eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔅 مجموعه نظرات و جریانات هاشمی رفسنجانی مورخه ۱۰ دی ۱۳۶۶ در جمع فرماندهان قرارگاه های قدس و نجف؛ " امیدواریم مشکل جدیدی پیش نیاید. الان عراق جنوب را جدی می داند و بچه های جنوب مصمم هستند که بزنند. طبعا عراق فرصت انتقال نیرو به این جبهه را نخواهد داشت. اگر بتوانید باید نیروهایی که دارید را به گونه ای وارد عمل کنید که اینجا (در جبهه شمال) عملیات از دور نیفتد و قدم به قدم جلو برود. آقایان، بنا بر این نباشد که توقف کنند تا عراق بیاید و یک خطی تشکیل بدهد‌. بچه ها باید ادامه بدهند. عملیات جنوب را می خواهیم بعد از اینجا انجام بدهیم و انتطار داریم پس از عملیات جنوب، باز هم اینجا عملیات داشته باشیم. در شرایطی که عملیات روی دور باشد، ما پول را می رسانیم و مشکلات را حل می کنیم."!! ( تکاپوی جهانی برای توقف جنگ ص ۴۹۸) نکته؛ در این سند هیچ اشاره ای به " بن بست جبهه های جنوب" و یا " هشیاری دشمن و لو رفتن عملیات " اشاره نمی شود. تنها برای اقناع سرداران به تحقق کمک های مالی اشاره می شود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔴 نحوه تهیه مهمات 1⃣ در گفتگو با محسن رفیق دوست ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ در عملیات فتح فاو، ۱۸۰ قبضه توپ ارتش مامور و تحت فرمان نیروی عمل کننده یعنی سپاه بود. طراح ما برای عملیات این بود که ۲۰ روز حمله و ۴۰ روز پدافند داشته باشیم که تصویب شود. نرخ شلیک در زمان حمله (آفند)، چندین برابر وضعیت پدافند است یعنی اگر یک توپی زمان حمله ۵۰ شلیک دارد،   در دفاع ۱۰ عدد شلیک می‌کند.  ۵۷ روز از عملیات گذشته بود و در قرارگاه استراحت می‌کردم. اطلاع دادند که فرماندهی با شما کار دارد. آمدم و دیدم برادرم محسن رضایی فرمانده وقت سپاه و شهید حسن شفیع‌زاده فرمانده توپخانه، رنگشان پریده است. شهید شفیع‌زاده گفت که برای  ۲۰ روز آفند و  ۴۰ روز پدافند به ما مهمات دادید اما ۵۷ روز است که حمله می‌کنیم و اگر این ۵ قلم مهمات را با همین روند شلیک کنیم، ۴۸ ساعت دیگر تمام می‌شود. کمی فکر کردم و به شهید شفیع زاده گفتم که برود و با همین روند مهمات را شلیک کند. سپس آقای رضایی گفت که اگر بعد از ۴۸ ساعت مهمات نرسد، باید دست‌هایم را بالا ببرم. از همانجا تلفنی با وزیر دفاع  و رییس ستاد ارتش سوریه تماس گرفتم. فاش و بدون رمز گفتم که این ۵ قلم مهمات را به ظرفیت ۱۰۰۰ تن نیاز دارم و چند ساعت دیگر هواپیماهای ما برای بردن این مهمات به دمشق حرکت می‌کنند. ساعت حدود ۹ شب بود و قرار بود دو نفری بروند و با حافظ اسد ملاقات کنند و از او اجازه بگیرند اما من منتظر جواب آنها نشدم و بلافاصله با یک فروند فالکون از پایگاه هوایی دزفول به فرودگاه مهرآباد آمدم و بعد با شهید منصور ستاری و محمد سعیدی‌کیا وزیر وقت راه تماس گرفتم تا هواپیماهای باری ۷۴۷ را آماده کنند و با آن به سمت دمشق رفتم. گفتم نمی‌دانم آنها به من مهمات می‌دهند یا خیر، ولی آنقدر توکلم به خدا قوی است که حتماً با هواپیمای پر برمی‌گردم. در این سه تا چهار ساعتی که در هواپیما بودم به خودم گفتم که اگر دست خالی برگردی هم جنگ و هم آبرویت را باخته‌ای. خوشبختانه وقتی صبح به آنجا رسیدیم و با مصطفی طلاس وزیر دفاع سوریه تماس گرفتم. او گفت که آقای اسد دستور این کار را داده است. پس از بارگیری تجهیزات با هواپیمای اول به پایگاه دزفول برگشتم و قبل از ۳۶ ساعت، پای قبضه‌ها مهمات رساندیم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 برگی از سرنوشت ( قسمت اول) 🔅 خاطره آزاده عزیز برادر سلیمیان از زرین شهراصفهان و از رزمندگان تیپ قمربنی هاشم(ع) که در عملیات والفجرمقدماتی درکربلای فکه به اسارت دشمن بعثی درآمد باعنوان ¤¤¤¤ صبح روز ۱۸ بهمن ۶۱ وقتی بلندگوهای مقر تیپ قمر بنی هاشم (ع) روشن شد و پخش مارش و اخبار عملیات شب گذشته را پخش کرد ، از یک طرف شور و شادی و از طرف دیگر حسرت حضور نداشتن در مرحله اول عملیات ، وجود تمام بچه ها را فرا گرفت ، بچه ها مدتها بود آرزوی شرکت در عملیات را داشتند ، حتی برخی از رزمنده ها که ماموریت ۳ ماهه خود را تمام کرده بودند ، بخاطر اینکه از عملیات در پیش رو محروم نشوند ، ماموریتشان را تمدید کرده بودند . شک نداشتیم تیپ قمر بنی هاشم (ع) در مراحل بعدی این عملیات شرکت خواهد کرد، از اینرو به فکر حلالیت طلبی از دوستان و رفقایی که در واحد های دیگر بودند ، افتادم برای همین به سمت واحد اطلاعات عملیات راه افتادم تا از برادران مظفر پولادی ، محسن عزیزالهی ، مصطفی سلیمیان ، محمود طغیانی دیدار و حلالیت طلبی کنم ، متاسفانه وقتی به محل رسیدم فقط چند قوطی کنسرو خالی آنجا بود و معلوم نبود واحد اطلاعات عملیات چه موقع آنجا را تخلیه و به محل دیگری رفته بود که سالها بعد شنیدم یک روز قبل عملیات به جنگل امقر منتقل شده اند . مایوس و محزون در گوشه ای نشستم و از اینکه نتوانسته بودم با پسر عمو و چند تن از دوستان خداحافظی قبل عملیات را انجام دهم گریه کردم ، چون مشخص نبود این دیدار انجام نشده به قیامت موکول شد یا بزودی اتفاق می افتد ، دیداری که ۸ سال حسرتش بر دلم ماند ... هرچند دیدار شهید مظفر پولادی در همان لحظه در جریان بمباران مقر اطلاعات در جنگل امقر و شهادت وی به قیامت رقم خورد . ادامه دارد 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 برگی از سرنوشت سلیمیان - زرین شهر ( قسمت دوم) ¤¤¤¤ دو سه روزی گذشت و یکایک بچه ها همچنان‌ در آرزوی شرکت در عملیات مانده بودند. شامگاه چهارشنبه ۲۰ بهمن بلند گوهای مقر اعلام کرد تا دقایقی دیگر مراسم دعای توسل در نمازخانه تیپ برگزار می‌گردد ، به همراه چند نفر از دوستان راهی نمازخانه شدیم ، دعای توسل با هدف دعا برای پیروزی رزمندگان برگزار شد ، فراز آخر دعا وقتی همه به احترام آقا امام زمان عج بلند شده بودیم ناگهان‌ وقوع چند انفجار از سمت چپ و از قسمت آشپزخانه تیپ برای چند لحظه توجه همه را جلب کرد ، مداح به توصیه مسئولین ، خیلی سریع مراسم دعا را به اتمام رساند و اعلام کرد سریعا متفرق شوید ... به سمت چادر حرکت کردم ، وارد چادر که شدم شهید ابراهیم خدابخشی گفت امشب شام نون و حلوا ارده است .... چفیه را پهن کرد و نان حلوا ارده را هم حاضر نمود ، همگی دور چفیه نشسته بودیم و شام می‌خوردیم که یکدفعه درب چادر باز شد و حاج فتح الله که تازه از زرین شهر آمده بود با گفتن یا الله اومد داخل بعد از سلام و احوالپرسی ، به شام دعوتش کردیم ، ایشون که شام خورده بود تنها با یه لقمه همراهی کرد ، مثل اینکه عجله دیدن بقیه بچه ها را داشته باشد نامه ای را از خانواده ام به من داد و از چادر بیرون رفت ، شام که تمام شد پاکت نامه را برداشتم و باز کردم ۳ قطعه عکس از اعضای خانواده همراه نامه بود قصد داشتم بعد از تماشای عکس ها نامه را بخوانم اما بلندگوی مقر مجال نداد همراه با صدای بلندگو، صدای فرماندهان گردان ها و گروهان ها شنیده شد که از نیروهای خود می‌خواستند تا هرچه زودتر به خط شوند، سریعا نامه خوانده نشده و عکس ها را تا کردم و توی جیب گذاشتم ، برای آخرین بار پوتینها را پوشیدم ، پرچم را برداشتم و از شهید ابراهیم سلیمیان و شهید ابراهیم خدابخشی خداحافظی کردم و از چادر خارج می‌شدم که شهید احمد خواجه گودرزی خود را به من رساند ، ملتمسانه از یکدیگر حلالیت طلبی کردیم ، شهید خواجه گودرزی به من گفت اگه تو زودتر از من شهید شدی منو شفاعت کن و اگر من زودتر شهید شدم تو را شفاعت می‌کنم و من رو سیاه دلخوش به شفاعت دوستانم نشسته ام ... احمد موقع خداحافظی آخر دست کرد توی جیبش و یک قرآن ‌ کوچک را به من یادگاری داد ، قرآن را توی جیب گذاشتم و از یکدیگر جدا شدیم و خود را به سایر نیروها که از شادی سر از پا نمی شناختند و به خط شده بودند ، رساندم . دقایقی بعد سوار کمپرسی ها شدیم و کمپرسی های حامل نیرو از مسیری پر پیچ و خم و جاده پر از دست انداز و شنی طی مسیر کرد . حدود نیم ساعت بعد در محلی پیاده شدیم که آتش توپخانه دشمن نسبتا سنگین بود بخاطر همین نیروها بصورت گروهان به گروهان و با فاصله زیاد از یکدیگر به خط شده و خیلی سریع با دستور فرماندهان گردان، تشکیل یک ستون داده شد ، برادر علی صادقی فرمانده گروهان‌مالک اشتر آخرین بازدید و کنترل از نیروها را انجام داد ، گردان یا مهدی که متشکل از رزمندگان شهرضا بود به فرماندهی اکبر مطهر با یک ستون به راه افتاد ، پس از آن برادر مرتضی رفاهت ، فرمانده گردان رسالت ، نیروهای گردان را با یک ستون و پشت سر آخرین نفر از گردان یامهدی به سمت نقطه رهایی و شروع عملیات حرکت داد . ادامه دارد 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 برگی از سرنوشت سلیمیان - زرین شهر ( قسمت سوم) ¤¤¤¤ حدود ساعت ۱۲ شب بود ، نفرات هر دو گردان در امتداد هم و در یک ستون در دشت رملی فکه به طول حدود ۱۰ کیلومتر زیر آتش پر حجم انواع آتش بارهای دشمن ، حرکت کردیم ، باید بعنوان پرچمدار و اولین نفر گردان رسالت پا به پای آخرین نفر گردان یا مهدی حرکت می‌کردم تا راه را گم نکنم . شلیک بی امان سلاح های دشمن ، هربار عزیزی را آسمانی می‌کرد.... بعد از حدود ۱۰ کیلومتر راه رفتن و دویدن ،دستور حرکت به سمت اهداف بصورت خط دشتبان به افراد هر دو گردان اعلام شد با ابلاغ این دستور گردان ها بصورت دشتبان یا صف و با چرخش ۹۰ درجه ای به سمت چپ ، حرکت خود را ادامه دادند ، حالا دیگر آتش پرحجم دشمن ، سنگین تر شده بود ، خطوط دشمن در هم شکست حرکت به سمت جاده چزابه به العماره و آزاد سازی و تصرف تعدادی از پاسگاه های مرزی ایران و عراق آغاز شد ،... نیمه های شب بود و پیشروی همچنان ادامه داشت ، کم کم بین نیروهای دو گردان فاصله افتاد ، آخرین بار برادر بیژن طاهری که معاون فرمانده یکی از گروهانها بود را دیدم که عرض محور پیشروی را سرکشی می کرد وقتی نزدیک شد به او گفتم برادر طاهری اینجا فاصله ایجاد شده ، حاج بیژن که خودش وضعیت را دید چند مرتبه با صدای بلند خطاب به نیروها گفت: آقا سمت راست را پر کنید ، سمت راست را پر کنید ... هنوز زمان زیادی از دور شدن برادر طاهری نگذشته بود ، همراه با برادران پرویز حدادی و محمود دانشمند که هر سه تخریب چی گردان بودیم، حرکت می‌کردم و همزمان با پیشروی سعی می‌کردیم فاصله ی ایجاد شده را پوشش دهیم ، اما ناگهان در حین قدم برداشتن زیر پایمان خالی شد و در کانالی که عمق آن حدود ۲ متر و نیم تا ۳ متر و عرض آن نزدیک به ۶ متر و کف آن پر از سیم خاردار بود سقوط کردیم ، خارهای سیم موجب زخم و درد شدید گردید ولی بدتر از آن ، رها شدن از این سیم های خاردار بود ، با هر زحمتی بود خارها را از لباس ها جدا کردیم و با کمک هم از آن سمت کانال بیرون آمدیم ، وقتی از کانال خارج شدیم ، از دو گردان اثری نبود ، مانده بودیم به کدام سمت حرکت کنیم تا به سایر نیروها ملحق شویم ، به دلیل ابری بودن آسمان ، امکان استفاده از ستاره ها برای جهت یابی وجود نداشت ........ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔅 مجموعه نظرات و جریانات شهیدغلامرضا صالحی قائم مقام لشکر۲۷ در یادداشت های شخصی خود نوشته است: " پنج شنبه ۲۳ مهر ۱۳۶۶، اعتقاد شخصی من این است ( البته استدلال منطقی ندارم ولی احساس می کنم ) که همیشه باید در ذهن‌مان باشد که ممکن است سیاست دشمن (آمریکا) این باشد که در حال حاضر توسط طالبانی ها وتوانایی هایی که آنان دارند، ذهنیت جمهوری اسلامی را از جنوب به غرب بکشند تا توان ما در این منطقه صرف شود که قطعا ارزش کل استان سلیمانیه ، به هیچ عنوان با بصره قابل مقایسه نیست." (یادداشت های ارزشمند این شهید که قریب ۲هزار صفحه است متاسفانه اجازه ی انتشار نداشته و فقط از سوی خانواده در دسترس محققین و پژوهشگران قرار می گیرد) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔴 نحوه تهیه مهمات 2⃣ در گفتگو با محسن رفیق دوست ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ بلوک شرق و غرب ما را تحریم نظامی کرده بود. ابتدا که جنگ را آغاز کردیم، اردوگاه غرب به سرکردگی آمریکا و هم اردوگاه شرق به رهبری شوروی، از نظر نظامی ما را تحریم کرده و به صدام برای حمله به ایران چراغ سبز نشان داده بودند. غربی‌ها که رسما اعلام می‌کردند که ما تحریم نظامی هستیم و بلوک شرق در ابتدا عنوان می‌کرد که امکاناتشان را به صدام فروخته‌اند ولی کشورهای بلوک شرق چون بلغارستان، لهستان، چک و اسلواکی و یوگسلاوی به دلیل نیاز مادی به ما پیشنهاد کردند که ما با یک واسطه با آنها معامله کنیم. تنها کشوری که از ابتدای جنگ به شکل مستقیم به ما سلاح می‌فروخت کره شمالی بود چون «خیلی برای شوروی تره خرد نمی‌کرد سلاح‌های تولید خودشان را به ما می‌داد.» در مورد کشورهایی که به عنوان واسطه ما برای خرید تجهیزات نظامی از کشورهای بلوک شرق عمل می‌کردند در ابتدای کار با هیاتی از افسران لیبیایی و یا افسران سوری به این کشورها می‌رفتیم. «لیست برای من بود و من در جلسه می‌نشستم و آنها معامله می‌کردند، قرارداد می‌بستند ولی کشتی را من می‌فرستادم که سلاح‌ها را بیاورد.» قایق‌های عاشورا را خودمان می‌ساختیم و معمولا از برخی کشورها به ویژه ژاپن، موتور آن را خریداری می‌کردیم. در طول دوران دفاع مقدس ۷ تا ۸ نوع قایق را بنا به نیازمان و تطبیق شرایط با نامهای عاشورا، یاور و ذوالفقار و ... ساختیم. نخستین موشک‌هایی که در جنگ استفاده کردیم موشک‌های اهدایی لیبی بود که شلیک آن باعث شد صحنه جنگ دگرگون شود. ۵ تا ۶ موشکی که در ابتدا پرتاب کردیم به هدف اصابت کرد. لذا معمر قذافی رهبر لیبی برای توقف جنگ شهرها نامه‌ای به رهبران ایران و عراق نوشت که امام (ره) نامه او را پاسخ دادند. وی گفت: زمانی که ۱۰ عدد موشک را از لیبی به ایران آوردم. شهید حسن طهرانی مقدم به وزارت سپاه آمد و خواست یکی از موشک‌ها را برای مهندسی معکوس در اختیار او قرار دهم. ما در زمان جنگ، حتی قبل از اینکه این موشک‌ها را بیاوریم، گروه‌های مختلفی تولید موشک را شروع کرده بودند. صنایع دفاعی مدرن ما از همان زمان آغاز شد و بعد از جنگ همه با حضور جوانان متعهد و خوشفکر پیشرفت‌های برق‌آسایی کردند. به همراه علی اکبر ولایتی وزیر امور خارجه دیداری با حضرت امام (ره) داشتیم. در این دیدار امام (ره) فرمودند که ما شروع‌کننده نیستیم، اگر صدام جنگ شهرها را قطع کند ما هم به آن پایان می دهیم. خلاصه اینکه آن موشک‌ها باعث شد که جنگ در شهرها فروکش کند. بعد هم موشک‌هایی از کره شمالی و  چین خریداری کردیم و بعد هم همانطور که گفتم خودمان اقدام به ساخت موشک کردیم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 داش مشتی های .دفاع مقدس .. از ویژگی‌های دفاع آن بود . همه طیفی بودند .. تفکرهای متفاوت اما هدف یکی فراخنای دفاع مقدس را نباید تنگ کرد ... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 برگی از سرنوشت سلیمیان - زرین شهر ( قسمت چهارم) ¤¤¤¤ دقایقی بعد از خارج شدن از کانال تا حدودی آتش سبک شد ، در این بین صدایی آشنایی شنیده شد که همزمان با شلیک‌ کلت منور به نیروهای تحت امرش دستور میداد تا به سمت حرکت گلوله منور پیشروی کنند این صدای اکبر مطهر فرمانده شجاع گردان یا مهدی بود ، هر ۳ تصمیم گرفتیم خود را به آن گردان ملحق کنیم از این خود را به آنها رساندیم و همراه آنان به پیش روی ادامه دادیم . برخورد نسیم سردی که از جهت هور العظیم می‌وزید و صورتمان را نوازش می داد، درستی راه را تایید می‌کرد ، اینجا دیگر صدای انفجار گلوله شنیده نمی شد فقط هرازگاهی تیرباری از نقطه ای سکوت نیمه شب را در هم می شکست ... مطهر آمار حدودی شهدا و حاضرین را از فرماندهان استعلام کرد و هنوز کار آمار تمام نشده بود که شلیک بی امان تیربار دولول در نزدیکی پاسگاه وهب و به دنبال آن تیراندازی سایر نیروهای عراقی اطراف پاسگاه ، برای لحظاتی گردان را زمین گیر کرد ، ادامه این وضعیت به نفع گردان نبود چون در اینصورت آمار شهدا افزایش می یافت ، فرمانده بعد از بررسی سریع اوضاع با فریاد تکبیر دستور پیشروی را صادر کرد ، نیروها تکبیرگویان از زمین بلند شده و به پیش رفتند ، بی سیم چی پا به پای فرمانده و همراه نیروها بودند اما اتفاقی که نباید می افتاد رخ داد... اصابت یک گلوله به تنها بیسیم موجود روی کمر بی سیم چی منجر به از کار افتادن بی سیم شد همزمان با این اتفاق گلوله ای دیگر بر پیشانی اکبر مطهر، فرمانده دلاور و چابک گردان یا مهدی بوسه زد و روح مطهرش را به میهمانی عرش الهی و پیکر خونینش را سالیان سال ، غریبانه در دل خاک به امانت سپرد ... مطهر هرگز نتوانست آخرین جمله اش را کامل کند اما شاید میخواست همان جمله ای را به زبان‌بیاورد که بی سیم چی او ، دقایقی بعد از شهادت به زبان آورد . همه گرداگرد مطهر حلقه زده و از این واقعه محزون بودند لحظاتی بعد بی سیم چی خطاب به افراد گفت برادران باید زودتر حرکت کنیم ، دستور عقب نشینی اومده ، باید تا هوا روشن نشده راه بیفتیم ... این جمله همه را به خود آورد حالا مهمتر از عقب نشینی خاموش کردن تیربارهای دشمن بود بخاطر همین باید سریع بصورت گاز انبر و همزمان به سمت پاسگاه و تپه ی مصنوعی که تیربار دولول روی آن قرار داشت می رفتیم، یکی از آرپی جی زن ها وقتی به نزدیک تیر بار رسید ، با شلیک اولین گلوله تیر بار را خاموش کرد وقتی بالای تپه رفتیم ، یکی از خدمه دولول روی جای خود به هلاکت رسیده بود و دیگری هم با تنی مجروح در حال هندل زدن به موتوری بود که بتواند با آن فرار کند ، وقتی موفق نشد موتور را روشن کند ، دستان خود را بالا برد و به عربی گفت : دخیل خمینی ، انا مسلم .... هنوز هوا تاریک‌بود از یک‌سو تکلیفی بر گرفتن اسیر و از طرفی هم امکان انتقال او هموار نبود ولی میتوانست بعنوان یک راهنما مورد استفاده قرار گیرد ، تصمیم بر ماندن او گرفته شد ولی نزدیک پاسگاه گلوله های بعثیان علاوه بر شهادت تعدادی از همرزمان ، او را هم‌ به هلاکت رساند ، وقتی به حدود ۱۰ متری پاسگاه رسیدیم ، تمام سلاح های دشمن به یکباره خاموش شد و بعثی ها درون پاسگاه پنهان شدند ، تنها راه پاکسازی ساختمان ، پرتاب نارنجک از پنجره های آن به داخل بود که صدای هر انفجاری با ناله های آنان همراه میشد و خبر از هلاکت یا مجروحیت آنان می داد . خیلی فرصت ماندن نبود ، بلافاصله بعد از فتح پاسگاه باید با استفاده جاده و نسیمی که ازسمت هور می وزید ، راه را به سمت چزابه در پیش بگیریم ..... ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 برگی از سرنوشت سلیمیان - زرین شهر ( قسمت پنجم) ¤¤¤¤ همزمان با دور شدن از پاسگاه ، باید مراقب پشت سر بودیم که توسط باقیمانده ی احتمالی نیروهای بعثی مستقر در پاسگاه ، زیر آتش گرفته نشویم ... هوا کم کم رو به روشنایی میرفت ، شرایط خاص جنگی و وضعیت عقب نشینی ایجاب میکرد تا با تیمم و همزمان در حال حرکت نماز صبح را بجا آوریم ولی در چند نوبت وقوع درگیری باعث شد نماز قطع شده و مجددا اعاده شود ... آسمان کم کم چهره روشن و پوشیده از ابر خود را نمایان کرد تا روز ۲۱ بهمن را در تقویم سال ۱۳۶۱ ثبت کند . انگار زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا یکی از سخت ترین جنگ ها را در سرزمینی به وسعت چزابه تا فکه رقم‌ زده و به تماشا بنشینند ، قرار بود در آن روز مردانی از جنس غیرت و مردانگی از نقاط مختلف ایران عزیز در این سرزمین و در محاصره کامل مظلومانه بجنگند و راه آسمان را در پیش بگیرند ، رزمندگانی از بسیج فداکار ، از ارتش قهرمان ، از سپاه دلاور برگ‌ زرینی را از رشادت غیور مردان بختیاری ، مشهدی ، آذری زبان ، فارس ، عرب و .... برای نسل های پس از خود به یادگار بگذارند. با ادامه مسیر به میدان مینی برخورد کردیم که از ساحل هور شروع شده و دامنه آن به سمت فکه امتداد داشت ، ماهم باید برای رهایی از آن به سمت فکه پیش می رفتیم تا رخنه ای پیدا شود که بتوان از عمق حدود ۷۰۰ متری آن با کمترین تلفات عبور کرد ، بنا بر این گذاشته شد تا در مصرف مهمات شدت صرفه جویی را به خرج داد ، گاهی اوقات برای جبران کمبود مهمات ، خشاب های پر اجسادی که روی زمین قرار داشتند ، را بر میداشتیم ... گاهی اوقات دایره میدان های عریض و سیم خاردارهای فرشی تا دو طرف جاده چزابه - فکه را زیر چتر خود گرفته بود و چاره ای جز ، عبور از روی جاده نبود ، در نقاط زیادی ستون های دود و آتش رو به آسمان بود ، آتش توپخانه ای نسبتا ضعیف و بعضا خاموش بود و این وضعیت مفهوم بدی داشت ، یا ارتش عراق در حال جابجایی قوا به منظور تقویت جبهه اش بود و یا نفرات ما را در تله ی خود به سمت بن بستی که بعنوان قتلگاه باشد هدایت میکرد ، از طرف دیگر اجرای آتش دور توسط ایران کاملا متوقف شده بود تا باقیمانده نیروهای عمل کننده ، بتوانند خود را به عقب بکشند . جاده ظاهرا انتهایی نداشت و معابر میدان مین هم ترمیم‌شده بود ، سمت راست را که نگاه میکردیم ، نیروهای خودی را در فاصله یک کیلومتری می دیدیم که روی تپه ها نظاره گر ما بودند و سمت چپ جاده گاهی اوقات کانال عریضی که بعدا به کانال کمیل شهرت یافت قرار داشت از اینها که بگذریم اجسادسربازان دشمن و شهدا در نقاط مختلف دیده می شد ... زمان به کندی می گذشت ، ساعت حدود ۷ صبح بود که جایی در سمت راست جاده و در مجاورت یک کانال نقل نیرو و چندین سنگر نعل اسبی وجود چند نظامی سبز پوش توجه همه را جلب کرد ولی معلوم نبود نیروهای دشمن هستند یا نیروهای سپاهی ، برای شناخت دقیق مسیر را به سمت آنها تغییر دادیم ، آنها به شدت مشغول صحبت بودند ۲ نفر نشسته روی یک بلندی نسبتا یک متری و دونفر ایستاده مقابل آنها ... وقتی نزدیک شدیم از صحبت عربی آنها فهمیدیم عراقی هستند ، یکی از آنها ناخنگیری در دست داشت و همینطور که با سه نفر دیگر حرف میزد ، ناخن دستش را میگرفت ، صدای جیپ نظامی کنار آنها که روشن‌بود امکان شنیده شدن صدای ما را به آنها نداده بود فاصله ی ما کاملا کم شده بود که ناگهان یکی از آنها متوجه شد و با فریاد گفت ایرانی ایرانی ... همزمان‌با اینکار خیلی سریع سوار جیپ شده و پا به فرار گذاشتند ، پشت سر آن رگبار گلوله به سمتشان شلیک شد ، شلیک رگبارهای کوتاه تمام نشده بود که ناگهان از زمین و آسمان ، آتش باریدن گرفت ، شدت آتش آنقدر زیاد بود که راهی جز پناه گرفتن درون سنگرهای نعل اسبی و کانال کوچک با عمق ۷۰ سانتی ، نبود ، هرچه می گذشت بر تنوع و تعداد سلاح هایی که روی این محدوده متمرکز می شدند ، افزوده می شد ، کار وقتی خیلی سخت شد که سر و کله گلوله های زمانی و خمپاره و توپ پیداشد ، صدای انفجار برای لحظه ای قطع نمی شد ، بچه ها یکی یکی آماج تیر و ترکش ها قرار می گرفتند، با اینکه نیروهای ایرانی آن سوی میدان مین ، از روی تپه ها شاهد ماجرا بودند ، اما امکان هیچگونه اقدامی وجود نداشت ... تنها راه استفاده از تاریکی شب بود که آن هم ..... دقایقی بعد درگیری دوطرفه شد یعنی بچه ها سازماندهی نسبی شدند و قرار شد ضمن صرفه جویی در مهمات ، تلاش شود تا تلفات کمتری بدهیم برای همین از هر تجمع پرهیز کنیم . اما عملا با آن مهمات محدود امکان مقابله با آتش پرحجم دشمن را سلب می کرد ، گلوله از هر سمتی می آمد و این یعنی محاصره ی کامل ... هر بار که فریاد و ناله ی یاحسین و یا زهرای عزیزی از یکی از سنگرهای مجاور شنیده می شد ، خبر از شهادت او می داد ... کم کم حلقه محاصره تنگ و
تنگ تر میشد.....عرصه ی سختی بود ، نه زبان و نه قلم قدرت بیان آن را ندارد. پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂