eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۴ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ آسمان حسابی تاریک شده بود و ستاره چشمک پرانی می کردند. حسابی حالمان گرفته شده بود. تا وارد سنگر فرماندهی شدم، کاید خورده گفت باید جسد ذکایی به عقب برود -چه بهتر -کسی نیست او را ببرد -من که هستم -تو می توانی بروی؟ -چرا که نه -کی؟ -همین امشب -تنها نمی توانی -با بهمن راق می روم -اگر این کار را بکنی ثواب زیادی بردی -وظیفه ام است بهمن راق را با بیسیم صدا زدم بیاید سنگر فرماندهی او با خنده گفت شکایتم را به فرماندهی کردی؟ -نه -پس چکار داری؟ -کار خیر -چه کاری؟ -می خواهم جسد محمد ذکایی را عقب ببرم -الان آمدم در عرض ده دقیقه بهمن از راه رسید و گفت من حاضرم. چفیه دور گردنم را باز کردم و دور کمرم بستم و دو نفری به سمت جسد رفتیم و او را لای پتویی گذاشتیم و از بالای یال به سمت پایین راه افتادیم. جنازه خیلی سنگین بود. به بهمن گفتم محمد چقدر سنگین شده است؟ -برای خود من هم علامت سؤال است. قدرت راه رفتن نداشتیم. هر چند قدم که می رفتیم او را روی زمین می گذاشتیم و استراحتی می کردیم و باز ادامه می دادیم شاید نیم ساعتی از راه رفتن ما نگذشته بود که عده ای از بچه های لشکر ۲۷ حضرت رسول را دیدیم که کناری ایستاده اند. به بهمن گفتم خدا برایمان کمک فرستاد -پس بگو بیایند کمک صدا زدم برادران لطف کنید کمک کنید این شهید را عقب ببریم هیچ کدام از انها اصلاً محلی به حرفهایم نگذاشتند و جوابی ندادند با ناراحتی جسد را بلند کردیم که یک مرتبه چند گلوله خمپاره نزدیک مان بزمین خورد به طوری که جسد از دستمان پرت شد. خیلی ناراحت شدم و از کوره در رفتم و با عصبانیت گفتم بهمن گفت ناراحت نباش. آرام آرام می رویم عقب. خدا بزرگ است. بالاخره شهید است و احترام دارد. بهر جان کندنی بود جسد را عقب آوردیم و تحویل واحد تعاون دادیم و بلافاصله برگشتیم. در راه برگشت در سرراهمان تعداد زیادی جسد عراقی بود که در اثر آفتاب متعفن شده بودند و بو می دادند. چاره ای نداشتیم و با پا گذاشتن روی آنها بسرعت رد شدیم. برای چند لحظه ای برای استراحتی گوشه ای نشستیم . بهمن گفت چقدر جسد اینجا افتاده است؟ -خدا به خانواده شان رحم کند -این ها دشمن هستند -بهرحال خانواده اشان که گناهی ندارند -حق شان است -خیلی ها زورکی آمدند آن قدر بوی تعفن اجساد زیاد شده بود که چفیه ام را روی دهان و دماغم گرفتم و راه افتادیم. تا از یال خودمان را به بالا کشیدیم حدود نیم ساعتی طول کشید. تا به سنگر فرماندهی رسیدیم بهمن خداحافظی کرد و رفت. کاید خورده سؤال کرد عقب چه خبر؟ -هیچ خبری نیست -کسی را ندیدی؟ -نه -امشب قرار است نیروهای کمکی ما بیایند -ان شاء الله یک ساعت بعد که نیروها شروع به آمدن کردند گویا عراقی ها متوجه شده بود و با تیربار به سمت آنها شلیک می کردند. از کاید خورده سؤال کردم از کجا متوجه شدند؟ -هم شنود و هم دوربین دید در شب دارند عاقبت نیروها علی رغم این که چند نفر زخمی دادند توانستند به ما برسند با دیدن آنها به آنها خیر مقدم گفتم وبه سنگر های بالای ارتفاع راهنمایی شان کردم. نیم ساعت بعد دیدم سر و صدای خشایاری به گوش می رسد. خوب دقت کردم دیدم خشایار به طرف ما می آید و عراقیها با تیربار و خمپاره او را می زنند. به علی جمالی گفتم خشایار این جا چه می کند؟ -نمی دانم -یعنی کسی آمده است؟ -شاید در آن غوغای تیربار و خمپاره کسی از خشایار پیاده شده و با دویدن به سمت  بالای یال آمد. معلوم نبود چه کسی است ولی جمالی گفت دعا کن زخمی نشود. -حالا چرا این قدر یواش می دود؟ -نمی دانم چند دقیقه بعد که داشتم شبح او را نگاه می کردم با کمال تعجب دیدم آقای کوسه چی فرمانده لشکر مان در ده قدمی من دارد می آید. صدا زدم بچه ها آقای کوسه چی است همگی به احترام بلند شدیم و با او روبوسی کردیم. با ادب و احترام گفتم آمدن شما خیلی خطرناک بود -ماندن شما هم خطرناک است -شما فرمانده لشکر هستید -همه رزمنده هستیم -آمدن شما موجب روحیه ما شده است -چقدر بوی تعفن می آید؟ -از اجساد عراقی هاست -شما اذیت نمی شوید؟ -چرا ولی راهی نداریم -خدا اجرتان بدهد حدود نیم ساعتی درباره وضعیت منطقه حرف زد و آخرش گفت باید برگردم عقب گفتم صبح بروید بهتر است -صبح؟ -بله -نه باید برگردم -الان خطرناک است -خدا بزرگ است او رفت و ما همگی دعا کردیم زخمی یا شهید نشود.  پس از ده دقیقه وقتی صدای خشایار را شنیدم که عقب می رود گفتم به سلامت رفت. نیم ساعت بعد علی جمالی گفت گرسنه ات نیست؟ -خیلی -چی دوست داری؟ -مگر رستوران است؟ -نه -پس ساندویچ سوسیس بده -فقط کنسرو لوبیا داریم -ممنون با هم کنسروی را باز کردیم و خوردیم. هوا کم کم داشت سرد می شد که گفتم من کمی سردم شده است -پتو بیارم برایت؟ -نه خسته هستم -کمی بخواب داشتیم حرف می زدیم که صدای بهمن بیرم وند بلند شد وفریاد می زد: بچه ها بچه ها عراقی عراقی متوجه نشدم چ
ه شده و چرا فریاد می زند. چند لحظه بعد باز محکمتر صدا زد عراقی ها دارند از زیر ارتفاع می آیند بالا کاید خورده گفت هر کس هر چه نارنجک دارد بیندازد پایین یک جو استرسی یک مرتبه بوجود آمد همه به طرف زیر پایمان که چیزی هم نمی دیدیم شلیک می کردیم. صدای بهمن هر لحظه بلند تر می شد پایین پایین. نیایند بالا. بزن بزن نارنجک روی کمرم را برداشتم و ضامن آن را کشیدم و برای یک لحظه متوجه علی جمالی شدم و دیر او را پرتاپ کردم که بین هوا روی سرمان و پایین ارتفاع منفجر شد و کلی سنگ ریزه روی سرمان ریخت. کاید خورده که متوجه شده بود صدا زد این چه طرز پرتاپ نارنجک انداختن است؟ -حواسم نبود -نزدیک بود همه را تلف کنی -بخیر گذشت -تا الان بله بهمن آرام آرام تا نزدیک سنگرمان آمد و فریاد می زد هر کس نارنجک دارد بمن بدهد. او تند تند نارنجک پرتاپ می کرد و فریاد می زد همه شلیک کنند شاید سه ساعتی همه شلیک می کردیم و نارنجک به پایین پرتاپ می کردیم. ساعت ۳و نیم شب بود که دیگر درگیری قطع شد و یک آرامش حاکم شد. بهمن در حالیکه نفس می زد گفت دیده بان طرف ما خبر داد عده ای دارند به سمت بالا می آیند. من هم گفتم الان است که شبیخون می خوریم. در آن خستگی و دود و آتش بلند شدم و صورت بهمن را بوسیدم و گفتم تمام گردان مدیون توست. -برو بابا. من کی هستم -تو مرد گردان هستی انصافاّ اگر نعره حیدری بهمن نبود و گارد ریاست جمهوری بالا می آمدند و ما هم که خسته و خواب بودیم، همه را قتل عام می کردند. آن شب من عظمت و شجاعت بهمن را دیدم و با دیدن این فرماندهی او از غرور قد کشیدم. وقتی بلند شد برود دست او را گرفتم و گفتم دزدی تان حلال -حلال؟ -حلال حلال -الحمدلله از تو رد شدم بعد نماز صبح وقتی همراه فرماندهی گردان از بالای ارتفاع پایین را نگاه کردیم دیدیم چقدر جسد لابلای مسیر ارتفاع افتاده است. کاید خورده گفت: اگر این ها بالا می آمدند چه می شد؟ -هیچ. الفاتحه -خدا به بهمن خیر بدهد -انصافاّ بهمن کاری کارستان کرد تا چشم کار می کرد جنازه بود. تا توانستم سوره حمد خواندم و به بهمن درود فرستادم که جانمان را نجات داد. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 کشف دخالت اسپانیا در تولید سلاح­های شیمیایی عراق در یکی از عکس­‌هایی که در مجله تایم به چاپ رسید و شهرت بسیاری کسب کرد، هیأت سازمان ملل و روزنامه­ نگاران غربی با ماسک گاز در حال بررسی یکی از بمب­های شیمیایی کار نکرده­ عراقی بودند. اگر فیوز الکتریکی آن عمل کرده بود این بمب هم مثل بقیه منفجر می­‌شد. به هر حال مأموران سازمان ملل علایمی از روی بمب پیدا کردند و با ردیابی قضیه معلوم شد که جداره بمب ساخت کشور اسپانیا بوده است. فیوزها نیز ساخت یک شرکت اسپانیایی بودند. اگر فیوزها بی عیب و نقص بود و تمام بمب­‌ها در جبهه­ نبرد منفجر می­‌شد، کشف دخالت دولت اسپانیا در برنامه­ تولید سلاح­های شیمیایی عراق چندان آسان به نظر نمی­‌رسید.[13] ___ [13]. سوداگری مرگ (تیمرمن). http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۸ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 حمید رمضانی درباره ناصر صدرالسادات نوشته است: فکر نکنم بتوانم چیزی درباره ناصر بنویسم، چون کسانی دیگر هستند که به ناصر خیلی بیشتر از من نزدیک بودند، ولی چون یکی از برادران گفت: «هرچه درباره ناصر میدانی بنویس.، آنچه به یاد دارم می‌نویسم. وقتی به یاد ناصر می افتم، وقتی قیافه ناصر در ذهنم نقش می بندد، به دنبال او جلال هم هست. با ناصر از قبل از انقلاب آشنا بودم، ولی توجه من به او با شروع جنگ آغاز شد. از اول جنگ به هر طریق بود فعالیت می کرد. با رفتن حسین علم الهدی به هویزه، سید ناصر و سید جلال به آنجا رفتند و مشغول تدارکات شدند. بعد هم که حمله هویزه اتفاق افتاد و عده زیادی از برادران شهید شدند، چند نفری جان سالم به در بردند که از جمله آنها ناصر و جلال بودند. اینجا بود که ناصر و جلال تنها شدند. خلأ وجود سید محمدعلی حکیم، حسین علم الهدی، و دیگر شهدای هویزه را هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست جبران کند. آری، جلال و ناصر یادگاران حماسه هویزه بودند. بعد از حمله هویزه، سید جلال و سید ناصر بچه های هویزه را جمع کردند و با کمک آنها یک سری مین در جاده های تدارکاتی عراق کاشتند. بعد ناصر مدتی آمد و در روابط عمومی بسیج در اهواز در قسمت نوار خانه مشغول شد. او می خواست پس از ماه‌ها فعالیت شبانه روزی کمی به خودش برسد. می خواست مدتی مطالعه کند که ناگهان خبر شهادت سید جلال را به او دادند. فکر نکنم بتوانم حالات ناصر را دیگر شرح دهم. فقط کسی می تواند او را درک کند که جای سید ناصر باشد، یعنی با یک نفر چندین سال آنقدر دوست شده باشد که دیگر نتوان بین آنها خطی از جدایی پیدا کرد و بعد صبح یک روز خبر شهادت یکی از آنها را به دیگری بدهند. آری ناصرِ تنها، تنهاتر شد. این بود که اگر بهتر به اعمال و رفتار سید ناصر توجه می‌کردی، در او حالت انتظار عجیبی می دیدی. یادم هست روزی در میان چند نفر از برادران با خنده ولی کاملا امیدوار گفت: «اگر کسی بتواند برای ما کاری بکند، او فقط سید جلال است.) این بود که دیگر نتوانست در روابط عمومی بسیج در اهواز بماند و به سوسنگرد آمد و مسئول روابط عمومی سوسنگرد شد. در اینجا اگر بخواهم کمی از حالات اخلاقی سید ناصر بگویم، اولین چیزی که در ذهنم مجسم می شود محبتی بود که در او موج می زد و اگر کاری برای او می‌کردی، امکان نداشت که آن را برایت جبران نکند. بعضی اوقات آنقدر محبت می کرد که از دستش ناراحت می‌شدی. اگر کاری به او محول می‌کردی، حتما انجام می‌داد. چیز دیگری که خوب یادم هست، نماز ناصر بود. هنوز گریه های او در ذهنم هست و هنوز تکانهایی که در حال گریه کردن در نماز می خورد در ذهنم است. هنوز العفو العفوهایش و یا رب یا رب گفتن هایش در ذهنم است. چقدر خاشع، چقدر خاضع، چقدر از شجاعتش بگویم؛ در حمله سی و یکم، که غرب سوسنگرد آزاد شد، او هم با گروه ما در حمله شرکت کرد. با اینکه ما را پشتیبان گذاشته بودند، یادم هست که او در موقع حمله از گروه اول تهاجم هم جلو زد. ای کاش ناصر را شناخته بودم و درباره او چیزی می‌نوشتم. وقتی ناصر را شناختم که دیگر دیر بود؟ وقتی ناصر را شناختم که دیگر در میان ما نبود؛ وقتی ناصر را شناختم که به ملکوت اعلی پیوست؛ وقتی او را شناختم که نظر به وجه الله می کرد و بالاخره در صبحگاه روز ۲۷ ماه رمضان سال ۱۳۶۰ به آرزوی خود که شهادت در راه خدا بود رسید. خدا ان شاء الله این توفیق را به ما بدهد که بتوانیم راهشان را ادامه دهیم. گوارایش باد شربت شهادت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۵ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت ۱۰ صبح بود که فرماندهی گفت دیگر نیروها خسته اند و نباید بمانند و هر طوری شده باید بروند عقب. او گوشی بیسیم را گرفت و با کوسه چی صحبت کرد و گفت: بچه های من خیلی خسته اند. -تحمل کنید -تحمل نداریم -راهی ندارید مش حسن دیگر تحمل را از دست داد و گفت بابا بچه ها نمی توانند و باید عوض شوند. او در اثر عصبانی شدن چند حرف تند هم به کوسه چی زد ولی حرف او همان حرف بود که فعلا بمانید من و جمالی که شاهد مکالمه این دو نفر بودیم، خنده مان گرفته بود ولی خودمان را کنترل کردیم. ساعت دو عصر بود که فرماندهی گفت آماده باش برویم عقب -گردان؟ -نه من و تو -کجا؟ -فرماندهی لشکر پیاده با هم راه افتادیم و ضمن عبور از روی یال با هزار خستگی و عطش به عقب رفتیم و با موتور به سمت فرماندهی لشکر راه افتادیم. در راه او مدام با عصبانیت می گفت آخر چرا هیچ کس جواب درستی نمی دهد؟ -کمی تحمل کن مش حسن -بچه های مردم خسته اند -خدا بزرگ است تا دم در سنگر فرماندهی لشکر رسیدیم و موتور را کناری گذاشتم، او بلافاصله به داخل سنگر رفت. من از ترس درگیری نرفتم و دم در سنگر نشستم که چند دقیقه بعد عبدالحسین حضریان از فرماندهان محور لشکر بیرون آمد. او تا مرا دید ضمن سلام و احوالپرسی پرسید تو اینجا چه می کنی؟ -با کاید خورده آمدم -چرا نمیایی داخل؟ -احتمال درگیری است -نه بابا -مش حسن خیلی عصبانی است -خبری نیست -پس نیروی کمکی چه شد؟ -فعلا خبری نیست -یعنی حالا حالا ما باید در ارتفاعات بمانیم؟ -بله -پس الان جنگ مش حسن و کوسه چی بالا می گیرد -نه بابا -پس لطف کن سری بزن ببین چه خبر شده است -خودت بروی بهتر است -من محال است بروم خضریان داخل سنگر رفت و بعد از چند دقیقه آمد گفت فکر کن چه شده است؟ -وضع خراب شده است؟ -نه -پس چه شده؟ -فرمانده  ات خوابیده است -خواب؟ -بخدا قسم -شاید کوسه چی او را ضربه فنی کرده است؟ -نه بابا. او خودش مشغول مکالمه بیسیمی است. -پس حالا باید لحظه شماری کنیم -پس من از عملیات بدر برایت خاطره ای بگویم تا اسم عملیات بدر آمد دلم هوای حمید صالحی کرد و بغض کردم. خضریان تا آمد شروع کند نگاهی به من کرد و گفت چه شده؟ -هیچ -پس چرا گریه می کنی؟ -دلم هوای مش حمید صالحی کرد -گفتی.انصافا او یک مرد بود -مش حمید فامیل ما بود -فامیل شما؟ -بله -لر با دزفولی فامیل شده است؟ -آره -چه طور؟ -خواهرش ، زن برادرم است -پس اگر حال نداری نمی گویم -نه بگو -من اصلاً حوصله گریه و زاری را ندارم یک ساعتی با هم حرف زدیم که سرو صدای کاید خورده بلند شد و می گفت بهداروند کجایی؟ خنده ام گرفته بود و خودم را کنترل کردم و گفتم پیش حاج عبدالحسین خضریان هستم او پوتین هایش را پوشید و آمد بیرون . خضریان گفت مش حسن خسته نباشید. -ممنونم کاری نکردم -برای همین جلسه ات می گویم -تو هم دلت خوش است از خضریان خداحافظی کردیم و سوار موتور شدیم و به سمت مقر گردان راه افتادیم. در حالی که کلاهم را روی سرم می کشیدم گفتم جلسه موفقیت آمیز بود؟ -آره خیلی خوب بود -نتیجه اش چه شد؟ -قول تعویض ما را داده است -کی؟ -معلوم نیست -پس هیچ -بهرحال باید نیرو بیاید که تعویض بشویم -خیلی خوب است -کوسه چی گفت قرارگاه نجف قول داده لشکر ده سیدالشهدا تا آمد او را برای جایگزینی شما می فرستیم -ان شاء الله زودتر بیایند -مگر خسته شدی؟ -من نه. بچه ها خیلی خسته شدند -تو فکر خودت باش -روی چشم. راستی وقتی وارد شدی به کوسه چی چه گفتی؟ -بتو چه مربوط؟ -همین طور خواستم بدانم -ندانی بهتر است تا رسیدیم گردان علی جمالی و بهمن بیرم وند به سراغم آمدند و دور از چشم کاید خورده علی گفت چه خبر؟ -خبری نیست -پس رفتید چه کردید؟ -هیچ ده دقیقه ای حرف زد و بعدش خوابید -خوابید؟ -آره -چرا؟ -از شدت ناراحتی -شوخی نکن چه شد؟ -قرار شد تا آمدن لشکر سیدالشهدا بمانیم -پس حالا حالا ماندنی هستیم؟ -معلوم نیست آن روز تا شب در میان سنگر ها رفت و آمد می کردم و آنها را تشویق به مقاومت می کردم. شب بعد نماز مغرب و عشا از شدت خستگی خیلی سریع خوابم برد.  بعد نماز صبح علی جمالی گفت حس می کنم امروز لشکر سیدالشهدا می آیند. -خواب دیدی؟ -نه . حس می کنم -چه خوش خیالی ساعت ۹ صبح در حالیکه مشغول خوردن نان و پنیر بودیم بیسیم به صدا در آمد و کوسه چی گفت محمد محمد حسن کاید خورده بلافاصله شاسی را فشار داد و گفت حسن بگوشم -اوضاع چه طور است؟ -مثل سابق -یاران امام حسین در حال آمدن هستند -کی؟ -در راهند -ممنون شما هستیم ساعت ۱۰:۳۰ لشکر سیدالشهداء با سلام و صلوات از راه رسیدند. بچه ها با دیدن آنها پشت سرهم صلوات می فرستادند و فریاد می زدند برادر رزمنده ام، خوش امدی ، خوش آمدی آنها بی هیچ استراحتی به سمت مواضع عراقی ها رفتند و در روز روشن با آنها درگیر شدند و عراقی ها مجبور به عقب نشینی شدند کوسه چی در بیسیم گفت: آماده
باشید. مش حسن نگران گفت: آماده برای چه باشیم؟ -برای استراحت و آمدن به عقب -جدی؟کی؟ -ساعت ۳:۳۰ عصر -آماده آماده هستیم با بیسیم به فرماندهان دسته ها و مش رحیم اعلام شد تمام وسایل شان را جمع کنند و آماده عقب رفتن باشند تا این خبر را بچه ها شنیدند صدای رگبار اسلحه ها، تمام ارتفاع را روی سرشان گذاشت. مش حسن گفت چه شد؟ تیراندازی برای چه شده؟ -جشن پیروزی است -پیروزی؟ -بله و عقب رفتن -شما هم عجب آدم هایی هستید ساعت ۱۲:۳۰ نماز ظهر و عصر را خواندم و به علی گفتم دلم هوای آناناس کرده -دیگه چی هوس کردی؟ -دیدن مادرم -اولی را داریم، دومی را نه -من دومی را می خواهم -ان شاء الله در مرخصی -ان شاء الله ظهر برایمان مقداری نان و مربا آوردند و گفتند بخورید به شوخی به جمالی گفتم باز صبحانه؟ -اینجا عراق است -صبحانه هم صبحانه است هر دو می خندیدیم که بچه های گردان جعفر طیار از راه رسیدند و سراغ سنگر فرماندهی گردان را گرفتند. بلافاصله آنها در سنگرهای گردان جایگزین شدند و تمام گردان با احتیاط از سمت غربی یال به عقب راه افتادیم در راه بهمن می گفت دعا کن در مسیر برگشت زخمی نشویم -چه طور؟ -کی ما را عقب ببرد -تو زخمی شو من عقب می برم ترا -تو هنوز ناراحت آناناس هستی؟ -نه حلالتان کردم بهمن راق گفت یعنی واقعاً ما را حلال کردی؟ بله ولی اسمتان در لیست دزدان آناناس در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 به رسم وسترن ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ 🔅 سیاوش بمب خنده جبهه، که هیچ مکان و زمان و شخصی او را در شوخی محدود نمی کرد در بحبوحه عقب نشینی عملیاتی که با شکست مواجه شده بود و نیرو ها با حال زخمی در حال عقب نشینی بودند و تیر و گلوله از بالای سرشان عبور می کرد برای کمک به فرمانده گروهان که دستش مجروح شده بود رساند و ضمن کمک به او، به رسم فیلم های وسترن صدایش را عوض کرد و گفت: رئیس!! 🤒 نقشه مون لو رفت. مانده بودیم در آن شرایط وحشتناک چگونه حال شوخی و خنده از سر او نمی افتد! 😄😄😄 .....😂 ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 قرارداد ده ساله همکاری­های هسته­‌ای برزیل کِنت تیمرمن محقق و نویسنده آمریکایی: در همان حال که فرانسه مشغول تکمیل رآکتورهای هسته­‌ای در عراق بود، صدام با برزیل قرارداد ده ساله همکاری هسته­‌ای امضا کرد. این قرارداد که در سال 1979 بسته شد به قدری محرمانه بود که دولت بعدی برزیل مدعی شد از محتوای آن بی­‌خبر بوده است. در یکی از تبصره­‌های قرارداد که به درخواست صدام گنجانده شده بود، برزیل متعهد می­‌شد مقادیر زیادی اورانیوم طبیعی و غنی شده با درصد کم، تکنولوژی هسته­‌ای، تجهیزات و آموزش مربوطه را در اختیار عراق قرار دهد.(۱۴) ___ [۱۴]. سوداگری مرگ (تیمرمن). http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادمان طلائيه 🔺روایت مجنون های ليلی جماران در خيبر 🚩 تصاویر هوایی کمتر دیده شده از یادمان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۹ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅برادر سوداگر نقل می کند: «شوخی های بامزه علی قنواتی در موقعیت های مختلف هیچ گاه از یاد بچه ها نمی رود. علی، لباس نظامی و تجهیزات که گرفت، خیلی به تمیزی و اتوی لباسش اهمیت می داد و تا آنجا که شرایط اجازه می داد نمی گذاشت کثیف و آلوده شوند. گاهی به شوخی می گفت: من دیگه سرهنگم. شما باید از من اطاعت کنید. وقتی به شهادت رسید و برای مراسم بزرگداشت او به منزلشان رفتیم، متوجه شدم علی این شوخیها را در خانه هم داشته است. مادر او با لهجه محلی اش می گفت: پسر سرهنگم، علی سرهنگم» . مصطفی صالح زاده می گوید: پنجشنبه ای من و امیر علم برای شرکت در مراسم دعای کمیل بچه ها به سوسنگرد رفتیم. علی قنواتی را دیدیم. لباس نظامی سپاه پوشیده بود. گفت: «بیایید شام ماهی بخورید.» فرهاد شیرالی و بقیه بچه ها هم بودند و همه از آن ماهی خوردند. بعد از شام داستان گرفتن این ماهی ده کیلویی و گلی شدن لباسش را که تازه پوشیده بود تعریف کرد و گفت: «هروفت لباسهای تمیز و اطوکشیده می پوشم، یک اتفاقی می افتد که لباس هایم کثیف می شود. همین چند روز پیش رفته بودم شناسایی عراقی ها. ما را دیدند و شروع کردند به زدن خمپاره ۶۰ و تیربار. ما پشت یک تل خاکی پناه گرفتیم. تمام لباس هایم پر از خاک شد. نمی شود ما یک روز خوش تیپ بمانیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۶ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بعد از گذشتن از یال و به عقب آمدن با ماشین ما را به اردوگاه بردند. تا وارد اردوگاه شدیم، فرماندهی گردان گفت آماده شو برویم فرماندهی لشکر -باز دعوا کردی؟ -نه بابا با هم به فرماندهی لشکر رفتیم که تا وارد سنگر شدیم کوسه چی مش حسن را بغل کرد و گفت گردان شما گل کاشت. بچه های اندیمشک خیلی زحمت کشیدند. دست تان درد نکند. حدود نیم ساعتی آن جا بودیم و بلافاصله به گردان برگشتیم. نه من که همه بچه ها در اردوگاه یاد خاطرات قبل عملیات افتادیم و دلمان هوای گریه داشت موقع نماز ظهر و عصر فرماندهی گردان مراتب تشکر فرماندهی لشکر را برای نیروها گفت و سلام او را رساند . بعد نماز تا یک ساعت به احترام شهدای گردان قرآن از بلند گو پخش می شد و بچه ها گریه می کردند. ساعت ۴ عصر، حسن جلالی به چادرمان آمد و گفت بچه هایی که اندیمشک رفته بودند آمدند. همراه جمالی فر به سراغشان رفتیم. آنها تا ما را دیدند و سلام و احوالپرسی کردند. با ناراحتی گفتند شما که گفتید بروید نیرو بیاورید؟ علی جمالی گفت والله امر فرماندهی گردان بود ولی یک مرتبه ورق برگشت فردا عصر بچه های تبلیغات گفتند امروز عصر می خواهیم مراسم بزرگداشتی برای شهدای گردان بگیریم. از حسن جلالی پرسیدم برنامه ات چیست؟ -می خواهیم چند قبر به یاد آنها تهیه کنیم و از آقاي عابدی به عنوان سخنران دعوت کنیم. -خیلی خوب است. انجام بدهید ساعت ۵ عصر مراسمی با حضور تمام نیروها برگزار شد. آقاي عابدی در سخنرانی اش از دلاوری های بچه ها گفت و برایشان دعا کردوگفت دوستان باید در فراق دوستان شهید شان صابر باشند و بعد از او نوبت من شد که برای شهدا و رزمندگان نوحه ای حماسه ای بخوانم. حال وروز خوبی نداشتیم و قصد داشتم با اشعاری این فضا را عوض کنم. یکی از نوحه هایی که سابق داشتم تغییر دادم و آن را خواندم. کردند نبردی بی امان گردان حمزه شیران حمزه آقاي عابدی وقتی گریه بچه ها را دید خودش هم منقلب شد و گریه می کرد. بعد از مراسم بهمراه آقاي عابدی با ماشین در اردوگاه چرخی زدیم و برایش از عملیات مان گفتم. او هم از مکالمات بیسیمی که شاهد آن بود می گفت. شاید یک ساعتی با هم حرف زدیم که در اخر کار او را تا فرماندهی لشکر رساندم و برگشتم. فردا صبح، فرماندهی گردان تمام فرماندهان را جمع کرد و ضمن تشکر از زحمات آنها گفت امروز تمام کارهایتان را انجام بدهید چون فردا باید به شهر برگردید. بعد ازنماز ظهر و عصر موضوع پایان ماموریت را آقاي کاید خورده مطرح کرد و قرار شد فردا صبح گردان آماده رفتن باشد. آن شب بعد از نماز مغرب و عشا با عده ای از دوستان در محوطه گردان قدم می زدیم و از خاطرات روزهای قبل مان حرف می زدیم. آن قدر حرفها شیرین بودند که یک مرتبه عبدالرضا پولکی گفت ساعت ۱ نیمه شب است برویم بخوابیم. فردا صبح بعد ازنماز صبح و خوردن صبحانه، با ماشین های آماده از جبهه به سمت اندیمشک حرکت کردیم. در مسیر راه کسی حرفی یا شوخی نمی کرد. و هر کس ساکت در حال خودش بود. به کرمانشاه که رسیدیم به جمالی فر گفتم من از شما جدا می شوم -کجا می روی؟ -قم -بسلامت. نایب الزیاره ما هم باش -روی چشم با ماشین های عبوری به سمت قم راه افتادم. عصری ساعت ۲ بعد از ظهر بود که به خانه رسیدم. خانم و مادر خانمم تنها خانه بودند. از دیدن من خیلی خوشحال شدند و می گفتند هر روز برایت دعا می کردیم. دو سه روزی در قم بودم و با وساطت آقاي مظاهری مشکلات اداری حوزوی ام را حل کردم و با خیال راحت برای ادامه کارهایم قرار شد به اهواز بروم. عصری همراه همسرم به زیارت حرم حضرت معصومه رفتیم. بعد از زیارت کلی از خاطرات عملیات را برای او گفتم. و او گریه می کرد. با خنده گفتم شنیدن خاطرات گریه دارد؟ -نه یاد برادرم محمد رضا افتادم -خدا رحمتش کند شب که به خانه آمدیم گفتم من برای ادامه کارم باید بروم اهواز -کی؟ -فردا صبح -کی بر می گردی؟ -معلوم نیست. ولی با هم می رویم -چه بهتر فردا عصر با قطار راهی اهواز شدیم. صبح ساعت ۹ از قطار پیاده شدیم و بعد از رساندن همسرم به خانه، مستقیم به قرارگاه رفتم. ساکت و سوت و کور بود. بهترین جا برای خبر گرفتن دفتر فرماندهی یا نماینده امام بود. قدم زنان به طرف دفتر نمایندگی امام رفتم که دیدم جلسه با فرماندهان دارد. از آقاي قره سواری معاون ایشان سؤال کردم خبری شده است؟ -بله خبرهای زیاد -بگو ما هم بدانیم -اوضاع اصلاً خوب نیست -یعنی چه -جنگ وضع عجیبی پیدا کرده است -چه طور -چند روز پیش آقاي هاشمی اینجا بود و به فرماندهان می گفت روند جنگ، روند خوبی نیست. باید کاری کرد. تمام محاسبات نشان می دهد باید هر چه زودتر جنگ را تمام کنیم. -یعنی به همین سادگی؟ -بهر حال فرمانده جنگ است. -به نظرت امام چه می گوید؟ -خبر ندارم. ولی زمان خیلی مسائل را حل می کند. -امیدوارم. راستی از غرب چه خبر؟ -سپاه عملیات ها
ی نصر ۸ و عملیات بیت المقدس ۲ و ۳ را انجام داده است. -موفق بودند؟ -احتمالا مدتی در قرارگاه روال کار بهمین شکل بود. شب ها وقتی تلفنی با دوستانم حرف می زدم می گفتند اوضاع چه می شود؟ و من جوابی برای آنها نداشتم. چند روز بعد، عملیات کربلای ۱۰ در غرب صورت گرفت که نتایج خوبی داشت ولی گره کاری را از جنگ باز نکرد. یک روز تا شب تمام کارهایم را انجام دادم و ساعت ۱۱ شب به خانه رفتم. تا آیفن خانه را فشار دادم ، خانمم گوشی را برداشت و گفت کیه ؟ گفتم منم .مزاحم همیشگی باز کن او که تعجب می کرد. این موقع شب آمده ام خانه، سؤال کرد اضافه کاری می کنی که این موقع خانه می آیی؟ -نه کارم زیاد است -شام آماده است -حال ندارم -باز خبری شده؟ -نه دو روز دیگر باید وسایلمان را ببریم قم -چه خبر خوبی -پس وسایل را جمع کن دو روز بعد با کامیونی که از قرارگاه گرفتم تمام وسایلم را همراه برادر خانمم به قم فرستادم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🍂 ‌یکی از شهدای غواص عملیات کربلای۴، شهید جاویدالاثر محسن جاویدی است. او اهل روستای خیرآباد شهرستان فسا بود که پیکرش بازنگشته است. مادرش در آن اوایل که خبر شهادت فرزند رشیدش را شنید، بسیار بی‌قراری می‌کرد و بهانه محسنش را می‌گرفت تا اینکه به او گفتند پسرت را ماهی‌ها خورده‌اند و دیگر قرار نیست برگردد! از آن موقع دیگر مادر، لب به ماهی نزد. این روایت در مستند «چشم به راه» به کارگردانی اسماعیل اکسیری‌فرد و تهیه‌کنندگی مسعود گواهیان به تصویر کشیده شده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ساخت بزرگ­ترین توپ جهان در عراق دکتر جرالد بول که با حمایت پنتاگون بر روی پروژه ساخت بزرگ­ترین توپ دنیا HARP، در دانشگاه مک گیل کانادا به فعالیت می­‌پرداخت طی دیدار خود از بغداد، شیفته حسین کامل ـ داماد صدام ـ شد و با اطمینان تمام به او یادآور شد که می­تواند یک سوپر توپ بسازد که در جهان بی­‌نظیر باشد، به شرط آن­که صدام هزینه ده میلیون دلاری آن را تمام و کمال بپردازد و او را به حال خود واگذارد. بنابراین حسین کامل قراردادی با شرکت تحقیقات فضایی او که مقرش در بروکسل بود امضا کرد، که طی آن قرار شد جرالد بول چهارسوپر توپ برای صدام بسازد که نمونه اولیه آن دارای لوله توپی به طول ۵۶ متر و کالیبر ۳۵۰ میلی­متر بود و بقیه تقریباً سه برابر این توپ بودند. طول لوله­‌هایشان ۱۰۷ متر و قطر دهانه آن­ها یک متر بود و در هر بار شلیک گلوله­‌ای حاوی ده تن مواد منفجره را پرتاب می­‌نمود. بدین ترتیب ساخت بزرگ­ترین توپ جهان به نام بابل که می­‌توانست اهدافی را در صدها کیلومتری، هدف قرار دهد در دامنه یک کوه در عراق آغاز گشت.(۱۵) ___ [۱۵]. سوداگری مرگ (تیمرمن). http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۰ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅خلفی درباره شب بعد نوشته است: در عملیات شهید باهنر و رجایی، من به همراه مادرم و همسرم، آماده عملیات شدم.. فرمان آنها از فرماندهانم سریع تر و قوی تر بود!" مادر، قرآن به دست، حرکت کرد. ،، همسرم، قفل دو لنگه درب خانه را باز کرد تا جیپ جنگی را از خانه بیرون ببرم. آب هم کسی پشت سرم نریخت!! - اگر اشکی، احساسی، جاری می‌شد، زانو و قلبم هم جاری می شدند. ستون کشی به سمت خط آغاز شد. بچه های تخریب را جمع و جور کردم . پاسدار نبودم، اما پیراهن زیبای سبزرنگ سپاه با شلوار پلنگی و کفش کلارک را پوشیده بودم عطری زدیم و آماده شهادت . ظاهر عالی بود. باطن را ولش کن! بگذارید به حساب او! آمدیم حرکت کنیم به سمت خط. توی جمعیت، یکی از فرماندهان بزرگ، که الان هم خیلی بزرگ است گفت: «مهدی، ازدواج کردی؟!» از خجالت آب شدم! گفتم: «بله» بی معرفت گفت: «شهادت رفت! شهادت رفت!»... باور ندارم که شهود داشت و باطنم را دید. بگذریم.. خبر نداشت که فرمانده من، «مادرم»، همان لحظه با من بود! و او نمی دید حجب و حیای مادران و همسران است که، تا به امروز، نمی خواستند و نمی خواهند که دیده شوند. در حال حرکت به سمت خط بودیم، فرماندهی را توی لندرور با بی سیم دیدم. تیرهای آتشین که از خط مقدم شلیک می شد در آسمان به پرواز درمی آمد! گلوله های آتش را که در آسمان می‌دیدم لحظه‌ای گفتم: کاش من به جای اینها بودم و جلو نمی‌رفتم!» ناگهان، «مادر» نهیب زد و گفت: «خجالت بکش. تو روی فاطمه زهرا روسیاهم نکن. قفای اول را «مادر» زد. از نیمه های شب تا ۵ بعداز ظهر، یک دم، مردانه جنگیدیم. ما می‌زدیم و آنها می زدند. ما پیاده و آنها با تانک... بیداد کردیم! با دوتا آرپی جی کنار هم! یکی داغ می‌شد به گوشه ای می رفت. و دومی جایگزین می‌شد. از گوش سر، خون جاری شد. شنوایی گوش آویزان از دست رفت! اما صدای مادر» را که گاهی تشر و گاهی تشویق بود «خوب» می شنیدم! تا دم ظهر، جنگ درون قوی تر و موفق تر پیش می رفت تا جنگ بیرون و نبرد با تانکها. تقریبا اکثر بچه ها، خسته، مجروح، یا شهید شدند. و با «چشم سر» خط داشت سقوط می کرد، و قسمتی از آن هم سقوط کرد. آتش، خاک، دود رنگ زمین و آسمان را عوض کرده بوداد داغی هوا چندتا بچه های شمالی را از حال برد! بچه های کرمان، که قاسم سلیمانی هم جزء آنها بود، و بچه های اهواز، پشت خاکریز مقاومت می کردند..... اما داغی هوا و تشنگی، امان رزمندگان را بریده بود! على هاشمی، شب جلوتر، یک تانکر خاور پر از شربت آبلیموی خنک پر از یخ را به پشت خط رساند! تشنگی، رزمندگان را به زیر شیرهای تانکر شربت برد. ناخودآگاه از فرط داغی هوا، بعضی ها بعد از نوشیدن شربت گوارا، سر و صورتی با شربت صفا میدادند! سر و ریش خاکی! چسب شکر شربت، چنان کاری کرد که اگر حشره ای به سر می چسبید، قدرت بلند شدن نداشت! پاتک ها دوباره از یک ظهر شروع شد.. مجید سیلاوی شهید شده بود. صدایی از کسی درنمی آمد. نبردی سخت و سکوتی سهمگین، انگار که همه بچه ها شهید یا مجروح شده بودندار توپ و تانک های عراقی چند ساعت منظم بر سر ما میبارید! اینها کم بود؛ دو هلیکوپتر هم در هوا پرواز کردندا بچه ها به دل انتهای خاکریز چسبیده بودند، یا برای فرار از ترکش به گودالی پناه برده بودند. فقط گاهی سری از گودال بیرون می آمد. ناگهان شهید سلیمی با موشک تاو سر رسید. جیپ، موشک تاپ را کشید بالای خاکریزا پوز تو پوز هلی کوپتر! اگر که می خورد، انگار که دقیقه های آخر مقاومت بود... همه ما با توسل و ذكر، و او با دوربینش، هلیکوپتر را نشانه رفتيم، شلیک، شلیک... ' جمعیتی، از پشت خاکریز، تکبیر گفت، که باور کردنی نبودا ما این همه مردان زنده پشت خاکریز داریم؟! چه غوغایی شد! هلیکوپتر سقوط کرد و دومی فرار. روز به انتها رفت. بچه های مسجد پشت حساس ترین نقطه، یعنی پلی که عراق قصد عبور از آن را داشت، مستقر شدند عصر هلی کوپتر سقوط کرد. عراق از پاتک‌ها دست کشید. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂