eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۴۹ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند پنج اتوبوس پر شد. کنار راننده دو نفر مسلح نشسته بودند. با فرمان فرمانده پنج اتوبوس از اردوگاه خارج شدند. آنقدر دلم گرفت که دوست داشتم نعره بزنم. اتوبوس ها که از اردوگاه بیرون رفتند صدای اذان هم بلند شد. به بچه ها گفتم: «حالا که وقت نماز شده لااقل نمازمان را بخوانیم ببینیم بعدش چه می شود.» بلند شدیم از شیر آب کنار ساختمان وضو بگیریم. نگهبان نگاهی به ما کرد و گفت: «کجا؟» گفتم: «می خواهیم نمازمان را بخوانیم.» به همین جا بخوانید. - می خواهیم وضو بگیریم. - یکی یکی بروید وضو بگیرید و برگردید! کنار شیر آب نشستم و آن را باز کردم. آب سردی روی دستم ریخت. در حين وضو دعا کردم: «خدایا، این آخرین وضو و نمازی باشد که در عراق می گیرم و می خوانم!» کنار همان سرباز نماز مغرب و عشا را خواندیم. ساعت هفت و نیم شب بود. هر شب این موقع نگهبان شام ما را می داد. امشب خبری از شام نبود. حال خوردن هم نداشتیم آن قدر اضطراب داشتیم که نه احساس گرسنگی می کردیم و نه تشنگی، نگاهی به بچه ها کردم. دیدم اوضاع روحی آنها هم مثل من خراب است - خدا خدا می‌کردیم نام ما هم خوانده شود و سوار اتوبوس های آزادی شویم! کارمان شده بود نگاه کردن به بچه هایی که سوار اتوبوس می شدند. لحظات سخت می‌گذشت. محمد آن قدر سیگار کشید که سیگارهایش تمام شد. می گفت: «کسی گیر نمی آید از او سیگاری بگیرم!» آنچه عصبی مان می کرد این بود که نمی دانستیم برای چه نگهمان داشته اند و نمی گذارند برویم! اگر قرار بود آزاد نشویم که این همه راه ما را نمی آوردند! با خودم گفتم: حتما بعد آمدن ما تصمیمشان عوض شده!» از ناراحتی روی زمین دراز کشیدم. ساعت نه شب بود. آسمان پر از ستاره بود. نگاهم به ستاره ها گره خورد. چشمک زدن ستاره ها در این اوضاع خراب، کمی حال روحی ام را بهتر کرد. در دلم این نبود که ماندنی هستم و به ایران نمی روم. ولی با وجود این، کنترل روحیه ام کار مشکلی بود. سه اتوبوس دیگر هم پر شد و از اردوگاه بیرون رفت. هر چه چشم چشم کردم بلکه حاج آقای ابوترابی را ببینم، نبود؛ انگار آب شده و توی زمین رفته بود. گفتم: «خدایا، این چه تقدیری است که برای ما رقم زده ای؟ یعنی ندیدن ابوترابی هم حکمتی دارد؟» تنها دو اتوبوس در گوشه محوطه مانده بود. امیدم سوار شدن به این دو ماشین بود. ساعت نه شب شد. داشتم از کوره در می رفتم که سروکله رائد خليل پیدا شد. تا نزدیکم رسید گفتم: «رائد خلیل این چه وضعی است؟» - چه شده علی؟ - چرا ما را نگه داشته اید؟ . مگر چه شده؟ - چه شده ؟ اسم همه را خواندند ولی هنوز کسی اسم ما را نخوانده! این چه بساطی است که سر ما در آورده ای؟ بچه های دیگر هم زبان به اعتراض باز کردند. رائد خليل خنده‌ای کرد و گفت: «ناراحتی ندارد. خب، حالا همه بروید سوار اتوبوس شماره ۱ بشوید.» تا این حرف از دهان رائد خارج شد، انگار دنیا را به ما دادند. می خواستم صورتش را ببوسم. گفتم: بچه ها، سریع. تا پشیمان نشده.» رائد صدا زد: «علی، گوش کن.» - باز چه شده رائد؟ - شما پنج نفر دقیقا روی صندلی های پشت سر راننده و کمک راننده بنشینید. چرا؟ - چرا ندارد. این دستور است. گرچه حرفش سنگین و مشکوک بود؛ ولی نشنیده گرفتم و به سرعت برق و باد وارد اتوبوس شدیم و در همان صندلی هایی که گفته بود نشستیم. بعد از چند دقیقه، باقی اسرا آمدند و پشت سر ما نشستند. هر کس از کنار ما رد می‌شد نگاهی به ما می کرد که از چند تا فحش بدتر بود. عباس گفت: «اینها چرا این طوری نگاه می کنند؟» - توجه نکن. مهم این است که سوار شدیم. ۔ مگر ما چه کرده ایم؟ عباس، آنها فکر می‌کنند ما جزو سازمان مجاهدین هستیم و عراقی ها دارند به ما کمک می کنند. این جواب را به عباس دادم. ولی از نگاه بچه ها خجالت می کشیدم و احساس حقارت می کردم. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 با سلام و عرض ارادت خدمت همراهان باصفای کانال حماسه جنوب ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در قسمت های پایان خاطرات جذاب سردار گرجی زاده هستیم و به زودی این فصل از خاطرات به اتمام می رسد و خود خاطره ای می شود، بیاد ماندنی در اذهان همه ما. بر آن هستیم پای گفتگوی نویسنده زبردست این مجموعه "جناب دکتر مهدی بهداروند" بنشینیم و سوالات خود و خوانندگان عزیز را مطرح کنیم. دوستان می توانند سوالات خود را به لینک زیر ارسال نمایند. 👇🏾👇🏾 @Jahanimoghadam 🍂
سلام، ان شاء الله این دست خاطرات ادامه داره🌹🌹
سلام، همینطوره، دعا کنید شرایط مساعد بشود🌹🌹
سلام، قبلا هم از خاطرات اسرای عراقی ارسال شده، در آینده هم مورد قابلی بود به روی چشم.... مطلب جذابی رو بزودی صبح ها شروع می کنیم.
سلام، البته خاطرات هنوز ادامه داره و از دیدارهای بعد از ...... اجازه بدید فعلا لو ندیم 🌹🌹
سلام، شاید سرنوشت عریف محمود رو جناب دکتر بهداروند بتونن پاسخ بدن، باید صبر کرد 🌹🌹
سلام، خوشا بحالتون ، چه صفایی کردید با این خاطرات، فدای دلتنگی‌های جبهه‌ایتون 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حضرت زهرا سلام الله علیها 🔻با مداحی حاج مهدی رسولی انگار نه انگار، دیروز همینجا کسی خورد به دیوار😭 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔅جبهه هویزه برگرفته از کتاب دِین 2⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ محسن نوذریان: بعد از اینکه حسین رفت، یک نشانی به من داد و گفت: «بیا جلوتر. آنجا منتظرتان هستم. یک کانال به موازات پنجاه متری رودخانه کرخه کور، که در سمت راست آن جاده ای قرار دارد، بگیرید و پیش بیایید.» ما به آنجا رفتیم. تا رسیدیم به جایی که حسین علم الهدی و غفار درویشی ایستاده بودند حسین به ما گفت: همین مسیر را ادامه بدهید و جلو بروید. ساعت ده قرار است از توپخانه ارتش آتش تهیه بریزند و عملیات آغاز شود.» ساعت ده که شد، توپخانه به مدت ده پانزده دقیقه آتش سنگینی روی مواضع عراقی ها ریخت و آنها کمی تیراندازی کردند و ما هم به مواضع عراقی ها هجوم بردیم. چند دقیقه بیشتر مقاومت عراقیها طول نکشید و خیلی زود تسلیم شدند. آن موقع خاکریز و سنگر و این چیزها نبود. قرار این بود که ما تا سر یک سه راهی پیش برویم و بعد از آن به سمت پادگان حمید تا جفیر ادامه دهیم. از سمت شرق رودخانه کارون هم نیروهای لشکر ۹۲ زرهی اهواز و بچه هایی که در فارسیات مستقر بودند حرکت کنند و به سمت پادگان حمید بیایند و بعد در جفیر به هم ملحق شویم. یک گروه هم از سمت جاده اهواز - سوسنگرد، منطقه طراح و روستای ابوحمضه، آمده بودند که به هم ملحق شویم. ما مسیر را ادامه دادیم و رفتیم تا اینکه در مسیر نزدیک روستای حمودی فردوس، یک نفربر کنارمان توقف کرد و آقای خامنه ای از آن پیاده شد که احوالی از ما بپرسد. با بچه ها با ایشان چند عکس یادگاری گرفتیم. به آن محل که رسیدیم، حدود سی کیلومتر راهپیمایی کرده بودیم. دیگر توان بچه ها گرفته شده بود، چون از ساعت شش ونیم صبح تا چهار بعدازظهر بدون آب و غذا در حرکت بودند. بچه ها در دشت پراکنده شده بودند. من و سید جلال موسوی و چهار پنج نفر دیگر با هم در یک جا بودیم. تعداد زیادی نیروی عراقی، شاید حدود هزار نفر، اسیر شده بودند. داشت شب می شد و همه فکر می کردند که ارتش عراق همه یا کشته و اسیر شده اند یا جنگ به پایان رسیده است. تصورم این بود که ارتش عراق همین بود که ما دیدیم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۰ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند گاهی نگاه‌ها آنقدر زهرآگین بود که می‌خواستم بلند شوم و فریاد بزنم که این طور ما را نگاه نکنید. ما منافق نیستیم. ما هم مثل شما هستیم. ترسیدم همین اعتراض هم خودش دلیلی بر زیادتر شدن شک‌شان بشود. با دل شکستگی به خدا عرض کردم: «تو که بهتر از ما خبر داری. لااقل تو کاری بکن!» ده دقیقه ای طول کشید تا صندلی های اتوبوس سی و شش نفره پر شد. راننده سوار شد و پشت فرمان نشست و استارت زد. با روشن شدن ماشین، سربازی با یک لیست وارد ماشین شد و شروع به خواندن اسامی کرد و بعد از گرفتن آمار پایین رفت. دو نفر مسلح وارد ماشین شدند و در صندلی های جلو نشستند و در گوش راننده آرام حرف هایی زدند و به ما نگاه کردند. با دیدن این حرکت مشکوک شدیم که یعنی چه؟ میخکوب شده بودم و کاری از دستم بر نمی آمد. اکبر در گوشم گفت: «علی آقا، به نظرت اینها به هم چه گفتند؟ این بازی ها یعنی چه؟» گفتم: «اکبر، به این چیزها گیر نده. بگذار آنقدر در گوش هم حرف بزنند که جانشان در آید. چه کار داری. سعی کن بهانه ای دست عراقی ها ندهی، اینجا آخر خط است. می فهمی؟» - یعنی چه؟ - یعنی روداری کنی همین جا پیاده ات می‌کنند و هیچ کس هم در این بیابان نیست کمکت کند. یک ساعتی گذشت. راننده با دنده یک آرام آرام حرکت کرد و با دستور فرمانده اردوگاه از در دژبانی خارج شد. هنوز ده متری از در اردوگاه خارج نشده بودیم که یکی از ته اتوبوس با صدای بلند گفت: «برای سلامتی امام زمان صلوات.» همه صلوات فرستادیم، باز گفت: «برای نابودی دشمنان اسلام صلوات دوم را بلندتر بفرست.» صلوات دوم را هم فرستادم. ولی نگاهم به دو نفر مسلحی بود که جلو نشسته بودند. دعا می کردم این صلوات ها بهانه ای دست عراقی ها ندهد که ما را به اردوگاه برگردانند. الحمدلله خبری نشد و صلوات سومی هم مطرح نشد. بعد از نیم ساعت حرکت در دل شب، که اطراف جاده را خوب نمی دیدیم، به اتوبوس های دیگر رسیدیم. همه در کنار جاده ایستاده بودند تا اتوبوس های دیگر هم برسند. با رسیدن ما در یک خط طولی پشت سر هم حرکت کردند. اتوبوس ما را که دیرتر از همه رسیده بود به جلو انتقال دادند و ما شماره یک این کاروان شدیم. محمد از یک اسیر توانسته بود سیگاری بگیرد. او می خواست در ماشین سیگار روشن کند که گفتم: «محمد، تحمل کن. شر درست نکن. پیاده شدیم وقت زیاد است.» اکبر گفت: «علی آقا، یعنی واقعا ما داریم می رویم ایران؟» گفتم: «نه، می رویم آمریکا!» خندید و گفت: «نه. خدایی اش یعنی دوران اسارتمان تمام شده؟» . ۔ اگر خدا بخواهد! - یعنی دیگر خبری از رائد خلیل نیست؟. نگاهی از پنجره اتوبوس به بیرون انداختم. دیدم رائد خلیل با یک جیپ دارد پابه پای اتوبوس ما می آید. به اکبر گفتم: «چرا رائد همراه ماست؟» - یعنی چه؟ یعنی دارد تا مرز همراه ما می آید؟ ۔ ظاهرا این طور است. از پنجره نگاه کن او را می بینی؟ اکبر نگاهی کرد و تا ماشین را دید گفت: «بابا مطمئن باش ما می رویم. این قدر دنبال ما راه نیفت.» با خود فکر کردم: «راستی رائد خلیل چرا همراه ما تا مرز می آید؟ او که وظیفه ای در انتقال ما به ایران ندارد. پس قصه چیست؟» هر چه فکر کردم ذهنم به جایی نرسید. برای اینکه خودم را آرام کرده باشم گفتم: «حتما دارد می آید که در لحظه رفتن به خاک ایران بابت اذیت و آزارهایی که به ما داده حلالیت بطلبد!» اما به خودم گفتم: «این چه حرفی است؟ عراقی ها این قدر معرفت ندارند برای حلالیت این قدر خودشان را به زحمت بیندازند. پس غلط نکنم رائد ریگی به کفشش دارد!» هر چه ماشین در جاده گاز میداد نگاهی به ماشین رائد می‌کردم که به سرعت می آمد. رائد خلیل جلو نشسته بود و دو سرباز مسلح هم عقب جیپ نشسته بودند. شاید نیم ساعتی از حرکت ما نگذشته بود که یکی از بچه ها از وسط ماشین صدا زد: «برادر، من کاری با شما دارم!» همه با شنیدن لفظ برادر به عقب برگشتند. من هم یکی از آنها بودم که به من اشاره کرد و گفت: «با تو هستم!» - با من کار داری؟ - بله. اشکالی دارد؟ - نه. اشکالی ندارد. ولی چه کارم داری؟ - یک سوال دارم و بس! همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۱ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند آمد و اکبر جایش را با او عوض کرد. قدری من و من کرد و گفت: «چرا این قدر عراقی ها به شما احترام می گذارند؟» - چطور مگر؟ - شما را جداگانه آوردند اردوگاه. شما را جای عالی ماشین نشاندند. شما را لباس اسارت ندادند. اینها برای چیست؟ - اشتباه می‌کنی. اینها هیچ کدام دلیل بر احترام عراقی ها به ما نیست، بلکه دلایل دیگری دارد. - خب بگو! تمام قضایا را برای او گفتم. وقتی متوجه موضوع شد گفت: «چه فکری می‌کردم و اصل قضیه چه بود!» خداحافظی کرد و رفت سر جایش و اکبر هم برگشت سر جایش و پرسید: «چه پرسید؟» گفتم: چیز مهمی نبود.» - نیم ساعت کنار تو بود و حرف می زدید، حالا می گویی چیز مهمی نبود؟! - دچار توهم شده بود. الحمدلله برطرف شد. فکر می کرد ما نیروهای وابسته به مجاهدین یا عراقی هستیم. ولی با توضیحاتی که دادم فهمید اصل قضیه چیست. ماشین در تاریکی شب حرکت می کرد و من ایران و بچه های قرارگاه را در ذهنم می آوردم. در این حال و هوا بودم که یادم آمد امشب شب جمعه است و چه شبی داریم آزاد می شویم. شب جمعه شب زیارتی امام حسین (ع) است و ما در حقیقت آزادشده امام حسین بودیم. دلم گرفت. راننده ماشین آدم ساکت و بی حرفی بود. نگاهی روانشناسانه به چهره اش کردم و دیدم می شود با او حرف زد. صورتم را جلو بردم و از پشت سر به او گفتم: «آقا خسته نباشید.» - ممنون. - می‌شود یک تقاضایی بکنم؟ - چه می خواهی؟ ۔ امشب شب جمعه است. اگر ممکن است رادیو ایران را بگیر تا در فاصله رسیدن به مرز دعای کمیل را گوش بدهیم. - همین؟ - همین. ممنون. رادیوی اتوبوس را روشن کرد و با موج آن قدری بازی کرد تا روی فرکانس ایران آمد. اتفاقا همان موقع آقای رستگاری داشت دعای کمیل می خواند. شنیدن این دعا آن هم از صدای رادیو ایران در آن لحظات اضطراب و ترس، برای من فرح بخش بود. در ماشین بیشتر بچه ها گریه می کردند. احساس می کردم در یکی از مساجد ایران هستم. راننده از آیینه ماشین نگاهی به فضای اتوبوس انداخت و با کم کردن رادیو گفت: «بچه ها، راستی راستی شما به خاطر دعای کمیل گریه می کنید یا به خاطر شادی رفتن به ایران؟» برای او جوابی نداشتم. نمی دانستم گریه ام از خوشحالی است یا ناراحتی؟ هر چه بود مبارک بود. راننده وقتی دید کسی جوابی به او نمی دهد دیگر ادامه نداد تا بچه ها با خیال راحت دعا را گوش بدهند. دعای کمیل با روضه خوانی مداح به پایان رسید. احساس کردم یک حمام داغ رفته و سبک شده ام. راننده بعد از دعا رادیو را خاموش کرد. مثل دفعه قبل صورتم را جلو بردم و گفتم: «آقای راننده، دستت درد نکند. خدا خیرت بدهد. ممنون.» شاید بیست دقیقه ای پس از دعا راننده سرعتش را زیادتر کرد و پس از دقایقی علایم مرزی جلوی چشممان ظاهر شد. اتوبوس جلو و جلوتر رفت. احساس می‌کردم دارم پرواز می کنم. مثل پر کاهی سبک شده بودم. نه من که همه این طور بودند. عده ای گریه کردند. با ایران چندصد متر بیشتر فاصله نداشتم. با خودم می‌گفتم: «آن طرف مرز چه خبر است؟» اتوبوس در نقطه ای که با طناب آن را معین کرده بودند ترمز کرد و دو نگهبان مسلح سریع از ماشین پیاده شدند و صدا زدند: همه بیایید پایین.» نورافکن ها خبر از خط مرزی دو کشور می داد. موقع پیاده شدن دستم را روی شانه نگهبان جوان عراقی گذاشتم که نیفتم. نگاهی به دست راستم کرد. معلوم بود انگشترم را دیده و چشمش آن را گرفته است. بی هیچ مقدمه ای گفت: «این انگشترت را به من بده. چشمم را گرفته.» - ببخشید. این انگشتر هدیه و یادگاری است. - تو را به خدا، به امام حسین، به امام علی قسمت می‌دهم این را به من بده. - گفتم که هدیه است! - هر چه که هست به من بده! نمی دانستم چه کنم. انگشتر یادگاری سید علاء بود. هر چه بهانه می آوردم ول کن نبود. سمج ایستاده بود و می گفت که الا و بالله باید انگشترم را به او بدهم. مرا به کسانی قسم داد که تحمل نداشتم اسم آنها بیاید و درخواست او را اجابت نکنم. انگشتر را در آوردم و به او دادم و گفتم: «باید خیلی مواظب این انگشتر باشی.» - حتما. حتما.. یک نفر دور از اتوبوس داشت فریاد می زد: «افراد اتوبوس یک زود بیایند اینجا.» همه به سرعت به جایی که گفته بود رفتیم و در یک صف ایستادیم. شروع به حرف زدن کرد ولی همه نگاهشان به جلو بود. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نظر خوانندگان کانال ■ از خاطرات علی اصغر گرجی زاده لذت بردیم هر شب از ۶ونیم تا ۷ منتظر گذاشتن خاطرات ایشون بودیم خیلی ممنون ■ سلام و عرض ادب و احترام خاطرات سردار گرجی زاده ، بسیار دلنشین و جذاب است از جنابعالی بابت انتشار این خاطرات تشکر میکنم رزمندگان گردان ۴۱۰ غواص حضرت رسول(ص) از لشگر ثارالله در دوران دفاع مقدس ، یک گروه در فضای مجازی دارند و بیش از ۱۵۰ نفر هستند هرشب این عزیزان منتظر انتشار خاطرات سردار هستند و تاخیر در انتشار شبانه این خاطرات ، اعتراض این عزیزان جامانده از قافله شهدا را بدنبال دارد یا علی مدد ■ با عرض سلام و ادب خدمت جناب دکتر، بنده توفیق داشتم از اول تا اینجا از خاطرات سردار گرجی زاده رو مطالعه کنم و برام بسیار جالب و تأثیر گزار بود بنده از استان بوشهر، شهرستان دیلم بندر امام حسن هستم و در حوزه مقاومت بسیج مشغول هستم. جناب دکتر بهداروند عزیز اگه براتون امکان داره شماره سردار رو میخواستم که اگه بشه برا یکی از یادواره های شهدا از ایشون دعوت کنم. ممنونم از لطف شما طلبه سید علی موسوی ■ سلام وعرص ادب از این خاطرات سردار گرجی زاده واقعا باید درس عبرت گرفت چرا که مشکلاتی که برای این مرد بزرگ بوجود آمده از لحظه اسارت تا لحظه آزادی من که می خواندم همش گریه ام می گرفت و فقط به این فکر می کردم که خداوند بزرگ چگونه هر انسانی را در معرض آزمایش خودش قرار میدهد برای این بزرگ‌ مرد آرزوی سلامتی و طول عمر بابرکت و خدمتگزار بیشتر را دارم ■ سلام، شب بخیر از خواندن خاطرات سردار عزیز جناب آقای گرجی زاده بسیار لذت بردیم. پس از خواندن چند قسمت متن ها را برای مادرم هم ارسال می کردم و ایشان هم بسیار علاقه مند خواندن این روایت عبرت آموز شدند. ■ خیلی دوست دارم که از نزدیک با سردار گرجی زاده ملاقات کنم و بدانم که پس از دوران از دوران اسارت و بازگشت به میهن عزیزمان در چه قسمت هایی مشغول به کار شده اند. ■ سلام ممنون از اینکه زحمت کشیدید و خاطرات ازاده سردار گرجی زاده را در کانال حماسه جنوب پخش کردید فقط لذت بردم کلی خاطره برایم تداعی شد و گذشت وایثار رزمندگان اسلام چقدر بزرگ هستش واحساس می کنم هنوز هم شجاعت رزمندگان را خوب درک نکردیم خداوند همه شهدا را باسالار شهیدان حضرت سیدالشهداء محشور نماید و به تمام رزمندگان عمر با عزت و افتخار وعاقبت بخیری عطا نماید ■ سلام علیکم خاطرات آقای گرجی زاده در گروهی قرار دادم وقتی که به وسطهای داستان رسید اعضا گروه درخواست بخشهای بیشتری را داشتند و حوصله نداشتند باعث شده بود چندین کتاب خریداری بشه و خودشون داستان را از کتاب دنبال کنند.غصه ام اینه که چرا خاطرات خانمش نباید چاپ بشه😢😢😢😢 ■ لحظه های اسارت برای خانواده و آزادگان سخت و دردناک می‌گذرد چشم انتظاربازگشت از غربت عزیزان خود و دوری از میهن و خانواده برای هر آزاده ای بوده و بعدازبرگشت به وطن تا مدتها در روئیاهای خود اسارت را میدیدند ولی گذشت آن لحظه وآن زمان طاقت فرسا برای همه خانواده‌ها و حالا اینهاماندگاران و قهرمانان هشت سال دفاع مقدس که برای حفظ اسلام و رضای خدا بود روزهای سخت اسارت را سپری کردند و برای نسل‌های آینده که چنین از خود گذشتگی کردند باید همه ما مدیون شهدا آزادگان رزمندگان و خانواده آنها باشیم . از شوشتر ریسمانتاب 🍂
🍂 کلیپ جذاب جنگ و شهادت هم اینک در کانال دوم حماسه جنوب / شهدا. 👇👇 ملاحظه فرمائید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آهنگران| قدیمی 🔻در مصیبت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) 🔅 دوست دارم دست خود را گه به صورت گه به سینه گاه بر پهلو بگیرم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آیا می دانید:  پلاک قطعه آلومینیومی است که به صورت گردنبند برای شناسایی رزمندگان استفاده می شد. بر روی این قطعه فلز نسوز کدهایی که مشخص کننده رزمنده و یگان محل خدمت او بود حک می‌شد و همه رزمندگان در بدو ورود به منطقه عملیاتی موظف به دریافت و استفاده از آن می شدند. بسیاری از پیکرهای مطهر شهدا و استخوانهای باقی مانده در مناطق عملیاتی بعد از گذشت سال‌ها توسط همین پلاک شناسایی و تحویل خانواده می شوند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂