eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 - ۱۸ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ آنان به ما اجازه استفاده از دستشویی را نمی دادند. بسیاری از اسرا بیماری ریوی گرفته بودند. حدود یک هفته ما را در آن شرایط نگه داشتند. از غذا خبری نبود و همه از گرسنگی بیحال و بی رمق در گوشه ای افتاده بودند. بوی لجن و ادرار و مدفوع، همه جا پیچیده بود؛ به طوری که از قسمت زیادی از سوله، به عنوان دستشویی استفاده می‌شد. هنگامی که عراقی ها در سوله را باز می کردند، اسرا به درها هجوم می بردند و عراقی ها ضمن استفاده از کابل و باتوم، تیراندازی نیز می کردند. وضعیت بسیار اسفناکی بود. بچه ها با توجه به زبان و شهر و یکانشان، هر چند نفر دور هم جمع می‌شدند. آنان به ما صبحانه نمی دادند. ساعت پنج عصر دو یا سه دیگ برنج به سوله می آوردند. ما نه ظرف داشتیم و نه چیزی که به وسیله آن بتوانیم غذا بخوریم. آنهایی که قدرت بدنی داشتند، موفق می شدند چند لقمه برنج از زیر پاهای اسرا که از سر و کول هم بالا می رفتند، بخورند و بقیه نیز گرسنه می ماندند. تعدادی هم در این مواقع مجروح می شدند و گاه دست و پایشان می‌شکست. هرگز آن صحنه های وحشتناک را فراموش نمی کنم. آنجا فهمیدم که گرسنگی با انسان چه کار می کند. دیگر از ایثار و محبت و گذشت خبری نبود. آنجا محل دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود و در این مواقع، هیچ کس همدیگر را نمی شناخت؛ چون همه گرسنه بودند. عراقی‌ها هر از گاهی مقداری نان که به عربی «سمون» نام داشت، بسیار نامنظم و غیر عادلانه از بالای درها و پنجره ها به داخل پرتاب می کردند و اسرا در پی گرفتن نان، دسته دسته به این طرف و آن طرف می‌دویدند و نانها زیر پاها له می شدند. برخی دوستان می گفتند تا حالا چند نفر برای رسیدن به آب و غذا و به دلیل شلوغی، جانشان را از دست داده اند. قلم بسیار عاجزتر از آن است که صحنه های غیر انسانی و رفتار زشت عراقی ها با اسرای ما را به تصویر بکشد. در بیرون سوله چند تانکر آب ثابت بود که عراقیها با خودرو فاضلاب آنها را پر می کردند؛ آنگاه در سوله را باز می گذاشتند و رزمندگان از شدت تشنگی به سمت آب حمله ور می شدند. عراقی‌ها داخل آب مواد شوینده می ریختند تا همه اسهال بگیرند و نای حرکت نداشته باشند تا بهتر بتوانند بر اسرا نظارت داشته باشند. آرودگاه از سه سوله تانک تشکیل شده بود و حدود دو هزار نفر در آنجا نگهداری می شدند. اطراف اردوگاه حفاظت فیزیکی مناسبی نداشت و هر کس می خواست، می توانست خارج از دید دشمن فرار کند که فاصله پادگان تا مرز ایران، چند دقیقه بیشتر نبود. عراقی ها از ترس فرار اسرا، به هر کس که به سیم های خاردار نزدیک می شد، تیراندازی می کردند؛ چون آمار و تعداد ما مشخص نبود. عراقی ها با ما رفتار درستی نداشتند و ضرب و شتم با کابل، صحنه ای بود که می‌شد هر لحظه در محوطه پادگان دید. 🔅 فرار از اردوگاه بعقوبه شب هنگام، گرسنه و نگران دور هم جمع شده بودیم. اندرمانی پیش من آمد و گفت: «نباید خودمون رو گول بزنیم. با این اوصاف نمی‌شه به فردا امیدوار شد. مرگ یه بار، شیون هم یه بار. چون از مرز خیلی دور نیستیم، هنوز می‌شه از اینجا خارج شیم. اگه ما رو به نقطه دوری ببرن، دیگه باید خواب ایران رو ببینیم. چند نفریم که تصمیم گرفتیم از اینجا فرار کنیم؛ چون دیگه صبرمون تموم شده. دوس داریم با توجه به شناختی که از منطقه داری، ما رو همراهی کنی. راستش رو بخوای، بیشتر دوستان روحیه خوبی ندارن با ما راهی بشن». آنان سه نفر از تکاوران زبده بودند و دوست داشتند با آنان همراه شوم. خیلی با هم صحبت کردیم. از هر چیزی سؤال می کردم، جواب قانع کننده ای می دادند. آنان از گوشه سوله که پیش ساخته بود، محلی را با سختی باز کرده بودند که در صورت بلند کردن آن قسمت، می شد در شب به بیرون راه یافت و از آنجا دور شد؛ بنابراین در جوابشان گفتم: - من مجروحم. شاید نتونم شما رو همراهی کنم. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 السلام عليک يا جعفر بن محمد الصادق، يابن رسول الله 🔻 حاج محمود کریمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 امام و دفاع مقدس ┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ 🔻اطمینان حضرت امام از صدق گفتار برادران رزمنده غلامعلی رشید ‏‏   عملیات کربلای ۵ بود و من در قرارگاه فرماندهی کل سپاه مسئولیت‏‎ ‎‏عملیات را عهده دار بودم. به تناسب این شغل معمولاً روی نقشه های عملیاتی‏‎ ‎‏با فرماندهی سپاه بحث و تبادل نظر داشتیم. از طرف دیگر با اکثریت فرماندهان‏‎ ‎‏لشکرها در تماس بوده و اخبار و اطلاعات را به موقع مبادله می کردیم. از‏‎ ‎‏قرارگاه به دفتر حضرت امام هم ‎‏منتقل می کردیم تا به اطلاع حضرت امام رسانده شود. البته برای آقای انصاری‏‎ ‎‏قبلاً در رابطه با منطقه عملیاتی از روی نقشه توجیه اجمالی صورت گرفته بود.‏ ‏‏   روز دهم یا یازدهم عملیات شدت حملات دشمن به حّدی رسیده بود که‏‎ ‎‏واقعاً بی سابقه می نمود. می شود گفت دشمن هر آنچه را که در اختیار داشت به‏‎ ‎‏صحنه ها کشانده و سپاه هم تقریباً تمام توان خود را به کار گرفته بود. برای دفع این فشار سنگین که عمدتاً‏‎ ‎‏حمله هوایی بود، به سلاحهای پدافند هوایی مناسب نیاز مبرم داشتیم. ‏ ‏‏   به همراهی آقای رفیق دوست و سردار باقری‎ ‎‏ماموریت یافتیم تا به تهران برویم. قرار شد گزارش وضعیت را به اطلاع حاج‏‎ ‎‏سید احمد آقا برسانیم و اگر موقعیت مناسبی به دست آمد موضوع به عرض‏‎ ‎‏حضرت امام رسانده شود. به همراه گزارش مفصلی که به حاج سید احمد آقا‏‎ ‎‏دادیم، نیازهای تسلیحاتی خود شامل سلاح های پدافند هوایی، تعدادی تانک‏‎ ‎ و نفربر را که باید از ارتش تامین می شد، به اطلاع ایشان رساندیم. بحث‏‎ ‎‏ملاقات با حضرت امام را هم مطرح کردیم. حاج احمد آقا موافقت کردند و‏‎ ‎‏بعد از اتمام نماز حضرت امام توفیق تشرّف به حضورشان حاصل آمد.‏‎ ‎‏حضرت امام ایستاده بودند و هنوز سجاده در دستشان بود. دست آن حضرت‏‎ ‎‏را بوسیدیم و بعد از احوالپرسی آقای رفیق دوست ما را معرفی کرده و‏‎ ‎‏درخواست خود را هم به صورت کتبی تقدیم کردیم و هم توسط آقای رفیق‏‎ ‎‏دوست شفاهی به عرضشان رساندیم. حضرت امام با اطمینان کامل از صدق‏‎ ‎‏گفتار ما، بدون درنگ دستور اقدام و پی گیری موضوع در زمینه تامین‏‎ ‎‏خواست ما را به حاج سید احمد آقا اعلام فرمودند.‏ ‏┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۸ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ..گردان رفته بود و تیپ، آن گردان را تعویض می کرد. به همین ترتیب، تعویض تیپ از سوی لشکر نیز انجام می شد، اما از لشكر ۱۶ از دو تیپ آن یک تیپ در گردنه صلوات آباد و یک تیپ دیگر هم در محورهای سنندج درگیر بود. اصلا، در منطقه کردستان فرماندهان لشکر نمی توانستند فرماندهی کنند و فرماندهی وجود نداشت. برای نمونه، در اول انقلاب، سرهنگ ماشاء الله صفری را که سرگرد بود، به فرماندهی لشکر ۲۸ منصوب کردند که از عهده کار برنیامد و پس از چند روز، او را تعویض کردند، افراد ضدانقلاب، معاون لشکر را گرفتند و وی را به شهادت رساندند. در واقع، مثله اش کردند، وی افسر بسیار متدینی بود و حتی قرآن را با دست نوشته بود. البته، نام همه را دارم، اما حالا حضور ذهن ندارم که آنها را نام ببرم. رشید: پس واحدهایی از این لشکرها می رفتند، بعد که تلفاتی می دادند، می آمدند و دوباره یک واحد دیگر می رفت. حسنی سعدی: بله، برای بازسازی می رفت. درودیان: در واقع، این مانوری عملی برای کل ارتش بود که کم کم، درگیر شد و خود را از ریشه بازسازی کرد. حسنی سعدی: حتی خود مرحوم ظهير نژاد، فرمانده لشکر ۶۴ خدا رحمتش کند، می گفت: هنگامی که من به مهاباد رفتم، دیدم قاسملو و عز الدین حسینی نشسته بودند و حکومت را در آنجا در دست داشتند، به من گفته شد نرو ، اما من به آنجارفتم و در جلسه شان، سازمانشان را به هم ریختم و با اینکه فقط یکی دو نفر با خود برده بودم، به آنها تشر زدم و گفتم ما پدرتان را در می آوریم». هرچند در آن منطقه، لشکر ۶۴ حضور داشت، اما دو گردان از لشکر ۲۱ نیز در الواتان و در زیر امر لشکر ۶۴ و گردانهایی هم زیر امر لشکر ۲۸ عمل می کردند. به همین ترتیب، این مناطق را تا بهمن ماه تقویت کرده بودند. آن زمان فرمانده گردان بودم، در ۲۵ دی ماه سال ۱۳۵۸ به من مأموریت دادند که برای تقویت لشکر ۸۱ به منطقه با ویسی بروم، من هم رفتم و تا شب عید در منطقه باویسی ماندم. رشید: از لشکر ۲۱ و تقویت لشکر ۸۱ بودید؟ حسنی سعدی: بله، برای تقویت لشکر ۸۱ بودیم و من در منطقة باویسی بودم. رشید: یک گردان؟ حسنی سعدی: بله، یک گردان. هنگامی که من می خواستم بروم، تعداد افسر، درجه دار و سربازان گردان در مجموع ۲۱۰ یا ۲۲۰ نفر بودند، که یک مرتبه هر چه سرباز آموزشی جدید به الشكر واگذار کرده بودند، همه را به من دادند و چه معضلی برای گردان به پا کردند. یعنی یک تعداد سرباز جدید که نه آموزش دیده بودند و نه انضباط داشتند، وارد شدند و ما واقعا، چه خون دلی خوردیم تا توانستیم در ظرف دو تا سه ماه، امنیت را در منطقه ای که کاملا در دست ضد انقلاب بود، برقرار کنیم. درودیان: تا چه تاریخی؟ چون وقتی تابستان سال ۱۳۵۸ تمام شد، دیگر دور اول بی ثباتی و ناامنی در کردستان و خوزستان نیز پایان یافت. حسنی سعدی: خیر، روز ۲۵ دی ماه سال ۱۳۵۸ نیم متر برف روی زمین نشسته بود که ما با یک ستون حرکت کردیم و در گردنه (بین ساوه و به طرف همدان) گیر کردیم و بدین ترتیب، تا نصف شب زیر برف و بوران ماندیم درودیان: خیر، آن مرحله که شهید چمران آمد و تقريبا، کردستان را با آن عملیاتی که انجام داد، آزاد کرد و زمانی که دولت موقت آمد و مذاکره را آغاز کرد، اینها دوباره برگشتند، اما دور اولش با حضور، اقدام و فرمان امام (ره) تقریبا به پایان رسید. حسنی سعدی: خیر، قطع نشد، منطقه کردستان آرام نگرفت. درودیان: خیر، دور اولش را عرض می کنم. حسنی سعدی: دور اولش بله، ولی .... درودیان: چون عراق محرک بود و در واقع، استراتژی را تغییر داد، یعنی فکر می کرد که با این جریان ضدانقلاب می تواند در کردستان، برای ما بحران ایجاد کند و در خوزستان نیز، یک جریان تجزیه طلب سیاسی راه بیندازد. این جریان در تابستان سال ۱۳۵۸ شکست خورد، آن وقت دو اتفاق رخ داد، یکی اینکه عراق از این استراتژی دست برداشت، یعنی در ساختار سیاسی عراق حسن البكر کنار رفت و صدام آمد. البته، این به معنای پایان مسئله نبود، بلکه دور دوم آغاز شد. در واقع، دور دوم با سازماندهی و برنامه های جدید همراه بود، اما آن موج اول که از یک فروپاشی و تغییر ناشی بود، با این حضور، مدیریت و فرماندهی به پایان رسید. حسنی سعدی: خب، اگر نقش عراق در این مسئله کم رنگ شده بود، نقش خود ضدانقلاب در اینجا جان گرفته بود، یعنی قاسم لو، عزالدین حسینی و این عناصر دموکراتی که در داخل کردستان بودند، تقريبا، شکل گرفته و به عبارتی، در این زمینه، بیشتر فعال شده بودند. در واقع، هر چند فعالیت عراق کم شده بود، اما فعالیت ضدانقلاب در این زمینه بیشتر شده بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۱۹ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ [در پاسخ به دعوت آنها برای فرار گفتم ، من مجروحم شاید نتوانم شما را همردهی کنم] - زخمت هنوز خطرساز نشده؛ از طرفی، منطقه مملو از نیروهای مختلف عراقی و منافقینه و نظارت خوبی نیست و ما می تونیم از این فرصت استفاده کنیم تا ببینیم تو بیرون چی پیش میاد. چون خسته بودم و بیرون را خوب بررسی نکرده بودم، تصمیم گرفتیم کار را به فردا موکول کنیم تا من هم اوضاع را بررسی کنم. در روی سنگ فرش سوله دراز کشیدم و خسته و مجروح با افکار پریشان به خواب رفتم. صبح با تیراندازی و درگیری مجدد از خواب بیدار شدم. عراقی‌ها با اسرای سوله مجاور درگیر شده بودند. هوای سوله ها بسیار بد بود و نمی توانستیم نفس بکشیم. اسرا با فریادهای گوش خراش به درها حمله ور شدند و از بیرون هم عراقی‌ها تیراندازی می کردند تا درها شکسته نشود که در نهایت با فشار چند صد نفری، درهای بزرگ از جا کنده شدند و همه بیرون رفتیم. عراقی‌ها نظارت خوبی بر اوضاع نداشتند و از ما می ترسیدند. وقتی بیرون آمدیم، به سیم های خاردار اطراف نگاه کردیم. اطراف اردوگاه نخلستان و علفزار بود که در صورت خروج از اردوگاه، نگهبانان نمی توانستند ما را ببینند. دوستان حساب همه چیز را کرده بودند. کافی بود یک حرکت شجاعانه انجام دهیم تا از آن مکان جهنمی دور شویم؛ با این اوصاف، من هم قبول کردم تا همان شب از اردوگاه فرار کنیم. آن روز موفق شده بودم مقداری آب بخورم. جای زخمم چرک کرده بود که ناراحتی و فشار روحی این مکان، مانع از احساس درد می‌شد. بازو و سینه ام به طور کامل خونی بود. عراقی ها به مجروحین توجه نداشتند و تعداد زیادی مجروح در گوشه ای افتاده بودند؛ حتی یک نفر هم در اثر خونریزی شدید، شهید شده بود که اسرا با کارتن روی او را پوشانده بودند. مقداری گچ از دیوار جدا کردم و پس از اینکه آن را به صورت پودر در آوردم، روی چرکها و محل خونریزی ریختم. بد نبود و تا حد امکان، مانع از خونریزی می‌شد. تصمیم برای فرار را به برخی دوستان گفتم که بعضی رغبت نداشتند با آن حال و احوال با ما بیایند. فقط یک نفر به نام گروهبان صادقی خواست همراهمان بیاید. تعدادمان پنج نفر شد و بیشتر از این هم خطرساز بود. آن شب نمی توانستم بخوابم. در این فکر بودم که آیا موفق خواهیم شد؟ آیا با این زخمها می توانم با بقیه همراه شوم؟ و بسیاری مسائل دیگر. پاسی از نیمه شب گذشته بود که همدیگر را بیدار کردیم و با سختی فراوان و بدون اینکه کسی متوجه خروج ما شود، به گوشه سوله رفتیم و از سوراخ سوله خارج شدیم. تعدادی از اسرا فکر می کردند برای رفع حاجت خارج می شویم و به همین دلیل کنجکاوی خاصی نمی کردند. نگهبان در آن موقع از شب، خواب آلود بود. اطراف سیم خاردار مملو از جعبه، قوطی و اجسام دیگر بود و ما به نوبت از پشت آنها خود را به سیم خاردار رساندیم. لحظات سختی بود و احساس خطر می کردیم؛ چون اسلحه نداشتیم تا از خود دفاع کنیم. از طرفی نمی دانستیم که بین سیم خاردارها مین گذاری شده است یا خیر. البته لازم به ذکر است که نیروهای عراق در این محل بسیار کم بود و بیشتر نیروها به داخل ایران ستون کشی کرده بودند. هر از گاهی به وسیله نورافکن یکی از نفربرها، اطراف سوله ها و محوطه روشن می‌شد. یکی از دوستان با از خود گذشتگی داوطلبانه خواست ابتدا او از سیم خاردار پادگان خارج شود تا اگر مین گذاری نشده بود، ما هم از آن نقطه خارج شویم. شانس با ما یار بود و مینی در آنجا وجود نداشت. با کمترین سروصدا از سیم خاردار عبور کردیم. در حین عبور، به دلیل جراحت و کندی در جابه جا شدن، لباسم گیر کرد و چون زخمی بودم، نمی توانستم رها شوم. اندرمانی خیلی سریع سیم خاردار را کنار زد و توانستم خارج شوم. تا آنجا که رمق داشتیم، به صورت سینه خیز از اردوگاه دور شدیم. خیلی خوشحال بودیم که از آن جهنم خارج می شویم. درد را احساس نمی کردم. کمی دورتر از جا بلند شدیم و با آخرین سرعت دور شدیم. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 - ۲۰ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ هر گوشه این شهر کوچک، تأسیسات نظامی بود و خانه ها و سنگرها از هم تشخیص داده نمی شدند و همه جا آشفته بود. از دور، آسمان ایران با منورها روشن بود که حکایت از عملیات نظامی داشت. با حسرتی وصف ناپذیر به ایران نگاه می کردم و آرزو کردم بتوانم دوباره به وطنم برگردم. سعی ما این بود به هر نحوی که شده، خود را به داخل مرز ایران برسانیم و اگر هم کشته شدیم، در خاک کشورمان باشیم. این موضوع بسیار بهتر از این بود که به دست عراقی‌ها ذره ذره کشته شویم. از اینکه نگهبانان متوجه فرار ما نشده بودند، تا حدودی خیالمان راحت بود و می دانستیم فرصت پیدا خواهیم کرد از آنجا دور شویم؛ فقط مشکل ما چگونگی خروج از مرز بود. تنها یک گلوگاه وجود داشت که باید از آنجا عبور می کردیم؛ چون غیر از این نقطه، همه جا میادین مین بود و امکان خروج از مرز وجود نداشت. در این فکر بودیم که چگونه می توانیم از دژبانی عراقی ها در دروازه شهر سومار عبور کنیم. یکی از دوستان پیشنهاد کرد که از سمت راست دژبانی و از میان سیم های خاردار رد شویم؛ ولی بقیه ترجیح دادند از داخل شهر عبور کنیم؛ زیرا منافقین هم در شهر رفت و آمد دارند و امکان متوجه شدن عراقی ها بسیار ضعیف بود. مقداری خرما از زمین جمع کردیم و از رودی که آنجا جاری بود، آب نوشیدیم؛ سپس در گوشه ای نشستیم و نقشه‌ای طرح کردیم. قرار شد در تاریکی شب، یکی از خودروهای عراقی را که در هر سو دیده می شدند، سرقت کنیم و با آن تحت عنوان منافق از دژبانی خارج شویم. کمی آن منطقه را گشتیم. خطر دیده شدن در آن ساعت از شب و تشخیص دادن ما کم بود. سرانجام یک خودرو عراقی را نشان کردیم که کنار خاکریزی متوقف شده بود. روشن کردن این خودروها آسان بود. اندرمانی جلو رفت و با احتیاط کامل در خودرو را باز کرد. دو دقیقه نشد که خودرو را روشن کرد و به آرامی از آن محل دور شد و کسی هم او را ندید. وقتی نزدیک آمد، ما هم سوار شدیم و از بیراهه، وارد جاده اصلی شدیم و به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کردیم. در آن ساعت از شب، خودروهای نظامی زیادی در حال رفت و آمد بودند. چند نفر از عراقی ها هم ما را دیدند، اما تشخیص ندادند که ایرانی هستیم. در روی جاده در حال حرکت بودیم که از دور دژبانی عراقی‌ها نمایان شد. نفس در سینه ها حبس شده بود؛ ولی چاره ای جز حرکت نداشتیم. هوا کم کم روشن می‌شد و جای درنگ نبود. نمی دانستیم چه کار کنیم؛ برگردیم یا ادامه دهیم. اگر درنگ می کردیم، عراقی ها متوجه می‌شدند. اندرمانی مستقیم به سوی دژبانی عراقی‌ها حرکت کرد. نفس‌ها در سینه ها حبس شده بود. از سویی اشتیاق پیوستن به نیروهای خودی و برگشتن به وطنمان را داشتیم و از سوی دیگر ترس از شناخته شدن توسط عراقی‌ها، به مقابل دژبانی رسیدیم. نگهبان ابتدا چیزی از ما نپرسید و با عجله نگاهی کرد و به عربی گفت: «رو!» اما نمی‌دانم چه چیزی نظرش را جلب کرد که به عربی سؤالی کرد که یکی از دوستان به فارسی گفت: «المجاهدين ایرانی و عراقی سؤالی دیگر کرد که هیچ کس نتوانست جواب دهد. عراقی سپس با دست دستور داد خودرو را کناری بزنیم و همزمان اسلحه خود را مسلح کرد و به سوی ما نشانه رفت. اندرمانی کمی فاصله گرفت و عراقی داد و فریاد راه انداخت: «ایرانی! ایرانی!» و آن گاه بود که توجه بقیه هم به ما جلب شد. ما داد زدیم: «رحیم فرار کن!» و او نیز به پدال گاز فشاری داد که خودرو از جا کنده شد. عراقی‌ها به سوی ما رگبار بستند؛ ولی ما با سرعت زیادی از آن نقطه دور شدیم. حتی یک عراقی هم در وسط جاده زیر گرفته شد که شدت ضربه به حدی بود که چندین متر پرتاب شد و شیشه جلو خودرو هم ترک برداشت. نزدیک بود فرمان از دست رحیم خارج شود که به هر نحوی بود، خودرو را هدایت کرد و با سرعت بسیار زیادی فرار کردیم. عراقی ها به وسیله چند خودرو ما را تعقیب می کردند و هر از گاهی نیز تیراندازی می کردند. دو نفر از دوستان هم پشت وانت خوابیده بودند تا تیر نخورند. وارد شهر سومار شدیم و از کنار خرابه ها به سرعت پیش می رفتیم. با سرعت زیاد دست اندازها و سرعت گیرها را طی می کردیم و خودروهای عراقی نیز با سرعتی سرسام آور ما را تعقیب می کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 امام و دفاع مقدس ┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ 🔻آرامش و اطمینان امام در برابر فتنه ‌انگیزیهای دشمن غلامعلی رشید ‏‏  ‏‏بعد از عملیات مرصاد، خدمت حضرت امام رسیدیم. در آن عملیات از‏‎ ‎‏جمله اهدافی که منافقان کوردل دنبال می کردند، تصرف یا انهدام منطقه‏‎ ‎‏جماران بود و برای این منظور، یگانی مشخص کرده و نقشه توجیهی جماران‏‎ ‎‏و اطلاعات مربوط به پستهای نگهبانی، میزان نیروهای سپاه در منطقه‏‎ ‎‏جماران، روش تصرف و ... را مشخص ساخته بودند که در مدارک به دست‏‎ ‎‏آمده، همه وجود داشت. آقای شمخانی و سردار رشید و بنده و آقای نجات‏‎ ‎چهار نفری از منطقه آمدیم و ابتدا با حاج احمد آقا ملاقات کردیم و سپس‏‎ ‎‏خدمت حضرت امام رسیدیم. آقای شمخانی توضیحات لازم در رابطه با‏‎ ‎‏عملیات، میزان پیشروی منافقان، نحوۀ سرکوب آنها و ... را بیان داشتند و‏‎ ‎‏توضیح دادند که یکی از اهداف آنها تصرف منطقه جماران بود و به این‏‎ ‎‏ترتیب توضیح دادند که این تعداد نیرو را برای اینجا منظور کرده بودند.‏‎ ‎‏توضیح نظامی موضوع را داده و آن مدارک را هم که همراه ما بود نشان‏‎ ‎‏دادیم. بعد از اینکه توضیحات آقای شمخانی تمام شد، در طول توضیح آقای‏‎ ‎‏شمخانی و بعد از آن، حضرت امام به اینکه هدفی به اسم جماران وجود‏‎ ‎‏داشته و احتمال خطری در میان بوده و مساله ای وجود داشته است، اصلاً هیچ‏‎ ‎‏توجهی نشان ندادند. به قول معروف هیچ محل نگذاشتند. برای خود من‏‎ ‎‏خیلی عجیب بود که امام حتی یک چشمی بلند بکنند، یک اَبرو یا سری تکان‏‎ ‎‏بدهند، بگویند که بله مثلاً خطری وجود داشته و ... اصلاً انگار نه انگار که‏‎ ‎‏اینچنین توضیحی داده شده است. و هیچ توجهی به این قضیه نکردند. این‏‎ ‎‏آرامش حضرت امام برای خود من خیلی جالب بود. یک موقع آدم از آن‏‎ ‎‏اطمینان روحی و طمانینه، قولی می شنود؛ ولی یک موقع از نزدیک می بیند و‏‎ ‎‏لمس می کند. این مساله واقعاً برای من جالب بود و همیشه در خاطرم مانده و‏‎ ‎‏خواهد ماند که مثلاً امام چقدر بی توجه به این موضوع بودند و بعد از اینکه‏‎ ‎‏صحبتهای آقای شمخانی تمام شد، ایشان فقط رزمندگان را دعا کردند و‏‎ ‎‏گفتند: من دعا می کنم که خدا به شما نصرت دهد.‏ ‏┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۹ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ درودیان: بله، زیرا، اگر موج اول پیروز می شد، اصلا، عراق به جنگ نیازی نداشت، یعنی با اینها می توانست مسئله ما را تمام کند، اما ما موفق شدیم که این موج را با این حضور در صحنه کنترل کنیم. حسنی سعدی: اگر آنها کردستان را جدا کرده بودند، دیگر به جنگ نیازی نبود. درودیان: بله، دیگر جنگ لزومی نداشت؛ زیرا، ما دیگر درگیر کردستان و خوزستان بودیم و تمام می شد، یعنی موفقیت شامل حال ما شد که موج اول را پشت سر گذاشتیم. حسنی سعدی: بله، اگر در آن زمان، نیروها در این منطقه حضور نداشتند، واقعا، کردستان از دست رفته بود، من نمی خواهم بگویم فقط ارتش حضور داشت؛ زیرا، عناصر سپاه و عناصر مردمی هم در این منطقه حضور داشتند، اما قصد من نشان دادن نقش ارتش در آنجاست. درودیان: این نکته مهمی است که اگر در موج اول عراق، ضدانقلاب در کردستان و جریان خلق عرب در خوزستان، موفق می شد، در واقع، تجزیه و بی ثباتی در خوزستان پدید می آمد و دیگر عراق، جنگ نمی خواست؛ زیرا، ما در موج اول، درگیر این دو منطقه می شدیم. حسنی سعدی: یعنی اگر در آن زمان، عراق در اینجا موفق می شد، شما بدانید که لشکر ۲۸ با تجهیزاتش به آن طرف رفته بود، یعنی از دو تیپ لشکر ۶۴، تیپ مهاباد که رفته بود، تیپ پیرانشهر هم که در چنگشان بود، يقينا، رفته بود. رشید: یعنی تیپ مهاباد را غارت کرده بودند؟ حسنی سعدی: بله، تیپ پیرانشهر هم که در مرز بود و آن هم در منطقه خطر قرار داشت، یعنی اگر موفق می شدند و کردستان از ایران جدا شده بود، خیلی مسئله عوض می شد و دیگر جنگ بدین ترتیب پیش نمی آمد. در واقع، این وضعیت بسیار حادی بود، اما همین تلاش و فعالیتی که در آن زمان انجام شد، خیلی مهم بود و نقش بسیار مهمی داشت. خب، این وضعیت به همین ترتیب تا آخر سال ۱۳۵۸ درگیری در مناطق کردستان و گنبد) ادامه یافت. در همین ایام، یک مأموریت هم به طرف گنبد رفتیم. درودیان: به هر حال، تا شهریورماه سال ۱۳۵۸ جریان گنبد تمام شد، اما کردستان ماند و صورت مسئله در خوزستان هم عوض شد. حسنی سعدی: بله کمی مسئله در خوزستان تغییر کرد، اما این درگیریها در منطقه کردستان به طور مطلق ادامه داشت و در منطقه خوزستان نیز با دگرگونی و تغییرات دنبال شد. اوایل سال ۱۳۵۹، ارتش کمی جان گرفته بود. به هر حال، در این زمان، یگانها شکل گرفته بودند و فرماندهی - البته، نه به صورت مطلق - بر ارتش حاکم شده بود. حال در این زمینه و در این حین، شما ببینید طی این مدت، چند رئیس ستاد برای ارتش عوض شد؟ قرنی را شهید کردند (خدا رحمت کند و بعد از او سه تا چهار رئیس ستاد برای ارتش منصوب شدند، در حالی که هیچ شناختی از ارتش نداشتند و اصلا نمی دانستند که ارتش چیست، چه برسد به اینکه در مورد ارتش تصمیم گیری کنند؛ بنابراین، به محض اینکه هر کدامشان را می گذاشتند، عده ای از خود ارتشیان به دنبال این بودند که او را تضعیف کنند و از بین ببرند. ناگفته نماند که شهید فلاحی با مشکلات زیادی بر نیروی زمینی فرماندهی کرد و آزاد نبود. رشید: آیا شهید فلاحی به فرمانده نیروی زمینی منصوب شد؟ حسنی سعدی: بله، فرمانده نیروی زمینی بود. البته، تقریبأ تا تیر ماه سال ۱۳۵۹ که دو مرتبه، تغییراتی کلی در ارتش رخ داد و شهید فلاحی جانشین رئیس ستاد ارتش شد و مرحوم ظهير نژاد که فرمانده ژاندارمری بود، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد. درودیان: این پیش از کودتای نوژه بود یا بعد از آن؟ چون کودتای نوژه ۲۰ تیر ماه است. حسنی سعدی: فکر کنم پیش از کودتا بود. حالا اگر دقيقخ، تاریخ انتصاب شهید فلاحی را مشخص کنیم، آن هم مشخص می شود. بر این مبنا، شهید فلاحی از نیروی زمینی رفت و جانشین رئیس ستاد شد، (بدون رئیس ستاد). یعنی در حد رئیس ستاد هم به او سمت ندادند. بالاخره، رئیس ستاد یک معنی دارد و جانشین یک معنای دیگر و مرحوم ظهیرنژاد که فرمانده ژاندارمری بود، فرمانده نیروی زمینی و سرهنگ فروزان فرمانده ژاندارمری شد. شما ببینید فرمانده ژاندارمری، فرمانده نیروی زمینی و رئیس ستاد ارتش در تیر ماه عوض شدند و از تیر ماه تا زمان آغاز جنگ، تقریبا سه ماه بیشتر طول نکشید. درودیان: کمتر از پنجاه روز. حسنی سعدی: بله: کمتر از سه ماه، یعنی هنوز خود اینها سازمانها را در اینجا نشناخته بودند. درودیان: هفتاد روز می شود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۲۱ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ تصمیم داشتیم بعد از خروج از مرز، کمی دورتر از سومار به جاده های خاکی برویم؛ چون پیش از این دیده بودم عراقی ها از ترس کمین به آنجا نمی رفتند و دژبانها دست از تعقیب برمی داشتند. لحظات به تندی می گذشت و ما نگران بودیم. چند تیر هم به خودرو اصابت کرد؛ اما کسی زخمی نشد. سراسیمه عقب و جلو را نگاه می کردیم و وضعیت را به رحیم می گفتیم و او نیز با سرعتی باور نکردنی همه دست اندازها را رد می کرد. از اینکه دوباره وارد ایران می‌شدیم، حس خوبی داشتیم و احساس می کردیم در خاک خودمان جواب آنان را خواهیم داد که این حس، توان ما را مضاعف می کرد. شهر پر از واحدهای نظامی و ادوات زرهی بود. در اثر سر و صداها و تیراندازی، عراقی های کنار جاده هم فریاد می کشیدند و نیروهایشان را تشویق می کردند ما را بزنند. همه این اتفاقات چند دقیقه بیشتر طول نکشید. 🔅 اسارتی دیگر ما یکی از محل های مسیر را فراموش کرده بودیم. خودرو با سرعت پیش می رفت که ناگهان پلی فلزی که عراقی ها روی رودخانه نصب کرده بودند، ظاهر شد. این پل ها فراز و نشیب هایی دارند که احتمال سقوط به رودخانه نیز وجود دارد. می خواستم این موضوع را به رحیم بگویم که خودرو با سرعت زیاد به پل رسید. از سویی نیز تحت تعقیب بودیم و امکان کم کردن سرعت وجود نداشت. در همین لحظه و در اثر ناهمواری کف پل، فرمان خودرو از دست رحیم خارج شد و خودرو به شدت به کناره های پل برخورد کرد که در نتیجه چند متر آن طرف پل، خودرو در شیار کنار جاده به پهلو چپ شد و دو نفر عقب خودرو به بیرون پرتاب شدند که پای یکی شکسته و دیگری به سختی مجروح شد. ما سه نفر هم که جلو خودرو بودیم، روی هم افتادیم که در اثر این سانحه، قفسه سینه ام به سختی آسیب دید و نمی توانستم نفس بکشم. حال بقیه نیز بهتر از من نبود. قبل از آنکه بتوانیم خارج شویم، عراقی ها با اسلحه بالای سر ماایستادند. در را باز کردند و یکی یکی ما را بیرون کشاندند. جالب اینجا بود که ما دیروز در حوالی همین منطقه نبردی بزرگ داشتیم و در آن نزدیکی اسیر شده بودیم. عراقی ها پس از اینکه مطمئن شدند اسلحه نداریم، ما را به باد کتک گرفتند. آنان به عربی سؤالاتی می کردند و ما ناله می کردیم. آن قدر کتک خوردیم که بدنمان بی حس شده بود و دیگر ضربه ها را حس نمی کردیم؛ سپس ما را داخل یک وانت انداخته، به طرف خاک عراق بازگرداندند. وقتی به هوش آمدم، دیدم بقیه نسبت به من سرحال تر هستند و ما در قرارگاه دژبان - همانجا که ما را شناخته و تعقیب کرده بودند - هستیم. یک نفر عراقی که گویا اهل کرکوک عراق بود، به زبان ترکی از ما پرسید: - از کجا آمده اید؟ - تو بیابون ها سرگردان بودیم و نمی‌دونستیم کجا هستیم و کجا می ریم. - خودرو را از کجا پیدا کردید؟ - در یک بیراهه مانده بود. فرمانده دژبان در محل حاضر شد و دستور داد خیلی سریع ما را به اردوگاه اسرا تخلیه کنند. به دلیل اینکه در دروازه سومار مأموریت دیگری داشتند، زیاد مورد سؤال قرار نگرفتیم. آنان حتی گزارشی هم از سرقت خودرو دریافت نکرده بودند تا بفهمند از اردوگاه فرار کرده ایم. لطف خدا شامل حالمان شده بود. پای سرگروهبان موسوی شکسته بود و بسیار ناله می کرد. او را با یک وانت به جای نامعلومی بردند و تا مدتها از سرنوشتش بی خبر ماندیم. بقیه را نیز سوار یک دستگاه وانت کرده، به پادگان ذوالفقار بردند. نمی دانستیم بخندیم یا گریه کنیم. هر کاری می کردیم، به جای اول باز می گشتیم. وارد پادگان شدیم. اضطراب وجودمان را گرفته بود که عراقیها جریان فرار ما را فهمیده اند یا خیر. خودرو توقف کرد و ما پیاده شدیم؛ سپس ما را داخل سوله بردند. اینکه باز هم مورد ضرب و شتم قرار نگرفتیم، شاید برای این بود که همه خون آلود و مجروح بودیم. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 - ۲۲ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ وارد سوله شدیم. حتی دوستانمان هم تا آن لحظه - که بیشتر از چند ساعت طول نکشیده بود - باور نمی کردند تا سومار رفته باشیم. اگر چه نتوانسته بودیم فرار کنیم، اما از اینکه جرئت کرده و تا آن سوی مرز پیش رفته بودیم، از صمیم قلب راضی بودیم و احساس غرور می کردیم. بعدها متوجه شدیم اگر آن روز سالم وارد ایران می‌شدیم، پس از ساعاتی عملیات عراقی ها پایان می یافت و به عقب باز می گشتند؛ زیرا عملیات مرصاد» عليه منافقین از سوی دلاوران ارتش و سپاه از تنگه «چهار زبر» به سوی مرزهای بین المللی آغاز شده بود و می توانستیم تلفات نیروهای عراقی و منافقین را با چشم خود ببینیم. بعدها فهمیدیم که چرا ایران به تجاوز عراق پاسخ به موقع نداده است. ایران تصمیم داشت منافقین را به این شیوه به داخل مرزهای خود بکشد و آن گاه که آخرین نیروهای منافق به خاک ایران وارد شدند، با حمله برق آسای هوانیروز قهرمان و رزمندگان دلاور، از زمین و آسمان، ارتش به اصطلاح آزادی بخش منافقین را نابود کنند. 🔅 به سوی اردوگاه های دایمی آن روز برای ما آخرین روز وداع با وطن و آغاز اسارتی طولانی در غربت بود. آن روز باید ارودگاه را تخلیه می کردند؛ بنابراین ما را وارد سوله‌ها کردند. دو ساعت نگذشته بود که بچه ها خبر دادند تعداد بسیار زیادی اتوبوس وارد اردوگاه شده است. همه از لای درزها به بیرون نگاه می کردیم و هنوز نمی دانستیم چه می‌شود. طولی نکشید که عراقی‌ها درهای سوله ها را باز کردند و همه را به محوطه بردند؛ سپس یک سرگرد عراقی در جمع حاضر شد. سخنان وی برای همه به فارسی ترجمه می شد. او سریع و با عجله گفت: «ایران قطعنامه ۵۹۸ را نپذیرفته و ما مجبور شدیم به ایران حمله کنیم و بسیاری از شهرها را تصرف کنیم. آقای صدام حسین نظرشان این است حالا که شما تا اینجا آمدید، ما شما را به زیارت کربلا ببریم و از آنجا از مرز بصره به ایران بفرستیم. اتوبوس ها نیز به این منظور در اینجا حاضر شده اند. ما انتظار داریم از میهمان نوازی ما راضی باشید و کاری انجام ندهید که پشیمان شوید؛ چون جنگ تمام شده و ما مسئولیت داریم شما را به وطن خودتان بفرستیم. اگر هم شرایط اینجا خوب نبود، به دلیل کمبود امکانات بوده است.» آن گاه ما را به ستون سوار اتوبوس ها کردند. همه سخنان سرگرد عراقی دروغ بود. او می خواست تا ارودگاه دایمی، حرکت نسنجیده‌ای انجام ندهیم و مشکلی ایجاد نکنیم. عجله او هم به دلیل آغاز شدن عملیات ایران علیه عراق بود که ضربات سنگینی را متحمل شده بودند و در آن لحظات که او برای ما سخنرانی می کرد، نیروهای عراقی در حال فرار بودند. عده ای از اسرا حرف‌های عراقی ها را باور می کردند و می گفتند: «راست میگه. قرارداد ۵۹۸ امضا نشده؛ وگرنه حمله ای صورت نمی گرفت»؛ اما بقیه، این سخنان را موذیانه و دروغ میدانستند. در هر صورت از اینکه از این اردوگاه وحشتناک خارج می‌شدیم، راضی بودیم و می دانستیم ما را هر کجا ببرند، از این مکان بهتر خواهد بود. 🔅 شهرهای عراق تعداد اتوبوس های حامل اسرای ایرانی، ۳۳دستگاه بود که به سمت بغداد حرکت کردند. با کنجکاوی و با دقت تمام، مناظر بیرون را نگاه می کردیم و در ذهنمان همه نقاط و امکانات اینجا را با کشورمان مقایسه می کردیم. در بین راه عراق را کشوری فقیر با امکانات نامناسب دیدم و در طول مسیر، کارخانه قابل ذکری ندیدم. کشاورزی قابل توجهی نداشت و ساختمان های قدیمی و کهنه و خیابان های قدیمی، نشان از عقب ماندگی این کشور داشت. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عزیمت گردان کربلا، روستای خضر آبادان عملیات والفجر ۸ حجت الاسلام دکتر احمد عابدی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 امام و دفاع مقدس ┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ 🔻قدر خودتان را بدانید رحیم صفوی ‏‏عملیات طریق القدس (آزاد سازی بستان) به انجام رسید. در عملیات‏‎ ‎‏فرماندهی کل قوا، سپاه گردانهایی را تشکیل داده و سازماندهی کرده بود. در‏‎ ‎‏هر محوری تقریباً سه تا پنج گردان، جمعاً نزدیک به ۲۵ تا ۳۰ گردان در‏‎ ‎‏عملیات شکستن حصر آبادان در جبهه ها داشتیم. در عملیات آزادسازی‏‎ ‎‏بستان در تشکیلات سپاه «‏‏تیپ‏‏» سازماندهی شد. تیپ امام حسین به فرماندهی‏‎ ‎‏شهید خرازی، تیپ کربلا به فرماندهی آقا مرتضی قربانی و ... . در عملیات‏‎ ‎‏ثامن الائمه (شکستن حصر آبادان) هر گردانی تقریباً بیست تا سی نفر شهید‏‎ ‎‏داده بود ولی در فتح بستان تعداد شهدا برای هر تیپ در هر محور حدود‏‎ ‎‏دویست تا سیصد نفر بود و این، خارج از تحمل برادران فرمانده بود. به طوری‏‎ ‎‏که بعضی با برادر رضایی مطرح می کردند که ما نمی خواهیم فرمانده باشیم، ما‏‎ ‎‏توان تحمل این همه شهید را نداریم. ما نتوانستیم این برادران را قانع کنیم؛ به‏‎ ‎‏ناچار دسته جمعی به حضور حضرت امام مشرف شدیم. فرمانده سپاه عین‏‎ ‎‏واقعه را خدمت حضرت امام بیان کردند. آن حضرت با بزرگواری و عنایت و‏‎ ‎‏شادابی حرفها را گوش کردند. بچه ها هم دست امام را به کرّات می بوسیدند و‏‎ ‎‏به چشمشان می کشیدند و امام هم با بزرگواری با بچه ها برخورد می کردند.‏‎ ‎‏بعد از صحبتهای برادر رضایی، امام مدتی سکوت کرده و سپس مطالبی‏‎ ‎‏فرمودند که سؤال بچه ها را برای همیشه جواب دادند و محور فرمایشات آن‏‎ ‎بزرگوار از نظر من سه مورد مهم داشت که ذیلاً بدان اشاره می شود. محور‏‎ ‎‏اول این بود که فرمودند: شما قدر خودتان را بدانید و باید خدا را شکر کنید که‏‎ ‎‏در مقطعی به دنیا آمده اید که دفاع از اسلام و قرآن بر عهده شما گذاشته شده‏‎ ‎‏است. دوم اینکه فرمودند: از کشتن نترسید و سوم اینکه از کشته شدن خوف و‏‎ ‎‏هراسی نداشته باشید و خوشبختانه ابهام بچه ها برای همیشه رفع شد.‏‎ ‏┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂