eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 مجموعه نظرات و جریانات 🔅 هاشمی رفسنجانی آقای هاشمی رفسنجانی در خرداد سال ۶۴ برای ۳۰۰ گردان گفته بود که " بند پوتین آنها را هم نمی تواند تامین کند" اما در یادداشت ۱۴ شهریور ۱۳۶۶ خود می نویسد؛ " عصر فرماندهان سپاه آمدند. برای برنامه بسیج عمومی اعزام به جبهه (منطقه غرب) که بناست عملی شود ، مذاکره و تصمیم گیری شد تا در طول ۱۵ ماه، دو و نیم میلیون بسیجی را به جبهه اعزام کنیم. برای مخارج آن اضافه بر بودجه موجود جنگ، پنجاه میلیارد تومان و یک ونیم میلیارد دلار لازم است." (اکبر هاشمی رفسنجانی. " دفاع و سیاست" . ۲۵۷) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔴 محسن رضایی (۵ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 فرمانده وقت سپاه قدس گفت: ما وقتی با فاصله کمتر از ۱۵ روز از عملیات کربلای ۴، عملیات بزرگ کربلای ۵ را انجام دادیم و بیشترین موفقیت کسب شد، در ابتدا موافق نبودیم و بحث‌های مختلفی با ایشان و مرحوم آیت الله هاشمی رفسنجانی انجام دادیم. فرمانده اصرار داشت و این اصرار درست بود. دشمن دچار فریب شد. جنگ ما مردانه‌ترین و بی نظیرترین جنگ بود. هیچ جهادی به پاکی جهاد ما نیست. این شهید بزرگوار افزود: ما هیچ وقت در میدان جنگ، نگاه نمی‌کردیم که در صحنه‌ی مقابل چه اتفاقی می‌افتد. وقتی پیام امام می‌آمد، انگیزه‌ی ما می‌شد. ما درگیر مسائل نفسانی نبودیم و بر مبنای تقلید عمل می‌کردیم. 🔅 دبیری مجمع تشخیص مصلحت نظام رهبر معظم انقلاب در سال ۱۳۷۶ و پس از کناره‌گیری محسن رضایی از فرماندهی سپاه، در حکم دبیری او در مجمع تشخیص مصلحت نظام نوشتند: شما حقاً در این مدت همه استعداد‌های خود را بکار انداختید تا سازمانی را که عظمت و کارایی و فداکاری و نشاط انقلابی آن، چشم تحلیل‌گران جهان را هم به خود متوجه ساخته‌است، از مجموعه‌ای از جوانان ایثارگر و عاشق اسلام و انقلاب و امام پدیدآورید و به رشد و بالندگی برسانید. رضایی پس از انتصاب به عنوان دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام، مطالعات اولیه برای تنظیم سند چشم انداز ۲۰ سالۀ ایران را آغاز کرد. او همچنین در این دوران با تکمیل تحصیلات خود در مقطع دکتری اقتصاد دانشگاه تهران، عهده دار مسئولیت ادارۀ کمیسیون اقتصاد کلان مجمع تشخیص مصلحت نظام شد. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۱۲ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 عباس صمدی فرمانده بود و بیشتر اوقات حسين علم الهدی و جواد داغری هم آنجا کنارش رفت و آمد می کردند. مسئول اسلحه خانه ادامه داد: «فکر نکنم مشکلی باشد. اگر دوباره خواستی به عملیات بروی، بیا و یک اسلحه دیگر بگیر.» اما شرح ماجرا .. سعید تجویدی، حسین بهرامی، غفار درویشی، سید مجتبی مرعشی، سید محمدرضا و سید مرتضی حسن زاده، و من از نیروهای داوطلبی بودیم که به گردان بلالی ملحق شدیم. آن روزها محل استراحت گردان بلالی باشگاه استادان و محل تجمع و اعزام نیرو پیشاهنگی بود که چند ماهی معاونت عملیات سپاه بود. محمد بلالی در آنجا توضیحاتی درباره محل استقرار نیروهای عراقی داد و گفت: «نیروهای دشمن با خیال راحت پشت رودخانه کرخه کور مستقر شده اند و انتظار ندارند کسی به آنها حمله کند.» پس از این جلسه توجیهی همه منتظر بودیم تا اتوبوس ها بیایند و بچه ها را به سمت منطقه عملیاتی ببرند. همه در حیاط پخش و پلا بودیم که ناگهان دو میگ عراقی با ارتفاع پایین از آنجا گذشتند و مجددا فرودگاه را بمباران کردند. تیربار ژ۳، که بالای پشت بام سالن اجتماعات بود، به طور مداوم به سمت هواپیماها شلیک کرد و بچه ها کنار درخت های محوطه پناه گرفتند. در حمید رمضانی روایت می کند: «چند هواپیما بالای سرمان در رفت و آمد بودند و ما هم که نمی دانستیم چه کار کنیم زود پراکنده می‌شدیم. عده ای زیر درخت ها می رفتند و عده ای خود را لای بوته ها پنهان می کردند. یادم هست یک بار که هواپیما آمد، به گوشه ای رفتم که حسین علم الهدی هم آنجا بود. هنوز لبخندش در ذهنم هست. چه لبخند زیبایی داشت!» سه دستگاه اتوبوس شرکت واحد به دستور محمد غرضی، استاندار، آمد و بچه ها سوار شدند. پس از نیم ساعت به منطقه ای به نام گمبوعه رسیدیم و وارد جاده فرعی شدیم. استاندار، که قبلا با خودرو سبک به آنجا رسیده بود، با حرکت دست راننده ها را به سمتی که باید بروند راهنمایی می کرد. علی شمخانی، محسن رضایی، و عباس صمدی هم آنجا بودند. دیده بان های عراقی ظاهرا اتوبوس ها را دیده بودند و چند گلوله توپ و خمپاره به سمت اتوبوس ها شلیک کردند. بنا به دستور محمد، همه پیاده شدیم و در اطراف موضع گرفتیم. قرار شد تا تاریکی هوا صبر و بعد پیاده به سمت روستایی که آنجا بود حرکت کنیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و مقداری نان و خرما که غفار درویشی به همراه آورده بود خوردیم. آتش بزرگ و قرمزرنگی از سمت شرق اهواز توجه همه ما را جلب کرد که با آتش های همیشگی چاه های نفت تفاوت داشت. بیش از یک ساعت از برافروخته شدن آن آتش عجیب می‌گذشت و هنوز ادامه داشت که به بچه ها فرمان حرکت دادند.. همه به ستون یک در پناه کانال های کشاورزی خشکی که در آنجا بود حرکت و یک ساعتی راهپیمایی کردیم. با توجه به تاریکی محض هرکس بیش از یکی دو متر اطراف خود را نمی دید و حداکثر یک یا دو نفر جلو و دو نفر عقب خود را می دیدند. زمانی نگذشت که پنج نفر متوجه شدیم از گروه جدا شده ایم و کسی پشت سر و جلوی ما نیست. این پنج نفر من، محمود دهشور، علیرضا دربندی زاده، محمد شمخانی، و محمود عصاره بودیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر به روایت تصویر ۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔅 با نوای حاج صادق آهنگران در جمع رزمندگان اسلام چاووش زوار حسین سال ۱۳۶۶ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🔻 نقش دو عملیات‌ والفجر ۸ و کربلای ۵ در روند پایان جنگ / محسن رضایی •─✧ـ๘@ـ๘✧─• • جنگ ایران و عراق از پر تغییر ترین نبردهای عالم در ابعاد سیاسی استراتژیک و تاکتیک است. هم ایران و هم عراق با تغییرات گسترده‌ای در سیاست و استراتژیک مواجه بودند و عملیات والفجر 8 و کربلای 5 سر آغاز موج جدیدی از تغییرات در جنگ بودند. • وقتی عراق حمله کرد استراتژی ما آزادی سرزمین‌ها بود و در سال دوم جنگ اولین موج تغییر در ایران رخ داد و سبک جدیدی از نبرد در ایران شروع شد در این زمان نیروهای سپاه و ارتش ترکیب جدیدی را به وجود آوردند. • از آزادی خرمشهر تا سال۶۲ ایران در یک بن بست گیر کرده بود تا سال‌های ۶۲ و ۶۳ که موج دوم تغییر آغاز شد و جنگ در مکان‌هایی رفت که دشمن توانایی مقابل نداشت مانند مناطق آب گرفتگی جنوب عراق پیش ببریم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۱۳ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 دور هم جمع شدیم تا مشورت کنیم. محمود گفت: «احتمالا عملیات لغو شده و دستور عقب نشینی صادر شده که متوجه نشده ایم و به حرکت خود ادامه داده ایم.» محمد گفت: «شاید هم مسیر حرکت گردان عوض شده و ما متوجه نشده ایم.) ما در حال صحبت بودیم که صدای سرفه و مکالمه عربی چند نفر توجه ما را جلب کرد. همه ساکت شدیم و با دقت گوش دادیم. صدای عراقی ها بود. با دقت که نگاه کردیم، سیاهی چند برجک تانک و توالت صحرایی را دیدیم. ما تا وسط نیروهای عراقی رفته و متوجه نشده بودیم. وقت نماز صبح شده بود و سپیده صبحگاهی در افق شرق دیده می شد. یکی از بچه ها گفت: «بهتر است برگردیم. قطعا عملیات لغو شده که تا به حال خبری از بچه ها نشده است.» محمد شمخانی گفت: «حالا که تا وسط تانک های عراقی آمده ایم، خوب است چند گلوله ای را که داریم شلیک کنیم و برگردیم.» بچه ها قبول کردند. قرار شد سریع نماز صبح خود را با تیمم بخوانیم و کاری که قرار شد را انجام دهیم. همه نماز صبح خواندیم و دو آرپی جی زن گروه، برجک دو تا تانک را نشانه رفتند و با اشاره محمد شلیک کردند. سه نفرمان هم که کلاشینکف های خود را روی رگبار گذاشته بودیم شلیک کردیم. محمود عصاره، آرپی جی دوم را که شلیک کرد، متوجه نشد من که کمکش بودم درست پشت سر او قرار گرفته ام و با شلیک او آتش عقب آرپی جی به من اصابت کرد و بر زمین افتادم. چهار نفر به سمت عقب دویدند و رفتند و من همان جا در کانال آب خشکیده و کم ارتفاعی تنها میان تانکها ماندم. همه چیز را قرمز می دیدم و صدای سوت مغزم را پر کرده بود. فکر کردم که شهید شده ام و روحم در حال رفتن به دنیای دیگر است. کم کم هوا روشن تر شد و قرمزی و صدای سوت کمتر شد. چهار عراقی را دیدم که بالای برجک تانک رفته و در حال نگاه کردن اند تا ببینند کسی هست یا نه، اما جرئت نزدیک شدن نداشتند. یک تانک به موازات کانال شروع کرد به جلو آمدن. عراقی پشت تیربار تانک را به خوبی می دیدم. آفتاب کاملا بالا آمده بود. خواستم تنها نارنجکی را که همراه داشتم پرت کنم، اما بر اثر کم تجربگی آن را با نخ آنقدر محکم بسته بودم، که هرچه کردم نخش پاره نشد. به طرف رودخانه سینه خیز حرکت کردم تا به یک جاده خاکی رسیدم که به موازات رودخانه کشیده شده بود. عرض جاده هشت متری بود، اما آن قدر صاف بود که هر جنبنده ای روی آن می رفت از دور دیده می شد. تصمیم گرفتم عرض جاده را بدوم و خود را به رودخانه برسانم. یا مرا می زدند یا از دید آنها خارج می شدم. همین که شروع به دویدن کردم، رگبار عراقی ها به طرفم شلیک شد. گلوله ای به اسلحه ام که با دو دست آن را نگه داشته بودم اصابت کرد و دستم را تکان داد. عرض جاده را به سرعت طی کردم و خود را به رودخانه پرت کردم. دو طرف رودخانه درختان جنگلی انبوه قرار داشتند و شاخه های آنها در آب فرو رفته بود. عرض رودخانه پنج شش متری بیشتر نبود و فکر می کردم کم عمیق باشد، اما وقتی وارد آب شدم پایم به کف آن نرسید و به زیر آب رفتم. اسلحه را رها کردم و دست و پا زدم تا توانستم یکی از شاخه های درختان غوطه ور در آب را بگیرم. خود را با همان شاخه بالا کشیدم و به آن طرف رودخانه رساندم. از آب بیرون آمدم و در جنگل شروع کردم به راه رفتن به موازات رودخانه و به سمت مخالف حرکت دیشب گردان پیش می رفتم. در راه عده ای درجه دار و سرباز ارتشی دیدم که برخلاف جهت من حرکت می کردند؛ آنها دیده بانی توپخانه را انجام می دادند و نت بیسیم همراه داشتند. تیربار و خمپاره سبک عراقی ها جنگل را زیر آتش گرفته بودند تا شاید بتوانند من را بزنند. دیده بان های ارتش هم از این آتش بازی ها بی نصیب نماندند و آرامش معمول آنجا برایشان ناامن شده بود. پس از دقایقی به روستای سید یوسف، که روز پیش مبدأ حرکت گردان بود، رسیدم. همه رفته بودند؛ فقط محمود دهشور و محمد بلالی مانده بودند تا شاید خبری از من پیدا کنند و برای خانواده ام ببرند. محمود من را دید و گویی روح دیده باشد، هم بسیار تعجب کرد و هم خوشحال شد. من را محکم در آغوش گرفت و گفت: «داشتیم نا امید برمی‌گشتیم. گفتیم یا شهید شده ای یا اسير. خدا را شکر که آمدی.» صورتم بر اثر آتش آرپی جی به صورت رشته های یک سانتی متری سوخته بود. سوار لندرور فرماندهی گردان شدیم و به طرف اهواز برگشتیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نقش دو عملیات‌ والفجر ۸ و کربلای ۵ در روند پایان جنگ / محسن رضایی •─✧ـ๘🔸🔹🔸ـ๘✧─• • یکی از ابتکارات و تغییراتی که در جبهه ایران شکل گرفت، این بود که در بعد نظامی سپاه مناطق نبرد خود را از ارتش جدا کرد و محل عملیات‌ها مستقل شد و هر کدام از این نیروها فرماندهی خود را داشتند. در بعد سیاسی نیز استراتژی جنگ برای صلح را به استراتژی جنگ برای پیروزی تغییر دادیم. لذا بعد از عملیات‌ فاو یک طرح ۵۰۰ گردانی را تصویب کردیم که طی آن یک سری عملیات‌ها را انجام می‌دادیم تا به پیروزی برسیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۱۴ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅آنقدر خسته بودم که تمام راه روی شانه محمد بلالی خوابیدم و محمد شانه خود را زیر سرم نگاه داشت تا راحت بخوابم. وقتی به اهواز رسیدیم، به محل استقرار تازه گردان رفتیم. آنجا باشگاه استادان دانشگاه بود که در اختیار سپاه گذاشته شده بود. من سرگیجه داشتم و در تاریکی شب جهت ها را تشخیص نمی‌دادم. برای همین محمد بلالی به من مرخصی داد تا حالم خوب شود. با احمد مشک و علیرضا دهبان که آن موقع آنجا حضور داشتند خداحافظی کردم و به خانه رفتم. آن موقع نمی دانستم این آخرین باری است که این دو عزیز را می بینم. مادرم که من را در این وضعیت دید وحشت کرد و گفت: خواب دیشبم تعبیر شد. دیشب خواب دیدم مادربزرگت با دو دستش تو را از آب رودخانه ای گرفت و به من داد. گفتم: اتفاقا در رودخانه افتاده بودم و نزدیک بود غرق شوم. رودخانه کرخه کور فاصله چندانی با محل مزار مادربزرگم نداشت. او در روستایی به نام سید هادی که به آن «جهاد، هم می گویند کنار مزار شوهرش، یعنی پدربزرگ مادری ام، دفن شده است. مادرم گفت: «دیشب آنقدر صدای انفجار آمد که هر لحظه انتظار مرگ را می کشیدیم. صبح که شد، مردم و همسایه ها گفتند که یک انبار مهمات بزرگ منفجر شده است.» پس از ۲۴ ساعت به بسیج مستقر در دبیرستان دکتر شریعتی رفتم و در آنجا گزارش مفقودی سلاح خود را نوشتم و تحویل دادم. عده ای از مردم به آنجا مراجعه و اظهار کرده بودند که مواد منفجره حاصل از انفجار انبار مهمات روی پشت بام خانه آنها افتاده و می ترسند منفجر شود. امیر رستم پور و من برای کمک به یکی از آن خانه ها به محل رفتیم. دیدیم یک موشک آرپی جی ۱۱، که بخش انتهایی (خرج) آن منفجر شده ولی بخش اصلی و انفجاری آن مانده بود، روی پشت بام آنها افتاده است. رستم پور یک طناب به دم موشک بست و با فاصله پشت دیوار پنهان شدیم و آرام آن را کشیدیم. وقتی مطمئن شدیم منفجر نمی شود، آن را در گونی گذاشتیم و از آن خانه خارج کردیم. 🔅 مهدی خلفی روایت می کرد: یک روز صبح زود من و رضا پیرزاده و بقیه بچه های مسجد از عملیات شبانه گردان بلالی برگشته بودیم و خسته و کوفته به مسجد رفتیم و آنجا دراز کشیدیم تا خستگی در کنیم. در همین حین، اصغر گندمکار به مسجد آمد و به یکی دو نفر گفت که عراقی ها مجددا قصد حمله به سوسنگرد و اشغال آنجا را دارند و ما می‌خواهیم به سوسنگرد برویم؛ اگر مایلید، همراه ما بیایید. بچه ها آنقدر خسته و خواب آلود بودند که کسی به صحبت های اصغر توجه نکرد؛ فقط رضا پیرزاده برخاست و با اصغر به سمت سوسنگرد رفت سعید و سید محمدرضا به من گفتند که قرار است یک دوره فشرده نظامی برای اعضای شورای مرکزی کانون برگزار شود و امشب به محل دوره می روند. شش نفر اعضای شورای کانون و سید مرتضی حسن زاده و حمید رمضانی و جواد شالباف به پادگانی واقع در جاده اهواز - ماهشهر رفتیم که به آن کمپ پرکان دیلم می‌گفتند. در مدت پنج روزی که آنجا بودیم، کار با چند نوع سلاح و جهت یابی با قطب نما و ستاره ها و چند نوع مواد منفجره را فرا گرفتیم و برگشتیم. ما می‌خواستیم مجددا به گردان بلالی ملحق شویم که خبر آوردند خرمشهر در حال سقوط است و نیاز شدید به نیروی کمکی دارد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂