراپایم را گرفت. چاره ای نبود. باید خودم را به پیشانی نیروها می رساندم. حساب کردم دیدم ۲۰۰ یا ۳۰۰ متر بیشتر نمانده تا به نفر اول برسم اما هر چه جستجو کردم یک وجب جای خالی که بتوانم قدم بگذارم پیدا نکردم. مجبور شدم روی تن و بدن چسبیده به هم نیروها حرکت کنم. نزدیکهای کانال دوم بود که پایم بدجوری روی سر یکی از نیروها سُرید. همان طور که با صورت روی زمین خوابیده بود، دستش را بالا آورد. پایم را به سختی به سمتی هل داد و با عصبانیت گفت: برو اونور لعنتی! دلم سوخت. نگاهش کردم. دیدم ای وای! رضا حسینیه... گفتم: رضا تویی؟ رضا با دیدن من جان تازه ای گرفت. گفت: رضا معلوم هست کجایی؟ کنارش زانو زدم و گفتم: پس چرا جلو نمیرید؟ گفت: نمیدونم هیچ کس تکون نمیخوره. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻۴_گردان‌کربلا۹ حسن اسدپور " آبادان" برای من همیشه خدا آشنا و دوست داشتنی بود. شاید به خاطر دوستان خونگرم آبادانی ام ! شاید هم به خاطر خونی که از برادر شهیدم در این شهر و درتابستان سال ۶۰ ریخته شده بود! یگان های عملیاتی در مقرهای از پیش انتخاب شده آبادان و خرمشهر اسکان داده شدند. گروهان ما در ساختمانی چند طبقه روبروی کلیسا و مسجد بهبهانی (بلوار معلم) مستقر شدیم. روزها و شب‌های خوشی داشتیم! با تجربه ترها که لحظات را بیشتر می فهمیدند و شاید خاطرات عملیات های پیشین در ذهن شان تداعی می شد، به انتقال تجارب و خاطرات خود می پرداختند و این جلسات دوستانه چه شیرین بود در کنار امثال " شیرین"! ساعت ها چه زود سپری می شد! برخی بچه ها از این ساختمان به آن ساختمان به دنبال این و آن می گشتند تا حلالیت طلبیده ، عکسی بگیرند و گاهی فقط می خواستند تا فلان دوست را لحظاتی ببینند!! آن روزها شیرین تر شد وقتی فهمیدم تعدادی از بچه های قرارگاه نزدیک ما حضور دارند! وقتی شهید "مهدی ممبینی" را دیدم گل از گلم شکفت! الفتی از ماموریت پاسگاه زید بین ما بود! شاید اگر من و احمدرضا هم در قرارگاه نصرت می ماندیم آن روز در کنار آنان بودیم اما لذت در گردان بودن، لذت در کنار کجباف بودن و کریم میاح، اکبر شیرین ،جواد نواصری، بچه های خونگرم کوت عبدالله، خروسیه .... چگونه درک می کردیم؟! 👇👇👇👇
مسجد بهبهانی در کنار کلیسای گریگوری آبادان
🍂 اصلا زیبایی در گردان بودن همان کمبودها و سختی ها بود! در گردان دلیل خلقت را که همان "الا ماسعی" است خوب می فهمیدی! در گردان باید باشی تا وجود روحانی امثال "حاج اسماعیل" را بفهمی! باید با " علی بهزادی" نشست و برخاست کنی تا به روح بلندش دست یابی! باید از نزدیک "امیر صالح زاده" را ببینی، "صادق نوری" را ببینی تا نوری از او به تو برسد! در آن واپسین روزها و ساعت‌های مانده به عملیات گاهی فرصتی برای پرسه زدن در شهر پیدا می‌شد. شهری که روزگاری نگین ایران بود! شهری با اقوام و نژادهای متکثر بنام آبادان! شهری که پس از حماسه های غریبانه، زخمی و تنها مانده بود! اگر چه دیگر خبری از " دریاقلی" ها نبود اما دلاورانی آمده بودند تا بیاد او دل و جان به دریا بزنند! آبادان با خانه های نیمه ویران، با آسفالت های دریده شده از خمپاره ها، با پارک‌ها و فضاهای زیبایی که صدای کودکان در آن نمی جوشید! ما بچه های اهواز به خوبی آنچه بر سر آبادان رفته را درک می کردیم! یادش بخیر !! نمیدانم! شاید کلیسای آبادان این قدر که برای ما عزیز است برای خود ارامنه عزیز نباشد! عجب روزهایی بود! آن پرده های مخمل، آن مجسمه های مسیح و مریم مقدس! آن نمادهای مسیحیت ! آن فضا برای ما بیشتر شبیه فیلم ها بود. گاه و بی گاه بچه ها صدای پیانو را (درهم و برهم) می نواختند و هرکس از گوشه و کنار آوای زیبایی سر می داد! انگار که دسته ارامنه سرود و مناجات می خواندند! آن یکی با چفیه برای مریم مقدس روسری می‌بست! دیگری فرشته های برهنه بالدار را مستور می کرد!! و چه می کشید از دست ما، حاج حمید دست نشان! 😔 ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۱۲ خاطرات رضا پورعطا دو گروهان جلوتر از رضا حسینی حرکت می کرد. در واقع رضا گروهان سوم محسوب می شد. نگاهی به جلو انداختم و گفتم: خیلی خب، بذار ببینم آن جلو چه خبره. تا خواستم حرکت کنم، رضا پایم را گرفت و گفت: بذار منم بیام. گفتم: نمیشه... فعلا همین جا بمون تا ببینم چرا کپ کردن؟ قبل از اینکه پایم را رها کند، گفت: رضا تو رو خدا مواظب باش... بدجوری درو می‌کنه. گفتم: نگران نباش. می‌دونم که آخرش خودم باید شکارش کنم. پایم را از دستش رها کردم و به سرعت از کانال بیرون آمدم. تقریبا سی، چهل تا جنازه بیرون از کانال دوم افتاده بود. غیر از این اجساد هیچ چیز دیگری مشاهده نمی‌شد مستأصل و درمانده به صحنه تأسف بار مقابلم خیره شدم. حدس زدم شدت تیرها بچه ها را زمین گیر کرده. باید کاری می کردم. از یک سو نگران آن‌هایی بودم که توی کانال دوم مانده بودند و جرئت حرکت نداشتند و از یک سو صحنه جسدهایی که مقابلم روی هم ریخته بود منقلبم می‌کرد. نمی توانستم تشخیص دهم بچه هایی که به زمین چسبیده اند، ترسیده اند یا شهید شده اند. باید هر چه زودتر دلیل کپ کردن نیروها را می فهمیدم. از کانال به آرامی خودم را بالا کشیدم و سینه خیز روی زمین و از لابه لای جسدها جلو رفتم. طولی نکشید که خودم را به سختی به آخرین جنازه رساندم. ظاهرا به آخر خط رسیده بودم؛ یعنی به آخرین و یا درست تر بگویم به نفر اول رسیدم. معلوم بود که این آدم، شجاعانه خودش را تا اینجا کشانده و دیگر نتوانسته جلو برود. یاد شب پیش افتادم که با چه زحمتی خودم را به انبوه سیم خاردارها رساندم. اما دیگر نتوانستم جلوتر بروم. از ته دل مرحبایی بر دلاوری این رزمنده فرستادم. اما چه فایده که دیگر روحش به آسمان پر کشیده بود و شهید شده بود. . ناگهان اصابت چندین تیر مستقیم به اطرافم مرا به خود آورد. تیرها به فاصله ۲ یا ۳ سانتی متری اصابت می کرد. نگاهم را به جلو کشاندم. متوجه شدم مسیر شلیک تیرها در سطح زمین است. خیلی دور نبود. یعنی باز هم یک تیربارچی با خیال راحت توی یک جای مطمئن نشسته بود و بچه ها را درو می‌کرد. نگاهی به جنازه‌ها کردم. اکثرشان از سر و صورت تیر خورده بودند. یعنی قتل عام واقعی. خون جلو چشمانم را گرفت. نفس هایم ناخودآگاه به شماره افتاد. دندان‌هایم را همین طور روی هم فشار دادم. نگاهی به آسمان کردم و گفتم: خدايا جرئت به من بده تا این تیربارچی را شکار کنم. با دیدن تیربارچی حواسم از سمت شهدا منحرف شد. توجهم به سمت شلیک تیرها جلب شد. علیرغم چیزی که فکر می کردم، تیرها در سطح زمین شلیک می‌شد. به لحاظ نظامی باورکردنی نبود. یعنی تیربارها کجا مستقر بودند که این جوری ما را هدف می رفتند. آن قدر مماس با سطح زمین شلیک می کرد که فرصت سر بلند کردن هم نداشتم خزیدم پشت یکی از شهدا و پناه گرفتم. صفیر گلوله ها هوا را می شکافت و از اطراف من عبور می کرد. لحظه ای که هرگز در زندگی فراموش نکردم. همین که کمی شلیک‌ها آرام تر شد، نگاهم را از پشت جنازه بالا کشیدم و متوجه تاکتیک پیچیده آنها شدم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂