eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 تاسوعای حسینی تسلیت باد 🚩
🍂 مجموعه نظرات و جریانات 🔅 سردار غلامعلی رشید؛ سردار رشید با اشاره به دفترچه خاطرات خود در تاریخ ۸ خرداد ۱۳۶۴؛ " صبح ساعت ۷ به اتاق فرماندهی کل سپاه رفتم. برادر رحیم (صفوی) و شمخانی آمدند. بعد مطالب جمع بندی شده در طول ۱۰ روز گذشته را به بحث گذاشتیم و نکات لازم را برای مطرح شدن در حضور آقای رئیس جمهور و رفسنجانی در نظر گرفتیم. یک ساعت بعد برادران دیگر هم آمدند. برادر غلامپور ، بشردوست، علایی، محتاج و مبلغ. ساعت ۹/۳۰ سوار ماشین شدیم و به مقر ریاست جمهوری رفتیم. برادر محسن رضایی نتایج بحث ها را مطرح کرد. آقای رئیس جمهور چهره اش بشاش بود و از مباحث استفاده می کرد ولی از همان ابتدا هاشمی ناراحت بود و بالاخره وی در پایان جلسه آب پاکی را روی دست ما ریخت. این جلسه یکی از سرنوشت سازترین جلسات جنگ بود و مطالب پیش امام برده شد، ما با حیرت بیرون آمدیم. در این جلسه ما طرح ( بکارگیری) ۵۰۰ گردان و امکانات داخل کشور را ارائه کردیم و گفتیم اجازه دهید با همین امکانات موجود از ۳۰۰ هزار بسیجی استفاده شود. در حد نیاز، صنعت کشور مقدورات و لوازمی مثل پوتین، کفش و تفنگ را برآورده کنند تا ما عملیات اول را با ۳۰۰ هزار بسیجی برآورده کنیم. ولی آقای هاشمی گفتند ما بند پوتین این نیروها را هم نمی توانیم تامین کنیم، حالا (آقای هاشمی) یک جمله ای دیگر نیز گفت که از بس تلخ و گزنده بود، یارای گفتن آن را ندارم." ( پایگاه خبری رجانیوز . ۲۳ بهمن ۱۳۸۹) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۸ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 شب بعد، دو نفر از لشکر ۹۲ زرهی به مسجد آمدند و برای جلوگیری از هجوم عراقی ها به اهواز تقاضای نیروی داوطلب کردند و مجددا من و سید محمدرضا حسن زاده و سید مرتضی و علیرضا جولا و محمدرضا نیله چی و عده ای دیگر با آن در ارتشی به پادگان لشکر ۹۲ زرهی خوزستان رفتیم. تعدادی دانشجوی دانشکده افسری از تهران آمده بودند و در آنجا حضور داشتند. آنها بچه های داوطلب را تقسیم کردند و هر افسر دانشجو مسئولیت و فرماندهی عده ای را بر عهده گرفت. فرمانده بچه ها افسر دانشجوی آذری زبان به نام قویدل بود. قویدل ابتدا با بچه ها آشنا شد و سپس همگی با خودروهای ارتش به سمت خارج از شهر حرکت کردیم. ما در امتداد جاده اهواز - حمیدیه پیاده شدیم و هر دو نفر از ما مسئول حفر یک گودال به عمق یک متر شد. تا صبح کندن گودال ها را تمام کردیم و در این فاصله تعدادی کوکتل مولوتف برای هر گودال آوردند و درون آن قرار دادیم. قرار شد اگر تانک های عراقی به آن نقطه رسیدند، ما ابتدا مخفی شویم و وقتی تانک ها در نزدیکی ما قرار گرفتند، با دستور فرمانده خود به سمت آنها حمله کنیم و آنها را به آتش بکشیم. شب اول خبری از تانکها نشد، اما پیش بینی می شد که تا شب دوم قطعا به آنجا می رسند. تانکها از بستان و سوسنگرد عبور کرده بودند و روی جاده به طرف اهواز می آمدند. آن روز بعد از ظهر، حدود ۵۵ نفر از بچه های سپاه خوزستان با چند قبضه سلاح آرپی جی ۷ و یک توپ ۱۰۶، که آن روزها تهیه این گونه سلاحها بسیار دشوار بود، از کنار بچه ها عبور کردند و به سمت حمیدیه رفتند. غیور اصلی در یک جیپ جلوی نیروها حرکت می کرد و جواد داغری و عباس صمدی هم همراه آنها دیده می شدند. حسین علم الهدی هم دقایقی بعد به دنبال آنها رفت. آن شب فرا رسید و ما هر لحظه منتظر رسیدن تانکها بودیم. قوطی های کنسروی بین بچه ها تقسیم شد و به عنوان شام آنها را خوردیم. در کنار گودالها نماز خواندیم و منتظر ماندیم، اما ساعاتی گذشت و خبری از تانکها نشد. بطری ای که در آن بنزین می‌ریختند و تکه پارچه ای به عنوان فتیله در سر آن قرار می دادند. جواد داغری گفت: چند کیلومتر جلوتر، غیور اصلی بچه های سپاه را به دو گروه تقسیم کرد و یک گروه از سمت چپ و گروه دیگر از سمت راست جاده کمین کردیم و خودش روی جاده شروع به قدم زدن کرد. صدای شنی تانک ها به گوش می رسید و کم کم برجک تانک ها در تاریکی دیده شد. نیروهای عراقی آنقدر نزدیک شده بودند که صدای حرف زدن نیروهای پیاده آنها، که کنار تانکها در حرکت بودند، به گوش می رسید، اما هنوز غیور اصلی فرمان حمله نمی داد. با خودم گفتم: می گویند غیور از نیروهای گارد شاهنشاهی بوده. نکند می خواهد همه ما را تسلیم عراقی ها کند؟ چرا دستور حمله نمی دهد؟ وقتی تعدادی از تانکها از اولین نفرات کمین عبور کردند و در میان نیروها قرار گرفتند، صدای الله اکبر غیور اصلی در فضا پیچید و هم زمان رگبار اسلحه او به سمت عراقی ها به غرش درآمد. آرپی جی زنها شلیک کردند و چند تانک مورد اصابت قرار گرفت. صدای فرمان «ارجعوا، ارجعوا» برگردید، از میان عراقی ها به گوش رسید. تعدادی از تانکها بدون توجه به وضعیت زمین های اطراف از جاده خارج شدند و خواستند از میان مزارع کنار جاده فرار کنند که در گل و لای مزارع گیر کردند. بچه ها نیروهای عراقی را تعقیب کردند و نیروهای باقیمانده عراقی که نمی دانستند با چه نیرویی و با چه استعدادی مورد حمله قرار گرفته اند، مسافت نود کیلومتری پیشروی هشت روزه خود را در مدت یکی دو ساعت عقب نشینی کردند و تا چزابه عقب نشستند. صبح که شد، چند فروند هلی کوپتر هوانیروز از بالای سر ما در کمینگاه گذشتند و به شکار تانک های عراقی پرداختند و برای ما خبر آوردند که دیشب به نیروهای عراقی شبیخون زده اند و نیروها تا آن طرف بستان عقب رفته اند. سروان قویدل از بچه ها تشکر کرد و آنها را مرخص کرد. با بچه ها خوشحال به محل تازه بسیج، که در دبیرستان دکتر شریعتی استقرار یافته بود، رفتیم، اما همین که به آنجا رسیدیم خوشحالی ما به غم و اندوهی بزرگ تبدیل شد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۹ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 منصور معمارزاده در جریان اشغال سوسنگرد به شهادت رسیده بود. یکی دو روزی از این حادثه می‌گذشت، اما خبر آن تازه به بچه ها رسیده بود و همه آماده تشییع جنازه منصور می‌شدیم. او اولین شهید بچه های اهواز و مسجد جزایری در جنگ بود. شهید سعید درفشان در این باره نوشته است: ..خبر شهادت اولین عزیز و شاهد، یعنی برادر محبوبم، منصور، را امشب حدود ساعت هفت و هشت در بسیج دبیرستان شریعتی از برادر حمید شنیدم. هنوز نمی دانستم شهید کیست و چیست. خدایا، امام حسين شهید شد و منصور هم شهید شد. مدت ها بود که در فکر بودم اولین نفری که از برادران محل شهيد می شود کیست و نمی دانستم برای خودم چه راهی پیدا کنم تا اینکه منصور شهید شد، منصوری که سالها می شناختم. از سال پنجم دبسنان، هنگامی که به مسجد علم الهدی میرفتم، منصور را که هنوز کوچک بود می دیدم و خیلی دلم می خواست با او صحبت کنم، ولی چون کمرو بودم خجالت می‌کشیدم. بعد از آشنایی با او عشق و ایمان و خلوص را شناختم و لمس کردم. بعد از شهادت منصور تمامی لحظاتی که با او بودم و اعمال و رفتارش مثل فیلم برابرم ظاهر می شدند؛ آن موقعی که ماه رمضان در مسجد بود و دعای عهد می خواند و با صدای بلند آن قدر گریه کرد که من تعجب کردم؛ موقعی که احادیث را می نوشت و به هرکدام از برادران یک نسخه از آن را می داد که حفظ کند خدایا، چه چیز منصور را به یاد بیاورم؟ خدایا، خضوع او را که در موقع سلام کردن بر همه پیشی می‌گرفت؛ با شرع شهید شد و خدایا، من شرع را شناختم، چون منصور را شناخته بودم و دانستم شهید اول باید منصور باشد. خدایا، چه اسم پرمسمایی است که در تمام میدان ها و جولانها بر نفس و دشمن پیروزمندانه پیروز شد و کلا تقدیر خدا بود که نامش منصور باشد. خدایا، چه اسم پرمسمایی است که در شهادت را باز کرد و راهنما و چراغ ما شد. خدایا، چه کنم؟ من مقام حسین را نشناختم ولی بعد از منصور مقام حسین و عظمت و جاودانه بودن حماسه اش را درک کردم، ولی هنور [آنقدر] درک نکرده ام تا به راهش بروم و عشق به او را درک کنم. خدایا، به وحدانیتت قسم، عشق به امام حسین (ع) و معرفت به امام حسین(ع) را در قلوب همه برادران عزیز وارد کن؛ که خدایا، شناخت حسين (ع) شناخت - اسلام و شناخت خداست. خدایا، منصور خونمان را به جوش آورد و شهادتش میدان نبرد و عشق و عرفان را به یادمان آورد. خدایا، منصور برایمان بزرگ و بزرگتر شد، چون خدا، منصور به لقای خودت شتافته بود؛ و خدایا، چون منصور را تو خود انتخاب کردی و به ما تذکر دادی که ما هم در مصاف با دشمن نفس و دشمن خارجی منصور باشیم. خدایا، نمیدانم و از منصور چه بگویم، چون منصور در گوشه دلم است و خدایا، تا عمر دارم به پاری و کمک خودت ان شاء الله یاد منصور از ذهنم بیرون نرود در روز تشییع و به خاک سپردن پیکر منصور معمارزاده، اغلب بچه های مسجد حضور داشتند و منصور در باغ شهادت را گشوده و درسی را در مراسم خود. دایر کرده بود که با همه کلاس هایی که تا آن روز دیده بودند تفاوت داشت. درسی که امام حسین و در روز عاشورا به تاریخ دادند، اما منصور آن را عینی و و بسیار نزدیک نمایانده بود. کلاسی که هرکدام از بچه ها به فراخور توان و ظرفیت وجودی خود از آن بهره بردند تا در صحنه الهی دفاع مقدس آیه ای را که منصور بسیار می خواند و بر دیوار اتاقش نصب کرده بود، به منصه ظهور برسانند: «یا ایهاالانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه»: «ای انسان، به راستی تو در مسیر سختی ها به سوی پروردگار خود گام برمی‌داری تا او را ملاقات نمایی. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
👈 شهیدان منصور معمارزاده و امیر علم
🍂 مجموعه نظرات و جریانات 🔅 محسن رضایی " استراتژی رسمی کشور بر پایه 'جنگ برای تحمیل صلح' قرار داشت، ولی استراتژی امام ' سقوط صدام و حزب بعث' بود. اگر ما بر اساس استراتژی امام حرکت می کردیم، جنگ به جای ۸ سال در کمتر از ۵ سال و یا یک فتح بزرگتر و با سقوط صدام تمام می شد. ولی انتخاب استراتژی محافظه کارانه ' ادامه نبرد برای تحمیل صلح' به نتیجه نرسید." ( نقش و تاثیر تحولات جنگ پس از فتح خرمشهر بر بلوغ و تکامل نیروی دفاعی ایران. ص ۱۵) " در عملیات خیبر و بدر ، به خاطر عمل کردن به استراتژی آقای هاشمی، به نتیجه نرسیدیم و متوجه شدیم که نمی توانیم وقتمان را پشت سر ایشان تلف کنیم." ( اسرار مکتوم. ص ۱۸۵) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۱۰ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 عجب روزی بود آن روز! مسجد در این روزها، که شرایط جنگی و بحرانی حاکم شده بود، طی یک هفته تغییر وضعیت داد. حیاط مسجد به محل آموزش اوليه نظامی و ثبت نام و اعزام جبهه تبدیل شد. امیر طحان نژاد بعد از تعطیلی دانشگاه ها از شیراز برگشته بود و در دوره دوروزه آموزش بسیج در ملاثانی شرکت کرد، با استعدادی که داشت به به یک مربی نظامی تبدیل شد. او در حیاط مسجد به جوانان و نوجوانان داوطلب سلاح و تاکتیک آموزش می داد. پس از آن عده ای به جبهه می رفتند و عده دیگری به مساجد دیگر شهر تا الگوی جدید جنگی مسجد جزایری را در مسجد محله خودشان اجرا کنند. عده ای که جوان تر بودند، برای تأمین امنیت محله ها و خیابان های شهر تیم‌های گشت زنی و پست های بازرسی را تشکیل دادند. مساجد دیگر از امیر طحان نژاد دعوت می کردند تا از آنها بازدید و پیشرفت‌شان را ارزیابی کند. دکتر احمد آخوند خاطره خود را از این بازدید این گونه نوشته است: جوانها علاقه زیادی داشتند که آموزش ببینند. کار را با باز و بست ام ۱ شروع کردیم، شب شد. مانده بودیم که اسلحه را کجا بگذاریم. بالاخره آن را به خانه بردم. پدرم پرسید: «این از کجا آمده است؟ تیر هم دارد؟» گفتم: «برای سپاه است.» گفت: «ما بچه کوچک در خانه داریم. خطرناک است ببرش همان مسجد یا سپاه» هرچه اصرار کردم، راضی نشد. سلاح را برگرداندم به مسجد. دری در انتهای حیاط مسجد بود که کتابخانه ما بود. اسلحه را آنجا گذاشتیم و در را بستیم. آنجا به اسلحه خانه ما تبدیل شد. یکی دو هفته آموزش های روزانه ادامه یافت تا اینکه روزی امیر طحان نژاد، برای سرکشی آمد تا وضعیت آموزش را ببیند. مسجد پر از نیرو بود. ایشان گفت: «دستور خیز سه ثانیه بده.) . دستور دادیم و بچه ها آن را اجرا کردند، ولی عده ای کند بودند. او به ما اعتراض کرد که این چه جور سه ثانیه است!؟ ما هم که دو تا بچه کوچک بودیم، خودمان را قایم کردیم. البته موقع رفتن، دلمان را به دست آورد و از ما تعریف کرد و گفت کارتان خوب بود، ولی باید سخت بگیریدا ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 مجموعه نظرات و جریانات 🔅 سردار محمدعلی فلکی " من اعتقاد دارم که یک اجماع ناصواب به امام دروغ گفتند و این گونه مطرح کردند که هیچ راهی جز پذیرش قطعنامه نداریم و آن انحرافی که از چند سال قبل شروع کرده بودند، منجر به آن شد که در انتهای جنگ، نیروها را از جنوب به غربِ کم اهمیت ببریم و مهمترین مواضع در جنوب را خالی کنیم تا صدام ، فاو ، جزایر مجنون ، شلمچه و ... را بازپس بگیرد و قدرتی داشته باشد که مجددا تا نزدیکی اهواز پیشروی کند." ( سایت مشرق ۳۰ تیر ۱۳۹۵) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا