eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 -۱۲ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ خلبان با چتر در آسمان دیده می شد. تعدادی از رزمندگان، برای دستگیری او در منطقه پخش شدند. من هم با اسب - که برای بردن مهمات به کوههای مرتفع در اختیار داشتیم - به سوی تپه های اطراف حرکت کردم. بعد از حدود دو ساعت جست وجو در منطقه، سرانجام محل سقوط هواپیمای عراقی پیدا شد. رزمندگان هم از هر طرف خود را به آن نقطه می رساندند. هواپیما تکه تکه شده بود و دو بمب شیمیایی هم در محل سقوط پیدا شد که به خواست خدا خلبان فرصت پرتاب آنها را پیدا نکرده بود و خوشبختانه در حین سانحه نیز منفجر نشده بودند. خیلی سریع منطقه را ترک کردیم. با هماهنگی یکان موشکی زمین به هوای نیروی هوایی ارتش که در فاصله حدود سه کیلومتری، سایت موشکی داشتند، بمب ها را به عقب بردیم؛ اما همچنان از خلبان خبری نبود. با توجه به موقعیت منطقه، خلبان نمی توانست از مرز خارج شود. با شناختی که از منطقه داشتم، حدس زدم به وسیله چتر در محلی دورتر فرود آمده است و با توجه به فرصتی که داشته، به طور قطع پنهان شده و اسلحه نیز به همراه دارد؛ چون اسلحه و نقشه را در محل سقوط پیدا نکرده بودیم. از طریق بی سیم ها، پی در پی پیام می رسید که دستگیری خلبان بسیار مهم است. به هر نحو ممکن او را دستگیر و برای تخلیه اطلاعاتی به قرارگاه عملیاتی بفرستید. پس از چهار ساعت کاوش منطقه، سرانجام در کنار سیاه چادرهای عشایر گرد زبان گیلانغرب که فاصله زیادی هم با خط نداشتند، او را در داخل چاله ای پیدا کردیم. عشایر محل به او لباس کردی پوشانده و مخفی اش کرده بودند. اسلحه و وسایلش را نیز پنهان کرده بودند. او از ترس مانند بید میلرزید. خیلی سریع و قبل از هر اقدامی، تمامی خانواده های عشایر را دستگیر و اعلام کردم در صورت عدم همکاری و تحویل ندادن مدارک و وسایل خلبان، آنان را به جرم خیانت به کشور در زمان جنگ، زندانی خواهیم کرد. با کمی تهدید، اسلحه کمری، نقشه و مدارک خلبان از قبیل کارت شناسایی، پول، عکس و... را از آنان گرفتم؛ سپس با چهار نفر از سربازان تکاور، خلبان را به محل استقرار نیروهایمان منتقل کردیم و بدون اتلاف وقت، خبر دستگیری خلبان را به رده های مختلف گزارش کردیم. پس از رسیدن، بی درنگ بازجویی را آغاز کردم. به وسيله مترجم، نام، نشان، واحد، شماره کارگزینی و محل سکونت وی را جویا شدم. او سروان خلبان «جمیل صديق محمد زهير » اهل دهوک و دارای دو پسر و یک دختر بود. مأموریت آنان انهدام سکوهای پرتاب موشک زمین به هوای هاک نیروی هوایی ارتش در منطقه پشت نفت شهر بود که به دلیل اصابت موشک ضدهوایی دوش پرتاب «سهند-۳» نیروهای ما به هواپیمایش، نتوانسته بود مأموریتش را انجام دهد. فردای آن روز غرورآفرین، با دو نفر و به وسیله یک دستگاه جیپ برای دیده بانی از دیدگاه فرماندهی لشکر و بررسی آخرین تحولات فیزیکی دشمن در نقطه مقابل یکانهای جلویی، به خط مقدم راهی شدیم. هنوز یک کیلومتر دور نشده بودیم که جنازه یک سرباز رزمنده در حدود ۸۰متری جاده، توجه مان را به خود جلب کرد. او در اثر بمباران شهید شده بود. سربازی بلند قامت که نیمه برهنه بر خاک افتاده بود و پای چپش - آن چنان که پیش از مرگ یک بار دیگر کوشیده بود برخیزد - بر زانو خم بود. قمقمه آبش آن سوتر بر خاک افتاده بود و تیغه سرنیزه اش در آفتاب برق می زد. از کنار لب پایینی اش خون سرازیر شده بود و پیکرش در حال تجزیه و زوال بود. او سرباز گردان زرهی بود؛ زیرا کلاه قرمزش بیانگر یکانش بود. متعجب بودم که چرا پیراهنی به تن ندارد. از دور غرش توپ ها و موشکهای زمین به زمین به گوش می رسید. پس از خواندن فاتحه، او را به قرارگاه تخلیه کردیم تا هویتش را شناسایی کنند. دعا می کردیم شناخته شود تا بی نام و گمنام به پشت جبهه فرستاده نشود. ما هر روز شاهد شهادت عزیزانمان بودیم؛ ولی نمیدانم چرا این عزیز که غریب، بی کس و بینام در گوشه ای تنها به شهادت رسیده بود، این قدر مرا تحت تأثیر قرار داد. از ته دل برایش گریه کردم؛ برای تنهایی اش و برای خانواده اش. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۵ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ روز ۱۵ اسفند ماه سال ۱۳۵۷، که حضرت امام (ره) فرمان دادند ارتشیان به پادگان برگردند. تقریبا، بیشتر افسران بالباس شخصی آمدند؛ زیرا، در آن زمان، فرماندهان رده بالا، همه مطرود شده و رفته بودند، یعنی برخی اعدام، برخی دستگیر و تعدادی هم کنار گذاشته شده بودند؛ بنابراین، عناصری که برگشتند غالبا، با لباس شخصی به پادگانها آمدند، یعنی کسی به آن ترتیب درجه نمی زد. بعد از پیروزی انقلاب، آن آزادی را که می گفتند برای ارتش پدید آمده بود و ارتش از آن فضای پیش از انقلاب، آن فضای آماده باش‌ها، انضباط و آن نظمی که در آن زمان، بر این ارتش حاکم بود و کسی جرئت نفس کشیدن نداشت، نجات پیدا کرده بود و ارتشیان آزاد شدند و بیشتر از ملت، نفس راحتی کشیدند و آزادی واقعی را احساس کردند. هنگامی که آنها به پادگانها برگشتند، انتخاب فرماندهان از سوی شوراهایی در داخل یگان‌ها انجام گرفت، یعنی از رده گردان به بالا شورا تشکیل شد. افراد شورا درجه داران و افسران هر یگان بودند که البته، تعداد درجه داران بیشتر بود. این شوراها فرماندهان را انتخاب می کردند؛ بنابراین، سیستم و شیرازه فرماندهی در یگانها کلا از هم پاشید، یعنی آنهایی که از پیش فرمانده بودند، طی دوره فرماندهی شان، نظم و انضباطی برقرار یا اگر یک نفر غیبت کرده بود و او را تنبیه کرده بودند، الان باید حساب پس می دادند، یعنی هر کسی که به آنجا می آمد، به محض اینکه فرمانده خود را می دید، يقه او را می گرفت یا بلافاصله، او را می گرفتند و تحویل دادگاه انقلاب می دادند، یعنی به طور کلی، آن حالت فرماندهی و مدیریت در ارتش از هم پاشید و به عبارتی، دیگر فرماندهی وجود نداشت. در هر صورت، شوراها انتخاب فرماندهان را آغاز کردند. انتخاب هم به این نحو بود که بچه های متدینی را که از قبل می شناختند، روی سیستم فرماندهی می گذاشتند و آنهایی را که در ستادها بودند، می آوردند؛ زیرا، می گفتند آنها با پرسنل درگیری چندانی ندارند. تقريبا، بدین ترتیب، سیستم فرماندهی شکل گرفت و بچه ها صبح به پادگان می آمدند و فقط دو، سه ساعت سر خدمت بودند و به عبارتی، اصلا خدمتی نبود. برای نمونه، صبح ساعت ۷:۰۰ يا ۸:۰۰ صبح سر خدمت می آمدند و ساعت ۱۰:۰۰ یا ۱۱:۰۰ هم می رفتند، یعنی خدمت بدان ترتیب که برنامه معینی یا خدمت روزانه باشد، نبود. در واقع، آنها تا شب عید حدود دو، سه ساعتی به پادگان می آمدند، خودشان را نشان می دادند و می رفتند. به یاد دارم روز ۲۷ اسفند ماه بود که دو مرتبه نیروهای ضد انقلاب به طرف پادگان لشکر ۲۸ در سنندج و هنگ ژاندارمری که در جوار آن بود، حمله و هنگ ژاندارمری را خلع سلاح کردند. شهید فلاحی که در ۲۸ اسفند ماه به پادگان لشکر ۲۱ آمد، فرماندهان گردان را احضار کرد و گفت: «تمامی آقایان به مرخصی رفته اند (در ضمن درجه هم نداشت، بدون درجه آمده بود و ما هم او را نمی شناختیم و نمی دانستیم ایشان فرمانده نیروی زمینی است و دست من هم به هیچ جا بند نیست، پادگان مهاباد را غارت کرده اند و الان، هم قصد دارند به پادگان لشکر ۲۸ سنندج حمله کنند (با آن لحن صحبت خودش ) و دارند پادگان را خلع سلاح می کنند و می برند، پس هر همتی دارید، در این زمینه انجام دهید». در نتیجه، بچه ها در گردان جمع شدند، هر گردانی با ۱۱۰ تا ۱۲۰ افسر و درجه دار حرکت کردند. روزهای ۲۸ و ۲۹ اسفند ماه، آنها به پادگان سنندج رفتند و حقیقتا از سقوط پادگان سنندج در این قضیه جلوگیری کردند. وضعیت به همین ترتیب می گذشت، اما چند نفر از ارتشیان که وضعیت ارتش را زیر نظر داشتند، می دیدند که دیگر سیستم فرماندهی و نظم و انضباط وجود ندارد و ارتش در این زمینه از هم پاشیده است؛ بنابراین، خدمت حضرت امام (ره) رفتند که آن فرمان تاریخی ایشان در روز ۲۹ فروردین ماه در حمایت از ارتش صادر شد و بلافاصله، از صدا و سیما نیز اعلام کردند که حضرت امام (ره) فرموده اند، باید ارتش باشد و آن تعریف‌ها را کردند. درودیان: و با همه تجهیزات برای ملت رژه برود. حسنی سعدی: بله، آیا به اختیار خودش بوده که نکرده، حالا در توان خودش یا بالا یا هر چیز دیگری که بوده، چه کار می توانست بکند که نکرده است، اگر ما این را روشن بکنیم، حقانیت ارتش شفاف و روشن می شود. به هر صورت، ارتش با این فرمان شکل گرفت. دیدند که ارتش در حال متلاشی شدن است. البته، در این زمینه، عناصر ضد انقلاب خاموش نماندند، یعنی تمامی آنها مدام دم از انحلال ارتش می زدند و می گفتند که ارتش باید منحل شود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 🔻حال عجيب! شهید زین الدین یکی دو بار رفت دیدار امام. تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می‌نشست و خیره می‌شد به یک نقطه و می‌گفت: « آدم وقتی امام رو می‌بینه ، تازه می‌فهمه اسلام یعنی چي! چه قدر مسلمون بودن راحته! چه قدر شیرینه!» می‌گفت: « دلش مثل دریاست . هیچ چیز نمی‌تونه آرامش‌شو به هم بزنه . کاش نصف اون صبر و آرامش ، توی دل ما بود.» شهید محمود کاوه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 -۱۳ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ [در روزهای بعد از قبول قطعنامه بودیم که] در سحرگاه گوینده رادیو، خبر عید سعید قربان را اعلام کرد. روز بزرگی بود و سرنوشت ما هم در همین روز رقم می خورد. عید را به همدیگر تبریک گفتیم و پس از خواندن نماز صبح، مقداری نان خشک و کنسرو خوردیم و حرکت کردیم. ما در روی ارتفاعات کنار جاده حرکت می کردیم که گاهی عراقی ها ما را می دیدند و فریاد می زدند و گاهی هم به سوی ما تیراندازی می کردند که به ما نمی خورد. آنان قصد تعقیب ما را نداشتند و بیشتر به فکر نفوذ به داخل خاک ایران بودند و نمی خواستند فرصت را از دست بدهند. از دور، درختان شهر سومار دیده شدند. گرد و خاک در داخل شهر از دور نمایان بود که به دلیل رفت و آمد زره پوش ها و خودروهای عراقی بود. کنار رودخانه شهر سومار، مملو از درختها و نخل ها و سبزه زارها بود و جای بسیار مناسبی برای پناه گرفتن از دید و تیر عراقیها بود. از کنار آن رودخانه پر آب، جاده آسفالته تا نزدیکی ایوان ادامه داشت. حدود ظهر بود که به دروازه شهر رسیدیم. عراقی ها در حال پیشروی بودند و در شهر رفت و آمد زیادی در جریان بود. از کنار درخت های اطراف رودخانه سومار، با اختفا به سمت مرکز شهر حرکت کردیم. خیلی احتیاط می کردیم تا دیده نشویم. با استفاده از شلوغی منطقه، خود را به جنگل رساندیم تا وضعیت را با چشم خود ببینیم. هرکدام به سویی پراکنده شدیم تا غافلگیر نشویم. خوشبختانه تا آن لحظه کسی ما را ندیده بود. همگی خسته بودیم. در روی علفزارها دراز کشیدیم و از لابه لای بوته ها، مراقب اطراف بودیم. گروه مهندسی عراق، سرگرم نصب یک پل شناور بر روی رودخانه بودند که سر و صدای زیادی ایجاد می کردند. ما در گوشه ورودی شهر در حدود ۶۰متری عراقی ها و میان بوته زارها و درختها پنهان شده بودیم. حدود یک ساعت بعد، چند خودرو منافقین از داخل عراق وارد سومار شده، برای استراحت و شستن دست و صورت کنار رودخانه پیاده شدند. آنان لباس های جدید و ضدگلوله و سلاح های پیشرفته‌ای داشتند. زن و مرد و دختر و پسر با هم مخلوط بودند و با هم شوخی می کردند و می خندیدند. منافقین بیشتر از عراقی ها نظر ما را جلب کردند. می خواستیم چهره واقعی آنان را از نزدیک ببینیم. همه از منافقین تنفر داشتند و می گفتند عراقی ها به منافقین شرف دارند؛ چون وطن فروش نبودند و برای منافع کشورشان می جنگیدند. کنجکاوی و سرک کشیدن های متوالی ما، توجه منافقین را جلب کرد. محل ما را به همدیگر نشان دادند و برای اطمینان، با زبان عربی ما را صدا کردند. جواب ندادیم. یقین کردند ما ایرانی هستیم. پنهان شدیم و آنان با داد و فریاد، هرکدام اسلحه خود را برداشت و همگی به سمت ما حمله ور شدند. عراقیها هم متوجه موضوع شدند و در یک لحظه کوتاه، مانند مور و ملخ به سوی ما آمدند. امکان بازگشت نداشتیم؛ زیرا از هر طرف که میرفتیم، دیده می‌شدیم. خوشبختانه به اندازه کافی مهمات از منطقه جمع آوری کرده بودیم. در کنار نخل ها سنگر گرفتیم و یک آرایش دایره ای تشکیل دادیم تا از خود دفاع کنیم. منافقین و عراقی‌ها استعداد ما را نمی‌دانستند و فکر می کردند دو یا سه نفر هستیم و از ترس پنهان شده ایم .. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 -۱۴ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ منافقین وقتی به نزدیکی ما رسیدند، با رگبار یکی از سربازان ما، دو نفر از آنان را به درک واصل شدند و ما هم به نوبت از هر سو تیراندازی کردیم. تعداد تلفات منافقین بیشتر شد که آنان هم اقدام متقابل کرده، به سوی ما آتش گشودند. ما سنگر گرفته بودیم و موضع بهتری داشتیم. در همین حین عراقی ها هم به کمک منافقین آمدند و درگیری خونینی آغاز شد. نخلستان سومار تبدیل به جهنمی واقعی شده بود و بسیاری از نیروهای دشمن با ما درگیر شده بودند. به همرزمان اشاره کردم در مصرف مهمات صرفه جویی کنید. دود و بوی باروت در همه جا پیچیده بود. ما مقاومت سرسختانه ای داشتیم. صدای آژیر آمبولانس های عراقی ها بلند شده بود که خبر از تلفات زیاد آنان میداد. منافقین به وسیله بلندگو اعلام می کردند: «ما هموطنان شما هستیم. تسلیم شوید. ما نمی گذاریم عراقی ها به شما صدمه بزنند. شما برادران ما هستید. جنگ تمام شده و ارتش پیروز مجاهدین خلق شهرهای ایران را یکی پس از دیگری فتح می کند. به جوانی خود رحم کنید. تسلیم شوید و اسلحه های خود را زمین بگذارید». آنان با سخنان فریبنده می خواستند ما را تحویل عراقی ها بدهند. ما جواب نمی دادیم و هر کدام را که نزدیک می شد، با تیر از پای در می آوردیم. آن محل پوشش خوبی داشت و ما را از دید و تیر حفظ می کرد. سر و صدای عراقی ها همه جای نخلستان پیچیده بود. عراقیها و منافقین تصمیم گرفتند با خمپاره اندازهای کوتاه، ما را از مواضعمان بیرون بیاورند. شلیک خمپارهها و آرپی جی‌ها از هر سو باریدن گرفت. عراقی‌ها عرصه را بر ما تنگ کردند. دو نفر از دوستانمان از ناحیه پا سخت مجروح شدند. ما بی امان تیراندازی می کردیم و از منافقین و عراقی ها تلفات می گرفتیم. سرمان را نمی توانستیم بالا بگیریم و امکان تغییر محل نیز نبود. می‌دانستیم مرگمان حتمی است و اگر دستگیر شویم، در ازای انتقام کشته شدگان، ما را خواهند کشت؛ به همین دلیل بی اختیار می خواستیم از دشمنان کم کنیم. روز آخر مقاومت فرا رسیده بود و مهمات مان در حال تمام شدن بود. ما در محاصره کامل دشمن افتاده بودیم و هر لحظه، حلقه محاصره تنگ تر می شد. آنان برای نابودی ما، محل را آماج تفنگ ضدبتن و ضدتانک ۱۰۷ قرار دادند که موج انفجار همه چیز را به سویی پرتاب می کرد. سرباز جواد لیالی اهل کرمان بلافاصله شهید شد. موج انفجار، یکی از درجه داران به نام یوسف جمالی را موجی کرد که بی اختیار شروع به دویدن کرد و آن گاه مورد اصابت گلوله های آتشین قرار گرفت. من هم از ناحیه کتف راست با ترکش خمپاره مجروح شدم و بازو و دستم می‌سوخت. دیگر قادر به تیراندازی نبودم. خمپاره ها وجب به وجب زمین را شخم می زدند و ما تا آنجا که امکان داشت، خود را در کوچکترین شیارها و بریدگیهای زمین مخفی کرده بودیم و بسیار نگران بودیم که چه خواهد شد. تلفات عراقی‌ها و منافقین هم زیاد بود. در یک لحظه کوتاه دشمن سر رسید و از هر سو به طرف ما حمله ور شدند. آنان بلند اعلام کردند: «تسلیم شوید» ما هم به ناچار سلاح‌هایمان را به سویی پرتاب کردیم و اشهد خود را خواندیم. آنان از هر سو به ما حمله ور شدند و ما را به باد کتک گرفتند. همگی از درد به خود می پیچیدیم. من و چند نفر دیگر زخمی بودیم و خون از زخم‌هایمان جاری بود؛ ولی عراقی‌ها و منافقین بی امان ما را می زدند و دشنام می‌دادند؛ سپس دست و پای ما را بستند. یکی از عراقی ها با فریاد می گفت: «باید ایرانی‌ها را بکشم که تیری هم به سمت ما شلیک کرد که خوشبختانه به ما اصابت نکرد. همدیگر را نگاه می کردیم. تعدادی از دوستان نبودند و شاید در کناری به شهادت رسیده بودند. با حسرت و چشمانی اشک آلود همدیگر را نگاه می کردیم و آن لحظه را پایان زندگی خود می دانستیم. یک لحظه به فکر پدر و مادرم افتادم که جسد ما هم به دست آنان نمی رسید. نمی توانستیم روی پای خود بایستیم. دقایق سختی بود. یکی از عراقی ها بالای سر شهیدان می رفت و تیر خلاص به سر و سینه آنان خالی می کرد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 مراسم روز رحلت حضرت امام (ره) 🏴 حاج صادق آهنگران ای جماعت خاک غم بر سرکنیم هجرت خورشید را باور کنیم سوختم یاران سراپا سوختم در غم فرزند زهرا سوختم خواب بودم فکر امروزم نبود سنگ بودم گرمی و سوزم نبود کو عصای دست ما کو رهبرم کو چراغم نور چشمان ترم زهر نوشاندند بر آن خوب هم چشم را بست ای خدا یعقوب هم شرمساران سینه را آتش زنید آب را آیینه را آتش زنید ای قلم لختی ملامت کن مرا ای غم ای اندوه راحت کن مرا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۶ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ درودیان: یعنی ارتش بی طبقه توحیدی؟ حسنی سعدی: بله شعار ارتش بی طبقۂ توحیدی را دادند. درودیان: منافقین این شعار را می دادند؟ حسنی سعدی: این شعارها واقعأ، روز به روز، ارتش را بیشتر تضعیف می کرد. همچنین، موارد و رویدادهای مهمی افزون بر مطالب مزبور که از سوی برخی از عناصر ضد انقلاب و نفوذی بیگانه که اهداف خاصی را دنبال می کردند، از جمله ليبرالها پیش آمد، بر آمادگی رزمی و توان رزمی ارتش تأثیر گذاشت. نخست، به بحث یک سال سربازی می پردازیم؛ زیرا، یک مرتبه گفتند خدمت سربازی یک سال است و این بزرگترین ضربه ای بود که به ارتش زده شد. درودیان: این دستور از درون ارتش بود یا از بیرون؟ حسنی سعدی: مدنی، وزیر دفاع، این کار را کرد. در آن زمان، تصمیم‌هایی در مورد ارتش در شورای انقلاب گرفته می شد. رشید: او (مدنی) حتما، پیشنهاد را به آنجا برد. حسنی سعدی: به عبارتی، مدنی پیشنهاد کرده و شورای انقلاب نیز پذیرفته بود. درودیان: وی که ارتشی و در خوزستان بود، ضد انقلاب را می دید؛ پس نباید این پیشنهاد را می داد. رشید: وی هم وزیر دفاع و هم فرمانده نیروی دریایی ارتش بود. در واقع، این دو سمت را با هم داشت، اصلا ایشان پیشنهاد داده بود. حسنی سعدی: بله او این پیشنهاد را داده بود و به هر حال، از همان طريق بود. در هر صورت، خدمت سربازی به یک سال کاهش یافت. در حالی که پیش از آن، خدمت سربازی ۲۴ ماه بود. چهار ماه آموزشی و بیست ماه خدمت در یگانها، اما یک مرتبه، دوازده ماه از این بیست ماه از بین رفت، یعنی آن چیزی که در واحدها ماند، هشت پایه خدمتی بود، یعنی ۶۰ درصد رفت و ۴۰ درصد باقی ماند. در واقع، از گردان پانصد نفری، سیصد نفر رها شدند و تنها دویست نفر باقی ماندند، آن هم اگر آمار کامل بود، دویست نفر باقی می ماندند. به یاد دارم، زمانی که این فرمان صادر شد، بدون اینکه دستوری ابلاغ شود، فورا، خبر به گوش سربازان رسید و آنها هم در پادگانها جمع شدند و شعار دادند «رهبر ما امام است، خدمت ما تمام است». بدین ترتیب، از پادگان بیرون رفتند و هیچ کس هم نتوانست جلوی آنها را بگیرد. اصلا، کسی به دنبال کارت پایان خدمت نبود، آنها رفتند و پادگان را تخلیه کردند. هنگامی که آنها رفتند، پایه های بعدی هم سست شد و اصلا، زمینه سربازی در ارتش کلا تضعیف شد. بر همین مبنا، فرماندهی هم نمی توانست کاری کند. به دنبال این، دوباره آمدند و گفتند که عناصر کادر ارتش هم می توانند به هر جا که می خواهند منتقل شوند و برای همه آزاد است که درخواست انتقال کنند. فرض کنید کسی که در لشکر ۹۲ زرهی اهواز خدمت می کرد، اگر متولد کرمان یا زاهدان یا مشهد بود، خود را به آنجا منتقل کرد، حتی گفتند اگر پذیرش آوردید، می توانید به ژاندارمری، شهربانی و حتی سازمان کشوری نیز منتقل شوید، به ویژه پرسنل لشکر ۹۲ زرهی خوزستان که بیش از ۹۰ درصد آنها غیر بومی بودند. درودیان: این دستور از کجا بود؟ حسنی سعدی: تمامی اینها به ارتش ابلاغ شد و هیچ کدام از درون ارتش نبود، بعد از آن، افسران جوان، یعنی آنهایی که فنی بودند، بلافاصله، استعفا دادند و تمامی پزشکان جوان رفتند، در واقع، ارتش خلا پزشک را تا ده سال پیش احساس می کرد. همچنین، آنهایی که مهندسی خود را از دانشگاه تهران گرفته و درس خوانده بودند، تمامی استعفا دادند و از ارتش بیرون رفتند و برخی از افسران هم که دیگر از واحد رزمی خسته شده بودند، دنبال، یک واحد آموزشی می گشتند تا به گوشه ای بروند خود را پنهان کنند و در آنجا، خدمت راحت تری داشته باشند. بنابراین، هر کسی رفت از جایی پذیرش گرفت. برای نمونه، کسی که از عناصر فنی و تعمیر کار تانک و توپ بود، به سازمانی رفت که اصلا به تخصصش مربوط نبود. در نتیجه، عناصر فنی هم از واحدها جدا شدند و رفتند و این ضایعه بزرگ و ضربه بسیار سنگینی بود که بر پیکره ارتش وارد شد و آن را تضعیف کرد. کلا در این زمینه، تا زمانی که سیستم مدیریت تثبیت شد، تقريبا، آموزش تعطیل بود و آموزشی وجود نداشت و در مجموع، برنامه آموزشی و برنامه سین نبود. به عبارتی، اصلا برنامه تعمیر و نگهداری وجود نداشت و شاید تا یک سال، هنوز به آن صورت، تعمیر و نگهداری و آموزش شکل نگرفته بود. در آن زمان، من فرمانده گردان بودم، روزی که گردان را جمع کردم، برنامه گذاشتم و گفتم می خواهیم به صحرا برویم تا آموزش بدهیم. همه معترض شدند و گفتند: این که نشد، دو باره قبل از انقلاب شده و زمان طاغوت آمده است، باز می گویند آموزش، باید برای آموزش شبانه به صحرا برویم، اصلا، چه کسی حاضر است برای آموزش شبانه برود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 امام و دفاع مقدس 🔻 ببینید خودشان هستند؟! غلامعلی رشید ‏‏   ۴۸ ساعت قبل از اعلام رسمی پذریش قطعنامه ۵۹۸ از رسانه ها، در‏‎ ‎‏محل ریاست جمهوری جلسه ای در این بارۀ تشکیل شد. از فرماندهان سپاه‏‎ ‎‏من و آقای شمخانی حضور داشتیم. نامه اولیه حضرت امام در این باره توسط‏‎ ‎‏حاج سید احمد آقا قرائت شد. به دلیل نستوهی و صلابتی که از حضرت امام‏‎ ‎‏سراغ داشتیم، برایمان بعید به نظر می رسید که حضرت امام به پذیرش قطعنامه‏‎ ‎‏رضایت داده باشند. من پیش خودم تصور کردم که شاید خدای ناکرده‏‎ ‎‏حضرت امام وفات یافته و مسئولین کشور صلاح کار را در این دیده اند که‏‎ ‎‏قطعنامه را به این کیفیت و به نام حضرت امام بپذیرند و موضوع ارتحال را هم‏‎ ‎‏چند روزی برملا نکنند. این موضوع را با آقای شمخانی در میان گذاشتم که‏‎ ‎باعث تحریک ظّن وی هم شد و خلاصه این گمان ما از طریق آقای‏  ‎‏رفیق‌دوست به حاج سید احمد آقا منتقل گردید.‏ ‏‏   زمانی که بعد از عملیات مرصاد به اتفاق برادران شمخانی، باقری و نجات‏‎ ‎‏برای عرض گزارش به دیدار حضرت امام رفتیم، بعد از ظهر بود و بیرون منزل‏  ‎‏مدتی را خدمت حاج سید احمد آقا نشستیم و پذیرائی مختصری با چای و‏‎ ‎‏هندوانه از ما به عمل آمد. بعد از مدتی حاج سید احمد آقا اطلاع دادند که‏‎ ‎‏می توانید به دیدار حضرت امام بروید. موقعی که به همراهی هم خدمت‌شان‏  ‎‏رسیدیم، حاج احمد آقا که از آن جلسه کذایی و تصور ما سابقه ذهنی داشتند،‏‎ ‎‏به شوخی گفتند: «دست بزنید، ببینید خودشان هستند». 😂 و خلاصه با زبان مزاح‏‎ ‎‏به ما فهماندند که این چه تصوری بود که شما داشتید؟ ‏ ‏‏   حضرت امام پاهایشان را روی یک نیمکت گذاشته بودند که این موضوع‏  ‎‏بیش از حد ما را متاثر کرد. ملاقات امام حدود یک ربع طول کشید که بعد از‏  ‎‏دستبوسی، آقای شمخانی گزارشی از کم و کیف عملیات، چگونگی حمله‏‎ ‎‏منافقین، طرح ها و برنامه های آنها، اهدافی را که دنبال می کردند و ...‏‎ ‎‏چگونگی اطلاع ما از حمله آنها و مقابله ای که با آنها صورت گرفته بود، را‏‎ ‎‏خدمت حضرت امام ارائه کردند وگفتند که انتقام خون شهدای اوائل انقلاب‏‎ ‎‏(اشاره به شهدای حزب و ریاست جمهوری و ...) را از آنها گرفتیم. (در این‏‎ ‎‏عملیات ضربه نابود کننده ای بر پیکر منافقین وارد شده و تعداد بسیار زیادی از‏‎ ‎‏آنها نابود شدند) ‏ ‏‏   حضرت امام خیلی با آرامش فرمودند: الحمدللّه و سپس برای رزمندگان‏‎ ‎‏دعا کردند. ‏ ‏‏ ‏┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 -۱۵ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ 🔅 شروع اسارت ما دیگر اطمینان حاصل کردیم که بقیه همرزمانمان شهید شده اند. در همین زمان تعدادی عراقی با همدیگر بحث می کردند و حتی بر سر هم فریاد می کشیدند. بعدها فهمیدیم یکی از عراقی ها می خواست همه ما را در آنجا به رگبار ببندد؛ اما چند نفر دیگر مانع شده بودند. در این میان سرباز اسیر عراقی که از قبل گرفته و با خود همراه کرده بوریم و در این لحظات او را از یاد برده بودیم را دیدیم که به سمت ما می آید. دست او باز بود و با زبان عربی داد می‌زد و قسم می داد ما را نکشند. مات و مبهوت مانده بودیم. اسیر عراقی به فرماندهان می گفت: «ایرانی‌ها با من رفتار انسانی داشتند و هیچ صدمه ای به من نرساندند. به من آب و غذا دادند و با مهربانی رفتار کردند.» و با قسم های گوناگون سرانجام آنان را قانع کرد تا ما را نکشند. همگی با چشمانی اشکبار از اسیر عراقی تشکر کردیم. بغض گلویمان را می فشرد و توان کلام نداشتیم. نگران به هر سو نگاه می کردیم تا پیکر دوستانمان را که هر کدام در سویی به شهادت رسیده بودند، ببینیم. منافقین بیشتر از عراقی ها ما را می زدند. چشمانمان را بستند و با مشت و لگد ما را می زدند و بی رحمانه از هر سو حمله ور می شدند. دخترها هم جمع شده، هر کدام چیزی می گفتند و ما را سرزنش می کردند که چرا به جبهه آمده ایم. آنان ما را به چشم یک هم وطن نگاه نمی کردند و ما را تحقیر می کردند. کنار رودخانه سومار عده ای از عراقی ها که از اسیر کردن ما به وجد آمده بودند، بین خودشان مسابقه تیراندازی ترتیب دادند. هدفشان نیز پوکه خمپاره ۱۲۰مم بود که در فاصله ۵۰ متری بر روی زمین افتاده بود. عراقی‌ها به نوبت تیراندازی می کردند تا وسط گوی آن را هدف قرار دهند. به عزیزی گفتم: - این تیراندازی کار دستشون میده. - یعنی چه؟ خب تیراندازی می کنن دیگه، با هم جنگ ندارن. - وسط پوکه خمپاره، گوی شکلیه و امکان کمانه کردن، بسیار زیاده. بین عراقی ها درجه داری قوی هیکل بود که ما را به باد کتک گرفت و چنان دست های ما را بسته بود که خون در دستانمان جمع و کبود شده بود. او پی در پی ما را با لگد و قنداق تفنگش میزد و با زبان عربی فحش و ناسزا می‌داد و اگر دخالت همقطارانش نبود، چه بسا ما را به رگبار می بست. او نیز سرگرم تیراندازی و نشان دادن ضربه شست به ما بود که شاهکارش را ببینیم. وقتی نوبت به آن درجه دار رسید، با غرور نشانه روی کرد و چندبار پوکه را هدف قرار داد. راضی به نظر می رسید که مهارتش را به رخ جمع کشیده بود. در این فاصله که رگبار بست، ناگهان در جلو چشمان همه پیکرش مانند پرکاهی از زمین کنده و به کناری افتاد و همزمان کاسه مغزش از هم پاشید. تیر شلیک شده توسط خودش، کمانه کرد و درست به مغزش اصابت کرد. عراقی‌ها داد و فریاد کردند و جسد بی جانش را به پشت خودرویی انداخته، از صحنه خارج کردند و در ازای آن، ما را بار دیگر با لگد و ضربه های هولناک قنداق به باد کتک گرفتند. بعد از کتک کاری مفصل که منجر به شکستن بینی و سر دوستان شده بود، چشمانمان را بستند و با ضربات مشت و لگد، همه را به داخل یک کامیون آیفا انداختند و خیلی سریع از محل دور شدیم. فاصله سومار تا اولین شهر مرزی بعقوبه عراق، بیش از یک کیلومتر نیست؛ در حالی که کامیون مسافتی طولانی را طی می کرد و توقف نداشت. همگی ساکت و غمگین با چشمان بسته به نقطه ای نامعلوم فرستاده می‌شدیم. احساس کردم به سمت ایران در حرکت هستیم. پس از طی حدود ۱۰دقیقه، ما را پیاده کردند و به زور داخل یک سرسرا بردند و چشمان همه را باز کردند. دیدیم تعداد بسیاری از ایرانی ها نیز در آنجا هستند. آنان از واحدهای مختلف سپاه و ارتش بودند و ما را دلداری دادند؛ سپس زخم های ما را با پارچه لباس‌هایشان بستند. آنان هم ساعاتی پیش به اسارت گرفته شده بودند. از ما هفت نفر زنده بود که سه نفرمان مجروح بودیم. بقیه دوستان نیز در مرز سومار و مندلی عراق در حین رزم به شهادت رسیده بودند. بسیار غمگین بودیم. از جایم بلند شدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. دیدم ما را به قرارگاه جهاد لرستان که در وسط جاده سومار به ایلام قرار داشت آورده اند. در واقع آن مکان محل جمع آوری و تخلیه اسرا بود. رفت و آمد در جاده بسیار زیاد بود و ادوات جنگی در حال حرکت به سوی شهرهای ایران بودند که نشان از عملیاتی گسترده داشت. عراقی ها مقداری آب به ما دادند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 -۱۶ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ یک سروان عراقی با غرور زیاد بالای سرمان حاضر شد و به عربی به ما گفت: «شما اسير ما هستید و ما به رهبری صدام حسین ایران را فتح خواهیم کرد. شما شانس آوردید که کشته نشدید. عراق پیروز شده و ما در حال پیشروی به سوی شهرهای ایلام و کرمانشاه هستیم. ما انتظار داریم دستور نگهبانان را گوش دهید. هر کس هم قصد فرار داشته باشد، کشته خواهد شد.» این سخنان به وسیله یک منافق برای ما ترجمه می‌شد. همه مأيوس بودیم و ناراحت از اینکه عراقی‌ها خاک کشورمان را معرض تاخت و تاز قرار داده بودند. بعد از چند دقیقه، سؤالاتی در مورد محل های استقرار یکانهای زرهی ایران کردند؛ گویا برای لشکرهای زرهی ارتش، اهمیت زیادی قائل بودند. افراد نیز از دادن اطلاعات خودداری می کردند و می گفتند: نمی شناسیم، در منطقه ما وجود ندارد و...» پس از مدتی، ما را به اتفاق اسرای دیگر سوار کامیون کردند. این بار ما را به سوی عراق می بردند. چشمانمان باز بود و همه برای آخرین بار و با حسرت وطن مان را نگاه می کردیم. گاهی هم به ارتفاعات کنار جاده که حکایت های زیادی از تلاش و نبرد خونین ما با متجاوزان در سینه داشت، نگاه می کردیم. در مسیر، خودروهای منافقین را دیدیم که در حال حرکت به سوی شهر ایلام بودند. عراقیها و منافقین هرجا که همدیگر را میدیدند، سلام می دادند و تبریک می گفتند. به ورودی شهر سومار رسیدیم. به محل درگیری و اسارتمان نگاه کردیم. هنوز تعدادی آمبولانس در نخلستان دیده می شد که حکایت از تلفات زیاد آنان داشت. عراقیها ما را می دیدند و ناسزا می گفتند. کامیون آیفای عراقی به سرعت از مرز ایران خارج و در خاک عراق ادامه مسیر داد. کنجکاوانه به هر سو نگاه می کردیم. دو نفر عراقی که محافظ ما در پشت خودرو بودند، پی در پی تذکر میدادند سرتان را پایین بگیرید؛ ولی ما همچنان نگاه می کردیم. 🔅 ورود به شهر بعقوبه عراق خیلی زود وارد شهر مرزی مندلی عراق شدیم. ارتش عراق در این شهر مرزی ستون کشی می کرد و شهر مملو از نظامیان بود. همه ما را به یک محل که گویا اداره راه عراق بود بردند. محل مفرحی بود. همه را پیاده کردند. ساعت حدود پنج عصر بود و همه گرسنه بودیم. با یکدیگر هماهنگ کردیم که هیچ گونه اطلاعاتی را برای دشمن بازگو نکنیم. از استخبارات عراق دو نفر نظامی مسلط به زبان فارسی و ترکی، برای بازجویی ما آمدند. آنان نام و نشان، نام یکان و سؤالاتی پیرامون واحدها، فرماندهان و ادوات کردند که ما هم بر حسب وظیفه، فقط مشخصات فردی را می گفتیم و از ارائه اطلاعات خودداری می کردیم و یا به گونه ای دیگر جواب می‌دادیم. آنان یادآوری می کردند که تعداد زیادی از ایرانیان اسیر شده اند و ایران را شکست داده ایم. آنان سعی داشتند روحیه ما را تضعیف کنند؛ البته احساس ما چیز دیگری بود و با وجود دیده ها و شنیده ها، نمی توانستیم شکست ایران را قبول کنیم؛ اما اسیر بودیم و باید سرانجام کار را در خاک دشمن می‌دیدیم. بعد از بازجویی مقدماتی که بازجویی دقیقی نبود، ما را سوار کامیون های دیگری کردند. این بار دو نفر سرباز جوان محافظ ما بودند که یکی بالای سقف کامیون و رو به ما و دیگری در انتهای کامیون نشست. رفتار آنان خوب بود و ما را دلداری می دادند. هنوز راه چندانی نرفته بودیم که در اثر ترمز ناگهانی کامیون، سرباز محافظ عراقی از روی سقف به جلوی کامیون افتاد و کشته شد. جنازه اش را سوار کامیون ما کردند و به سرعت حرکت کردیم. در طی مسیر با دو نفر از درجه داران که با هم اسیر شده بودیم، نقشه فرار می کشیدیم؛ ولی موقعیت مناسب نبود و نمی توانستیم از کامیون فرار کنیم. جاده هم مملو از عراقی بود و به طور قطع کشته می‌شدیم. در این افکار بودیم که به پادگانی نظامی در شهر بعقوبه عراق رسیدیم. سوله های تانک بسیار بزرگی در پادگان دیده می شد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂