eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 نقطه عطف سردار شهید حاج احمد سوداگر 5⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ - شما تا انتهای شناسایی‌ها در آن‌جا بودید؟ نه! وقتی علی هاشمی بر کار سوار شد، دیگر مستقیماً با آقا محسن در ارتباط بود و به او گزارش می‌کرد و آقای غلام‌پور هم به عنوان مسؤول قرارگاه اهواز با آن‌ها در ارتباط بود و بعدها به نتایج بسیار مثبتی دست یافتند. - چه هنگامی رده‌های پایین‌تر مطلع شدند؟ ببینید ما یک روال جدید را با رعایت تمام جوانب احتیاطی شروع کرده بودیم و حداکثر توان و تلاشمان این بود تا رسیدن به مقصود کسی متوجه موضوع نشود. بعد از عملیات والفجر مقدماتی ما قضیه‌ی اطلاعات و عملیات را بسیار جدی می‌گرفتیم و خیلی با احتیاط عمل می‌کردیم. مثلاً در عملیات‌های بعد 10 تا ۱۵ روز مانده به عملیات، اهداف برای فرماندهان شرح داده می‌شد و نیروها زمان عملیات توجیه می‌شدند تا حساسیت دشمن زیاد نشود. مثلاً پس از پایان کار قرارگاه نصرت وقتی قطعی شد که منطقه‌ی هور برای عملیات مناسب است و می‌توان در این محل به دشمن حمله برد؛ تعدادی از بچه‌های اطلاعات یگان‌ها را جمع کردیم و اصل کار را به آن‌ها انتقال دادیم و مسیرهایی به آن‌ها واگذار شد. به همین ترتیب لشگرها توجیه شدند و هم‌زمان مانور عملیات خیبر طرح‌ریزی شد که کدام یگان‌ها در کجا قرار بگیرد. آن وقت نیروها به محل فرستاده می‌شدند و ۱۰ روز مانده به عملیات، تیپ توجیه می‌شد و ۵ روز مانده گردان‌ ها توجیه می‌شدند و ۲یا ۳روز قبل از عملیات مابقی نیروها. ببینید با چه مشقت و رنجی فرمان مناسب را با رعایت کامل اصول حفاظتی ابلاغ می‌کردیم تا حساسیت دشمن را برانگیخته نکنیم. اطلاعات کاملاً طبقه‌بندی می‌شد و ما به بلوغ عملیاتی دیگری رسیده بودیم. - آیا خیبر از این منظر نقطه‌ی تحولی در جنگ به حساب می‌آید؟ بله. عراق تا قبل از این عملیات شاید به سادگی می‌توانست در جریان فعالیت‌های ما قرار بگیرد. دستگاه‌های جاسوسی دنیا و آواکس‌ها و... هم که در خدمتش بود. ولی در این عملیات واقعاً ارتش بعث را غافل‌گیر کردیم. از سرزمینی حمله کردیم که اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد. ما ناتوانی خود در تجهیزات را با استفاده از جغرافیای هور به توانایی تبدیل کردیم و از این نظر خیبر یک نقطه‌ی عطف محسوب می‌شود. ما شناسایی‌های متعددی را در عمق خاک عراق انجام دادیم بدون این که کوچک‌ترین حساسیتی را برانگیزیم. - خط آفندی قبل از عملیات خیبر کجا بود؟ سؤال بسیار خوبی کردید. ما خط پدافندی درستی نداشتیم. در والفجر مقدماتی همین مسأله به ما ضربه زد. اگر خط پدافندی مناسبی داشتیم، برای رسیدن پشتیبانی، جاده می‌زدیم. این باعث شد که در جست‌وجوی یک خط مناسب آمدیم تا به هور رسیدیم. در عملیات خیبر،‌ کاملاً می‌دانستیم که باید از کدام قسمت‌ها پدافند کنیم. در این عملیات بین ما تا عراق همه آب بود، نه ما و نه عراق خط پدافند نداشتیم. در عقبه جاده‌ای بود که به سمت هویزه می‌رفت و پاسگاه‌های مرزی داشتیم، پاسگاه شهابی، پاسگاه حماد شهاب بود و این پاسگاه‌ها به شکل نقطه‌ای بودند و بین ما و عراق ۳ کیلومتر فاصله‌ی آبی بود. بنابراین با استفاده از جغرافیای منطقه از چند محور،‌ هور، زید، طلائیه یک خط پدافند فرضی تشکیل دادیم و طرح عملیات را ریختیم. - عملیات چگونه آغاز شد؟ ما تا حالا فقط در این بخش یعنی قسمت هور صحبت کردیم. اما ارتش این منطقه را نمی‌پذیرفت چرا که تانک داشت و باید روی زمین می‌جنگید و با منطق هم جور در می‌آمد. بنابراین دو قرارگاه کربلا و نجف تشکیل شد. ارتش در قرارگاه کربلا و سپاه قرارگاه نجف و هر دو زیر نظر قرارگاه کل خاتم که آقای هاشمی رفسنجانی نماینده‌ی امام (ره) مسؤول آن بود. ارتش قرار شد در محور زید عمل کند و لشکر ۷ ولی‌عصر (عج) و لشکر ۱۴ امام حسین (علیه‌السلام) را مأمور کردند به ارتش. چرا که ارتش می‌گفت ما نیروی خط شکن نداریم. بچه‌های لشکر ۲۷ هم قرار شد از محور طلائیه عمل کنند تا با لشکرها و تیپ‌هایی که از هور می‌گذشتند و جزایر را می‌گرفتند الحاق کند. عملیات خیبر مجموعه‌ای از عملکرد سپاه و ارتش بود. عبور از منطقه و ایستگاه حسینیه و پاسگاه زید عبور بسیار سختی بود و موانع مثلثی شکل هم کار بچه‌ها را بسیار سخت می‌کرد. در هور هم سپاه با کمک هوانیروز عمل کرد. چراغ‌هایی تعبیه شد تا مسیر هلی‌کوپترها به جزایر را مشخص کند و علاوه بر نیروهای خط‌شکن که در جزایر عمل می‌کردند، نیرو وامکانات پیاده کند. آقای یاحی مسؤولیت را پذیرفت و چراغ‌ها را نصب کرد. اما به دلیل وضعیت جغرافیایی، هوانیروز نتوانست چنان که باید و در حد تصورات اولیه در شب اول پشتیبانی کند. البته حرکت‌هایی انجام شد که در روز بیشتر بود. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۴۲ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند هنوز دو ساعتی از خوابیدن ما نگذشته بود که با سروصدای رائد خليل از خواب پریدیم. تعجب کردم که هنوز صبح نشده آنجا چه می خواهد؟ هاج و واج مانده بودم و رائد خلیل را نگاه می‌کردم. سروصدا می‌کرد و می گفت: «سریع. سریع بلند شوید. کسی خواب نماند.» با آمدن بی موقع رائد خلیل در این نیمه شب یادم آمد این ساعت معمولا می آیند و فرد اعدامی را برای اجرای حکم اعدام می برند. با خود گفتم: «رائد خلیل به چه سبب برای بردن ما آمده؟ یعنی قرار است ما را اعدام کنند؟ اعدام که دیگر معنی ندارد. جنگی نیست و همه دارند به ایران بر می گردند. اعدام ما که ارزشی ندارد عراق با اعدام ما به چیزی نمی رسد.» با این فکر و خیالها اعدام را فراموش کردم و منتظر ماندم تا خلیل خودش حرفی بزند. رستم دست مرا سفت گرفته بود و با ناراحتی می‌گفت: «علی، تو فکر می‌کنی چه شده؟ رائد خلیل برای چه این موقع شب به زندان آمده؟» سعی کردم رستم را آرام کنم. گفتم: «آرام باش. الان همه چیز معلوم می شود. ان شاء الله آمدن رائد خليل خير است، به دلت بد راه نده.» همه چشم شده بودیم و او را نگاه می کردیم، او که متوجه تعجب ما شده بود و می دید چشمان ما دارد از حدقه در می آید خندیدا حالا نخند کی بخند، عصبانی شدم ولی خودم را کنترل کردم. در دلم می گفتم: «نامرد نیمه شب مثل جغد آمده بالای سرمان و حالا می خندد!» از سر ناچاری آرام و با احتياط گفتم: «راند خليل، خیر باشد این وقت شب آمده‌ای سراغمان! چه خبر شده؟» در حالی که از خنده نمی افتاد و دندان طلایی اش نمایان شده بود گفت: «علی، بشارة بشارة. خلاص. خلاص. آماده باشید.» باز عصبانیتم بیشتر شد. ولی خودم را کنترل کردم و گفتم: «منظورت چیست؟ چه شده؟ چرا درست حرف نمی زنی؟» گفت: «آماده رفتن به ایران باشید. شما هم آزاد شده اید. اسم شما برای رفتن به ایران در آمده.» قبول این خبر آن هم از رائد خلیل مشکل بود. چند روز قبل می‌گفت خواب رفتن به ایران را هم نخواهید دید. حالا چطوری ورق برگشته و می گوید دارید می روید ایران؟ گفتم: «ما که هنوز نماز صبح‌مان را نخوانده ایم.» - خوب، سریع بخوانید. وضو گرفتیم و نماز صبح را خواندیم. اکبر گفت: «غلط نکنم، توسل به مادر حضرت عباس کارمان را درست کرده.» به او امیدواری دادم و گفتم: «حتما همین طور است. ولی چیزی بروز نده.» رو به رائد خلیل گفتم: از کجا بدانم این حرف های تو دروغ نیست؟» رائد عصبانی نشد و گفت: «دروغم چیست. شما آزاد شده اید.» - چرا باید به حرف های تو اعتماد کنیم؟ از کجا معلوم ما را نمی خواهی به زندان دیگری ببری؟ ۔ اگر بخواهم این کار را بکنم که از شما ترس ندارم. چطور به شما حالی کنم دارم راست می گویم. - باورم نمی شود! - باور کن شما دیگر دوران اسارتتان تمام شده. خوشحال باشید. قرار است به ایران برگردید. هر چه بیشتر قسم می‌خورد بیشتر شک می‌کردم. خودم را راحت کردم و گفتم: «هر چه بگویی یک کلام به حرفهایت اعتماد ندارم.» رائد خلیل که فکر نمی کرد این طور با او برخورد کنیم، گوشه‌ای ایستاد و با تعجب نگاهمان کرد و گفت: «من فکر کردم تا این خبر را به شما بدهم بال در می آورید. حالا که این طور است هر جور می خواهید فکر کنید. فعلا وسایل‌تان را جمع کنید و آماده رفتن باشید.» همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۴۳ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند با بی میلی ځرده وسایلی را که داشتیم جمع کردیم و آنها را در کیسه ای گذاشتیم. آرام آرام این کار را می کردیم که یک مرتبه رائد خليل از کوره در رفت و فریاد زد: «علی، این آشغال ها را برای چه جمع می‌کنی؟ تو داری می روی ایران. ول کن اینها را!» - وسایلم اند، احتیاجشان دارم. - شما دارید آزاد می شوید. به این ها دیگر احتیاجی ندارید. اینها را ول کن. آماده رفتن باش! وقتی اصرار رائد خلیل بیش از حد شد با خود گفتم: «مگر می‌شود حضرت ام البنین در کمتر از سه ساعت حاجت ما را بدهد و زمینه آزادی مان را فراهم کند؟ یعنی توسل ما دیشب این قدر مؤثر بوده است؟» داشتم در کیسه را می بستم و آرام اشک می ریختم. یاد روضه خوانی های شب های محرم در حسینیه سپاه افتادم. وقتی حاج صادق آهنگران برای حضرت ام البنين می خواند: «فرق تو و عمود آهنینی، من باور این قول و خبر ندارم» زمین و زمان با او گریه می‌کرد. رائد نگاهی به من کرد و دید حالم عوض شده است. با لحن مهربانی گفت: «علی، من چه می بینم؟ چه شده؟ تو داری گریه می‌کنی؟ به خدا قسم شما دارید به ایران بر می گردید. دیگر گریه چرا؟ بخندید. شادی کنید.» حرف های ما و رائد به طلوع آفتاب رسید. هنوز حرف رائد را باور نکرده بودیم. وقتی دید نمی خواهیم قبول کنیم که حقیقت را می‌گوید فریاد زد: «والا دیشب تلگراف آمد و به من مأموریت داده شد شما را به مرز ببرم و تحویل صلیب سرخ بدهم!» با بی حوصلگی گفتم: «اگر این طور است که می‌گویی، ما آماده ایم برویم.» آن روز ۲۲ شهریور ۱۳۶۹ و اربعین حسینی بود. ساعت شش صبح بی آنکه چشم بندی به ما بزنند از زندان خارج شدیم. اولین بار بود فضای بیرون زندان را می دیدیم. چقدر فضای بزرگی بود. دم در زندان ایستادیم که بعد از آمدن رائد سوار ماشینی شبیه فولکس واگن شدیم. باز چشم های ما را نبستند. ماشین حرکت کرد. دیدن خیابان های زندان بعد از دو سال و اندی برایمان جالب بود. تا چشم کار میکرد ساختمان بود. خیابان های داخل زندان حاکی از این بود که چقدر مساحت زندان بزرگ است. ماشین آرام آرام از محوطه زندان خارج شد. ما وارد خیابان های بغداد، پایتخت عراق، شدیم. هر چه ماشین جلوتر می رفت جلوه های متفاوتی از شهر ظاهر می شد. مثل شهر ندیده‌ها با چشم داشتیم شهر را می‌خوردیم. زنهای چادری، مانتویی، باحجاب، و بی حجاب را بعد از دو سال برای اولین بار می‌دیدم. قسمت‌هایی از شهر مثل اروپا بود. رائد و راننده کاری به ما نداشتند و آزادانه داشتیم شهر را دید می‌زدیم. بعد از عبور از خیابان ها از پل رودخانه ای رد شدیم. از رائد پرسیدم: «این چه رودخانه ای است؟» گفت: «رود دجله. خوب به آن نگاه کن.» وقتی نام دجله را شنیدم دو خاطره برایم زنده شد. اول، نام قرینه دجله یعنی فرات و آب نخوردن حضرت عباس و دوم، عملیات خیبر و بدر که بچه ها از رودخانه دجله گذشتند و از آن آب وضو گرفتند. در عملیاتی که بدر نام گرفت احمد کاظمی، مهدی باکری، امین شریعتی، و علی هاشمی و نیروهایشان چه حماسه ماندگاری خلق کردند. یادم آمد بچه های قرارگاه نصرت، فرمانده لشکرها را تا این رودخانه آورده بودند و حتی عده ای مثل مرتضی قربانی را تا روی آسفالت بصره - العماره هم برده بودند ولی هیچ کدامشان باورشان نشده بود که کنار رودخانه تاریخی دجله آمده اند. ماشین حرکت می کرد و چشم از رودخانه دجله برنمی‌داشتم. آب موج می‌زد و رد می شد ولی نگاهم ثابت مانده بود. هزار خاطره ریز و درشت برایم زنده می شد. احساس نمی کردم نشسته ام، بلکه خودم را بین زمین و آسمان می‌دیدم. با گذشتن از آخرین حریم شهر، بغداد کم کم از چشم هایمان دور شد. دیگر خبری از شهر هزار و یک شب نبود و ما از آن خارج شده بودیم ولی هنوز یقین نداشتم این راه به آزادی ختم می شود. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 با سلام و عرض ارادت خدمت همراهان باصفای کانال حماسه جنوب ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در قسمت های پایان خاطرات جذاب سردار گرجی زاده هستیم و به زودی این فصل از خاطرات به اتمام می رسد و خود خاطره ای می شود، بیاد ماندنی در اذهان همه ما. بر آن هستیم پای گفتگوی نویسنده زبردست این مجموعه "جناب دکتر مهدی بهداروند" بنشینیم و سوالات خود و خوانندگان عزیز را مطرح کنیم. دوستان می توانند سوالات خود را در دو شب آینده به لینک زیر ارسال نمایند. 👇🏾👇🏾 @Jahanimoghadam 🍂
🍂 🔻 شبِ کربلای ۵ 4⃣ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅 روز چهارم عملیات  در شب چهارم نیز طرح عملیات شب قبل تکرار شد و همه یگان‌ها به جز یک یگان که وارد بوارین شده بود پس از انهدام نیرو و در نهایت با روشن شدن آسمان به خطوط پدافندی روز قبل خود بازگشتند تا برای آغاز مأموریت بعدی آماده شوند. در ابتدای روز چهارم، پاتک دشمن به جزیره بوارین آغاز شد که با تلاش نیروهای قرارگاه نجف این پاتک با ناکامی مواجه شدند. در محور قرارگاه کربلا نیز برای حفظ مواضع جناح راست و تثبیت موقعیت در منطقه کانال پرورش ماهی، نیروهای خودی به رها کردن آب مبادرت ورزیدند. به این ترتیب، پیشروی در این محور متوقف شد و عملیات با دو هدف اصلی «تصرف خط نهر جاسم» و «پاکسازی جزیره بوارین» ادامه یافت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نقطه عطف سردار شهید حاج احمد سوداگر 6⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ - اهداف عملیات ما در خیبر چه بود؟ آیا به همه‌ی اهداف رسیدیم؟ هدف ما تصرّف جزایر و پیشروی تا جاده‌ی بصره ـ العماره بود و قطع ارتباط سپاه چهارم و سوم عراق و تصرف کانال و پل سوئیب و نهایتاً تهدید جدی بصره. اگر این اتفاق می‌افتاد زمینه برای تصرّف بصره و فلج کردن اقتصاد عراق مهیا می‌شد. برای همین هم عراق این‌قدر نیرو گذاشت تا الحاق از طلائیه صورت نگیرد. منطقه‌ی طلائیه مثل شلمچه است. از نظر تراکم میدان مین و سیم‌خاردار بسیار فشرده بود، عراق می‌دانست که این منطقه اگر سقوط کند، ارتباط سپاه چهارم کاملاً با جنوب و بصره قطع می‌شود و سپاه سوم او به شدت تهدید می‌شد. بنابراین تمام توانش را بر این نقطه متمرکز کرد. در این منطقه دو سپاه سوم و چهارم با ما درگیر بودند. سپاه سوم در پایین و چهارم در بالا. در مقابل جاده‌ی نشوه و طلائیه‌ی قدیم تراکم میادین مین و سیم‌خاردار مثل شلمچه بود. فاصله‌ای هم بین طلائیه‌ی جدید و طلائیه‌ی قدیم وجود داشت که باید در عرض عراق حرکت می‌کردیم و به همین دلیل در این محور به شدت با مشکل برخورد کردیم. با حسن دانایی رفتیم پیش آقا رشید و ایشان گفت: بروید ببینید چگونه می‌شود این مشکل را حل کرد. ما از پاسگاه شهابی آمدیم برگردیم به سمت طلائیه، نتوانستیم جلو برویم، حتی تا فاصله‌ی ۱۵ کیلومتری خط خودمان هم نتوانستیم برویم. نیروهای لشکر ۲۷ و امام حسین (علیه‌السلام) و نوزده فجر. یعنی ۳ لشکر متراکم پشت سر ما مانده و گیر کرده بود. شب اول حاج همت رفته بود. شب دوم حاج حسین خرازی و شب سوم هم آقای اسدی رفتند، ولی همه روی همین جاده ماندند. اگر پایین جاده می‌رفتیم میدان مین و سیم‌خاردار بود. اگر روی جاده می‌رفتیم پدافند هوایی و تانک‌ها را درو می‌کردند. خلاصه با امکانات ما در این محور اصلاً امکان نفوذ نبود. - نظر سیاسیون نسبت به خیبر و تأثیر آن‌ها در عملیات چه بود؟ ببینید، اولاً هیچ کس مسأله‌ی اصلی جنگ را به جز امام و فرزندان امام که در جنگ درگیر بودند، نفهمید. اگر بعضی از آقایانی که امور مملکت را اداره می‌کردند به ما امکانات مناسب می‌رساندند ما می‌توانستیم بسیار بهتر عمل کنیم. در فتح خرمشهر فقط و فقط نظامیان قضیه را اداره کردند و هیچ کار سیاسی صورت نگرفت. آن‌ها با عقلانیت خودشان، تدبیر و فکر خودشان جنگ را با یاری امام (ره) که، فرمانده‌ی اصلی جنگ بودند، پیش بردند. آقای محسن رضایی و صیاد شیرازی با هم هماهنگ می‌کردند. آخرین حرفشان می شد: «عملیات»، امام هم تأیید می‌کرد و ما به پیروزی می‌رسیدیم. ولی از وقتی که قصه دست سیاسیون افتاد ما با بایدها و نبایدها روبه‌رو شدیم و ملاحظات وارد قصه شد و... ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۴۴ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند جنگ بین ماندن و رفتن در درونم از نماز صبح شروع شده بود و پایانی نداشت. با خود می گفتم: «به احتمال قوی ما را به مکان جدیدی می برند.» بعد از اینکه کیلومترها از بغداد فاصله گرفتیم و داشتم جاده و اطراف آن را چهارچشمی نگاه می کردم، از دور تابلویی به چشمم خورد. بعد از چند لحظه که نزدیک تر شدیم دیدم نوشته شده بعقوبه». این شهر را می شناختم. یکی از شهرهای مرزی عراق بود. با وارد شدن به این شهر ماشین وارد اردوگاهی شد که جمعیت زیادی آنجا در جنب و جوش بود. با دیدن جمعیت، زندگی را حس کردم؛ سروصدا، رفت و آمد، خنده و شوخی در جای جای اردوگاه موج می‌زد. از رائد که در صندلی جلو نشسته بود و هر چند دقیقه ای به عقب نگاهی می کرد پرسیدم: اینجا کجاست؟» گفت: «اینجا اردوگاهی است که افرادی مثل شما که صلیب آنها را ندیده و اسامی آنها را ندارد به صورت محرمانه نگهداری می‌شوند.» با دیدن این جمعیت با خود گفتم: «خدایا، یعنی می شود علی هاشمی هم بین این جمعیت باشد؟ این همه آدم ثبت نام نشده بعید است.» با اینکه تقریبا یقین کرده بودم علی شهید شده؛ ولی احساسی درست یا غلط در دلم دنبال علی می‌گشت و می گفت: «شاید زنده است و مثل تو دارد به ایران بر می گردد.» از ماشین پیاده شدم. فقط به اسرا نگاه می کردم. هیچ کدام لباس مخصوص اسارت به تن نداشتند؛ همان لباس زردرنگی که به اسیران ایران می دادند تا همه یک شکل باشند. این جمعیت را صلیب حتی یک بار هم ندیده بود و اینها بی هیچ نام و نشانی در زندان های عراق بودند. لباس های ما پنج نفر هم با لباس های آن جمعیت متفاوت بود. به طوری که عده ای با تعجب نگاهمان می کردند. خودم پیراهن گل داری پوشیده بودم و شلوارم هم نشان نمی‌داد اسیر جنگی ام. در حال خودم بودم که محمد به شانه ام زد و پرسید: «علی آقا، به نظرت باور کنم داریم به ایران برمی گردیم؟» گفتم: «والا چه بگویم، تا خدا چه بخواهد.» دیدن این همه اسیر ایرانی برایم دلچسب بود. از نگاه کردن به آنها سیر نمی‌شدم. هیچ وقت این قدر رزمنده اسیر دور و برم ندیده بودم. صدای رائد خليل مرا از حال خوشم بیرون آورد. نگاهی به ما کرد و گفت: «ببینید، الان شما در حال رفتن به ایرانید. در عراق و در زندان در مدتی که من در خدمتتان بودم خیلی مسائل پیش آمد؛ ولی الان دیگر همه چیز تمام شده و شما دارید می روید. آیا مرا حلال می کنید؟ به هر حال، هر بدی ای از من دیدید. ببخشید. اگر اذیتتان کردم حلالم کنید. خوشحال باشید که دارید نزد خانواده هایتان می‌روید.» از هر کدام از ما حلالیت می خواست و هر کس جوابی می داد. ولی وقتی نوبت به من رسید گفتم: «هنوز که معلوم نیست ما رفتنی باشیم.» گفت: «چطور؟ خوب دارید می روید دیگر.» گفتم: وقتی در خاک ایران باشم آن وقت یقین پیدا می‌کنم به ایران برگشته ام. حس می‌کنم همه اینها خواب و خیال است.» رائد دوباره گفت: «شما دارید می روید. این فکرها چیست که می کنید.» بعد از چند دقیقه گفت: «علی، مواظب خودتان باشید. می روم. کاری دارم و برگردم.» تا آمدن رائد با بچه ها در گوشه ای نشستم. عباس آرام گفت: «علی آقا، ببین، این ها دارند ما را مشکوک نگاه می‌کنند.» . - خوب، نگاه کنند. مگر چه عیبی دارد. بلافاصله برگشتم و نگاهی به آن افراد کردم و دیدم عباس درست می‌گوید، آنها ما را به هم نشان می دادند و حرف هایی می زدند. گفتم: «بی خیال. ما خلافی نکرده ایم که بترسیم.» همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۴۵ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند سرم پایین بود و داشتم روی خاک با انگشتم خط می‌کشیدم که عباس گفت: «علی آقا، یکی دارد می آید طرف ما.» گفتم: «خوب، بیاید. چرا می‌ترسی؟» جوانی که قد نسبتا بلند و صورتی گندمی داشت بالای سرمان آمد و ایستاد و بی هیچ سلام و احوال پرسی گفت: «شماها اسیر ایرانی هستید؟ جزء دار و دسته سازمان مجاهدین خلق نیستید؟» زودتر از همه جواب دادم: «نه برادر. اشتباهی گرفته ای. ما پنج نفر ایرانی هستیم و هیچ رابطه ای با این سازمانی که گفتی نداریم.» او صدایش را کمی بالا برد و گفت: دروغ نگو. شما نفوذی آنها هستید.» - از کجا این قدر مطمئنی؟ - از قیافه و لباس هایتان! - نه داداش. اشتباه می‌کنی ۔ اگر راست می گویید نفوذی نیستید پس کجایی هستید؟ - داشتم از فضولی او عصبانی می‌شدم؛ ولی سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و در این لحظات حساس مشکلی درست نکنم. گفتم: من اهوازی ام.» ۔ اگر راست می گویی اهل اهوازی، اسم چند نفر اهوازی را ببر ببینم. - یعنی چه؟ تو داری بازجویی می‌کنی؟ . - هر طور که فکر می‌کنی. یالا، سریع جوابم را بده! معطل نکن! - تو چه کاره‌ای که سؤال می‌کنی؟ ۔ جواب می دهی یا بچه ها را صدا بزنم؟ - که چه بشود؟ - که شما نفوذی مجاهدین خلق هستید. بچه ها بیایند حالتان را جا بیاورند. دیدم جای کل کل کردن با این فرد نیست. داغ کرده بود و چیزی هم جلودارش نبود. رستم گفت: «علی آقا، ناراحت نشو، اگر می توانی اسم چند نفر را بگو و قال قضيه را بکن.» صدای آن جوان قدری بلندتر شد و گفت: «مگر نشنیدی چه می گویم؟ این بار آخر است که می گویم. شنیدی؟» - بله شنیدم! - پس اسم چند نفر از بچه های اهواز را بگو. - برادر من تو برو و به بچه های اهواز بگو گرجی زاده سپاه ششم را می شناسند؟ او با ناراحتی گفت: «الان می روم می‌پرسم و برمی‌گردم.» رفت و بعد از چند دقیقه ای برگشت و گفت: «این گرجی زاده، علی اصغر و رئیس ستاد بوده.». خب که چه؟ ۔ علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق خوزستان، منم. - راستی راستی تو گرجی زاده ای؟ تو رئیس ستادی؟ - نه تو هستی! خودم هستم. شوخی که ندارم. - اگر تو گرجی زاده ای، این لباس ها چیست که تنت کرده ای؟ - قصه لباسها مفصل است. - اگر راست می گویی گرجی زاده ای، بگو رحیم قمیشی را می‌شناسی؟ - بله. رحیم از دوستان من است. - آقای بزاز" را می‌شناسی؟ - بله. حجت الاسلام بزاز را هم می‌شناسم. او هم دوست صمیمی من است. - ببین، اگر دروغ گفته باشی و مرا سر کار گذاشته باشی، دمار از روزگارت در می آورم. اگر تو واقعا گرجی زاده هستی بیا برویم پیش حاج آقای بزاز و آقای قمیشی. - خیلی خوب است. مرگ یک بار، شیون هم یک بار. به بچه ها گفتم: «بیایید برویم پیش این آقایان که اسمشان را برد.» با هم راه افتادیم و بعد از حدود پنجاه متر در سمت چپ اردوگاه، سالنی کوچک قرار داشت که گفت بچه ها اینجا هستند. از در آهنی سالن وارد شدم. دیدم حدود پنجاه نفر دور هم جمع شده و حرف می زنند. تا وارد سالن شدم با صدای بلند گفتم: «سلام علیکم و رحمة الله.» همه یک مرتبه متوجهم شدند و نگاهم کردند تا ببینند این تازه وارد با این لباس های عجیب و غریب کیست. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 سه یا چهار سال قبل بود که پای خاطرات آزاده عزیز جناب سردار نادر دشتی پور نشستیم و از روزهای انتهایی اسارت، خاطراتی گفتند که به نوعی تکمیل کننده خاطرات سردار گرجی زاده بود. این خاطره را که بی مناسبت به خاطرات امشب نیست، مرور می‌کنیم. 🔹 نادر دشتی پور: بعد از گذراندن دوران پر فراز و نشیب اسارت به زمان تبادل رسیده بودیم. اردوگاه بعقوبه محلی بود که در آنجا تبادل انجام می گرفت. عراق تعدادی از اسرای ایرانی را که به منافقین پناهنده شده بودند، آوردند تا همراه ما به ایران بفرستند و ایران متوجه این دسته از اسرا نشود. همراه این ها هم چند نفری را آورده بودند که لباس های تمیز و نویی به تن داشتند که تصور ما این بود که این ها هم از همان دسته هستند. به همین خاطر برای یک گوشمالی حسابی به آنها، برنامه ریزی کردیم. بیشتر اسرای بعقوبه در روزهای قبل تبادل شده بودند و تنها کسانی که مانده بودند شامل ۹ آسایشگاه می شدیم و بدلیل اینکه آشپزهای اردوگاه هم رفته بودند، عراقی ها ما را به آشپزخانه فرستادند. من به عنوان سرآشپز غذایی پخته بودم که به قول اسرا، به عمرشان نخورده بودند. اخبار حضور این چند نفر در آشپزخانه به ما رسید. بچه هایی که برای آشپزی آمده بودند برنامه ریزی کردند که این گوشمالی موقع تقسیم غذا انجام شود. ظهر، موقع تقسیم غدا، من و تعدادی از بچه ها جهت این کار آماده شدیم. قرار بود تعدادی هم به قسمت دیگری بروند و کار را شروع کنند که در آنجا متوجه حضور حاج آقا ابوترابی و هوشنگ جووند از بچه های قرارگاه نصرت شدم. با دیدن آقای جووند خیلی خوشحال شده و از وضعیت قرارگاه و جنگ مطلع شدم. حاج آقا ابوترابی هم از اردوگاه دیگری جهت تبادل به این اردوگاه منتقل شده بود و با ایشان آشنایی نداشتم و به وسیله هوشنگ آشنا شدم. در همانجا متوجه شدم که آقای سردار گرجی هم اسیر شده و جزء آن اسرایی می باشد که با لباس مرتب و نو به بعقوبه آمده اند و تعدادی از بچه ها جهت گوشمالی به سمت آنها رفته اند. بلافاصله کسی را برای اطلاع دادن و لغو برنامه فرستادم و خوشبختانه بموقع خبر به آنها رسید و برنامه لغو شد. بچه هایی که مسئول گوشمالی شده بودند می گفتند که "جهت زدن این اسرا، دو عدد کارد آشپزخانه با خود برده بودیم" که با توجه به سوابق قبلی، اگر به موقع آنها را از هویت آقای گرجی با خبر نمی کردیم بدون شک مشکلی برایشان پیش می آمد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 شبِ کربلای ۵ 5⃣ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅 روز پنجم عملیات  روز پنجم عملیات، از ساعت ۳ بامداد، دشمن پاتک خود را در غرب کانال ماهی همراه با شدیدترین و پرحجم‌ترین آتش توپخانه در طول جنگ آغاز کرد و در نهایت پس از حدود دو و نیم ساعت تنها توانست دو موضع هلالی شکل را باز پس گیرد. با فرا رسیدن شب، یگان‌های قرارگاه نجف مأموریت دیگری را با هدف تصرف کامل بوارین و مقر دشمن آغاز کردند و موفق شدند فقط به هدف دوم (تصرف مقر دشمن) دست یابند. در روزها و شبهای بعد نیز، رزمندگان خودی طی درگیری‌های متعدد توانستند علاوه بر استقرار در شرق نهر جاسم، قسمتی از غرب این نهر را به عنوان «سرپل» به دست آورند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نقطه عطف سردار شهید حاج احمد سوداگر 7⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ - در خاتمه در مورد خیبر چه حرفی مانده که فکر می‌کنید باید از زبان شما گفته شود؟ خیبر ابتکاری بود که اگر همه‌ی جوانبش در نظر گرفته می‌شد، شاید اثر آن از والفجر ـ 8 هم بیشتر می‌شد. یعنی اگر پشتیبانی بهتر و بیشتری از ما در خیبر و بدر صورت می‌گرفت، ما بسیار زودتر به نتیجه می‌رسیدیم. اگر در خیبر ما به ساحل دجله و هورالحمار وصل می‌شدیم، ارتباط سپاه سوم و چهارم دشمن را کاملاً قطع می‌کردیم و این امر تا خود بغداد را ناامن می‌کرد. از همین هور، تا بغداد و سامرا و کربلا در دید ما بود. در این صورت دسترسی به سامراء، کربلا و بغداد سهل می‌شد. ولی کاستی‌های ما یا عدم هماهنگی ارتش و سپاه و یا محدود بودن توانایی‌های ما باعث شد که به جزایر مجنون قناعت کنیم که البته این هم کاری بزرگ و پیروزی شیرینی بود. برای مثال توپخانه‌ای که داشتیم باید پشتیبانی درستی از نیروها می‌کرد و یا هلی‌کوپترهای ما محدود بودند و ما با ایثارگری پیش رفتیم. کوسه‌چی، مرتضی قربانی و بچه‌هایی که به اهداف اولیه رسیدند هم دنبال پشتیبانی آتش بودند. هواپیمای PC7 که می‌آمد، راحت دنبال قایق‌های ما می‌کرد تا آن را بزند. اگر یک همبستگی بیشتری مثل فتح مبین بود و امثال بابایی‌ها قوت می‌گرفتند و کمک می‌کردند بالاخره PC7 را می‌شد با کبری درگیر کرد، یا با یک پوشش هوایی با موشک‌های سام هفت جلوی حمله‌های هوایی را گرفت. با کلاشینکف که نمی‌شد هواپیما زد یا با هلی‌کوپتر درگیر شد. با این وجود بچه‌ها حماسه‌هایی آفریدند. - شیرین‌ترین خاطره‌ای که از خیبر دارید چه بود؟ شیرین‌ترین خاطراتم در خیبر رفتن توی هور و ماهی خوردن‌مان و پرنده شکار کردن‌مان بود. یک روز آقای عزیز جعفری آمد و گفت: بیاییم ببینیم تو یک هفته می‌ری توی هور چه کار می‌کنی؟ بردمش، پرنده و ماهی گرفتیم و کباب کردیم و او گفت: شما با وجود سختی‌ها و مرارت‌های فراوان باز هم روحیه‌ی خوبی دارید. زندگی اجتماعی ما در زمان جنگ به شکلی بود که من مشابه آن را جایی ندیده‌ام. نشریه تخصصی فرهنگ و هنر پایداری: پلاک هشت، ش 16،  قسمت پایانی ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۴۶ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند با خنده به طرف جمعیت رفتم. از هر گوشه ای کسی جواب سلام مرا می‌داد. تقریبا به چهار پنج قدمی آنها که رسیدم از بین جمعیت پیرمردی نورانی با خنده شیرینی بلند شد و به طرفم آمد. تا او بلند شد جمعیت هم به احترام او بلند شدند. معلوم بود بین افراد آدم سرشناسی است. طوری به طرفم آمد و می خندید که احساس کردم صد سال است یکدیگر را می شناسیم. پیرمرد جلوتر آمد. بغلم کرد و بعد از روبوسی و احوال پرسی گرم با محبت زیادی گفت: «برادر، شما از کدام اردوگاه آمده اید؟» - ما از زندان الرشید آمده ایم. ما را هیچ وقت به اردوگاه نبردند. - عجب! نکند شما همان زندانی های بی نام و نشانی هستید که عراق شما را از صلیب پنهان کرده بود. - شاید کسان دیگری هم مثل ما در زندان بوده باشند. برای یک لحظه گفتم خدا کند علی هاشمی هم از آن دسته ای باشد که این پیرمرد می گوید. پیرمرد بعد از مکث کوتاهی پرسید: اجازه می دهید اسم شما را بپرسم؟ البته اگر دوست دارید می توانید بگویید.» پیرمرد با آن لباس زرد و هیکل نحيف، چقدر مؤدب و با احترام حرف میزد! خدایا این مرد که بود؟ با دستپاچگی به خاطر این همه مهربانی و ادب گفتم: «بله آقا، هیچ اشکالی ندارد. اسم من علی اصغر گرجی زاده است.» پیرمرد وقتی اسم مرا شنید، خنده ای کرد و گفت: «به به، تو گرجی زاده‌ای عده ای از دوستان ظاهرا مدتی هم سلولی شما بوده اند. درست است؟» - بله. در ماه رمضان خدمت حاج آقای جمشیدی و عده ای دیگر بودیم. - درست است. آنها خیلی از شما برایم حرف می زدند. - از این همه ادب پیرمرد و جذبه او زمین گیر شده بودم. دوست داشتم به صورتش نگاه کنم. پیرمرد وقتی دید با تعجب نگاهش می‌کنم و حیران او شده ام گفت: «برادر عزیزم، آقای گرجی زاده، من علی اکبر ابوترابی هستم.» تا این اسم بزرگ را شنیدم دوباره او را بغل کردم و خوش و بش کردم. ۔ حاج آقا، من هم در ایران قبل اسارتم و هم در زندان الرشید زیاد ذکر خیر شما را شنیده بودم. دوستان علاقه و ارادت عجیبی به شما دارند. - دوستان به من حسن ظن دارند. از زبان اسرایی که به زندان الرشید آمده اند خاطرات خوبی از شما و دوستانتان شنیده بودم. ولو شما را ندیده بودم. ولی کاملا از وضعیت شما باخبر بودم. آن قدر شیرین حرف میزد که زمان از دستم رفت. نفهمیدم چقدر با ایشان حرف زدم که صدای اذان ظهر بلند شد. با شنیدن صدای مؤذن، که یکی از بچه های اسیر بود، از حاج آقا اجازه گرفتم و همراه بچه ها از سالن خارج شدیم. از آب شیر کنار سالن وضو گرفتیم و برگشتیم پشت سر حاج آقا نماز ظهر و عصر را خواندیم. شمرده نماز می خواند. آرامش داشت. کلمات را به شیرینی تلاوت می کرد. این اولین نماز جماعت بود که بعد از دو سال پشت سر یک روحانی می خواندم. بعد از نماز یکی از بچه ها تعقیب نماز را خواند. نماز به دلم نشست. نمی خواستم از جایم بلند شوم. چند دقیقه بعد، یکی از سربازان عراقی صدا زد: «چند نفر بیایند دم در غذا را بگیرند.» عده ای رفتند و چند قابلمه غذا را به داخل آوردند. مقدار زیادی نان هم همراه غذا بود. غذای آنجا هم دست کمی از غذای زندان الرشید نداشت، غذا و کیفیت آن مهم نبود. مهم این بود که کنار سید بزرگواری غذا می خوردم. دیدن این همه ایرانی و رزمنده با وجود بی کیفیت بودن غذا اشتهایم را تحریک کرد. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ۲۴۷ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند آن جوان شاکی که با من بد برخورد کرده بود جلو آمد و گفت: «برادر، از دست من ناراحت نباشی. آخر لباس های شما به همه چیز و همه کس میخورد غیر از اسیر جنگی» - درست می‌گویی. - بی خیال حرفهای من شو. باشد؟ - باشد برادر. عیبی ندارد! در این موقع صدای رائد خليل از در سالن بلند شد که می‌گفت: «علی، یالا. یالا. زود باش. باید بروید.» همه صدای رائد خليل را شنیدند. مجبور بودم حاج آقای ابوترابی را ترک کنم و دنبال سرنوشت خودم بروم. دل کندن برایم مشکل بود. ولی چاره ای نبود. به ایشان گفتم: «ظاهرا توفیق ندارم بیش از این خدمت شما باشم. رائد خليل رئیس زندانی است که در آن حبس بودیم. باید بروم ببینم چه برنامه ای دارد. امیدوارم به سلامتی به ایران برگردید و در آنجا مفصل خدمت شما برسم.» حاج آقا با بزرگواری گفت: «برو به کارت برس. امیدوارم هر کجا که هستی خدا کمکتان کند.» همراه دوستانم با جمعیت خداحافظی کردیم و به سراغ رائد رفتیم. انگار عجله داشته باشد گفت: «چقدر لفتش می‌دهی! زود بیا. دارد دیر می شود.» - حالا کجا باید برویم؟ - بیایید دنبال من! او به سمت مرکز اردوگاه حرکت کرد و ما پشت سرش. در یک ساختمان کوچک را باز کرد و گفت: «علی، اینجا محل صلیب است. می روم از آنها بخواهم تا شما را ثبت نام و زمینه آزادی تان را فراهم کنند!» - باشد. ممنون. ما هم منتظریم. هر لحظه که به مرز نزدیک تر می شدم، بوی وطن بیشتر مرا هوایی می کرد. یک ربع بعد رائد آمد و با خوشحالی گفت: «علی، کار درست شد؛ درست درست.» - یعنی چه شد؟ واضح حرف بزن. - بیایید داخ وارد ساختمان و پس از آن وارد اتاق دوازده متری ای شدیم که چند میز چوبی در گوشه های آن چیده شده بود. پشت یکی از میزها خانمی بی حجاب نشسته بود و سرش روی ورقه هایی خم و مشغول نوشتن بود. او بعد از چند دقیقه سر بلند کرد و با نگاهی به ما پرسید: «شما تا حالا کجا بودید؟ چرا الان آمده اید؟» - پیش دوستانمان در سالن کناری بودیم. - الان را نمی گویم. می‌گویم چرا تا امروز شما را برای ثبت نام پیش ما نیاورده اند؟ تا حالا کجا بودید؟ . نمیدانم فرانسوی حرف میزد یا انگلیسی. ولی مترجمی حرفهایش را برای ما ترجمه می کرد. جواب دادم: «من علی اصغر گرجی زاده ام. متولد ۱۳۴۲ اندیمشک. پاسدارم. در تاریخ ۴/ ۴ /۱۳۶۷ در جزیره مجنون به اسارت درآمده ام.» مترجم حرفهایم را ترجمه می کرد و خانم در یک ورقه نوشت. بعد از من عباس، اکبر، محمد، و رستم هم خودشان را معرفی کردند. معرفی هایمان که تمام شد، محمد یک مرتبه گفت: «ببین خانم، من برای جنگ به جبهه نیامده بودم. خبرنگار رادیو و تلویزیون بودم و برای تهیه گزارش همراه هیئت آمده بودم ولی عراقی ها مرا فریب دادند و شهر به شهر تا بغداد آوردند و یک مرتبه گفتند تو اسیری و حق برگشتن نداری. از دست این عراقی ها شکایت دارم.» هر چه محمد حرف زد، مترجم ساکت ماند و حتی یک کلمه هم ترجمه نکرد. اکبر گفت: «محمد، به چه کسی شکایت می‌کنی؟ این ها لنگه هم اند.» رائد خلیل در حالی که در گوشه اتاق ایستاده بود و حرف های محمد را گوش میداد هیچ حرفی نزد. یعنی او فارسی بلد نبود. فقط وقتی دید محمد با ناراحتی دارد با خانم صلیب حرف می زند آمد کنارم و گفت: «محمد چه می گوید؟» می دانستم اگر حرف های محمد را ترجمه کنم ممکن است رائد در این دقیقه آخر برایمان مشکل درست کند. برای اینکه اوضاع را عادی نشان بدهم گفتم: مشکلی نیست. محمد دلش برای خانواده اش تنگ شده و اعصابش هم حسابی به هم ریخته. دارد می گوید زود ما را راهی ایران کنید.» گفت: «آها. بگو دیگر دارید می روید ایران. کمی دیگر تحمل کن!» او باز برگشت جای اولش. آرام به محمد گفتم: «بابا، تو هم حالا فیلت یاد هندوستان کرده این حرف ها چیست که می‌زنی، مگر اینجا دادگاه لاهه است که شکایت می‌کنی؟» گفت: «آخر علی آقا، اینها برایم عقده شده.» با آرامش گفتم: «باشد. ولی زبان گاز بگیر. این آخر کار همه چیز را خراب نکن.» بعد از یک ساعت که کار ثبت نام ما در لیست صلیب به پایان رسید، خانم نماینده صلیب سرخ رو به ما کرد و با خنده گفت: «آقایان، شما همین امشب آزاد می شوید و به کشورتان بر می گردید. برایتان آرزوی موفقیت دارم.» چنان حرف می زد که تمام بدنمان به لرزه در آمد. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
45.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران در شهادت آیت الله مدنی شاعر: مرحوم حبیب الله معلمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 چه روزگار شگفتی! پیروزی‌ ظاهری را رها کن که فتح حقیقی این‌جاست؛... این‌جا که حُسَین‌بن عَلی علیه‌السّلام دل‌های جوانان را فتح کرده است؛... این‌جا که جوانان قلمروی نفس را فتح کرده‌اند. "سید مرتضی آوینی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂