🍂 مسئول کمیته عقبنشینی
از خاطرات هاشمی رفسنجانی
12 خرداد
«دکتر روحانی آمد و درباره ارکان ستاد فرماندهی کل مذاکره کردیم. قرار شده خودم رئیس ستاد باشم. به خاطر اختلاف نظرهای شدید، نتوانستم رئیس مناسبی انتخاب کنم و در انتخاب ارکان، مشکل مهمی نمیبینم.»
به این ترتیب، روند تشکیل ستاد فرماندهی کل قوا با صدور فرمان حضرت امام آغاز شد. از این تاریخ، تلاشهای هاشمی برای اجرای این فرمان آغاز میشود.
هفتم تیر ماه، نخست وزیر لیستی را برای تعیین اعضای ستاد کل میفرستد، که با تغییراتی به تصویب میرسد. اعضای انتخاب شده از سوی آقای هاشمی، عبارت بودند از:
- حسن روحانی معاون وقت قرارگاه خاتم الانبیاء (ص)،
- سید حسن فیروزآبادی مشاور نظامی نخست وزیر،
- بهزاد نبوی وزیر صنایع سنگین،
- غلامرضا آقازاده وزیر نفت،
- بیژن نامدار زنگنه وزیر جهاد سازندگی،
- محسن رفیق دوست وزیر سپاه
- علیرضا افشار سخنگوی سپاه پاسداران،
- مسعود روغنی زنجانی وزیر برنامه و بودجه،
- سید محمد خاتمی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی،
- محمد فروزنده رئیس ستاد سپاه پاسداران
- غلامعلی رشید معاون کل عملیات فرمانده سپاه پاسداران
- محمد باقریان معاون نخست وزیر.
باید توجه داشت که ساختار داخلی ستاد فرماندهی کل قوا هیچگاه منتشر نشد، اما از نامه آقای روحانی به وزرای ارشاد و خارجه وقت میتوان دریافت این ستاد دارای کمیتههای متعددی برای #مدیریت_پایان_جنگ بوده که یکی از این کمیتهها، «کمیته آتشبس و عقبنشینی» به ریاست حسن روحانی بوده است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۶۴
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
آخرین بازرسی در نزدیکی شهر بغداد بود که دروازه ورودی آن به حساب می آمد. بعد از تشریفات لازم، ماشین وارد شهر شد. بغداد هم برایم تازه بود. به غیر از آنچه در کتابهای درسی و تاریخی خوانده بودم، شناخت دیگری از آن نداشتم. شهری نسبتا زیبا بود که با بصره و شهرهای بین راهی عراق تفاوت داشت. خیابانهای شیکی داشت. نوع مردمی که در خیابانها رفت و آمد می کردند و نوع ماشین های آن با جاهای دیگر عراق فرق می کرد.
هفتم تیرماه سال ۱۳۶۷ ساعت هفت عصر برای اولین بار از نزدیک بغداد را دیدم.
شاید نیم ساعت بیشتر در شهر حرکت نکرده بودیم که با عبور از یک پل بزرگ وارد محوطهای شدیم. آن محوطه جایی غیر از زندان بزرگ و معروف عراق، به نام «الرشید»، نبود. به در زندان که رسیدیم در آهنی بزرگ آن را باز کردند و با اشاره نگهبان ماشین وارد شد. تا چشم کار میکرد محوطه وسعت داشت. ساختمان های زیادی در آن بود. بعد از عبور از دژبانی، بلافاصله افسر عراقی به راننده گفت: «بایست.» بعد به ما گفت: «پرده های ماشین را بکشید.» می خواست ما زندان را شناسایی نکنیم و ندانیم از کجا وارد شدیم و به کجا رفتیم.
پرده ها کشیده شد و فقط از جلوی ماشین محوطه زندان را نگاه می کردیم. افسر عراقی که دید گردن کشیده ایم و از جلوی ماشین محوطه را نگاه میکنیم با عصبانیت فریاد زد: «به چه نگاه می کنید؟ مگر سینماست؟» تهدید او یعنی نگاه کردن به جلو ممنوع. سرم را پایین انداختم و قدری به آینده ام فکر کردم و با خودم گفتم: «امروز روز سومی است که به اسارت عراقی ها در آمده ام و هنوز هویت من لو نرفته است. هنوز از علی هاشمی خبری ندارم. هنوز نمی دانم سرنوشتم چه می شود. هنوز نمی دانم وضعیت جنگ به کجا رسیده است.» این ابهامات مرا کلافه کرده بود.
ماشین جلوی یک ساختمان بزرگ ترمز کرد و افسر عراقی از صندلی اش بلند شد و وسط راهروی ماشین ایستاد و به ما گفت:
خوب گوش کنید. کسی سعی نکند اینجا فضولی کند. اینجا زندان الرشید است. کسی که مرتکب کمترین تخلفی شود با او بد رفتار می کنند. حالا از صندلی جلو دو نفر دو نفر سریع پیاده شوید.»
بچه ها پیاده شدند. من هم همراه اسیر کناری ام بلند شدم و در حالی که خنکی ماشین مستم کرده بود و دوست نداشتم آن را ترک کنم از ماشین پیاده شدم.
همراه باشید..
کانال حماسه جنوب - ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کلیپ اربعین
"رفیق! اربعین فصل غم یادته؟"
🔻 با نوای
کربلایی حسین عطایی
#توسل
#اربعین
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
جنایات صدام در جنگ
🔻 به شهادت رساندن اسرای ایرانی
دهها نفر از نیروهای مسلح ایران پس از اسارت به دست نیروهای ارتش صدام به شهادت رسیدند؛ در صحنه دستگیری، حین انتقال، حین تخلیه اطلاعاتی، زیرشکنجه و در زندانهای انفرادی.
این جنایت ارتش بعث که نقض آشکار کنوانسیون ژنو به شمار میرفت، هیچگاه توسط نهادهای بین المللی محکوم نشد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻سردار حشمت حسن زاده (۸)
از فرماندهان ۸ سال دفاع مقدس
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔻بيتالمقدس،
درسی فراموش نشدنی برای
🔅 بعد از عمليات فتحالمبين آماده عمليات بيتالمقدس شديم. در مرحله اول و دوم در همان منطقه عملياتی فتحالمبين بوديم اما نيمههای ارديبهشت يك هلیكوپتر فرستادند دنبالمان كه ما را به منطقه خرمشهر، منتقل كنند. بعد از مرحله آخر عمليات بيتالمقدس كه به آزادسازی خرمشهر انجاميد، ما از پل نو وارد عمل شديم و حتی تيپ المهدی وارد شهرك وليعصر(عج) هم شد. بعد از اين عمليات بچههای تيپ را تقسيم استانی كردند و تيپ المهدی افتاد دست شيرازیها و ما هم كه خوزستانی بوديم از تيپ درآمديم.
🔅 بعد از آن يك ماه مسئول اطلاعات عمليات سپاه شوش بودم كه حسن درويش فرستاد دنبالم. از طريق سپاه خوزستان منطقه هشت به سپاه شوش گفتم كه میخواهم برای كمك به حسن درويش برای تشكيل تيپ جديد از اينجا بروم. به اين ترتيب اولين نفری بودم كه رفتم پيش حسن درويش برای ايجاد تيپ جديد. بعضی از بچهها هم بودند مثل محمود پريشانی، حبيب شمايلی، عبدالعلی بهروزی و ... كه در تيپ هفده قم همراه حسن درويش بودند اما چون از طرف تيپشان آزاد نبودند، نمیتوانستند سريع خودشان را از آنجا رها كنند و كارهای تيپ جديد را انجام بدهند.
حسن درويش از من خواست كه به عنوان معاون در كنارش باشم. من هم با اين كه تا آن موقع توی اطلاعات عمليات بودم، چون دلم میخواست در حوزه فرماندهی هم تجاربی به دست بياورم پذيرفتم و شدم معاون فرمانده تيپ.
🔅 پرس و جوهايمان را شروع كرديم و رفتيم توی تيپ 22 بعثت و احمد باعثی و تعدادی ديگر از بچهها را صدا كرديم. تيپ هفده قم هم دلش نمیخواست بچههای خوزستانیاش را آزاد كند چون میدانست اين بچهها بچههای وارد و توجيهی هستند. از اين طرف هم خوزستانیها اصرار میكردند كه نيروهايشان را از تيپهای ديگر به ويژه تيپ 17 قم جمع كند.
🔅 شب تولد امام حسن مجتبی(ع) بود. دنبال يك اسم مناسب برای تيپ بوديم. حسن درويش گفت به بركت اين شب و صاحبش كه امام مظلومی است اسم تيپ را میگذاريم: تيپ 15 امام حسن مجتبي(ع). همگي صلوات فرستاديم و تأييدش كرديم.
اولين عملياتی كه همراه تيپ شركت كرديم، عمليات محرم بود؛ البته در اين عمليات، تيپ، جزو نيروهای احتياط بود. با قرارگاه قدس و احمد غلامپور هماهنگ بوديم. در مراحل آخر عمليات محرم وارد عمل شديم اما محك خاصی نخورديم و بيشتر كار پدافندی كرديم. بعد از عمليات محرم، در عمليات والفجر مقدماتی تيپ امام حسن مجتبی(ع) به دوازده گردان و بعدها به شانزده گردان ارتقا پيدا كرد.
🔅 شرايط طوری شده بود كه به زور میتوانستيم لجستيك و فرماندهیاش را كنترل كنيم. نيروها همه میخواستند تكاور باشند، همه میخواستند جزو نيروهای حمله كننده باشند، سر و سامان دادنشان در همه واحدهای تيپ كار آسانی نبود. حسن درويش تسلط زيادی روی مسائل تيپ داشت. سخنرانیهای پرمغزی میكرد. تيپ آن روزها به لشكر تبديل شده بود. يك تيپ زرهی و دوازده گردان پياده داشتيم. صد تانك و نفربر هم غنيمت گرفته بوديم. فرمانده تيپ زرهی شد شهيد علیاكبر افضل. در عمليات والفجر مقدماتی حسن درويش فرمانده لشكر و من جانشينش بودم. فرمانده تيپها هم حسن سرخه (معاونش محمدپور)، ؟ نهاوندی (معاونش هم سيد علی امجد)، عبدالعلی بهروزی (معاونش پرويز رمضانی) و علیاكبر افضل بودند.
مسئول توپخانه هم نورا... كريمی بود.
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
کانال حماسه جنوب 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۶۵
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
وقتی از اتوبوس پیاده شدم دیدم دو صف از سربازان عراقی، در حالی که هر یک کابل یا شلنگ یا باتوم دستشان بود، ما را نگاه می کنند. با دیدن این صحنه گفتم: «حتما باید از میان این دو صف رد شویم.» حدسم درست بود. اولین نفر را هل دادند و گفتند: «از این صف بگذر و وارد ساختمان شو» تا اسیر مادر مرده آمد از صف بگذرد بر سر و صورت و کمر او زدند. صدای داد و فریاد اسیر بلند شد؛ ولی راهی غیر از حرکت به جلو نبود. از دیدن این صحنه وحشت کردم. با خودم گفتم: «عجب استقبالی در بدو ورود از ما می کنند!» تونل، تونل مرگ بود. هر کس وسط راه می افتاد جانش را از دست میداد. چون آن قدر او را می زدند که قالب تھی کند. کل مسیر تونل مرگ حدود ده متر بود. هر کس اول و آخر دو صف را میدید وحشت میکرد. سربازهای سیه چرده و لاغرمردنی با لباس سبز تیره و پوتین های محکم چنان با شدت ضربه می زدند که گویی عمری از آن شخص کینه در دل داشتند. نفرات دو صف حدود بیست نفر بودند. هر کس سعی می کرد بیشترین ضربه را بزند. انگار مسابقه بود و هر کس زیادتر میزد جایزه میگرفت!..
بعد از رفتن پانزده نفر، نوبت من شد. نفر شانزدهم بودم که آماده رفتن میان دو صف عراقی شدم. خودم را طوری گرفتم که به سرعت از میان آنها عبور کنم و کمتر کتک بخورم و جان سالم به در ببرم. یک مرتبه هوشنگ جووند را دیدم که جلوی من است و دارد وارد تونل مرگ می شود. از دیدن او خوشحال شدم. ما با هم رابطه خوبی داشتیم و فکر نمی کردم او را آنجا ببینم. هوشنگ در یک عملیات یکی از پاهایش را از دست داده بود و پای مصنوعی داشت. او به محض پیاده شدن، چون سربازها هلش دادند، روی زمین افتاد و پای مصنوعی اش در آمد. سربازها با دیدن این صحنه خندیدند و او را مسخره کردند. از دیدن این منظره ناراحت شدم. عراقی ها بیرحمانه به جان او افتادند و انگار نمی دیدند پایش در آمده است. هر چه قدرت داشتند با کابل و باتوم بر سر و صورت و کمر و شکم او زدند. هوشنگ هم سعی می کرد با گرفتن دست هایش مقابل صورتش جلوی بعضی ضربه ها را بگیرد؛ ولی چون چند نفر او را می زدند ضربه ها قابل کنترل نبود. با اینکه یک پایش در آمده بود، خودش را جلو میکشید تا از تونل مرگ بگذرد و از دست آن وحشی ها راحت شود. آن روز بر او سخت گذشت. عراقی ها فرصت را برای خالی کردن عقده هایشان پیدا کرده بودند و او را به شدت زدند.
به هر ضرب و زوری بود هوشنگ خودش را لنگان لنگان از تونل خارج کرد و وارد سالن شد و کنار باقی بچه ها نشست. نوبت من بود. از افرادی که قبل از من از تونل رد شدند یک نکته کلیدی آموختم و آن سرعت عمل و داد و فریاد کردن بود.
بسم الله» گفتم و وارد تونل شدم. سروصدای زیادی راه انداختم و می خواستم با دویدن سریع کار را تمام کنم و از کتک ها در امان باشم. هنوز دو سه قدم جلو نرفته بودم که یکی از عراقی ها گفت: این فرد را نگه دارید.» برای یک لحظه دست از زدن برداشتند و ساکت ماندند. عراقی گفت: «تند رفتن قرار نیست. همان جایی که ایستادی بایست و حرکت نکن.» هیکل چاق و چلهام کار دستم داد. بی حرکت ایستادم. فرمان حمله صادر شد و هر کس سعی می کرد بیشتر از دیگری ضربه بزند. از یکدیگر سبقت می گرفتند. با خودم گفتم: «انگار نذر دارند و می خواهند نذرشان قضا نشود!» فکر میکنم
هر کس ده دوازده ضربه می زد. ضمنا قوانین ترافیکی هم حاکم بود. سرعت تا حدی مجاز بود؛ سرعت بالاتر ممنوع!
احساس خفگی به من دست داد. بدنم داشت فرو می ریخت. زانوهایم سست شده بود و یارای ایستادن نداشتم. فکر کردم اگر بر زمین بیفتم، بدتر می زنند. هر طور بود در برابر ضربات کابل ها خودم را کنترل کردم تا تمام شود. عراقی ها انگار مهمان ویژه ای را گیر آورده بودند. همگی دنبال این بودند که احترام کاملی به من بگذارند.
آن شکل کتک خوردن، موسوم به تونل مرگ، را اولین بار بود تجربه می کردم. به هر شکل بود از بین دو صف عبور کردم و با بدنی خرد و خمیر وارد سالن شدم. دیدم بچه ها ایستاده اند و منتظر آمدن بقیه هستند. سالن نسبتا بزرگی بود که دو طرف آن هشت اتاق داشت. هر اتاق یک در میله ای داشت که آن را از باقی اتاق ها جدا می کرد. درون هر اتاق هر تعداد می توانستند اسیر وارد می کردند و سراغ اتاق بعدی می رفتند. در آخر سالن دو سه توالت و حمام بود که معلوم بود افراد کل اتاق ها باید از آنها استفاده کنند.
همراه باشید..
کانال حماسه جنوب - ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂