eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آیا می توانستیم در طول دفاع مقدس، نظام حزب بعث را ساقط کنیم؟! سرلشکر علاالدین خَمَس جانشین سابق فرمانده سپاه سوم عراق : " هنگامی که الخزرجی در سال ۱۹۸۷ به ریاست ستاد مشترک ارتش منصوب شد، از صدام پرسید؛ قربان یادتان می آید در سال ۱۹۸۳ مقاله ای در مورد به دست گرفتن ابتکار عمل مجدد نوشته بودم؟ اکنون مجبوریم جنگ را تمام کنیم چون بر لبه ی پرتگاه هستیم ، همه ی منابع موجود را مصرف کرده ایم و توان افراد را تحلیل برده ایم تا آنجا که برخی از آنها ده سال در ارتش خدمت کرده اند. اکنون حتی یک سال دیگر هم نمی توانیم به این جنگ ادامه دهیم و باید با به دست گرفتن مجدد ابتکار عمل، جنگ را تمام کنیم." (کوئین وودز ، فرماندهان صدام ص ۲۵۰) @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم اذان ظهر را داده بودند . نماز را خواندیم و نهار خوردیم . فرق خط با مقر توی همین نهار و نمازش بود . نهار برنج و خورشت قورمه بود. اما تو خط فقط کنسرو با نان والسلام. خوردن چای و راحت خوابیدن ... این هم مزیت دیگه مقر . به سرعت چهار روز دیگه گذشت . زمان جابجایی رسید . دوباره سوار شدیم و در گرگ میش هوا حرکت کردیم سمت خط . اما این بار ما را بردند سمت گمرک. وقتی که روی اسکله حرکت می کردیم صدای برخود آب با اسکله به وضوح شنیده می شد . بوی آب و خزه و.... آن شب رفتیم توی یکی از ساختمان های اداری گمرک مستقر شدیم . پست ها مشخص و لوح نوشته شد. من پاسِ آخر افتادم . رفتم وضو گرفتم . نماز را اینجا به راحتی می شد به جماعت بخوانی . بعد از نماز کنسرو خاویار بادنجان با نانِ خشک ، به شکم گرسنه ما سلام کرد ... خوردیم و عیشمان را با یه چای داغ در لیوان قرمز پلاستیکی کامل کردیم .... فرق گمرک با جای قبلی ما این بود که خیلی راحت تر می تونستیم تردد کنیم . توی اتاق های اداری گمرک احساس امنیت بیشتری می کردیم . دیگه لازم نبود خودت رو مچاله کنی توی سنگر . چراغ هم می تونستی روشن کنی . اما نگهبانی توی گمرک یه کم سختر بود . معلوم نبود دقیقا باید حواست به کجاها باشه .باید یه مسافت زیادی رو گشت میزدیم . خواب از سرم پریده بود. با چراغعلی نشستم به حرف زدن . محمود نوبت گشت زدنش بود . من تنها افتاده بودم . بچه های مدرسه ما همگی پراکنده شده بودند بین خطوط . چراغعلی تا سوم راهنمایی درس خوانده بود . گله دار بودند . اما نتونسته بود توی روستا آروم بمونه . دقیقا همون حال و هوای خودِ من رو داشت . می گفت پسر همسایه شون توی عملیات فتح خرمشهر شهید شده . وقتی جنازه شهید رو آورده بودند روستا ، همونجا کنار جنازه قسم خورده بوده برای آمدن به جبهه . پدر و مادرش هم اصلا مخالفت نکرده بودند . می گفت ما لرها وقتی سر جنازه اگه قسمی بخوریم، باید تا پای جون روی قسممون بمانیم. وقتی چراغعلی از شهید حرف می زد ، اشک هاش مثل مروارید سُر می خورد و پایین می آمد. یاد خودم افتادم ... وقتی که خبر شهادت اسدالله کیانی رو به من دادند از حال رفتم .... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان چند روز گذشت تا اینکه کم کم حال بچه ها خوب شد. سرگرد محمودی کینه ای را که از روز برگزاری مراسم عزاداری روز عاشورا از کل اردوگاه به دل گرفته بود، سر تک به تک ما خالی کرد. بعد از ماجرای عزاداری محرم، جای زندگی خواهرها را هم عوض کردند. آنها را بردند به اتاقی که نزدیک سرویس های بهداشتی و حمام بود، درست وسط اردوگاه! محوطۀ کوچکی هم برایشان درست کردند که حیاط بود و با تعدادی نی و چوب از محوطه اردوگاه جدا می شد. به این ترتیب ارتباط خواهرها با ما قطع شد و آنها دیگر برای قدم زدن هم نمی توانستند وارد محوطه اردوگاه بشوند و فقط باید از همان فضایی که برایشان درست کرده بودند، استفاده می کردند. روی سقف دستشویی ها و حمام با پلیت آهنی پوشیده شده بود. چند روزی بود فکر می کردم چطور می توانم به محوطه خواهرها وارد بشوم و مفاتیح را از شان بگیرم. یک روز متوجه شدم انتهای حمام های، بین سقف و دیوار، به اندازه یک بلوک فضای باز قرار دارد که یک بچه با جثه من راحت می تواند از آن عبور کند. آن روز مدام رفتم و آمدم و بررسی کردم تا مطمئن شدم می توانم از آنجا رد شوم. اولین فرصتی که هیچ کس داخل حمام نبود، از دیوار رفتم بالا و خودم را رساندم به بریدگی. داخل محوطه خواهرها را نگاه کردم و دیدم رخت می شویند. یک حوض کوچک با شیر آب وسط حیاط برایشان درست کرده بودند که بتوانند کارهایشان را همان جا انجام دهند. از دیوار پریدم پایین که یک دفعه چهارتایشان جا خوردند. آن قدر هیجان زده شده بودند که نمی دانستند چه بگویند. تندتند سؤال می کردند: «تو چطوری آمدی اینجا؟ اگر بگیرنت می دانی چه بلایی سرت می آورند؟ اسمت چیه؟ با این سن و سال چطور آمدی جبهه؟ » 👇👇👇
🍂 کمی صحبت کردیم. قبلا به آنها گفته بودم مفاتيح نداریم و قرانمان کامل نیست. سریع قرآن و مفاتیح را گرفتم و گذاشتم داخل. پیراهنم و دوباره از دیوار آمدم بالا. وقتی می خواستم بپرم داخل محوطه دستشویی ها، یکی از ایرانی های خودمان که آدم خودفروخته ای بود، مرا دید! او اسیر جنگی نبود. یک قاچاقچی بود که در مسیر کویت گرفتار شده بود. گمان نکردم فهمیده باشد که چرا بالای دیوار هستم. اما این کار خلاف قانون و مقررات بود. فکر نمی کردم برود و این موضوع را به عراقی ها بگوید، چون به لحاظ عرفی یا هنجاری هم آنقدرها مهم نبود که پسر بچه ای در سن و سال من با شیطنتی که اقتضای سنش است، از در و دیوار بالا برود. اما در کمال ناباوری دیدم عراقیها فوری روی سرم خراب شدند. کتک می زدند و سؤال پشت سؤال می پرسیدند که چرا رفته بودم بالای دیوار؟ گفتند باید اعتراف کنم و بگویم که می خواستم چه پیغامی به خواهرها برسانم یا چه چیزی از آنها بگیرم! گفتم: «هیچ کار خلاف مقررات انجام نداده ام. فقط دوست داشتم، شیطنتم تحریکم کرد از آن دیوار بالا برم!» . سرگرد محمودی وقتی دید از دست سربازها کاری بر نیامد، خودش وارد میدان شد. نزدیک غروب با چند سرباز آمد و مرا که در محوطه قدم میزدم و چند نفر را که با آنها بیشتر نشست و برخاست داشتم، از آسایشگاه بیرون کشید. سرگرد وحشیانه آن بندگان خدا را کتک می زد و نعره های وحشتناک می کشید، این عادتش بود. انگار می خواست با این کار، ترس و وحشت را در طرف مقابلش چند برابر کند. وقتی خسته شد آمد سراغ من. همه آن کارها را هم نزدیک اتاق خواهرها انجام می داد تا صدایش به گوش آنها برسد. روبه رویم ایستاد و مرا برد درست روبه روی پنجره و اتاق خواهرها تا آنها هم ببینند، گفت: مهدی زانو بزن روی زمین.» نشستم، نمی دانستم میخواهد چه کار بکند. دیدم آمد جلو و یک پایش را گذاشت سمت راست بدنم و پای دیگرش را سمت چپ و نشست روی شانه و گردنم، سرگرد آدم درشت و قوی هیکلی بود. بچه ها می گفتند صد و چند کیلو وزن دارد. احساس می کردم دارم توی زمین فرو می روم، کمرم خم شده بود. او قاه قاه می خندید و هي به کمرم فشار می آورد می گفت: «هان... چیه مهدی... یالا پاشو بالا راه برو.» احساسم این بود که مشروب خورده است. فقط سرگرد اجازه داشت شرابخواری بکند. گاه بلایی سر بچه ها می آورد که نمی شد از فرط کبودی، صورت آنها را شناخت. فقط یک آدم در عالم مستی می توانست با همنوع خودش آن کارها را انجام بدهد. ادامه در قسمت.. @defae_moghadas 🍂
🍂 با رسیدن نیروهای ما به نوار مرزی در عملیات بیت المقدس، عقبه های دو لشکر 5 و 6 مورد تهدید قرار گرفت . دشمن هم برای جلوگیری از محاصره لشکرهای مزبور آن ها را از منطقه خارج کرد .و کل منطقه قرارگاه قدس را در اثر این تدبیر از دست بدهد. عملیات در محور شمال کرخه و غرب اهواز باعث درگیر شدن دو لشکر 5 مکانیزه و 6 زرهی عراق و دشمن به این منطقه حساس شده و فکر می کرد که تک اصلی در همین منطقه است و همین امر موجب شد تا سایر یگانها بتوانند بدون برخورد به یگانهای مدافع عراقی ، با استفاده از فرصت بدست آمده از عرض کارون گذشته و خود را به نوار مرزی برسند . @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم من و اسد الله همبازی گروه تئاتر گندمهای خونین بودیم که همون بعد از انقلاب و سال پنجاه و هشت بازی کردیم . برای چراغعلی تعریف کردم و گفتم اسدالله توی عملیات بیت المقدس تیر خورده بود به گلو ش. محل غوغا شده بود. محل ما توی عملیات بیت المقدس تقریبا سی شهید داده بود. مسعود رضوان، ازلی تاش، رحمت انصاری، سید حسن رئیسی .... به چراغلی گفتم اگه تو سَرِ بدن یه شهید قسم خوردی من سَرِ ده دوازده تا شهید قسم خوردم که بیام جبهه. هی حرف زدیم و گریه کردیم. اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت! نوبت رفتن چراغعلی بود. اسلحه تحویل گرفت و رفت. من هم توی حال و هوای گروه تئاتر گندمهای خونین رفتم توی همون موقع ها. از همون گروه ده نفره دو تا شهید داده بودیم. عبد الله ریاضی که توی کردستان جنازه شو مثله کردند. چشم های عبدالله هم مثل من سبز بود. اما وقتی برگشت چشم نداشت، گوش هاشو بریده بودند، دست هاشو از مچ قطع کرده بودند. حالا من بودم و خاطرات رفقای شهیدم .... چشم ها گرم شد و خوابم برد. با تکان‌های بچه ها بیدار شدم. نوبت من بود. اسم شب رو پرسیدم. اسلحه رو تحویل گرفتم. خشاب رو در آوردم، چک کردم و دوباره خشاب رو جا زدم. الهی به امید تو یا خدا گفتم و راه افتادم سمت اسکله. تو سیاهی شب تنها حرکت کردن هم حال و هوای خودش رو داشت . از کنار چند تپه در روی اسکله عبور کردم . تاریک بود نتونستم تشخیص بدم این تپه های چیه! گاهی صدای تیر اندازی می آمد و گاهی سکوتی طولانی و سنگین . جوری که آدام از سکوت به وهم می افتاد .... در حال گشت زنی بودم و غرق در خاطرات گذشته خود. کجا بودم ؟ الان کجا هستم ! همینطوری که داشتم در خیالات خودم سیر می کردم ، یک دفعه سر بالا کردم و چند متر آن‌طرف‌تر شبحی دیدم که در حال جابچایی و حرکت بود . چشم ریز کردم تا بهتر ببینم ! بدنم یخ کرد. خدایا این وقت شب .... گاهی می ایستاد و گاه حرکت می کرد.... سکوت دیوانه ام کرده بود . خدایا .... به تو پناه می برم ...ِ با صدایی لرزان گفتم کیستی ! ایست. اسم شب! داشتم آماده می شدم که اسلحه رو مسلح کنم که صدایی بلند شد .... آشنا .... نفس راحتی کشیدم ..... این صدای آقا جواد بود. نسیم عرقم را خشک کرد . سردم شده بود .... چند قدمی با هم به طرف همدیگر آمدیم . آقا جواد بغلم کرد و گفت ..... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 گروه تئاتر ما در مسجد جواد الائمه در سال پنجاه و هشت . قبل از شروع جنگ. نشسته از چپ شهید کیانی ، شهید پور رضا و شهید عبدالله ریاضی . ایستاده نفر وسط که نقش روحانی را بازی می کرد من محمد ابراهیم هستم. 🍂
ایستاده از راست نفر دوم برادر ، راهنما و معلم من بهزاد بهزادپور. گروه ما به همت او شکل گرفت . نویسنده و کارگردان و گریمور و طراح لباس تئاتر "گندمهای خونین" ، "رها شدم یا حسین" و "پیراهن عثمان" و "خُباب" نیز ایشان بوده است .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان سرگرد محمودی گوش های مرا گرفته بود و می کشید. گاهی گوش‌هایم را ول می کرد و موهایم را می کشید و پشت هم تکرار می کرد: «یالا راه برو، یالا بلند شو راه برو تا بلند نشوی، ادامه داره.» یکدفعه گرمای شدیدی پشت گوشم احساس کردم. سیگارش را پشت گوشم گرفته بود و موهایم را محکم چسبیده بود تا سرم را تکان ندهم. داشت حسابی پشت گوشم می سوخت. گفت: «من از تو قطع امید کردم. تو آدم نمی‌شوی، تو را فلج می کنم، کاری می‌کنم از مرگ بدتر آرزو کنی، گوشه آسایشگاه بیفتی و نتوانی یک قدم راه بروی. تو لیاقت محبت مرا نداشتی. داغونت می کنم مهدی.. یالا بلند شوا. هر چه به خودم فشار می آوردم که بلند شوم، فایده ای نداشت. احساس می کردم کشکک زانوهایم دارد بیرون می پرد. وقتی پاهایش را در هوا تکان می داد تا همه سنگینی اش روی کمرم باشد، انگار ستون فقراتم و گردنم را می‌شکست. گاهی به اتاق خواهرها نگاه می کرد و می گفت: «بیایید ببینید من پدر مهدی را در آوردم!» سعی می کرد صدای گریه ام را دربیاورد تا خواهرها را اذیت کند. ولی در آن لحظه اگر می مردم هم گریه نمی کردم. نمی‌دانم چه شد که یک لحظه بلند شد و با لگدی به شانه هایم زد و مرا هل داد روی زمین. تا رفتم نفسی تازه کنم، سریع نشست روی سینه ام. دنده هایم داشت خرد می شد. به سختی نفس می کشیدم. انگار قلبم از جا کنده شده بود. داشتم می‌مردم که دیدم سرگرد شروع کرد به سیگار کشیدن! گاهی می‌خندید و می گفت: «ها مهدی خوبی؟ هنوز زنده ای؟» . می‌دانستم الان چه حالی دارد. سرگرد در ساواک دوره دیده بود. متخصص حرف کشیدن از متهم هایش بود. وقتی حرف نمی زدی اعصابش به هم می ریخت. احساس شکست می کرد و نعره می کشید. از پیچیدن صدای نعره های او داخل اردوگاه، بچه ها فهمیده بودند عده ای دارند از دست محمودی کتک می خورند. جلوی پنجره ها جمع شده بودند. او این حالت را دوست داشت. با همه همین کار را می کرد. دلش می خواست رعب و وحشتی در دل بچه ها بیندازد. 👇👇👇
🍂 روی قفسه سینه ام نشسته بود و انگار قصد نداشت بلند شود. یک افسر عراقی آمد و در گوشش چیزی گفت. او یک دفعه برخاست. با خشم به من نگاه کرد و گفت: «فکر نکن قسر در رفتی.» سرگرد رفت و من روی زمین افتاده بودم و نفس نداشتم، انگار هزار نفر مرا زده بودند. همان شب دو سه ساعتی از آمار گذشته بود که دو سرباز قفل‌ها را باز کردند و آمدند داخل آسایشگاه و مرا صدا زدند. به همراه یکی دیگر از بچه ها، که اسمش «ضامن» بود و بچه دزفول بود، بردند به اتاق سرگرد محمودی. بیرون، داخل محوطه، محو تماشای آسمان و ستاره ها شده بودم؛ آسمانی که هیچ وقت فرصت و امکان دیدنش را نداشتیم. دلهره داشتم که باز این سرگرد کینه توز چه خوابی برایم دیده است. سرگرد روی صندلی پشت میزش نشسته بود. انگار منتظرم بود. به محض اینکه وارد اتاقش شدم از جایش بلند شد و بنای داد و فریاد را گذاشت: «مهدی! من پدر تو را در می آورم، آن قدر پشت این سیم های خاردار می مانی تا پیر مرد شوی.» در حالی که اشاره به ضامن می کرد ادامه داد: «همه اینها را ول می کنم بروند، اما تو را نگه می‌دارم. تو دنبال دردسر هستی. چرا با آدم های مسئله دار می گردی؟ با ابومشاكلها؟ می‌خواستم حامی تو باشم، تو لیاقت نداشتی.» شاید بیشتر از نیم ساعت یک بند مرا تهدید و سرزنش کرد. گاهی داد می کشید و گاهی از شدت حرص به زور می‌خندید. وقتی حرف هایش ته کشید، به سربازها گفت ما را ببرند. خدا را شکر کردم. رفتیم به سمت در. هنوز دو قدم برنداشته بودیم که دنبالم آمد و گفت: «وایستا مهدی!... وایستا.» . ادامه در قسمت بعد .. @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا