🍂
🔻#زندان_الرشید ۹۶
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
آن روزها، به دلیل بی کیفیت بودن غذاها و دچار شدن به بیماری اسهال، لاغر و ضعیف شده بودیم. موهای سر من ریخته بود. وزنم کم شده بود. آب بدنم بیش از حد از دست رفته بود.
عصر دل پیچه گرفتم؛ طوری که دودستی شکمم را گرفته بودم و فریاد می زدم. بچه ها تعجب کرده بودند. هوشنگ میگفت: «تو که خوب بودی. یک مرتبه چه شد؟» اسهال شدیدی گرفته بودم و قدرت کنترل خودم را نداشتم. تا آن روز آنطور شکم درد نگرفته بودم. نمیدانم از غیر بهداشتی بودن آب بود یا غذا به من نساخته بود. هر چه بود دمار از روزگارم در آورده بود. هر کاری می کردم آرام نمی شد، راه می رفتم. می نشستم، دراز میکشیدم. فایده ای نداشت. هوشنگ شکمم را مالش می داد؛ ولی خبری از خوب شدن نبود. نگهبان را صدا زدم. جواب نداد. در سلول را محکم زدم. یک مرتبه با عصبانیت در را باز کرد و گفت: «چه خبرت است؟ چه می خواهی؟» .
- دل درد دارم. میخواهم بروم توالت.
- از توالت رفتن خبری نیست. یعنی سرگرد دستور داده تا اطلاع ثانوی توالت رفتن ممنوع.
حالا این یک بار را اجازه بده؛ بعدا اصلا نگذار برویم.
- گفتم که ممنوع است؛ چه یک بار، چه دو بار، چه صد بار.
آدم زبان نفهم و نامردی بود. در را بست و رفت. هر چه فریاد زدم: «نگهبان . نگهبان» از راهرو خارج شد و رفت. به عباس گفتم: «حالا چه کنم؟ دارم از بین می روم. فکری کنید.» گفت: «والا چه بگویم! من و هوشنگ که دکتر نیستیم. راه حلی نداریم. خودت گفتی در بهداری تیپ در قسمت تزریقات کار میکردی. خب، حالا یکی از چشمه هایت را بیا آقای دکتر!»
درد هر لحظه بیشتر می شد. در دل میگفتم: «خدایا، این دیگر چه دردی بود به جان من انداختی؟ حالا چه خاکی بر سر کنم؟» چند دقیقه بعد با خودم گفتم: «شکایت، دردی را درمان نمی کند. تا خودت و سلول را نجس نکردهای فکری بکن.» سطل زباله کوچکی در گوشه سلول بود. سطل توری بود. به بچه ها گفتم: «با عرض شرمندگی! دیگر تحمل ندارم. می خواهم ابتکاری انجام بدهم.» هوشنگ گفت: «تو مشکلت را حل کن. برای ما ابتکار ملاک نیست. ملاک راحت شدن توست.» به عباس گفتم: «آن ورقهایی را که بازجو داده بیاور.» عباس پرسید: «برای چه؟» گفتم زود باش بیاور، الان می فهمی.» عباس پنج ورقه را به دستم داد. چهار تا از ورقه ها را دور تا دور داخل سطل زباله قرار دادم تا جلوی روزنه های سطل را بگیرد. عباس گفت: «خوب، بعدش؟» گفتم: «بعدش رویتان را به دیوار کنید تا من کارم را بکنم.» هر دو زدند زیر خنده. عباس گفت: «واقعا مبتكری!» روی سطل نشستم و در کمال شرمندگی و خجالت کارم را کردم. از خجالت عرق از چهار ستون بدنم می ریخت. ولی چاره ای نبود. وقتی کارم تمام شد، احساس راحتی کردم. درد از دلم رفت. چقدر ذوق کردم! ورقه پنجم را روی سطل گذاشتم و به بچه ها گفتم: «آزاد! برگردید.» عباس به خنده گفت: «رنگ و رویت باز شد.» گفتم: «بله، خیلی هم باز شد.» هوشنگ هنوز از خجالت سرش پایین بود. متوجه شدم خیلی شرم و حیا دارد. با بغض گفتم: «هوشنگ، ببین وضع ما چطور شده که در کنار هم باید دست شویی کنیم. هیچ وقت به عمرم فکر نمیکردم روزی این مسائل برایم پیش بیاید.» هوشنگ، در حالی که سرش را به آرامی بلند می کرد، گفت: «حاجی، چه عیبی دارد؟ به هر حال اسارت و سختی مقابل دشمن این چیزها را هم دارد. بیخیالش!» سطل را پشت در سلول گذاشتم. تا مغرب سعی می کردیم بخندیم تا روحیه مان را از دست ندهیم.
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویری غرور انگیز از انهدام نفتکش انگلیسیِ حامل نفت عراق توسط قایق های تندرو سپاه
در زمان دفاع مقدس
🔻 راوی سردار پرویز قوسی
..وقتی ناو اسکورت بجای حفاظت از نفتکش برای نجات خودش التماس میکند...
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سلام و عرض ادب
خدمت همراهان عزیز
کانال حماسه جنوب
دانستن نظر خوانندگان محترم کانال، در موضوعات ارسالی، همیشه راهگشا بوده و در برنامه ریزی ارسالهای آینده، کمک کننده خوبی خواهد بود.
عمده نظرات دوستان، تاکنون، در خصوص خاطرات شبانه بوده که به لطف الهی برای خدمت گذاران کانال، روشن است. ولی غیر آن، در خصوص مطالب مربوط به موضوعات
#تاریخ_شفاهی و
#نکات_تاریخی_جنگ
نیز لازم به دانستن دیدگاههای شما سروران داریم.
👈 جهت یادآوری،
مجموعه های ماه های اخیر عبارتند از:
🔅قرارگاه کربلا و کربلای ۵
🔅مهندسی رزمی
🔅سردار آریننژاد
🔅تیپ امام حسن علیه السلام
🔅سردار حشمت حسن زاده
🔅عملیات رمضان
👈 لطفا کوتاه و جامع
نظر خود را بفرمایید
ادمین 👇
@Jahanimoghadam
🍂
🍂 سلام
استاد دفاع مقدس دانشگاه هستم
از اکثر مطالب خوب و مستند کانال استفاده میکنم .... فاتحی
🍂 باسلام و تشکر
مطالب بسیار خوبی در کانال گذاشته میشود
قرارگاه کربلا و کربلای ۵" خصوصآ گفتگوی همه فرماندهان، مطالب مربوط به آقا محسن و حاج احمد غلامپور
* سردار گرجی خاطراتشان عالیست، هرروز چند قسمت از ایشان بگذارید
* خاطرات سردار حشمت خیلی خوب است مثل خودشان خالص و خاکی
* روشنگری در خصوص کربلای ۴ و اتصال ان به کربلای ۵ خیلی خوب است
اینقدرمطالب تان جذاب است که هر روز مطالعه میکنم و روحیه بخش و با صفاست. خدا حفظتان کند
🍂 سلام و خدا قوت، امیدوارم خوب و سلامت باشید، از این دوست عزیز و سردار حسن زاده به پرسید بیشتر از کربلای 4 تعریف کنه ، چون خیلی سریع از کناره کربلای 4 گذشته !! چرا ؟! کمی از نقش خود و انجام وظیفه اش در جزیره سهیل هم تعریف می کرد که چه کرد ؟ و چه شد ؟ ....... عباباف
🍂 باسلام وتبریک هفته وحدت
درمورد مطالب کانال سوال کرده بودین که باید به اطلاعتا ن برسانم که کلیه مطالب اعم از خاطرات ؛تاریخ شفاهی و نکات تاریخی جنگ بلااستثنا خوب و مفید هستند(البته این نظر بنده است)
ایکاش بتوانید این موارد را بعدا بصورت کتاب چاپ ودراختیار جوانان قراردهد.
در زمینه پذیرش قطعنامه روشنگری واقعی نمایید.🌹🌹🌹🌹
ارادتمند شما علی شیدایی ازتبریز
🍂 سلام
ضمن عرض سلام وادب وتبریک هفته وحدت ومیلاد نور(نبی مکرم) اسلام باحفظ اصالت محتوا می شود از نگاههای متخصصین متعهد راجع به نقاط ضعف دیده وشنیده نشده ان زمان بهره بیشتر برد وحتی با بروز کردن ان در زندگی فردی واجتمایی استفاده وافری برد وصندوق اطلاعات امنی برای استفاده مسولین امروز هم می باشد....اسماعیلی
🍂 باسلام: هنوز پذیرش قطعنامه بر خلاف نظر حضرت امام که فرمودند آیندگان آنرا روشن کنند درهاله ای از ابهام است. در این راستا اگر روشنگری کنید ممنون میشم.
به اعتقاد بنده نیروهای ایرانی با دستور فرمانده کل جنگ هاشمی تعمدا فاو.جزایر مجنون وسایر مناطق را بی دفاع وضعیف گذاشتند تا بازگشت به مرزها تسهیل وروند پذیرش قطعنامه تسهیل شود.....حال سوال اینست چرا در زمانیکه ایران نقاط مهمی مثل فاو.جزایر.شلمچه و...در اختیارمان بود قطعنانه را نپذیرفتیم تا از صدام امتیازهای لازم را بگیریم.وقدرت چانه زنی سیاسی را بالا ببریم؟..... پیروز
🍂 سلام از جانبازان دفاع مقدس هستم از کانال خوبتون ممنون خیلی مطالب زیبا و جذاب هست آن شاءالله که خادم خوبی برای شهدا باشیم
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی
وفیق السامرایی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
با پایان جنگ، صدام پشت تریبون میدان پیروزی بغداد ایستاد و در حالی که عبای مشکی رنگ تابستانی و لباس سنتی عربی بر تن داشت، در جشن های بزرگی که در حوالی کاخ ریاست جمهوری آغاز شده بود و در جمع هزاران نفر از مردمی که به همین مناسبت گرد هم آمده بودند، با فریبکاری تمام شرکت کرد؛
گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است. گویی که یک میلیون قربانی (کشته و زخمی و معلول) برجای نمانده، گویی که ۱۰۰ میلیارد دلار بدهی برجای نمانده و گویی که ۳۰ میلیارد دلار ذخایر ارزی که پیش از جنگ در اختیار داشتیم، از بین نرفته است. که ۵۰ میلیارد دلار موادی که به صورت های مختلف وجود داشت و در طول جنگ به هدر رفت، وجود نداشت و گویی که دهها میلیارد دلار، به دنبال متوقف شدن صادرات نفتی ضرر نکرده ایم. گویی..
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 عملیات رمضان 3⃣3⃣
پیروزی بزرگ اخلاق و جوانمردی
در اینجا، فرمانده کل سپاه به مسئله احداث خاکریز پرداخت و از حسن باقری پرسید: «خب، نیروها باید چند کیلومتر خاکریز بزنند». باقری پاسخ داد: «فاصله رأس مثلثیها از مثلثی چهارم تا اول ده کیلومتر بیشتر نیست که با چهار کیلومتر جناح چپ منطقه عملیاتی به چهارده کیلومتر می رسد. حال، اگر خاکریز دو جداره شمالی که در مرحله پنجم عملیات رمضان احداث شده بود، پاک شده باشد - که تا حالا خبری از آن نداریم به آن اضافه می شود در جمع ۲۸ کیلومتر می شود. در عمل، احداث خاکریزی به طول ۲۸ کیلومتر در دشت بدون حفاظ و زیر آتش دشمن، خالی از ابهام و اشکال نمی تواند باشد؛ بنابراین، محسن رضایی برای یافتن چاره ای به منظور کاهش طول خاکریز، از باقری پرسید: «شما چرا می گویید نمی توان قاعده مثلیها را حفظ کرد؟» باقری پاسخ داد: «منطقه مثلثیها پیچیده است، ما در قاعده مثلث، دیدی روی اضلاع مثلثی نداریم، دشمن حرکت می کند و به تدریج، از گوشه های مثلثی جلو می آید، حتی در بیست متری نیز، نمی توانیم با تیربار آن را هدف قرار دهیم .
در اینجا، درباره نحوه عمل نیروهای خودی و دشمن در مثلثیها، بحثی طولانی انجام گرفت و افرادی که خود در مثلثیها بوده اند - از جمله احمد کاظمی - توضیحاتی دادند و در آخر، باز هم حسن باقری تأکید کرد: «اگر دشمن یک گوشه مثلثی را بگیرد، مثلثی سقوط کرده است؛ دیگر نمی توان مثلثی را حفظ کرد. وی همچنین، درباره ویژگیهای خاکریزهای پیچیده داخل مثلثیها توضیح داد و افزود: دشمن با اتکا به این خاکریزها و دو جناح، جلو می آید.
خب نیروهای پیاده ما نمی توانند تا این حد پیچیدگی را حل بکنند؛ نیروی ما از تخصص لازم برخوردار نیست تا در شرایط پیچیده، تصمیمهای پیچیده ای بگیرد).
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سلام ضمن تشکر از کانال خوبتون و مطالبی که در کانال قرار میدهید.
اگه امکانش هست خاطرات سردار گرجی روزانه چند قسمت بگذارید تو کانال..... غفاری
👈 تقریبا همینطوره ، بعضی اوقات آماده کردنش مانع ارسال بیشتر میشه.
----------------
🍂ابراهیم ربیعی:
سلام و درود بر شما. واقعا از مطالب خوبی که در کانال می گذارید کمال سپاسگزاری را داریم و واقعاً بنده با این که خودم در جریان دفاع مقدس بودم و در این مورد مطالعه زیاد کردهام اینقدر اطلاعات خوب و مطالب مفید در مورد آن ندیده بودم خدابه شما خیر و برکت عنایت کند و در مورد این کار موفقیت کامل داشته باشید شهدا از دست شما راضی باشند. بسیار مطالبتان عالیست و علت اصلی آن هم واقعی بودن و بیریایی و خالص بودن نیت شماست.
لطفاً بخش سردار آریانژاد را ادامه دهید یا من نتونستم مطالب را پیدا کنم یا ادامه ندادید.
در مورد سال های اول دفاع مقدس واقعا اطلاعات خیلی کمی در دسترس است و کانال شما خیلی در این مورد خوب عمل کرده است.
در ضمن ازخاطرات سردارانی که اسیر نشدهاند و یادگاران بسیار خوب دفاع مقدس هستند نیز استفاده کنید.......ربیعی
👈 با تشکر از شما، خاطرات سردار آرین نژاد بصورت صوتی و با صدای خودشان در کانال موجود هستن. سرچ بفرمایید.
----------------
🍂 سلام بزرگوار
با عرض سلام وخسته نباشید از مطالب ارزشمندتان در کانال حماسه جنوب
واقعا بسیار عالی و ارزشمند هست استفاده میکنم .
بنده علی اتابکی إز استان مرکزی شهر شهید پرور میلاجرد هستم ۵ سال در اسارت دشمن بعثی صدام بودم در اردوگاه ۱۷ تکریت افتخار هم اردوگاهی با سردار آزاده جانباز هوشنگ جووندی را داشتم . منتظر مطالب خوب شما خوبان هستم.
👈 سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد. 🙏
---------------
🍂 سلام و عرض ادب و خداقوت محضر دست اندرکاران کانال حماسه جنوب
واقعا مطالب پیرامون هشت سال دفاع مقدس ،خاطرات آزادگان و دیگر مطالب بسیارارزشمند مفید وباعث آگاهی و کسب اطلاعات بیشتر در مورد جنگ تحمیلی است.با تشکر شکوهی
----------------
🍂 سلام وخسته نباشید وباتشکرازبرنامه های خوبتان اگه مقدوره فیلم مستند ازدوران دفاع مقدس قراردهید منجمله ازنوحه های حاج صادق ، درضمن اگه میشه یه کاری کنید که بشه ازطرف مابعضی از مطالبی که نیازنیست حذف کنیم
👈 امکان حذف در اختیار ما نیست
---------------
👈 ممنون از لطف همه عزیزان و سروران . ان شاءالله بتوانیم در قبال اقیانوس بی کران معرفت دفاع مقدس، قطره ای باشیم، مفید فایده در معرفی و نشر این حماسه عظیم.
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۹۷
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
فشار گرسنگی شدید بود. گرما و تشنگی هم اذیتمان می کرد. هر طور بود آن روز تمام شد و ما با شکم گرسنه خوابیدیم. صبح روز بعد، بعد از نماز، دیگر خوابمان نمی برد. یعنی دل ضعفه داشتیم. گفتم:
بچه ها، به نظر شما بالاخره با ما چه می کنند؟» هیچ کس جوابی نداشت.
ساعت حدود هفت صبح بود که در اصلی زندان باز شد و صدای آمدن چند نفر به گوشمان رسید. گفتم: «بچه ها، آماده باشید دارند می آیند سروقتمان.» نگهبان در سلول ما را باز کرد. افسر استخباراتی تا آمد وارد سلول شود دماغش را گرفت و گفت: «اینجا سلول است یا توالت؟ چرا این قدر بوی گند میدهد؟» نگهبان، که خبردار ایستاده بود، گفت: «نمی دانم. حتما کاری کرده اند.» افسر عراقی از بیرون سلول صدا زد: «این چه بوی گندی است که از سلول شما می آید؟» پیش قدم شدم و گفتم: «وقتی نگذارید توالت برویم بهتر از این نمی شود. از دیروز تا حالا هر چه به این آقا التماس کردم و گفتم که اسهال دارم، بگذار بروم توالت. گفت که افسر اجازه نداده، من هم مجبور شدم کارم را در سلول انجام بدهم. شما بودید، همین کار را نمی کردید؟» افسر، که انگار نه انگار حرفی زده ام، با عصبانیت گفت: «خب، اعترافاتتان را نوشتید؟ ورقه ها را بیاورید.» جواب دادم: «بله، اعترافاتمان را نوشتیم! درون این سطل است. خیلی زحمت کشیدیم.» قدری از عصبانیت افسر کم شد. خندهای کرد و گفت: «میدانستم عاقلید و اعتراف می کنید.» برگه روی سطل را برداشت و دید مملو از کثافت است. وقتی این صحنه را دید سطل را به طرف ما پرتاب کرد و گفت: «پدرسوخته ها، ما را مسخره می کنید؟ روزگارتان را سیاه می کنم. فکر کرده اید! منتظر باشید.» به نگهبان، که مثل بید میلرزید، گفت: «در سلول را ببند.»
نگهبان در را بست و هر دو به طرف در اصلی رفتند. صدای او را، که به ما فحش میداد، میشنیدیم. صدای بسته شدن در اصلی زندان را شنیدیم. زدیم زیر خنده. عباس گفت: «حالا چه میشود؟» گفتم: «هر چه می خواهد بشود. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. ولی، بچه ها، واقعا این ورقه ها چقدر به موقع به کمک ما آمد و ما را از مخمصه نجات داد! اگر اینها نبود، بدبخت شده بودم. واقعا اعتراف سنگینی کردیم که برای هفت پشتشان بس است.» تند و تند حرف می زدم. بچه ها هم، که انگار داشتند جوک گوش می دادند، میخندیدند. نگهبان دیگری با لگد به در سلول زد و گفت: «چه خبر شده؟ چرا این قدر می خندید؟» وقتی دید کسی به او محل نمی گذارد رفت.
تا چند ساعت خوش بودیم و از اینکه استخبارات عراق را به سخره گرفته ایم سر از پای نمی شناختیم. عباس گفت: «بالاخره با گرسنگی مان چه کنیم؟ نکند بمیریم؟» گفتم: «حالا مردیم که مردیم. شهید می شویم.» مشغول بحث کردن و حرف زدن بودیم که نگهبان بداخلاق دوباره در سلول را باز کرد. یک مرتبه با سرهنگی که روز اول ما را بازجویی کرده بودند کنار سلول آمدند. آنها هم از بوی بد سلول دماغشان را گرفته بودند. یکیشان گفت: «خوب گوش کنید؛ اگر روزی همه اسیران ایرانی، که در عراق اند، آزاد شوند، مطمئن باشید شما سه نفر تا آخر عمرتان در این چهاردیواری خواهید ماند. هیچ وقت روی ایران را نخواهید دید! چه فکر کرده اید؟» مثل آدم های کر و لال نگاه می کردیم و به روی خودمان نمی آوردیم. سرهنگ آن قدر ناراحت بود که رگهای گردنش ورم کرده بود. فکر می کرد با داد و فریاد خبری می شود. نمی دانست با شکنجه و از سقف آویزان کردن کاری نتوانستند بکنند؛ فحش که دیگر باد هواست.
او که ساکت شد سرهنگ دیگر، قدری آرام تر، در حالی که یک پایش را به دیوار زده بود، گفت: «چرا با افسر ما این طور بی ادبانه رفتار کردید؟ می دانید توهین به او توهین به ما و استخبارات و كل دولت عراق است؟ ما باز این کار شما را ندیده می گیریم. چون میهمان ما هستید به شما ارفاق میکنیم و کاری به کارتان نداریم.» عکس العملی در برابر آنها نشان ندادیم. احساس می کردم هر دو سرهنگ فکر کردند حرف های آنها روی ما اثر گذاشته و ما ترسیده ایم. قیافهای مظلومانه به خودمان گرفتیم که دل سنگ را آب میکرد! هر دو سرهنگ، بعد از چند دقیقه، از کنار سلول رفتند جلوی در یکی از آنها آهسته در گوش نگهبان حرفی زد و از محوطه زندان خارج شدند. هوشنگ پرسید: «یعنی به نگهبان چه گفت؟» گفتم: «من چه میدانم؟ ولی هر چه گفت مهم نیست.» شاید ده دقیقه از رفتن آنها نگذشته بود که یک مرتبه در سلول باز شد و نگهبان مقداری آب و غذا برایمان آورد و گفت: «به شما اجازه داده شده به توالت بروید.» تا نگهبان این حرف را زد هر سه به هم نگاه کردیم و گفتیم: «این شد یک کاری.» خوشحال بودیم که مقاومت و توکل ما روی عراقی ها را کم کرده است.
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۹۸
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
از آن روز ورق برگشت و آب و غذا در برنامه هر روز ما قرار گرفت. با این اتفاق فهمیدیم می شود در دل عراق دمار از عراقی ها، آن هم استخبارات، درآورد و تازه طلبکار هم شد. چون احتمال میدادم باز میکروفن در سلولمان باشد به بچه ها گفتم: «باید احتیاط کنیم و هر حرفی را در سلول نزنیم. اگر حرف و کار مهمی داریم، موقع رفتن به توالت مطرح کنیم تا خیالمان راحت باشد که حرفهایمان شنود نمی شود.» باز حرف از خر، گاو، گوسفند، و بزغاله همچنان ادامه داشت. سعی میکردیم طوری حرف بزنیم که باورشان شود ما آدم های عادی و بی مسئولیتی هستیم و از امور نظامی چیزی سرمان نمی شود. زندگی در سلول واقعا دردآور بود. جدا از شوخی و حرف های بی فایده، بدون توقف، هر روز دعای توسل را با هم و عمدا" با صدای بلند می خواندیم که آنها هم استفاده و ضبط کنند.
شب، بعد از نماز مغرب و عشا، وقتی شام خوردیم، حدود ساعت یازده شب صدای جیغ و داد زن و بچه هایی را شنیدم. تعجب کردم. گفتم: «بچه ها، این صداها را می شنوید؟» حرف مرا تأیید کردند. گفتم: «یعنی ممکن است اینها از اسرای ایرانی باشند؟ شاید از زن و بچه های هویزه یا سوسنگرد یا خرمشهر یا یکی از شهرهای ما باشند. به عباس گفتم: «هر طوری شده باید بفهمیم اینها چه کسانی هستند.» عباس گفت: «گرجی، شر درست نکن. حالا بر فرض فهمیدی؛ چه سودی دارد؟ می خواهی دستور آزادی آنها را بدهی؟» .
صبح، که نگهبان در را برای توالت باز کرد، در مسیر رفت و برگشت پرسیدم: «راستی، این زندان جن دارد؟»
- چطور مگر؟
- دیشب صدای جیغ و فریاد زن و بچه را می شنیدم. ترسیدم در استخبارات هم اجنه باشد!
خندید. با باتومی که در دستش بود بازی می کرد. گفت: «صداهایی که شنیدی صدای جن ها نبود. خانواده های عراقی ای بودند که به ایران رفته بودند. صدام در عراق عفو عمومی اعلام کرد و قرار شد همه این خانواده ها به عراق برگردند و کسی کاری به آنها نداشته باشد. وقتی آنها از مرزهای ایران وارد عراق شدند صدام دستور داد همان جا همه را دستگیر کنند و به زندان ببرند و شکنجه شوند. لازم نیست بترسی. اینها هم وطنان من هستند که دارند تقاص کارهایشان را پس می دهند!»
با صحبت های نگهبان به این فکر کردم که چه ساده می توانیم از بعضی شان اطلاعات بگیریم.
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 #نماهنگ
خورشید حقیقت
🔻با اجرای زیبای
حاج صادق آهنگران
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣ قرار عاشقی
گفتگوی تمثیلی جذاب و خواندنی
با شهیدی از بهشت
#شهید_ناصر_غلامپور
هم اینک در کانال دوم حماسه جنوب شهدا مطالعه بفرمائید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی
وفیق السامرایی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔅عملیات راصد (مرصاد) ۱
به محض پایان یافتن جنگ، سرلشکر فاضل البراک تکریتی مدیر سرویس های اطلاعاتی و سپهبد ستاد صابر الدوري و مسعود رجوی رئیس سازمان گروهک مخالف ایرانی (منافقین) به منظور بحث و بررسی درباره چگونگی پیشروی سریع و عمیق نیروهای این سازمان از خانقین به سمت تهران، برای در دست گرفتن قدرت در این کشور با پشتیبانی محدود نیروهای مسلح عراقی، در کاخ ریاست جمهوری تشکیل جلسه دادند. در حضور شخص صدام، ابعاد این عملیات و پیامدهای احتمالی آن مورد بحث و تبادل نظر طولانی قرار گرفت. سرلشکر دکتر فاضل البراک بنا به دلایل مختلف، چندان تمایلی به انجام این عملیات نداشت. زیرا نسبت به تحقق نتایج قطعی آن اطمینان نداشت. وی مایل بود از هر گونه عملی که به احتمال - هر چند ضعیف ۔ موجب تحریک طرف مقابل و از سر گرفته شدن آتش جنگ عراق و ایران (که فقط یک هفته از پایان آن می گذشت می شود، خودداری گردد. ولی واقعیت دیگری نیز وجود داشت و تا هنگام اعدام شدنش در سال ۱۹۹۳ نیز در پرده ای از ابهام باقی ماند. حقیقت آن است که فاضل البراک مایل نبود یک جنگ دیگر به دست صدام رقم زده شود.
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 عملیات رمضان 4⃣3⃣
پیروزی بزرگ اخلاق و جوانمردی
..در اینجا، #ابراهیم_همت، فرمانده تیپ حضرت رسول، وارد بحث شد و ضمن سخنانی گفت: «این امکان برای ما وجود ندارد که شب نخست عملیات بتوانیم رأس مثلثیها را به هم متصل کنیم، یعنی دو مرتبه به دنبال چیزی می رویم که امکانپذیر نیست. نیرو را بدون ارزیابی دقیق به مثلثیها وارد می کنیم. در نتیجه، سرگردان می شوند. در واقع، ما این کار را به این امید انجام می دهیم که یک دستگاه بلدوزر را عبور دهیم و به آنجا برسانیم، غافل از اینکه، کار به نتیجه نمی رسد؛ زیرا، بلدوزر باید تأمین داشته باشد، در حالی که نیرویی که از اینجا حرکت می کند و یازده کیلومتر راه می رود، دیگر توان پاک سازی منطقه را ندارد و در نتیجه، لودر و بلدوزر نیز تأمین نخواهند داشت، حتی اگر بلدوزرها حرکت بکنند و منطقه نیز پاک سازی شود و آنها به سختی می توانند از ساعت دو تا دو و سی دقیقه بامداد وارد عمل بشوند، حتی در همین نیم ساعت نیز نمی توانند، این مثلثيها را به هم وصل کنند. البته، فراموش نکنیم که تمام تیپهایمان نمی توانند به طور کامل طی پنج روز آماده شوند
مجددأ، درباره چگونگی چیره شدن بر مثلثيها و اینکه خط پدافندی بهتر است در قاعده مثلثيها باشد یا در جلوی آنها، بحث شد و افراد نظرهای کارشناسی خود ءرا ارائه دادند، از جمله احمد کاظمی تأکید کرد: «به اینکه بشود رأس مثلثی را خاکریز زد، اصلا فکر نکنید».
پس از بحثهای فرماندهان، حسن باقری گفت: «حالا بگذارید در بحثمان، مرحله ای به جلو برویم. آیا برادران قبول دارند که نمی توان در قاعده مثلثيها پدافند کرد؟ به عبارت دیگر، هدف عملیات چیست؟ اگر انتهای مثلثی را به عنوان هدف قبول دارند، باید در این باره بحث کنیم که چطور می توان خاکریز احداث کرد، من باید یادآور شوم که انتهای مثلثيها را هدف می دانم، اگر این خلاف نظر شماست، این حالا، بحث دیگری است. مجید بقایی، فرمانده قرارگاه (لشکر) فجر سپاه، جهت بحث را تغییر داد: « نخست، هدفمان از احداث خاکریز چیست؟ در واقع، باید جهت حرکتمان را مشخص کنیم. واقعا اگر می خواهیم بعد از آن، حرکت بعدی خود را آغاز کنیم - که فکر می کنم نظر برادران، به ویژه برادر حسن باقری این باشد - خب، چرا برویم چهار تا مثلثی را بگیریم؟ بهتر است دو تا مثلثی را بگیریم، ولی خاکریز را به طور مایل بزنیم. دیگر اینکه از حرکتهای ظریف که یک نیرو از این و نیروی دیگر از آن طرف برود و دشمن را دور بزند، به شدت پرهیز کنیم. اینجا رقابیه، میشداغ و عین خوش نیست، اینجا منطقه همواری است که در دید دشمن قرار دارد، به طوری که در روز، هر اندازه نیروی ما اینجا با یکدیگر متصل باشد، دشمن به راحتی آنها را با تانک می شکافد و جلو می رود، به ویژه اگر سیستم فرماندهی دشمن به هم نخورده باشد. نظر من این است که دو تا مثلثی را بگیریم، خاکریز را نیز به شکل مایل بزنیم و نیروهای دشمن را منهدم کنیم و انعطاف نیز داشته باشیم و اگر توانستیم نوک دو تا مثلثی را به هم متصل کنیم و در غیر این صورت، قاعده را پدافند کنیم. با دو جداره کردن خاکریز در دو مثلثی می توانیم در قاعده پدافند کنیم و هنگامی که مطمئن شدیم، توانایی نگهداری این خط را داریم و پس از یک هفته که تیپها آماده شدند، حرکت را تغییر ندهیم و به طرف کانال پرورش ماهی سرازیر بشویم. بدین ترتیب، با تمرینی که در عبور از کانال می کنیم و با داشتن این سر پلها، مشکل عبور از کانال و گرفتن سرپل را می توانیم حل کنیم »
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۹۹
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
صبح روز بعد، وقتی برای دستشویی وارد حیاط شدم، فضولیام گل کرد و تجسس کردم. زن و بچه ها لباس کردی پوشیده بودند. معلوم بود از کردستان عراق هستند. چون جنوبی های عراق معمولا لباسشان دشداشه و چادرهایشان عربی است. هر روز ساعت یازده صبح انگار نگهبانها سهمیه کتک آنها را می دادند. گاهی صدای زن و بچه ها آنقدر حزین و غمگین بود که تحمل شنیدنش را نداشتیم. گاهی گوش هایم را می گرفتم تا نشنوم. درد خودمان کم بود این درد هم به آن اضافه شده بود. عباس می گفت: «اینجا حرف، حرف صدام است و برای خوشامد او بعضی ها هر کاری از دستش بربیاید انجام میدهند.» با دیدن میهمان های جدید استخبارات غم و غصه هایم از یادم رفت. وقتی در حیاط یکی از زنهای کرد عراقی را دیدم که بچه اش را بغل کرده و گوشه ای نشسته بود یاد همسر و دخترم افتادم. آن بیچاره ها هم مثل ما ساعتی معین برای شکنجه و استراحت نداشتند. گاهی ساعت دو و نیم شب، که از شدت گرما خواب از سرم می پرید، صدای داد و فریاد زنها به گوشم می رسید. نگهبانها یک مرتبه به آنها حمله می کردند و با باتوم و مشت و لگد آنها را می زدند. مرد و زن و بچه سرشان نمی شد. وظیفه شان کتک و اذیت بود.
یک روز دیدم عین آدم های جذامی شده ام. موهای سرم ریخته بود. قیافه ام عوض شده و رنگ و رویم تغییر کرده بود. دیگر گرجی سابق نبودم. از دیدن قیافه خودم وحشت کردم. آن روز، بعد از نماز ظهر و عصر، به سجده رفتم و آنقدر گریه کردم که عباس و هوشنگ بلندم کردند. در سجده با خدا حرف زدم. گفتم: «خدایا تحمل این وضعیت را ندارم. کمکم کن. خدایا دارم از بین می روم. فقط تویی که می توانی ما را کمک کنی.»
هیچ دلخوشی نداشتیم. هر روز وضع جسمی و روحیه مان خراب تر می شد؛ نه غذای درستی، نه آفتابی، نه استراحتی. چیزی که ما را برای ادامه زندگی دلخوش کند وجود نداشت. بارها و بارها ائمه اطهار را واسطه کردم و از آنها خواستم شفيع ما شوند تا شهادت نصیبمان شود و زندگی آنگونه ادامه نیابد. سلولمان کوچک و آن قدر کثیف و آلوده بود که با خوردن غذا یا حتی تنفس هرچند روز یکی مان اسهال می گرفت. بیماری اسهال ما را فلج کرده بود و دست بردار نبود. هر بار که یکی مان اسهال میگرفت روز سیاه زندگی ما بود. نه دارویی، نه توالتی، نه بهداشتی، همه اینها یک طرف، کنار هم بودنمان برای رفع آن مصیبت هم یک طرف. عراقی ها می دانستند ایرانی ها اهل حیا هستند و بی حیایی مرگشان است. برای همین ما را از توالت رفتن منع می کردند تا کنار هم در سلول تنگ و نمور کارمان را انجام دهیم و به نوعی مرگ تدریجی داشته باشیم. گاهی اسهال خونی سراغمان می آمد. این بلا بزرگ ترین بلای سلول بود که اسمش ما را وحشت زده می کرد. در اوج غیر بهداشتی بودن سلول و زندان، باز سعی می کردیم از آلودگی دور باشیم. اما دستها آلوده، بدن آلوده، زمین آلوده؛ هیچ چیز بهداشتی نبود. توالت که میرفتیم صابونی برای شستن دست هایمان نبود و این بدترین نوع انتقال میکروب به غذا و آب و بدنمان بود. هر چه به نگهبان میگفتم یک صابون یا پودری به ما بدهید، می گفت: «ممنوع! ممنوع!»
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 قصه نان و نمك چيست!
نمی دانم من
حُرمت سفره من،
چشم نمكدانِ تو بود...
#ناصرپروانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۱۰۰
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
روز بیست و سوم حالم از خودم، کف زمین، لباس هایم، هوا، و همه چیز به هم می خورد. ساعت ده صبح نگهبان در سلول را باز کرد و گفت: «مژده مژده! آماده باشید.» .
- باز، چه شده؟
- قرار است شما را به حمام ببرند.
اولین بار بود که اسم حمام را می شنیدیم. چیزی برای آماده شدن نداشتیم. حوله، لباس زیر، شامپو؛ خبری از اینها نبود. هر سه نفر سر پا ایستادیم و گفتیم: «آماده ایم.» لحظاتی بعد، عباس، که دو دستش فلج شده بود، نگاهی به من و هوشنگ کرد و گفت: «من که دست ندارم خودم را بشویم. پس نمی آیم.» گفتم: «عباس، من دلاک ماهری هستم. طوری تو را کیسه بکشم که به عمرت ندیده باشی. مگر من مرده ام که تو حمام نیایی؟!»
عباس خجالت میکشید. ولی من با افتخار عباس را توالت می بردم و کارهای طهارت او را انجام می دادم. مدام میگفت: «خدا به من مرگ بدهد. شرمندهات هستم گرجی، تو را به خدا حلالم کن.» میگفتم: «عباس مرض و شرمنده! زهرمار و شرمنده! اینکه چیز بدی نیست. وظیفه ام است. اینجا که من رئیس ستاد نیستم. من هم رزم و هم سلولی تو هستم. خدا را چه دیدی؟ شاید فردا من طوری بشوم؛ تو باید کمکم کنی.» بعد هر دو می خندیدیم.
هر سه نفر از سلول بیرون آمدیم و باز نگهبان چشم بندها را زد و گفت: «حرکت.»
بعد از چند دقیقه ما را وارد حمام کردند. دم در حمام به هوشنگ گفتم: «حواسمان را به عباس بدهیم.» مؤدبانه گفت: «در خدمتم.» وقتی هوشنگ پیش دستی کرد و گفت: «عباس آقا، با اجازه می خواهم لباس هایت را در بیاورم.» عباس با شرمندگی گفت: «هوشنگ جان، ببخشید.» و به کمک هوشنگ، عباس را زیر دوش بردیم. آب نه سرد بود نه گرم. میشد تحملش کرد. هوشنگ گفت: «خودم عباس را می شویم.» با مهربانی سر و گردن و بدن عباس را شست، من هم مشغول شستن سر و صورتم بودم که صدای گریه عباس بلند شد. از زیر دوش کنار آمدم. گفتم: «ها ... عباس، چه شده؟»،
- دستهایم از بین رفت. باید تا آخر وبال گردن شما باشم.
- عباس، این چه حرفی است؟ دستهایت خوب می شود. قرار نیست تا آخر عمرت این طور باشی. از این حرفها نزن. من و هوشنگ ناراحت میشویم. ما داریم وظیفه مان را انجام می دهیم. نه تو، هر کس دیگری بود همین کارها را برایش می کردیم.
عباس میگفت: «باشد. ولی به هر حال من هم آدمم. خجالت میکشم.»
حمام کردیم؛ ولی خبری از شامپو، صابون، و حوله نبود. با این حال می ارزید. با بدنهای خیس لباس هایمان را پوشیدیم. البته گرمی هوا سبب شد با خیس بودن بدنمان احساس خنکی بکنیم. ما را به سلولمان برگرداندند. بعد از حدود یک ساعت به هوشنگ گفتم «یک فکری به سرم زد.» .
_ چه فکری؟
- فكر فیزیوتراپی کردن دست های عباس.
- مگر می شود؟
- بله، هر روز، صبح و عصر، دو نفری دست های او را ماساژ میدهیم تا خون در آن جریان پیدا کند و دست هایش جانی بگیرند.
عباس گفت: «نه بابا! خودتان را خسته نکنید. این دستها دیگر برای من دست نمی شود.»
۔ امتحانش مجانی است.
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂