🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 0⃣5⃣
خاطرات مهدی طحانیان
شب بعد از این اتفاق، باران شدیدی بارید. داخل محوطه آب زیادی جمع شده بود.
برخلاف هر شب که خودمان موقع خواب خاموشی اعلام می کردیم، آن شب سرگرد با سربازهایش آمده بود و مرتب تهدید می کرد: «بخوابید! هیچ کس بیدار نباشد. اگر ببینیم کسی بیدار است پدرش را در می آوریم.» آنقدر زدند به نرده ها و تهدید کردند تا همه خوابیدند. چیزی از اعلام خاموشی نگذشته بود که احساس کردم عده ای دارند توی آب راه می روند. صدای شالاپ، شلوپ قدم هایشان می آمد. کنجکاو شدم. با وجود همه تهدیدها بلند شدم و به آرامی سرم را بالا بردم و از پنجره نگاه کردم. دیدم دارند خواهرها را منتقل می کنند؟ آب افتاده بود داخل اتاق خواهرها، وسایلشان زیر بغلشان بود. سرگرد محمودی خودش همراهشان بود و مدام می گفت: «یالا! سریع تر.» در همین حین نشنیدم سرگرد چه گفت که یک دفعه یکی از خواهرها که نمی دانم کدامشان بود، یک کشیده محکم زد به گوش سرگرد! او به جای اینکه حواسش به کشیده ای باشد که خورده بود، یک دفعه برگشت طرف پنجره های آسایشگاه ما. میخواست ببینید آیا کسی آن صحنه را دیده یا نه. به سرعت سرم را دزدیدم. می دانستم اگر احتمال بدهد کسی آن صحنه را دیده، چه بلایی سرش درخواهد آورد. چون می ترسید ابهتش پیش بیننده آن صحنه کم شود.
بعد از عملیات والفجر مقدماتی، متوجه غیبت خواهرها شدیم. آن قدر آنها را ندیدیم که تصور کردیم آنها را از اردوگاه ما برده اند.
کینه و نفرت سرگرد به من تمامی نداشت. یک روز بعد از ظهر داخل باش زدند. سربازها آمدند به قاطع اطفال و گفتند بیایید بیرون. قاطع ما شاید حدود صد نفری میشد. آمدیم وسط محوطه جمع شدیم. چند روز قبل تر هم محمودی آمده بود به آسایشگاه ما و حسابی تهدیدمان کرده بود: «اگر خبرنگار بیاید و شماها زبان درازی کنید و حرف هایی غیر از آنچه می خواهیم بزنید، هر بلایی سرتان بیاید مسئولش خودتان هستیدا» ..
توضیح: عملیات والفجر مقدماتی در بهمن ۱۳۶۱ در جبهه جنوب انجام شد
👇👇👇
🍂 حس می کردم محمودی مستقیم دارد این حرف ها را به من می زند. می خواهد روی من که از همه کوچکتر هستم جلوی خبرنگارها مانور تبلیغاتی بدهد. آمدن آن خبرنگارها به اردوگاه، آن هم در فاصله های زمانی کم، برای رسیدن به همین نتیجه بود. از بین صد نفری که در آسایشگاه های اطفال بودند، فقط من ریش و سبیل در نیاورده بودم، بقیه ته ریش و یا ته سبیل داشتند. آن روز ما را بردند بیرون اردوگاه. برایمان عجیب بود که بعد از هشت ماه از اردوگاه خارج می شویم. آنقدر در یک محیط مانده بودیم که در هر فضایی غیر از اردوگاه قرار می گرفتیم احساس آزادی می کردیم.
سربازها ما را به مقر خودشان هدایت کردند. مقر، سالن بزرگی بود که تخت های سربازی به ردیف چیده شده بود. معلوم بود خوابگاه سربازان است. به ما گفتند لبه تختها بنشینیم. جلوی سالن هم سکویی بود که تعدادی میز و صندلی روی آن چیده شده بود. سعی کردم بروم روی تخت آخر، پشت سر بچه ها بنشینم تا جلوی چشم نباشم. حس من به خبرنگارها و به خصوص دوربین هایشان، درست مثل این بود که وسط میدان جنگ، یک تیربار در حال شلیک گذاشته باشند جلویم و من هیچ سنگر و جان پناهی نداشته باشم که مخفی شوم!
وقتی سرگرد با هفت هشت نفر خبرنگار وارد سالن شد، دستور داد مرا ببرند جلو. سربازها دستم را گرفتند و بردنم ردیف اول و جلوی میز خبرنگارها نشاندند. این گروه از خبرنگارها مصری و ایرانی بودند. برایم عجیب بود که ایرانی در کشور عراق چه می کند؟ به خودم گفتم آنها چقدر باید خودفروخته باشند که عراقی ها اجازه داده اند وارد اردوگاه هایشان شوند و فعالیت خبری داشته باشند. دو نفرشان زن بودند؛ یکی مصری و یکی ایرانی. زن مصری لباس نامناسب پوشیده بود، اما کمی دورتر روی سکو نشسته بود و تا آخر هم تکان نخورد. دختری که ایرانی بود و همراه پدرش در جمع حضور داشت، یک پیراهن سفید با شلوار جین به تن داشت. لباسش نسبتا مناسب بود، فقط سرش باز بود. این دختر جوان که «ایراندخت» نام داشت و فارسی را روان صحبت می کرد، تا چشمش به من افتاد، مثل آدمی که دچار شوک شود از پشت میز برخاست و یکراست آمد جلویم روی زمین نشست. چند دقیقه ای به حالت بغض فقط زل زد به من و چیزی نگفت. وقتی از نگاه کردن خسته شد، پرسید: «اسمت چیه؟... چند سالته؟... کلاس چندمی؟»
ادامه در قسمت..
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 روایت #سردار_سیاف
معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس
در عملیات #بیت_المقدس
#قسمت_سوم
🔸 ما چمران را در منطقه داشتیم. اصلا اسم گروه چمران معروف است. آمده است اما مدیریتی نیست که او را فرضا به بچه های خرمشهر که نیازمند نیرو هستند وصل نماید. گروه فدائیان اسلام به فرماندهی آقا سید مجتبی هاشمی آمده است همان شهیدی که ریش بلند و لباس رنجری معروفی به تن داشت. این ها را هم کسی مدیریت نکرد و همه شان آن قدر ماندند و کسی تحویل شان نگرفت تا به شهادت رسیدند. بچه های سپاه هم به همین شکل.
سپاه شیراز آمده، گفتند فارسیات خالی است برو آن جا. اصفهانی ها آمدند، کجا خالی است؟ دارخوین خالی است، بروید خط شیر را تشکیل بدهید. قمی ها آمدند، کجا خالی است؟ جهان آرا دستش خالی است بروید گوشه رودخانه بایستید. کرمانی ها آمدند، بروید در کرخه کور مستقر شوید. بچه های تیپ ۳۷ نور را در مکسل و طراح سازماندهی کردند. مشهدی ها آمدند، آن ها را فرستادند دب حردان.
این ها هم وقتی آمدند کسی سازماندهی شان نکرد؛ هر کدام سوال کردند کجا خالی است و رفتند و مستقر شدند. حتی بنی صدر این ها را هم سازماندهی نکرد. اصلا او خط فکری اش مشکل داشت. او حرف هایی می زد که هیچ مبنای عقلی نداشت. زمین می دهیم زمان میگیریم!
🔘 او حتی از ظرفیت ۱۱ میلیونی که به او رای داده بودند هم استفاده نمی کرد. این تعداد رای، عدد کمی نبود. این ملت دو سال قبلش کشور را از دست یک ابر قدرت تحویل گرفته بود، چرا از این ظرفیت استفاده نکردی آقای بنی صدر !؟
🔹 من به شما بگویم او حتی حاضر نبود یک نفر نیروی سپاهی و بسیجی را به کار بگیرد. اصلا از نیروهای مردمی متنفر بود و آن ها را راه حل خودش نمی دانست بلکه از آن ها تحت عنوان نیروهای دست و پاگیر یاد می کرد.
اما جالب است بدانید سال ۶۰ پس از خلع بنی صدر و روی کار آمدن آقا محسن و شهید صیاد درست در مدت زمان ۹ ماه، با کمک همین نیروها؛ ارتش، سپاه و بسیج با یک لباس خاکی و یک سلاح کلاشینکف از شمال تا جنوب خوزستان آزاد شد.
✔️ سوال بعدی؛
ما چگونه این کار را کردیم؟ ما رییس جمهور بودیم؟ آخر سِنّی هم نداشتیم. سن و سال مان به این حرف ها نمی خورد. همه مان اغلب متولدین سال های ۳۳ تا ۴۰ بودیم. #حسن_باقری بنیان گذار نظام اطلاعاتی جنگ در جریان عملیات بیت المقدس ۲۷ سال سن دارد!
🔺 اصلا بنی صدر این حجم ظرفیت و استعداد را نمی دید و به خیالش بعدا هم دیده نخواهد شد. از این همه لشکر، خرمشهر و بچه ها جهان آرا سهمی نداشتند؟ نباید حداقل یک تیپ به کمک آن ها می رفت؟ خرمشهر در آن شرایط چه داشت؟
یک گردان نیرو به علاوه گردان تکاوران دریایی که از قدیم آن جا مستقر بودند و یک مقداری هم مردم و سپاه خرمشهر. این حجم نیرو باید در برابر ۲ لشکر و ۱ تیپ عراق مقاومت کند!
وقتی مدیریت و فرماندهی این طور باشد معلوم است که خرمشهر سقوط می کند...
#ادامه_دارد
#روایت_احمد
#عملیات_بیت_المقدس
#آزاد_سازی_خرمشهر
@defae_moghadas
🍂
🍂 این تصاویر مربوط به زمان جنگ و مکان آن زیر زمین سپاه دزفول واقع درتقاطع خیابان آفر ینش و طالقانی است.
بعضی ازحاضران .. شهید نونچی . آقایان امامی پور و ذاکر صالحی و شهید مظلوم آیت الله بهشتی ...
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻دره مارها
🔅 عقبه و مقر گردان فتح، قرارگاهی میان جنگل های کوهستانی ، مشرف به شهر حلبچه ، به نام گچینه بود که نزدیک ترین محل برای رسیدن به خط مقدم عملیات والفجر ده بود، نام گچینه برای ما بهبهانی ها کمی خنده دار هم بود ولی منطقه ای بسیار زیبا با چشمه های پر آب و درختان انبوه بود که هیچ کجایش گچینه پیدا نمی شد. دقیقاًصبح همان روزی که حلبچه مورد حمله شیمیایی قرار گرفت وارد منطقه عملیاتی شدیم در حالی که هنوز ستونهای بلند دود از حلبچه پیدا بود.
🔅 چند روز بعد بی هیچ هشدار و اعلام آمادگی در سحرگاهی در حالی که همه خواب بودند، به سرعت فرمان آماده باش و رفتن به سمت خط رسید..حتی فرصت پرکردن خشابهایمان را هم پیدا نکردیم..صدای مهیب و گسترده و نورهای شدید انفجار با صدای رعد و برق و باران در هم آمیخته بود..گویا عراق پاتک سنگینی جهت پس گرفتن دو رشته کوه شنام و رشن انجام داده که با مقاومت شدید رزمندگان ،به عقب رانده شده بود ولی تلفات زیاد خودی لزوم جایگزینی گردان را در خط چند روز جلو انداخته و ضروری ساخته بود. دسته ی ما به سرعت سوار بر لندکروزها شده ، نماز صبح را در حال حرکت و عقب لندکروزها خواندیم و چه نمازی شد.. با گذر از جاده سنگلاخی و گل الود ظرف بیست دقیقه به خط رسیدیم و همان صبح زیر آتش تهیه عراق که خط را تحویل گرفتیم ؛ آتش دشمن آن قدر زیاد بود که در همان ساعت ورود یک شهید و چند زخمی دادیم ؛ شهید تروشه اولین روزی که رسیدیم در همان گرگ و میش اول صبح با ترکش خمپاره ۱۲۰ به شهادت رسید..
🔅 به سختی و در زیر باران شدید و گل و لای فراوان کوهستانی رشن، در سنگرها مستقر شدیم که متوجه شدیم نیروهای قبل ازما خیلی تلفات داده اند و سنگرها بدون در نظر گرفتن اصول نظامی در نقاط خط الراس ارتفاعات، عملا بدون حفاظ و ناامن است و مجبور بودیم زیر آتش شدید دشمن، قلوه سنگها را از کوهها کنده و روی سنگرها بگذاریم تا کمی ایمن باشد..
🔅 به گمانم روز اول یا دوم ماه رمضان در فروردین ماه وارد خط شده بودیم ، اجازه روزه گرفتن نداشتیم ، ظهر از تدارکات لشکر برایمان غذا آوردند که برنج و مرغ خوش قیافه ای توی پلاستیک بود که سرد و ماسیده شده بود.همان شب متوجه شدیم از غذای سرد و آلوده ظهر ده بیست نفر از بچه ها اسهال گرفته اند. باید برای تغذیه بچه ها در آینده فکری می شد.
🔅 فرماندهان به فکر تهیه مایحتاج غذایی ضروری از شهر خودمان افتادند، یادم هست نشاسته ها و ماست بهبهان و مقادیر زیادی نان تیری محلی را بار یک کامیون مجمدرضا خودسوز از بهبهان به خط رساند.من در این ماموریت بیسیم چی ابراهیم آهویی بودم ، و حمید عاکف معاون دسته بود.آنها داوطلب زلیبی ریختن برای شب های قدر شدند..و ماهم شاگرد و وردست ها..بساط درست کردن زولبیا را جلوی سنگر خودمان برپا کردیم ، آخه درسته روزه نمی گرفتیم اما از سایر مراسم ، مناسک و به خصوص خوراکی های سنتی آن نمی شد گذشت ؛ زولبیا های اولی خیلی خراب از کار درامد ولی ابراهیم و حمید به روی خودشان نیاورده و به کارشان ادامه می دادند.
آنقدر هم مواد اولیه و لوازم مورد نیاز از بهبهان رسیده بود که به تکرار خطا برای کسب نتیجه مثبت می ارزید. بساط زولبیا در خط مقدم جبهه و زیر آتش شدید دشمن واقعه ای نادر و عجیب بود و بچه های قدیمی گردان از آن با شور ، التهاب و شادی عجیبی یاد می کردند..
🔅 قریب به دوماه باید در آن منطقه پدافند می کردیم و نیاز به تجدید روحیه بسیار بود و علی باعثی و نادر فرحبخش فرمانده و جانشین گروهان با ابتکار بچه ها مخالفت نکردند. شجاعت و شوخ طبعی ابراهیم و حمید در زیر آتش دشمن و بالای دیگ داغ و جوش روغن زولبیا!! دیدنی بود و صد البته شوخی های جمال دارخال لبخند را بک لحظه از صورت بچه ها دور نمی کرد..
چند روز بعد پس از کشتن دهها عقرب سیاه و چندین مار و افعی بسیار بزرگ در خط و سنگرها از کردها شنیدیم که گفتند شما نمی دانید کجا امده اید ؛ اسم اینجا دره مارها ست!! یک روز که برادر یدالله مواساتی فرمانده گردان از خط بازدید کرد وقتی در حال رفتن به سمت طول خاکریز در قسمت بالای کوه بود ناگهان یکی از برادران جلوی وی ظاهر شد در خالی که کلاشنینکفش را سمت او گرفته و زبانش بند آمده بود؛ فقط گفت برو کنار...
🔅 همه تعجب کرده بودند ، در یک لحظه فکر می شد که قصد ترور فرمانده گردان را دارد!! او شروع به تیراندازی کرد!! همه پراکنده شدند ، برادر یدالله استوار ایستاده بودو تکان نخورد ؛ تمام خشابش را خالی کرد و تیرها از کنار فرمانده رد می شد و گرد و غبار زیادی به پا کرد...
تمام که شد دیدیم یک مار بزرگ اقلا دو متری را تکه تکه کرده!! اوگفت دیدم از پشت سر فرمانده این مار که سرش را تا نیم متری بالا اورده بود به سرعت سمت فرمانده می امد و پیچ و تاب می خورد.. این بود که اسلحه کشیدم و وقت نبود توضیح بدهم ؛ مار یک متری پشت سر یدالله افتاده بود و هنوز تکان می خورد.