eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام، شاید سرنوشت عریف محمود رو جناب دکتر بهداروند بتونن پاسخ بدن، باید صبر کرد 🌹🌹
سلام، خوشا بحالتون ، چه صفایی کردید با این خاطرات، فدای دلتنگی‌های جبهه‌ایتون 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حضرت زهرا سلام الله علیها 🔻با مداحی حاج مهدی رسولی انگار نه انگار، دیروز همینجا کسی خورد به دیوار😭 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔅جبهه هویزه برگرفته از کتاب دِین 2⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ محسن نوذریان: بعد از اینکه حسین رفت، یک نشانی به من داد و گفت: «بیا جلوتر. آنجا منتظرتان هستم. یک کانال به موازات پنجاه متری رودخانه کرخه کور، که در سمت راست آن جاده ای قرار دارد، بگیرید و پیش بیایید.» ما به آنجا رفتیم. تا رسیدیم به جایی که حسین علم الهدی و غفار درویشی ایستاده بودند حسین به ما گفت: همین مسیر را ادامه بدهید و جلو بروید. ساعت ده قرار است از توپخانه ارتش آتش تهیه بریزند و عملیات آغاز شود.» ساعت ده که شد، توپخانه به مدت ده پانزده دقیقه آتش سنگینی روی مواضع عراقی ها ریخت و آنها کمی تیراندازی کردند و ما هم به مواضع عراقی ها هجوم بردیم. چند دقیقه بیشتر مقاومت عراقیها طول نکشید و خیلی زود تسلیم شدند. آن موقع خاکریز و سنگر و این چیزها نبود. قرار این بود که ما تا سر یک سه راهی پیش برویم و بعد از آن به سمت پادگان حمید تا جفیر ادامه دهیم. از سمت شرق رودخانه کارون هم نیروهای لشکر ۹۲ زرهی اهواز و بچه هایی که در فارسیات مستقر بودند حرکت کنند و به سمت پادگان حمید بیایند و بعد در جفیر به هم ملحق شویم. یک گروه هم از سمت جاده اهواز - سوسنگرد، منطقه طراح و روستای ابوحمضه، آمده بودند که به هم ملحق شویم. ما مسیر را ادامه دادیم و رفتیم تا اینکه در مسیر نزدیک روستای حمودی فردوس، یک نفربر کنارمان توقف کرد و آقای خامنه ای از آن پیاده شد که احوالی از ما بپرسد. با بچه ها با ایشان چند عکس یادگاری گرفتیم. به آن محل که رسیدیم، حدود سی کیلومتر راهپیمایی کرده بودیم. دیگر توان بچه ها گرفته شده بود، چون از ساعت شش ونیم صبح تا چهار بعدازظهر بدون آب و غذا در حرکت بودند. بچه ها در دشت پراکنده شده بودند. من و سید جلال موسوی و چهار پنج نفر دیگر با هم در یک جا بودیم. تعداد زیادی نیروی عراقی، شاید حدود هزار نفر، اسیر شده بودند. داشت شب می شد و همه فکر می کردند که ارتش عراق همه یا کشته و اسیر شده اند یا جنگ به پایان رسیده است. تصورم این بود که ارتش عراق همین بود که ما دیدیم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۰ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند گاهی نگاه‌ها آنقدر زهرآگین بود که می‌خواستم بلند شوم و فریاد بزنم که این طور ما را نگاه نکنید. ما منافق نیستیم. ما هم مثل شما هستیم. ترسیدم همین اعتراض هم خودش دلیلی بر زیادتر شدن شک‌شان بشود. با دل شکستگی به خدا عرض کردم: «تو که بهتر از ما خبر داری. لااقل تو کاری بکن!» ده دقیقه ای طول کشید تا صندلی های اتوبوس سی و شش نفره پر شد. راننده سوار شد و پشت فرمان نشست و استارت زد. با روشن شدن ماشین، سربازی با یک لیست وارد ماشین شد و شروع به خواندن اسامی کرد و بعد از گرفتن آمار پایین رفت. دو نفر مسلح وارد ماشین شدند و در صندلی های جلو نشستند و در گوش راننده آرام حرف هایی زدند و به ما نگاه کردند. با دیدن این حرکت مشکوک شدیم که یعنی چه؟ میخکوب شده بودم و کاری از دستم بر نمی آمد. اکبر در گوشم گفت: «علی آقا، به نظرت اینها به هم چه گفتند؟ این بازی ها یعنی چه؟» گفتم: «اکبر، به این چیزها گیر نده. بگذار آنقدر در گوش هم حرف بزنند که جانشان در آید. چه کار داری. سعی کن بهانه ای دست عراقی ها ندهی، اینجا آخر خط است. می فهمی؟» - یعنی چه؟ - یعنی روداری کنی همین جا پیاده ات می‌کنند و هیچ کس هم در این بیابان نیست کمکت کند. یک ساعتی گذشت. راننده با دنده یک آرام آرام حرکت کرد و با دستور فرمانده اردوگاه از در دژبانی خارج شد. هنوز ده متری از در اردوگاه خارج نشده بودیم که یکی از ته اتوبوس با صدای بلند گفت: «برای سلامتی امام زمان صلوات.» همه صلوات فرستادیم، باز گفت: «برای نابودی دشمنان اسلام صلوات دوم را بلندتر بفرست.» صلوات دوم را هم فرستادم. ولی نگاهم به دو نفر مسلحی بود که جلو نشسته بودند. دعا می کردم این صلوات ها بهانه ای دست عراقی ها ندهد که ما را به اردوگاه برگردانند. الحمدلله خبری نشد و صلوات سومی هم مطرح نشد. بعد از نیم ساعت حرکت در دل شب، که اطراف جاده را خوب نمی دیدیم، به اتوبوس های دیگر رسیدیم. همه در کنار جاده ایستاده بودند تا اتوبوس های دیگر هم برسند. با رسیدن ما در یک خط طولی پشت سر هم حرکت کردند. اتوبوس ما را که دیرتر از همه رسیده بود به جلو انتقال دادند و ما شماره یک این کاروان شدیم. محمد از یک اسیر توانسته بود سیگاری بگیرد. او می خواست در ماشین سیگار روشن کند که گفتم: «محمد، تحمل کن. شر درست نکن. پیاده شدیم وقت زیاد است.» اکبر گفت: «علی آقا، یعنی واقعا ما داریم می رویم ایران؟» گفتم: «نه، می رویم آمریکا!» خندید و گفت: «نه. خدایی اش یعنی دوران اسارتمان تمام شده؟» . ۔ اگر خدا بخواهد! - یعنی دیگر خبری از رائد خلیل نیست؟. نگاهی از پنجره اتوبوس به بیرون انداختم. دیدم رائد خلیل با یک جیپ دارد پابه پای اتوبوس ما می آید. به اکبر گفتم: «چرا رائد همراه ماست؟» - یعنی چه؟ یعنی دارد تا مرز همراه ما می آید؟ ۔ ظاهرا این طور است. از پنجره نگاه کن او را می بینی؟ اکبر نگاهی کرد و تا ماشین را دید گفت: «بابا مطمئن باش ما می رویم. این قدر دنبال ما راه نیفت.» با خود فکر کردم: «راستی رائد خلیل چرا همراه ما تا مرز می آید؟ او که وظیفه ای در انتقال ما به ایران ندارد. پس قصه چیست؟» هر چه فکر کردم ذهنم به جایی نرسید. برای اینکه خودم را آرام کرده باشم گفتم: «حتما دارد می آید که در لحظه رفتن به خاک ایران بابت اذیت و آزارهایی که به ما داده حلالیت بطلبد!» اما به خودم گفتم: «این چه حرفی است؟ عراقی ها این قدر معرفت ندارند برای حلالیت این قدر خودشان را به زحمت بیندازند. پس غلط نکنم رائد ریگی به کفشش دارد!» هر چه ماشین در جاده گاز میداد نگاهی به ماشین رائد می‌کردم که به سرعت می آمد. رائد خلیل جلو نشسته بود و دو سرباز مسلح هم عقب جیپ نشسته بودند. شاید نیم ساعتی از حرکت ما نگذشته بود که یکی از بچه ها از وسط ماشین صدا زد: «برادر، من کاری با شما دارم!» همه با شنیدن لفظ برادر به عقب برگشتند. من هم یکی از آنها بودم که به من اشاره کرد و گفت: «با تو هستم!» - با من کار داری؟ - بله. اشکالی دارد؟ - نه. اشکالی ندارد. ولی چه کارم داری؟ - یک سوال دارم و بس! همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۱ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند آمد و اکبر جایش را با او عوض کرد. قدری من و من کرد و گفت: «چرا این قدر عراقی ها به شما احترام می گذارند؟» - چطور مگر؟ - شما را جداگانه آوردند اردوگاه. شما را جای عالی ماشین نشاندند. شما را لباس اسارت ندادند. اینها برای چیست؟ - اشتباه می‌کنی. اینها هیچ کدام دلیل بر احترام عراقی ها به ما نیست، بلکه دلایل دیگری دارد. - خب بگو! تمام قضایا را برای او گفتم. وقتی متوجه موضوع شد گفت: «چه فکری می‌کردم و اصل قضیه چه بود!» خداحافظی کرد و رفت سر جایش و اکبر هم برگشت سر جایش و پرسید: «چه پرسید؟» گفتم: چیز مهمی نبود.» - نیم ساعت کنار تو بود و حرف می زدید، حالا می گویی چیز مهمی نبود؟! - دچار توهم شده بود. الحمدلله برطرف شد. فکر می کرد ما نیروهای وابسته به مجاهدین یا عراقی هستیم. ولی با توضیحاتی که دادم فهمید اصل قضیه چیست. ماشین در تاریکی شب حرکت می کرد و من ایران و بچه های قرارگاه را در ذهنم می آوردم. در این حال و هوا بودم که یادم آمد امشب شب جمعه است و چه شبی داریم آزاد می شویم. شب جمعه شب زیارتی امام حسین (ع) است و ما در حقیقت آزادشده امام حسین بودیم. دلم گرفت. راننده ماشین آدم ساکت و بی حرفی بود. نگاهی روانشناسانه به چهره اش کردم و دیدم می شود با او حرف زد. صورتم را جلو بردم و از پشت سر به او گفتم: «آقا خسته نباشید.» - ممنون. - می‌شود یک تقاضایی بکنم؟ - چه می خواهی؟ ۔ امشب شب جمعه است. اگر ممکن است رادیو ایران را بگیر تا در فاصله رسیدن به مرز دعای کمیل را گوش بدهیم. - همین؟ - همین. ممنون. رادیوی اتوبوس را روشن کرد و با موج آن قدری بازی کرد تا روی فرکانس ایران آمد. اتفاقا همان موقع آقای رستگاری داشت دعای کمیل می خواند. شنیدن این دعا آن هم از صدای رادیو ایران در آن لحظات اضطراب و ترس، برای من فرح بخش بود. در ماشین بیشتر بچه ها گریه می کردند. احساس می کردم در یکی از مساجد ایران هستم. راننده از آیینه ماشین نگاهی به فضای اتوبوس انداخت و با کم کردن رادیو گفت: «بچه ها، راستی راستی شما به خاطر دعای کمیل گریه می کنید یا به خاطر شادی رفتن به ایران؟» برای او جوابی نداشتم. نمی دانستم گریه ام از خوشحالی است یا ناراحتی؟ هر چه بود مبارک بود. راننده وقتی دید کسی جوابی به او نمی دهد دیگر ادامه نداد تا بچه ها با خیال راحت دعا را گوش بدهند. دعای کمیل با روضه خوانی مداح به پایان رسید. احساس کردم یک حمام داغ رفته و سبک شده ام. راننده بعد از دعا رادیو را خاموش کرد. مثل دفعه قبل صورتم را جلو بردم و گفتم: «آقای راننده، دستت درد نکند. خدا خیرت بدهد. ممنون.» شاید بیست دقیقه ای پس از دعا راننده سرعتش را زیادتر کرد و پس از دقایقی علایم مرزی جلوی چشممان ظاهر شد. اتوبوس جلو و جلوتر رفت. احساس می‌کردم دارم پرواز می کنم. مثل پر کاهی سبک شده بودم. نه من که همه این طور بودند. عده ای گریه کردند. با ایران چندصد متر بیشتر فاصله نداشتم. با خودم می‌گفتم: «آن طرف مرز چه خبر است؟» اتوبوس در نقطه ای که با طناب آن را معین کرده بودند ترمز کرد و دو نگهبان مسلح سریع از ماشین پیاده شدند و صدا زدند: همه بیایید پایین.» نورافکن ها خبر از خط مرزی دو کشور می داد. موقع پیاده شدن دستم را روی شانه نگهبان جوان عراقی گذاشتم که نیفتم. نگاهی به دست راستم کرد. معلوم بود انگشترم را دیده و چشمش آن را گرفته است. بی هیچ مقدمه ای گفت: «این انگشترت را به من بده. چشمم را گرفته.» - ببخشید. این انگشتر هدیه و یادگاری است. - تو را به خدا، به امام حسین، به امام علی قسمت می‌دهم این را به من بده. - گفتم که هدیه است! - هر چه که هست به من بده! نمی دانستم چه کنم. انگشتر یادگاری سید علاء بود. هر چه بهانه می آوردم ول کن نبود. سمج ایستاده بود و می گفت که الا و بالله باید انگشترم را به او بدهم. مرا به کسانی قسم داد که تحمل نداشتم اسم آنها بیاید و درخواست او را اجابت نکنم. انگشتر را در آوردم و به او دادم و گفتم: «باید خیلی مواظب این انگشتر باشی.» - حتما. حتما.. یک نفر دور از اتوبوس داشت فریاد می زد: «افراد اتوبوس یک زود بیایند اینجا.» همه به سرعت به جایی که گفته بود رفتیم و در یک صف ایستادیم. شروع به حرف زدن کرد ولی همه نگاهشان به جلو بود. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نظر خوانندگان کانال ■ از خاطرات علی اصغر گرجی زاده لذت بردیم هر شب از ۶ونیم تا ۷ منتظر گذاشتن خاطرات ایشون بودیم خیلی ممنون ■ سلام و عرض ادب و احترام خاطرات سردار گرجی زاده ، بسیار دلنشین و جذاب است از جنابعالی بابت انتشار این خاطرات تشکر میکنم رزمندگان گردان ۴۱۰ غواص حضرت رسول(ص) از لشگر ثارالله در دوران دفاع مقدس ، یک گروه در فضای مجازی دارند و بیش از ۱۵۰ نفر هستند هرشب این عزیزان منتظر انتشار خاطرات سردار هستند و تاخیر در انتشار شبانه این خاطرات ، اعتراض این عزیزان جامانده از قافله شهدا را بدنبال دارد یا علی مدد ■ با عرض سلام و ادب خدمت جناب دکتر، بنده توفیق داشتم از اول تا اینجا از خاطرات سردار گرجی زاده رو مطالعه کنم و برام بسیار جالب و تأثیر گزار بود بنده از استان بوشهر، شهرستان دیلم بندر امام حسن هستم و در حوزه مقاومت بسیج مشغول هستم. جناب دکتر بهداروند عزیز اگه براتون امکان داره شماره سردار رو میخواستم که اگه بشه برا یکی از یادواره های شهدا از ایشون دعوت کنم. ممنونم از لطف شما طلبه سید علی موسوی ■ سلام وعرص ادب از این خاطرات سردار گرجی زاده واقعا باید درس عبرت گرفت چرا که مشکلاتی که برای این مرد بزرگ بوجود آمده از لحظه اسارت تا لحظه آزادی من که می خواندم همش گریه ام می گرفت و فقط به این فکر می کردم که خداوند بزرگ چگونه هر انسانی را در معرض آزمایش خودش قرار میدهد برای این بزرگ‌ مرد آرزوی سلامتی و طول عمر بابرکت و خدمتگزار بیشتر را دارم ■ سلام، شب بخیر از خواندن خاطرات سردار عزیز جناب آقای گرجی زاده بسیار لذت بردیم. پس از خواندن چند قسمت متن ها را برای مادرم هم ارسال می کردم و ایشان هم بسیار علاقه مند خواندن این روایت عبرت آموز شدند. ■ خیلی دوست دارم که از نزدیک با سردار گرجی زاده ملاقات کنم و بدانم که پس از دوران از دوران اسارت و بازگشت به میهن عزیزمان در چه قسمت هایی مشغول به کار شده اند. ■ سلام ممنون از اینکه زحمت کشیدید و خاطرات ازاده سردار گرجی زاده را در کانال حماسه جنوب پخش کردید فقط لذت بردم کلی خاطره برایم تداعی شد و گذشت وایثار رزمندگان اسلام چقدر بزرگ هستش واحساس می کنم هنوز هم شجاعت رزمندگان را خوب درک نکردیم خداوند همه شهدا را باسالار شهیدان حضرت سیدالشهداء محشور نماید و به تمام رزمندگان عمر با عزت و افتخار وعاقبت بخیری عطا نماید ■ سلام علیکم خاطرات آقای گرجی زاده در گروهی قرار دادم وقتی که به وسطهای داستان رسید اعضا گروه درخواست بخشهای بیشتری را داشتند و حوصله نداشتند باعث شده بود چندین کتاب خریداری بشه و خودشون داستان را از کتاب دنبال کنند.غصه ام اینه که چرا خاطرات خانمش نباید چاپ بشه😢😢😢😢 ■ لحظه های اسارت برای خانواده و آزادگان سخت و دردناک می‌گذرد چشم انتظاربازگشت از غربت عزیزان خود و دوری از میهن و خانواده برای هر آزاده ای بوده و بعدازبرگشت به وطن تا مدتها در روئیاهای خود اسارت را میدیدند ولی گذشت آن لحظه وآن زمان طاقت فرسا برای همه خانواده‌ها و حالا اینهاماندگاران و قهرمانان هشت سال دفاع مقدس که برای حفظ اسلام و رضای خدا بود روزهای سخت اسارت را سپری کردند و برای نسل‌های آینده که چنین از خود گذشتگی کردند باید همه ما مدیون شهدا آزادگان رزمندگان و خانواده آنها باشیم . از شوشتر ریسمانتاب 🍂
🍂 کلیپ جذاب جنگ و شهادت هم اینک در کانال دوم حماسه جنوب / شهدا. 👇👇 ملاحظه فرمائید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آهنگران| قدیمی 🔻در مصیبت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) 🔅 دوست دارم دست خود را گه به صورت گه به سینه گاه بر پهلو بگیرم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آیا می دانید:  پلاک قطعه آلومینیومی است که به صورت گردنبند برای شناسایی رزمندگان استفاده می شد. بر روی این قطعه فلز نسوز کدهایی که مشخص کننده رزمنده و یگان محل خدمت او بود حک می‌شد و همه رزمندگان در بدو ورود به منطقه عملیاتی موظف به دریافت و استفاده از آن می شدند. بسیاری از پیکرهای مطهر شهدا و استخوانهای باقی مانده در مناطق عملیاتی بعد از گذشت سال‌ها توسط همین پلاک شناسایی و تحویل خانواده می شوند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔅جبهه هویزه برگرفته از کتاب دِین 3⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ 🔅 محسن نوذریان: نزدیک غروب چند دستگاه اتوبوس و تریلی کانتینردار آمدند که اسرا را به عقب ببرند. گفتند: «چه کسی راه را بلد است؟» دو سه نفر از بچه های اهواز گفتند که ما بلدیم. من و رسول خمینی هرکدام مسئولیت چند اتوبوس را بر عهده گرفتیم و به طرف اهواز و پادگان حمیدیه حرکت کردیم. شب به اهواز رسیدیم و تا دیروقت اسرا را تحویل دادیم. 🔅 علیرضا جولا ادامه ماجرا را اینگونه بیان می کند: غروب که رسول خمینی و محسن نوذریان اسرا را بردند هوا کاملا تاریک و بسیار سرد شده بود. هرکس دنبال جایی می گشت که شب را بگذراند. حدود ده نفری بودیم که به اتفاق حسین علم الهدی به روستایی خالی از سکنه در شرق هویزه و نزدیک رودخانه کرخه رفتیم و آنجا نماز مغرب و عشا را به امامت حسین خواندیم و شب را همانجا در اتاقک های حصيری روستایی گذراندیم. صبح که شد، به طرف مواضع شب قبل برگشتیم. حسین گفت که تیپ ۳ همدان از لشکر قزوین قرار است از سمت حمیدیه به ما ملحق شود و عملیات به سمت خرمشهر ادامه پیدا کند و ما منتظر رسیدن آن تیپ بودیم. تا حدود یازده صبح که حسین گفت «آماده شوید که جلوتر برویم»، از آنجا به طرف جنوب و به موازات جاده ای که آنجا بود حرکت کردیم. تانک های عراقی با تیربارهایشان به طور پراکنده به طرف ما شلیک می کردند. دشت صاف و وسیع بود و هیچ موضعی برای پناه گرفتن وجود نداشت. بوته های خاری که در آن منطقه می روید تنها چیزی بود که می‌شد پشت آن پنهان شد و تا حدی از چشم دشمن دور ماند. بچه ها پشت همین بوته های خار به صورت نشسته یا خوابیده نماز ظهر و عصرشان را خواندند. یکی از بچه ها پشت همین بوته ها گلوله خورد. مجددا حرکت کردیم تا به یک سنگر نعل اسبی، که مخصوص تانک حفر شده و روی آن به سمت مواضع ما بود، رسیدیم. بعد از ما دیگر نیروی خودی نبود و در دوردست تانک های عراقی به صورت شبح دیده می شدند. حدود ساعت سه ظهر حسين علم الهدی با پنج نفر آرپی جی زن آمد و به ما ملحق شد. سید محمدعلی حکیم و غفار درویشی را هم که با ما بودند و آرپی جی داشتند با خود برد و به جلوتر از ما رفتند و به ما گفتند شما که اسلحه سبک دارید، همین جا مستقر باشید. ما در سمت چپ جاده مستقر بودیم. آرپی جی زنها به فرماندهی حسین علم الهدی از روی جاده عبور کردند و به طرف تانک های عراقی به سمت راست جاده رفتند که ما دیگر آنها را ندیدیم. پس از نیم ساعت از رفتن آنها، متوجه شدیم که از پشت سرمان، از سمت رودخانه کرخه کور، چند تانک بی آنکه شلیک کنند به طرفمان می آیند. سعید جلالی با دیدن تانک ها گفت: «بچه ها، خوشحال باشید. تیپ همدان رسید.» اما او اشتباه کرده بود. اینها تانک های دشمن بودند که بچه ها را محاصره کردند. وقتی پس از چند دقیقه به فاصله پنجاه متری ما رسیدند، ناگهان آتش عراقی ها به طور هماهنگ شروع شد. تانکها از روبه رو و پشت سر شلیک می کردند و هواپیماهای عراقی هم بالای سر ما و نیروهای ارتشی پرواز می کردند. هلیکوپترها هم از روبه رو آمدند و به سمت مواضع ما شلیک می کردند. کمتر از یک ساعت به اذان مغرب مانده بود که آنجا جهنمی برپا شد و تمام دشت نقطه به نقطه مورد اصابت گلوله های مختلف دشمن قرار گرفت. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۲ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند نورافکن ها به عکس امام خمینی و صدام که در دو طرف مرز بود می تابید. وقتی چشمم به عکس بزرگ امام افتاد. حالم عوض شد. دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم. دیدن عکس امام آنقدر خاطره برایم زنده کرد که احساس کردم در این زمان و مکان نیستم. احساس اینکه به ایران می روم ولی دیگر امام خمینی در جماران نیست، فشار زیادی به من آورد و آرام آرام گریه کردم. با خودم حرفهایی میزدم و هر چه می گفتم در فراق امام بود. فکر کردم این فقط حال خوش و تلخ من است که دارم این طور گریه می‌کنم. ولی از صدای گریه بچه های همراهم فهمیدم کسی نیست که با دیدن عکس امام گریه نکند. ناگهان صدای صلوات پی در پی در بیابان پیچید. صدای صلوت بیشتر می‌شد. همه داشتند ارادتشان را با صلوات فرستادن به روح امام نشان می دادند. فکر می کنم آن لحظه هیچ کس فکر خودش و خانواده اش نبود. همه در عکس بزرگ امام خمینی که روبان سیاهی بر گوشه آن قرار داشت خلاصه شده بودیم. زمان مثل مورچه آرام جلو می رفت. وقتی تذکرات عراقی‌ها تمام شد ما را به صف تا صد متر مانده به نقطه صفر مرزی جلو بردند. حالا دیگر به راحتی داشتم می دیدم که پاسدارها و ارتشی ها آن طرف در خاک ایران ایستاده اند و منتظر آمدن ما هستند. آن طرف شور و شوق و هیجان، و این طرف عراقی های متکبری که هنوز می خواستند در نقطه آخر مرزی‌شان باز قلدری کنند و قدرتشان را به رخ ما بکشند. چشم گرداندم به اطراف نقطه صفر مرزی. با پرچم حرف می زدم! پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی که زیر نور نورافكن ها با باد اندکی که می وزید تکان می خورد. احساس نمی کردم پای در زمین دارم. منتظر هر اتفاقی بودم. آنجا نقطه تلاقی ماندن و رفتن بود. از دیدن پرچم و عکس امام و بچه های سپاه و ارتش سیر نمی‌شدم. توفيق بودن در غرب کشور را به جز چند عملیات محدود نداشتم و بیشتر با جنوب مأنوس بودم؛ ولی دیگر احساس نمی کردم در غرب هستم یا جنوب، خاک، خاک ایران بود و من مشتاق رفتن. چند دقیقه بعد یک افسر عراقی که معلوم بود از مسئولان مبادله اسراست جلو آمد و با لیست بلندی که در دست داشت شروع به آمار گرفتن کرد. بعد از آمار گفت: «خب دیگر، آماده باشید به طرف مرز ایران حرکت کنید.» این حرف او شادم کرد. هیچ وقت این اندازه از سخن یک عراقی خوشحال و شاد نشده بودم. در دو طرف مرز مسئولان هر دو کشور یک کار مشترک را انجام می دادند. در آن طرف مرز هم مسئولان ایران داشتند آمار می گرفتند و حتما می گفتند برادران عراقی آماده رفتن به کشورتان باشید. در دو نقطه مرزی ایران و عراق، نیروهای صلیب حضور داشتند و پابه پای ایرانی ها و عراقی ها مشغول بودند تا مبادله زودتر صورت گیرد. فاصله ما تا مرز ایران حدود صد و پنجاه متر بود. این مسیر را باید پیاده می رفتیم. اکبر می گفت: «من که حاضرم سینه خیز بروم.» دوست داشتم زمان را با دستانم محکم به جلو هل می‌دادم. تا رسیدن به مرز ایران و دیدن همسر و فرزندانم زینب و محمدصادق، و پدر و مادرم صد و پنجاه قدم فاصله داشتم. آن شب گروه ما آخرین گروه اسیرانی بود که مبادله می شد. آن شب خبری از وکیل، وزیر یا رئیسی برای استقبال از ما نبودا هرچند انتظاری هم نداشتیم. برایم مهم نبود چه کسی به استقبال ما می آید. مهم این بود که دارم وارد خاک وطنم می شوم. این بزرگترین استقبال بود. در حال خوش خودم بودم که یک مرتبه افسر عراقی جلو آمد و با صدای بلند گفت: «ایست! هر کس برگردد و در اتوبوس خودش فعلا بنشیند تا بعد.» همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۳ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند از سرباز کناری‌ام سؤال کردم: «چه شده؟» گفت: «نمی دانم.» افسر عراقی برای اینکه کسی اعتراضی نکند گفت: «همه سوار اتوبوس شوید. بعد به ترتیب پیاده و از جلوی صلیب رد شوید و به طرف ایران بروید.» تا این جمله را گفت نفس راحتی کشیدم ولی ته دلم احساس بدی داشتم. با بچه ها به اتوبوس شماره یک برگشتیم و سر جایمان نشستیم. رستم گفت: «نکند باز این عراقی ها بازی دربیاورند؟» . - نه بابا. ان شاء الله ماهی به دمش رسیده. نگران نباش. بعد از ده دقیقه در حالی که اضطراب بر تمام ماشین خیمه زده بود، افسر عراقی وارد اتوبوس شد و نگاهی از اول تا آخر اتوبوس کرد و گفت: «آن پنج نفر کجایند؟» تا این جمله را گفت يقين کردم منظورش از پنج نفر غیر از گروه ما نیست. کسی جوابی به او نداد. از راننده پرسید: «پنج نفر کجایند؟» راننده با ترس گفت: «من خبری ندارم.» بار سوم نگاه به من کرد که درست پشت سر راننده نشسته بودم و قلبم داشت توی دهانم می آمد. پرسید: «تو! آن پنج نفر کدام هستند؟» - نمی دانم. آن قدر عادی گفتم نمی‌دانم که سریع صورتش را برگرداند و به راننده گفت: «چطور نمی دانی کجایند؟» - قربان، اولین بار است این حرف را می‌شنوم. افسر در حالی که عصبانی شده بود گفت: «چطور نمی دانی؟ به من گفتند داخل اتوبوس شماره یک هستند.» این را گفت و با ناراحتی از ماشین پیاده شد. اکبر گفت: «علی آقا، یعنی چه شده؟» هر چه شده، شده دیگر. فقط دعا کن. آن قدر ترسیده بودم که صدای ضربان قلبم را می شنیدم؛ «چرا دنبال پنج نفر می‌گردند؟ چرا ما را سوار اتوبوس کردند؟ خدایا در این لحظات آخر کمک‌مان کن، خدایا با هزار امید و آرزو تا اینجا آمده ایم. خدایا تنها تویی که می توانی ما را از این وضعیت بیرون ببری!» یک نفر دیگر وارد اتوبوس شد و از اول تا آخر به همه بچه های اتوبوس نگاه کرد و رد شد. چند دقیقه ای که او نگاهمان می کرد مثل یک قرن گذشت. من شنیده بودم عراقی ها عده ای از اسرا را تا لب مرز می آورند و بعد از انجام همه کارهایشان، یک مرتبه می گویند شما حق ندارید به ایران بروید و آنها را بر می گردانند. یادآوری این حرکت عراقی ها داشت با جان من بازی می کرد. حیران بودم و نمی دانستم چه کنم. بچه ها هم ترسیده بودند. آرام در گوش اکبر گفتم: ببین، به بچه ها بگو تا می توانند آیه وجعلنا را بخوانند و نترسند.» با تمام وجودم کلمه به کلمه این آیه را می خواندم. این آیه را تا آن روز این طور با حضور قلب نخوانده بودم. برای لحظاتی زندان الرشید، محجر و... جلوی چشمانم آمدند و رفتند. از آن لحظات که نفس آدم در نمی آمد هر چه بگویم کم گفته ام. توصیف ناشدنی است. هم «وجعلنا» می خواندم و هم «امن یجیب» که طرفهای ایرانی زودتر بیایند و ما را تحویل بگیرند تا دوباره گرفتار عراقی ها نشویم. ناخودآگاه پنجره ماشین را باز کردم و سرم را بیرون بردم و عقب. ناخودآگاه پنجره ماشین را باز کردم و سرم را بیرون بردم و عقب ماشین را نگاه کردم. با ترس و ناراحتی گفتم: «ای وای، گاومان زایید!» اكبر گفت: «چه شده؟» گفتم: «رائد خليل دارد ماشین به ماشین دنبال ما می‌گردد.» سرم را داخل آوردم و مثل بید می‌لرزیدم. هر چه دعا بلد بودم خواندم. هر چه امام بود صدا زدم. به اکبر گفتم: به کسی نگو رائد خليل دارد می آید.» از لطف خدا و عنایت امامان معصوم یک مرتبه با اشاره یکی از مسئولان اتوبوس ما کمی جلو رفت و درست وسط محوطه مبادله قرار گرفتیم. تا ماشین ایستاد یک مسئولی گفت: «پیاده شوید.» گفتم: «اکبر، بچه ها، سریع بیایید پایین تا رائد ما را ندیده.» محمد گفت: «رائد کجاست؟» گفتم: «پشت سرمان دارد دنبال ما می‌گردد.» سریع پیاده شدم و همراه بچه ها از جلوی صلیب رد شدیم و خودمان را وارد خاک ایران کردیم. قلبم به شدت می زد. نفسم داشت بند می آمد. یکی از طرف های ایرانی در حالی که می خندید و لیست افراد دستش بود به طرف ما آمد و گفت: «اسم، فامیل، درجه؟»، گفتم: «فعلا ما را ببر داخل محوطه خودتان، بعد این سؤال ها را بپرس!» - نمی شود آقا. صبر کن. آمدن حساب و کتاب دارد. به پشت سرم نگاه کردم. دیدم رائد با عجله به داخل اتوبوس ما رفت و بعد از چند ثانیه بیرون آمد و هاج و واج بود. گفتم: «برادر، وضعیت ما خطرناک است! ما را ببر داخل محوطه خودمان.» نگاهی به من کرد و دید مدام پشت سرم را نگاه می‌کنم. فهمید اوضاع طبیعی نیست. گفت: «فعلا بیایید این طرف تا مطمئن باشید از تیررس عراقی ها خارج شده اید.» با عجله چند قدمی دویدیم و در خاک ایران و در محوطه اختصاصی مسئولان ایرانی ایستادیم، وقتی مطمئن شدم از کمند رائد خليل رها شده ایم، روی زمین دراز کشیدم و نفس های عمیق کشیدم. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا