eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 سلام بر آزادگان قهرمان سلام بر رزمندگان خاکریزهای پنهان سلام بر مدرسان مقاومت و ایستادگی و سلام بر جنگجویان جبهه اسارت همانان که سفیران انقلاب شدند در دل دشمن. همانان که تشنگی و گرسنگی را چشیدند ولی سرافراز ماندند و خوشنام. همانان که آبروی امام و انقلاب و ایران و ایرانی شدند. از یادمان نمیرود مقاومت تان در به زنجیر کشیده شدن در تونل های مرگ و وحشت در تحمل دشنام ها و توهین ها در برابر حفظ اعتقادتان به مقدسات در شکنجه ها و شهادت ها در زندان های انفرادی و سیاه چال ها و اینک سر افراز و مغرور از شکست دشمن در دل خاکشان از اقرارشان بر اسارت‌شان در دستان شما از بهت‌شان در برابر عزم بلندتان و در برابر کرنش‌شان در برابر همت‌تان و دیدند، شاید بشود جسم ها را کشت ولی تفکر و اعتقادتان را هرگز. روز آزادی‌تان مبارک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 مجموعه نظرات و جریانات 🔅 سردار رحیم صفوی " در سال ۱۳۶۷ (کمتر از یکماه از قبول قطعنامه) آقای هاشمی رفسنجانی به آقای رضایی گفت؛ شما هر برنامه ای برای جنگ دارید اجرا کنید چون ما چند میلیارد دلار آماده کرده ایم تا بدهیم به شما برای هزینه کردن. آقای رضایی و شمخانی در بیمارستان امام حسین علیه السلام در کرمانشاه نامه ای را خطاب به آقای هاشمی رفسنجانی تنظیم کردند که این نامه را ایشان به امام بدهند. این نامه الان موجود است ... وقتی آقایان داشتند این نامه را برای آقای هاشمی می فرستادند بنده به آقای رضایی گفتم؛ آقامحسن، این کار را انجام ندهید. (نامه معروف ۲ تیر ۱۳۶۷ که هاشمی به امام داد و منجر به تصمیم ایشان برای قبول قطعنامه شد) نسخه اصلی این نامه نزد آقای رضایی است و یک نسخنه هم به آقای هاشمی دادند." (گفت وگو با سردار سرلشکررحیم صفوی. ص۳۲) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 🔻 گزیده ای از عظیم پویا •┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈• .. چندین دستگاه ماشین ایفا و تعداد زیادی عراقی آمدند و ما را سوار ماشین ها کردند و پشت سر هم ردیف شدند و حرکت کردند. در هر ماشین عکس قاب شده صدام را بدست اسیری داده بودند که آخر ماشین ایستاده بودند و کلی سفارش و تهدید که مواظب باشید. ماشین‌ها بصورت ستونی براه افتادند و ما را به سمت شهر بصره بردند. همه مردم در خیابانها جمع شده بودند و حتی بچه مدرسه ای ها را هم آورده بودند. به عنوان پیروزی عراق، به دست بچه ها گل داده بودند و خوشحالی می کردند. مردم برای تماشای ما آمده بودند که ناگهان شروع به پرتاب سنگ و دمپایی و گوجه به سمت کردند. همه این ها به سر و صورتمان می خورد و آنهم که چیزی برای پرتاب نداشت دنبالمان می کرد و فحش و ناسزا می داد و هوو می کرد. بعضی از زنان عرب با حالت عصبانی و گاز گرفتن بین انگشت شصت و انگشت اشاره دستشان به دنبالمان می افتادند. دمپایی های خود را از پا در می آوردند و به سمت ما پرت می کردند. درحین حرکت بودیم که یکدفعه ماشین ترمزی کرد و آن که عکس صدام در دستش بود از دستش افتاد که احتمالا عمدأ هم این کار را کرد و شیشه اش شکست. خیلی خوشحال شده بودیم ولی عراقی ها از ترس خودشان سریع به سراغ همان اسیر رفتند و دو سه تا پس گردنی به او زدن و چند فحش به او دادند و عکس را گرفتند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔴 محسن رضایی (۳ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ غلامعلی رشید، جانشین سابق ستاد کل نیرو‌های مسلح ایران درباره تحوّل مدیریتی در زمان رضایی می‌گوید: در سال نخست جنگ، (شهریور ۵۹ تا شهریور ۶۰) حسنی سعدی، قاسم سلیمانی، موسوی قوی‌دل و عزیز جعفری و عده‌ای دیگر بودیم، اما آن تفکر خلاق که بتواند ما را جمع کند وجود نداشت. شهید صیاد شیرازی هم بود و محسن رضایی هم بود، ولی این‌ها در رأس قدرت سپاه و ارتش نبودند. یاد مطلبی تاریخی افتاده‌ام. می‌گویند وقتی که نادر قوای خود را بسیج کرد و به کوبیدن نیرو‌های محمود افغان ادامه داد تا رسید به اطراف مورچه خورت اصفهان، دید سربازی خیلی عالی می‌جنگد. خود را رساند به او گفت، فلانی پس در این چند سال گذشته تو کجا بودی که این محمود افغان اینطور آمد تا اصفهان؟ آن سرباز گفت: من بودم نادر نبود! می‌خواستم همین نکته را اشاره کنم در سال دوم تحولی متأثر از تفکر و عزم و اراده فرماندهان بزرگوار ما پدید آمد که آن سرآغاز پیروزی‌ها شد.   سرعت فهم و نفوذ کلام فرمانده جوان سپاه سبب می‌شد که در میان سایر فرماندهان برتری و فاصله مشهودی داشته باشد، حلم، صبر، زیرکی، فهم عمیق و درک راهبردی و تاکتیکی از تحرکات دشمن و فرماندهی مقتدرانه بر مجموعه‌های سپاه از خصوصیات ویژه و برجسته ایشان بود بسیاری از فرماندهان و سرداران و امیران در تفکر راهبردی، فرماندهی، مدیریت بحران، بن‌بست شکنی و بسیج نیرو‌ها و امکاناتی همچون سیل بنیان‌کن و پای کار آوردن آن‌ها علیه دشمن، به گرد پای آقا محسن نخواهند رسید و درخشان‌ترین عملیات‌های جنگی خود را باید از او تقلید کنند، در آینده در نیرو‌های مسلح، کار‌ها و اقدامات آقا محسن رضایی به عنوان یک سبک و مکتب دفاعی خواهد ماند و فرماندهان آینده با غرور باید کار‌ها را «محسن وار» انجام دهند. غلامعلی رشید در بخشی از مقدمه کتاب «جنگ به روایت فرمانده» در خصوص محسن رضایی می‌نویسد: برای عملیات طریق‌القدس آماده می‌شدیم، این‌جانب به همراه شهید حسن باقری و برادر رحیم صفوی درباره گره‌های مواصلاتی به نظر واحدی رسیدیم لیکن در جلسه با آقا محسن ایشان آنچنان با استدلال و منطق نظامی قوی با ما بحث کرد که منطق او بر ما برتری یافت آن‌گونه که شهید حسن باقری پس از اتمام جلسه به من گفت: آقا رشید! آقا محسن فرماندهی خودش را در این جلسه به همه ما اثبات کرد، او فرماندهی بزرگ است و خواهد بود. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁⚜❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۷ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 مصاحبه امیر علم: «از بستان تا سبحانیه را جنگیده بودیم. سلاحمان اندک، نیروها و تجهیزات اندک، و خستگی چیره شده بود. پشت خاکریز کوتاهی پناه گرفته بودیم و به سمت یگان های زرهی عراق شلیک می کردیم. آنچه در توان داشتیم را برای نجات سوسنگرد از سقوط، به کار گرفته بودیم. منصور با آرپی جی چند دستگاه از نفربرها و تانک های عراقی را هدف قرار داد، که خودش مورد اصابت دشمن قرار گرفت. خودم را به پیکر او رساندم. غرق در خون بود. با او حرف می زدم و پاسخی نمی‌گرفتم. اشک می ریختم و بی تابی می کردم. نمی توانستم حتی برای لحظه ای از او دور باشم. امیر امینی رسید. مرا از پیکر منصور جدا کرد و گفت: به خودت بیا؛ دشمن در حال پیشروی است. رزم ادامه دارد. عشق به منصور در ادامه راه اوست. بلند شو و به جنگیدن ادامه بده حق با او بود. امکان توقف نبرد وجود نداشت. می بایست وداع می کردم. برخاستم و اسلحه ام را در دست گرفتم. پشت خاکریز رفتم و به سمت دشمن در حال پیشروی شلیک کردم. اما در آن لحظه، هیچ چیز نمی دیدم و نمی شنیدم. فقط دشت سبحانیه را می دیدم که از نقطه نقطه آن این نوا برمی خاست و به گوش من می نشست: برخیزید، برخیزید، ای شهیدان راه خدا ای انسان، چون شهادت سرآغاز زندگی است مرگ سرخ رمز آزادی و راز زندگی است. هم اکنون، به اهواز که می روم، سری هم به شهید آباد میزنم. برادرم قبری ندارد و پهنه میهن زار و مزار اوست. پدرم، خویشانم، و دوستان شهیدم اینجا آرمیده اند. بر مزار هرکدامشان لحظه ای درنگ می کنم؛ حمد و سوره ای و مرور خاطره ای در ذهن قلب من در جای جای این زمین کربلا گونه خانه کرده است. به قطعه اول شهدا، که منصور آنجاست، پا می‌گذارم، چیزی نمی بینم، صدای محیط را نمی شنوم. گوشم را به آسمان می سپارم؛ صدای امیر است، نغمه دشت سبحانیه است، ترنم موسیقی پخش راديو اهواز است و آرزوی این روزهای من که به زمزمه می خواند: برخیزید، برخیزید، ای شهیدان راه خدا 🔅 مهدی خلفی نیز روایت می کند: من و رضا پیرزاده روز هفتم مهر به اهواز و به سپاه رفتیم. آنجا حسین علم الهدی و عباس صمدی را دیدیم. ما به حسین گفتیم: «عراق با نیرو و تجهیزات زیادی به خرمشهر حمله کرده است و نیروهای مقابل او آن قدر اندک هستند که سقوط خرمشهر قطعی است. نیروهای مردمی هم که آنجا مانده اند سلاح ندارند.» من از روی نقشه وضعیت حمله عراقی ها به خرمشهر را برای حسین توضیح دادم. حسین پس از شنیدن حرف های من و رضا چند لحظه ای نزد عباس صمدی رفت و برگشت و گفت: «بچه ها، موضوع را که به عباس گفتم، اشک در چشمانش جمع شد و گفت: مهدی و رضا نمی دانند که اهواز در حال سقوط است و در این شرایط نمی توانیم اهواز را رها کنیم و به خرمشهر برویم. فرماندهان نظامی خرمشهر را از دست رفته حساب کرده اند و در حال چاره اندیشی برای نجات اهواز و کل خوزستان هستند. من و رضا با این پاسخ حسین قانع شدیم و به بسیج رفتیم تا سری به بچه های مسجد بزنیم. آنجا متوجه شدیم که بچه ها در حال رفتن به جادۂ حمیدیه هستند تا جلوی هجوم نیروهای عراقی به اهواز را بگیرند. بنابراین ما هم با بچه های مسجد همراه شدیم و بدین ترتیب چند شب آنجا ماندیم و در سه نوبت شبیخون‌های گردان بلالی با بچه های مسجد شرکت کردیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 تاسوعای حسینی تسلیت باد 🚩
🍂 مجموعه نظرات و جریانات 🔅 سردار غلامعلی رشید؛ سردار رشید با اشاره به دفترچه خاطرات خود در تاریخ ۸ خرداد ۱۳۶۴؛ " صبح ساعت ۷ به اتاق فرماندهی کل سپاه رفتم. برادر رحیم (صفوی) و شمخانی آمدند. بعد مطالب جمع بندی شده در طول ۱۰ روز گذشته را به بحث گذاشتیم و نکات لازم را برای مطرح شدن در حضور آقای رئیس جمهور و رفسنجانی در نظر گرفتیم. یک ساعت بعد برادران دیگر هم آمدند. برادر غلامپور ، بشردوست، علایی، محتاج و مبلغ. ساعت ۹/۳۰ سوار ماشین شدیم و به مقر ریاست جمهوری رفتیم. برادر محسن رضایی نتایج بحث ها را مطرح کرد. آقای رئیس جمهور چهره اش بشاش بود و از مباحث استفاده می کرد ولی از همان ابتدا هاشمی ناراحت بود و بالاخره وی در پایان جلسه آب پاکی را روی دست ما ریخت. این جلسه یکی از سرنوشت سازترین جلسات جنگ بود و مطالب پیش امام برده شد، ما با حیرت بیرون آمدیم. در این جلسه ما طرح ( بکارگیری) ۵۰۰ گردان و امکانات داخل کشور را ارائه کردیم و گفتیم اجازه دهید با همین امکانات موجود از ۳۰۰ هزار بسیجی استفاده شود. در حد نیاز، صنعت کشور مقدورات و لوازمی مثل پوتین، کفش و تفنگ را برآورده کنند تا ما عملیات اول را با ۳۰۰ هزار بسیجی برآورده کنیم. ولی آقای هاشمی گفتند ما بند پوتین این نیروها را هم نمی توانیم تامین کنیم، حالا (آقای هاشمی) یک جمله ای دیگر نیز گفت که از بس تلخ و گزنده بود، یارای گفتن آن را ندارم." ( پایگاه خبری رجانیوز . ۲۳ بهمن ۱۳۸۹) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۸ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 شب بعد، دو نفر از لشکر ۹۲ زرهی به مسجد آمدند و برای جلوگیری از هجوم عراقی ها به اهواز تقاضای نیروی داوطلب کردند و مجددا من و سید محمدرضا حسن زاده و سید مرتضی و علیرضا جولا و محمدرضا نیله چی و عده ای دیگر با آن در ارتشی به پادگان لشکر ۹۲ زرهی خوزستان رفتیم. تعدادی دانشجوی دانشکده افسری از تهران آمده بودند و در آنجا حضور داشتند. آنها بچه های داوطلب را تقسیم کردند و هر افسر دانشجو مسئولیت و فرماندهی عده ای را بر عهده گرفت. فرمانده بچه ها افسر دانشجوی آذری زبان به نام قویدل بود. قویدل ابتدا با بچه ها آشنا شد و سپس همگی با خودروهای ارتش به سمت خارج از شهر حرکت کردیم. ما در امتداد جاده اهواز - حمیدیه پیاده شدیم و هر دو نفر از ما مسئول حفر یک گودال به عمق یک متر شد. تا صبح کندن گودال ها را تمام کردیم و در این فاصله تعدادی کوکتل مولوتف برای هر گودال آوردند و درون آن قرار دادیم. قرار شد اگر تانک های عراقی به آن نقطه رسیدند، ما ابتدا مخفی شویم و وقتی تانک ها در نزدیکی ما قرار گرفتند، با دستور فرمانده خود به سمت آنها حمله کنیم و آنها را به آتش بکشیم. شب اول خبری از تانکها نشد، اما پیش بینی می شد که تا شب دوم قطعا به آنجا می رسند. تانکها از بستان و سوسنگرد عبور کرده بودند و روی جاده به طرف اهواز می آمدند. آن روز بعد از ظهر، حدود ۵۵ نفر از بچه های سپاه خوزستان با چند قبضه سلاح آرپی جی ۷ و یک توپ ۱۰۶، که آن روزها تهیه این گونه سلاحها بسیار دشوار بود، از کنار بچه ها عبور کردند و به سمت حمیدیه رفتند. غیور اصلی در یک جیپ جلوی نیروها حرکت می کرد و جواد داغری و عباس صمدی هم همراه آنها دیده می شدند. حسین علم الهدی هم دقایقی بعد به دنبال آنها رفت. آن شب فرا رسید و ما هر لحظه منتظر رسیدن تانکها بودیم. قوطی های کنسروی بین بچه ها تقسیم شد و به عنوان شام آنها را خوردیم. در کنار گودالها نماز خواندیم و منتظر ماندیم، اما ساعاتی گذشت و خبری از تانکها نشد. بطری ای که در آن بنزین می‌ریختند و تکه پارچه ای به عنوان فتیله در سر آن قرار می دادند. جواد داغری گفت: چند کیلومتر جلوتر، غیور اصلی بچه های سپاه را به دو گروه تقسیم کرد و یک گروه از سمت چپ و گروه دیگر از سمت راست جاده کمین کردیم و خودش روی جاده شروع به قدم زدن کرد. صدای شنی تانک ها به گوش می رسید و کم کم برجک تانک ها در تاریکی دیده شد. نیروهای عراقی آنقدر نزدیک شده بودند که صدای حرف زدن نیروهای پیاده آنها، که کنار تانکها در حرکت بودند، به گوش می رسید، اما هنوز غیور اصلی فرمان حمله نمی داد. با خودم گفتم: می گویند غیور از نیروهای گارد شاهنشاهی بوده. نکند می خواهد همه ما را تسلیم عراقی ها کند؟ چرا دستور حمله نمی دهد؟ وقتی تعدادی از تانکها از اولین نفرات کمین عبور کردند و در میان نیروها قرار گرفتند، صدای الله اکبر غیور اصلی در فضا پیچید و هم زمان رگبار اسلحه او به سمت عراقی ها به غرش درآمد. آرپی جی زنها شلیک کردند و چند تانک مورد اصابت قرار گرفت. صدای فرمان «ارجعوا، ارجعوا» برگردید، از میان عراقی ها به گوش رسید. تعدادی از تانکها بدون توجه به وضعیت زمین های اطراف از جاده خارج شدند و خواستند از میان مزارع کنار جاده فرار کنند که در گل و لای مزارع گیر کردند. بچه ها نیروهای عراقی را تعقیب کردند و نیروهای باقیمانده عراقی که نمی دانستند با چه نیرویی و با چه استعدادی مورد حمله قرار گرفته اند، مسافت نود کیلومتری پیشروی هشت روزه خود را در مدت یکی دو ساعت عقب نشینی کردند و تا چزابه عقب نشستند. صبح که شد، چند فروند هلی کوپتر هوانیروز از بالای سر ما در کمینگاه گذشتند و به شکار تانک های عراقی پرداختند و برای ما خبر آوردند که دیشب به نیروهای عراقی شبیخون زده اند و نیروها تا آن طرف بستان عقب رفته اند. سروان قویدل از بچه ها تشکر کرد و آنها را مرخص کرد. با بچه ها خوشحال به محل تازه بسیج، که در دبیرستان دکتر شریعتی استقرار یافته بود، رفتیم، اما همین که به آنجا رسیدیم خوشحالی ما به غم و اندوهی بزرگ تبدیل شد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۹ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 منصور معمارزاده در جریان اشغال سوسنگرد به شهادت رسیده بود. یکی دو روزی از این حادثه می‌گذشت، اما خبر آن تازه به بچه ها رسیده بود و همه آماده تشییع جنازه منصور می‌شدیم. او اولین شهید بچه های اهواز و مسجد جزایری در جنگ بود. شهید سعید درفشان در این باره نوشته است: ..خبر شهادت اولین عزیز و شاهد، یعنی برادر محبوبم، منصور، را امشب حدود ساعت هفت و هشت در بسیج دبیرستان شریعتی از برادر حمید شنیدم. هنوز نمی دانستم شهید کیست و چیست. خدایا، امام حسين شهید شد و منصور هم شهید شد. مدت ها بود که در فکر بودم اولین نفری که از برادران محل شهيد می شود کیست و نمی دانستم برای خودم چه راهی پیدا کنم تا اینکه منصور شهید شد، منصوری که سالها می شناختم. از سال پنجم دبسنان، هنگامی که به مسجد علم الهدی میرفتم، منصور را که هنوز کوچک بود می دیدم و خیلی دلم می خواست با او صحبت کنم، ولی چون کمرو بودم خجالت می‌کشیدم. بعد از آشنایی با او عشق و ایمان و خلوص را شناختم و لمس کردم. بعد از شهادت منصور تمامی لحظاتی که با او بودم و اعمال و رفتارش مثل فیلم برابرم ظاهر می شدند؛ آن موقعی که ماه رمضان در مسجد بود و دعای عهد می خواند و با صدای بلند آن قدر گریه کرد که من تعجب کردم؛ موقعی که احادیث را می نوشت و به هرکدام از برادران یک نسخه از آن را می داد که حفظ کند خدایا، چه چیز منصور را به یاد بیاورم؟ خدایا، خضوع او را که در موقع سلام کردن بر همه پیشی می‌گرفت؛ با شرع شهید شد و خدایا، من شرع را شناختم، چون منصور را شناخته بودم و دانستم شهید اول باید منصور باشد. خدایا، چه اسم پرمسمایی است که در تمام میدان ها و جولانها بر نفس و دشمن پیروزمندانه پیروز شد و کلا تقدیر خدا بود که نامش منصور باشد. خدایا، چه اسم پرمسمایی است که در شهادت را باز کرد و راهنما و چراغ ما شد. خدایا، چه کنم؟ من مقام حسین را نشناختم ولی بعد از منصور مقام حسین و عظمت و جاودانه بودن حماسه اش را درک کردم، ولی هنور [آنقدر] درک نکرده ام تا به راهش بروم و عشق به او را درک کنم. خدایا، به وحدانیتت قسم، عشق به امام حسین (ع) و معرفت به امام حسین(ع) را در قلوب همه برادران عزیز وارد کن؛ که خدایا، شناخت حسين (ع) شناخت - اسلام و شناخت خداست. خدایا، منصور خونمان را به جوش آورد و شهادتش میدان نبرد و عشق و عرفان را به یادمان آورد. خدایا، منصور برایمان بزرگ و بزرگتر شد، چون خدا، منصور به لقای خودت شتافته بود؛ و خدایا، چون منصور را تو خود انتخاب کردی و به ما تذکر دادی که ما هم در مصاف با دشمن نفس و دشمن خارجی منصور باشیم. خدایا، نمیدانم و از منصور چه بگویم، چون منصور در گوشه دلم است و خدایا، تا عمر دارم به پاری و کمک خودت ان شاء الله یاد منصور از ذهنم بیرون نرود در روز تشییع و به خاک سپردن پیکر منصور معمارزاده، اغلب بچه های مسجد حضور داشتند و منصور در باغ شهادت را گشوده و درسی را در مراسم خود. دایر کرده بود که با همه کلاس هایی که تا آن روز دیده بودند تفاوت داشت. درسی که امام حسین و در روز عاشورا به تاریخ دادند، اما منصور آن را عینی و و بسیار نزدیک نمایانده بود. کلاسی که هرکدام از بچه ها به فراخور توان و ظرفیت وجودی خود از آن بهره بردند تا در صحنه الهی دفاع مقدس آیه ای را که منصور بسیار می خواند و بر دیوار اتاقش نصب کرده بود، به منصه ظهور برسانند: «یا ایهاالانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه»: «ای انسان، به راستی تو در مسیر سختی ها به سوی پروردگار خود گام برمی‌داری تا او را ملاقات نمایی. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
👈 شهیدان منصور معمارزاده و امیر علم
🍂 مجموعه نظرات و جریانات 🔅 محسن رضایی " استراتژی رسمی کشور بر پایه 'جنگ برای تحمیل صلح' قرار داشت، ولی استراتژی امام ' سقوط صدام و حزب بعث' بود. اگر ما بر اساس استراتژی امام حرکت می کردیم، جنگ به جای ۸ سال در کمتر از ۵ سال و یا یک فتح بزرگتر و با سقوط صدام تمام می شد. ولی انتخاب استراتژی محافظه کارانه ' ادامه نبرد برای تحمیل صلح' به نتیجه نرسید." ( نقش و تاثیر تحولات جنگ پس از فتح خرمشهر بر بلوغ و تکامل نیروی دفاعی ایران. ص ۱۵) " در عملیات خیبر و بدر ، به خاطر عمل کردن به استراتژی آقای هاشمی، به نتیجه نرسیدیم و متوجه شدیم که نمی توانیم وقتمان را پشت سر ایشان تلف کنیم." ( اسرار مکتوم. ص ۱۸۵) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂