eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🍂 🔻 بازخوانی عملیات طریق القدس قسمت دوم سردار حسین کلاه‌کج ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 در محل آموزشگاه پرکان دیلم، در ۲۰ کیلومتری شرق اهواز،تصمیم گرفتیم تا افرادی که تازه وارد سازمان گردان شده اند با تمرینات مختصر و با ترکیب و سازمان جدید آشنا شوند و نیز هر فرد به وظایف خود در سختی‌های نبرد آشنا شود. بدین‌ ترتیب پس از گروه بندی و تجهیز، یک مانور شبانه با هدف فرضی حمله به مواضع دشمن برای آنها طرحریزی کردیم. یکنفر از دوستان قدیمی(حسن جولایی) که در منطقه پاوه از ناحیه پا جانباز بودند و پای مصنوعی داشتند، درون گردان گذاشتیم تا تظاهر به مجروح شدن کنند، و خودم پشت تیربار گرینف قرار گرفتم. یکنفر آر پی جی شلیک می‌کرد و ۳ نفر دیگر با تیرهای رسام کلاش ، حجم آتش بالا و ارتفاع آتش نزدیک افراد را به عهده داشتند. در همین حین جولایی پای مصنوعی را در تاریک شب در آورد و تعدادی افراد را مضطرب کرد. داد و فریاد از میان میدان بلند شد. عده ای جراحت پای ایشان را جدی تصور کرده بودند، آنشب بنا به اظهار خود نیروهای بسیج، بسبار تاثیر گذار بود و از این نوع تمرین استقبال شد. کم کم به صحنه نبرد اصلی نزدیک می شدیم. ۲۴ ساعت قبل از آغاز عملیات ۲۴ نفر را از شرق اهواز به روستای ابوحمیزه در ۵ کیلومتری سوسنگرد انتقال دادیم. این منطقه تقریبا بهترین مکان و نزدیک آن به دشمن بود. در روستای ابوحمیزه آخرین عکسها را از یکدیگر گرفتند. بچه ها خوش و بش‌های بسیار صمیمی توام با وداع در آنجا داشتند. ظهر هفتم آذر، آخرین جلسه هماهنگی در قرارگاه تاکتیکی کربلا و در غرب سوسنگرد با حضور فرماندهان ارتش و سپاه (واحدهای عمل کننده) برگزار شد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۴ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄   پیام امام را با حرص و لع می خواندم و گریه می کردم. انگار او هم با اشک و ناله آن را نوشته بود. چقدر حرف دل ما را می زد. انگار جواب سؤال های ما را داده بود. ..و اما در مورد قبول قطعنامه كه حقيقتا مسئله بسيار تلخ و ناگوارى براى همه و خصوصا براى من بود، اين است كه من تا چند روز قبل معتقد به همان شيوه دفاع و مواضع اعلام شده در جنگ بودم و مصلحت نظام و كشور و انقلاب را در اجراى آن مى ديدم، ولى به واسطه حوادث و عواملى كه از ذكر آن فعلا خوددارى مى كنم، و به اميد خداوند در آينده روشن خواهد شد و با توجه به نظر تمامى كارشناسان سياسى و نظامى سطح بالاى كشور، كه من به تعهد و دلسوزى و صداقت آنان اعتماد دارم، با قبول قطعنامه و آتش بس موافقت نمودم، و در مقطع كنونى آن را به مصلحت انقلاب و نظام مى دانم. و خدا مى داند كه اگر نبود انگيزه اى كه همه ما و عزت و اعتبار ما بايد در مسير مصلحت اسلام و مسلمين قربانى شود، هرگز راضى به اين عمل نمى بودم و مرگ و شهادت برايم گواراتر بود. اما چاره چيست كه همه بايد به رضايت حق تعالى گردن نهيم. و مسلم ملت قهرمان و دلاور ايران نيز چنين بوده و خواهد بود. من در اينجا از همه فرزندان عزيزم در جبهه هاى آتش و خون كه از اول جنگ تا امروز به نحوى در ارتباط با جنگ تلاش و كوشش نموده اند، تشكر و قدردانى مى كنم. و همه ملت ايران را به هوشيارى و صبر و مقاومت دعوت مى كنم. در آينده ممكن است افرادى آگاهانه يا از روى ناآگاهى در ميان مردم اين مسئله را مطرح نمايند كه ثمره خونها و شهادتها و ايثارها چه شد. اينها يقينا از عوالم غيب و از فلسفه شهادت بيخبرند و نمى دانند كسى كه فقط براى رضاى خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگى نهاده است حوادث زمان به جاودانگى و بقا و جايگاه رفيع آن لطمه اى وارد نمى سازد. و ما براى درك كامل ارزش و راه شهيدانمان فاصله طولانى را بايد بپيماييم و در گذر زمان و تاريخ انقلاب و آيندگان آن را جستجو نماييم. مسلم خون شهيدان، انقلاب و اسلام را بيمه كرده است. خون شهيدان براى ابد درس مقاومت به جهانيان داده است. و خدا مى داند كه راه و رسم شهادت كور شدنى نيست، و اين ملتها و آيندگان هستند كه به راه شهيدان اقتدا خواهند نمود. و همين تربت پاك شهيدان است كه تا قيامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفاى آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنان كه با شهادت رفتند! خوشا به حال آنان كه در اين قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنهايى كه اين گوهرها را در دامن خود پروراندند! خداوندا، اين دفتر و كتاب شهادت را همچنان به روى مشتاقان باز، و ما را هم از وصول به آن محروم مكن. خداوندا، كشور ما و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه اند و نيازمند به مشعل شهادت، تو خود اين چراغ پر فروغ را حافظ و نگهبان باش. خوشا به حال شما ملت! خوشا به حال شما زنان و مردان! خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودين و خانواده هاى معظم شهدا! و بدا به حال من كه هنوز مانده ام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر كشيده ام، و در برابر عظمت و فداكارى اين ملت بزرگ احساس شرمسارى مى كنم. و بدا به حال آنانى كه در اين قافله نبودند! بدا به حال آنهايى كه از كنار اين معركه بزرگ جنگ و شهادت و امتحان عظيم الهى تا به حال ساكت و بى تفاوت و يا انتقاد كننده و پرخاشگر گذشتند! آرى، ديروز روز امتحان الهى بود كه گذشت. و فردا امتحان ديگرى است كه پيش مى آيد. و همه ما نيز روز محاسبه بزرگترى را در پيش رو داريم. آنهايى كه در اين چند سال مبارزه و جنگ به هر دليلى از اداى اين تكليف بزرگ طفره رفتند و خودشان و جان و مال و فرزندانشان و ديگران را از آتش حادثه دور كرده اند مطمئن باشند كه از معامله با خدا طفره رفته اند، و خسارت و زيان و ضرر بزرگى كرده اند كه حسرت آن را در روز واپسين و در محاسبه حق خواهند كشيد. كه من مجددا به همه مردم و مسئولين عرض مى كنم كه حساب اينگونه افراد را از حساب مجاهدان در راه خدا جدا سازند، و نگذارند اين مدعيان بى هنر امروز و قاعدين كوته نظر ديروز به صحنه ها برگردند. من در ميان شما باشم و يا نباشم به همه شما وصيت و سفارش مى كنم كه نگذاريد انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بيفتد. نگذاريد پيشكسوتان شهادت و خون در پيچ و خم زندگى روزمره خود به فراموشى سپرده شوند. اكيدا به ملت عزيز ايران سفارش مى كنم كه هوشيار و مراقب باشيد، قبول قطعنامه از طرف جمهورى اسلامى ايران به معناى حل مسئله جنگ نيست. نماز ظهر و عصر را خواندم و بعد نهار کمی استراحت کردم. عصری حاج صادق آهنگران آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت حال و حوصله خواندن را دیگر ندارم. ـ چرا - بخاطر این وضع که پیش آمده ـ میدانی که امام حکیم است ـ بله ـ پس خیرات قبول قطع نامه در راه است ـ ان شاءالله شب همراه مهدی سری به منزل مهدی ص
افدل زدیم که ما را برای شام نگهداشت. بعد از شام با مهدی پیاده تا واحدمان قدم زنان رفتیم. مهدی می گفت می خواهد دانشگاه شرکت کند. او را تشویق کردم حالا که جنگ تمام شده حتماً برود و در سپاه نماند. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در حلقه خوبان خاطره انگیزترین روزها سخت ترین ایام 🔻 به یاد سردار دل‌ها "حاج قاسم سلیمانی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات امیر سید تراب ذاکری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 من مدتی جنوب نبودم تا اینکه دوباره به‌عنوان فرمانده یگان اطلاعاتی منطقه جنوب، به این منطقه بازگشتم. بعد از انقلاب بود. وقتی برگشتم به منطقه، متوجه شدم ارتش عراق کاملا فعال شده است. من یکی از کسانی بودم که غرضی اخمو را وادار کردم تا به تهران بیاید و مجلس برود و بگوید که قرار است عراق به ما حمله کند. ایشان هم قبول کرد. رفت و برگشت و گفت اطلاع دادم اما آن‌ها پاسخ دادند برو دنبال کارت، ما شاخ آمریکا را شکاندیم، عراق سگ کی باشد؟ من باز پافشاری کردم. به حجت‌الاسلام کاملان که آن زمان رییس انجمن اسلامی لشکر ۹۲ زرهی بود، داستان غرضی را گفتم. همه اطلاعات را مکتوب به ایشان تقدیم کردم. ایشان هم رساندند خدمت امام. جواب هم آمد، ولی دیر، که من زیر آن نوشتم نوشدارو پس از مرگ سهراب. وی با تاسف اضافه کرد:‌ من ۵۹/۱/۲۶ یعنی پنج‌ ماه و نیم قبل از شروع جنگ، گفتم خطوط پدافندی در مقابل هجوم ارتش عراق فعال شود. اما ظهیرنژاد حتی در ۵۹/۶/۲۵ در میدان صبحگاه لویزان، ستاد نیروی زمینی ارتش، گفته بود به این افسران اطلاعاتی احمق بگویید این همه شلوغ نکنند، عراق غلط می‌کند به ما حمله کند. حالا از ما سوال می‌شود مگر شما نمی‌دانستید که عراق حمله می‌کند؟ بله، می‌دانستیم، اما دیگر باید چه کار می‌کردیم؟ من یک عنصر ستادی و اطلاعاتی هستم. وظیفه ما فقط اطلاع دادن و گزارش دادن است. تصمیمات جای دیگری گرفته می‌شود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 بازخوانی عملیات طریق القدس قسمت سوم سردار حسین کلاه‌کج ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 آماده عملیاتی می‌شویم که جای چند تن از شهیدان گردان خالیست، شهیدان عزیزی که در منطقه ثامن الائمه (شکست حصر آبادان) آنها را از دست دادیم،! اگر چه در هر منطقه و عملیاتی چند تن از یاران خود را از دست می‌دادیم، اما هیچوقت به نبودنشان عادت نمی‌کردیم،!هر روز جای آنها خالی بود، در هر جبهه و محور عملیاتی که می‌رفتیم از آنها خاطره داشتیم. غروب هفتم آذرماه هوا کاملا ابری همراه با نسیم خنک آسمان را رفته رفته تاریک می‌کرد، طبق اطلاع قبلی که ساعت عملیات به فرماندهان گفته شده بود، می‌بایست گردان را طوری عازم میدان می‌کردیم تا سر ساعت اجرای عملیات، زیر خاکریز دشمن باشیم و حدود ۷ غروب افراد را درون خودروها سوار کردیم از ابوحمیزه بسوی دهلاویه حرکت کردیم نم نم باران شروع به بارش کرد. نیروها نزدیک جاده از خودروها پیاده شدند، بنده روی خاکریز خودی نقطه رهایی گردان بهمراه چند نفر ایستاده بودیم، منتظر رسیدن بچه ها، ساعت بین ۱۰ تا ۱۱ شب، بارش باران شدیدتر شده، بگونه ای که پوتین ها چند برابر وزن خودشان گِل چسبیده بود. نفرات سعی می‌کردند سلاحها را طوری بگیرند که باران زیاد آنها را از کار نیندازد!! قرآنی در دستم و ستون گردان را از زیر قرآن عبور دادم! برخی بچه ها حلالیت می‌خواستند، بعضی دعای شهادت و خدا حافظی می‌گرفتند. هر چند دقیقه گلوله منور دشمن بقصد روشن کردن زمین پرتاب می‌شد اما بدلیل وجود ابر سنگین و نزدیکی ابرها بزمین، منورها پشت ابرها روشن می‌شدند و فضای بالای آنها کمی روشن می‌شد و مانع تابش نور بزمین می‌گشت. گردان به‌ستون یک به‌سمت دشمن حرکت کرد. فاصله خاکریز خودی و دشمن هزارو دویست متر تا هزارو چهارصد متر بود. سه گروهان پشت سر هم و فرماندهان پیشاپیش،! مامور اطلاعات هم راهنمای ستون در جلو قرار گرفته بودند. بارش زیاد باران دو مسئله ایجاد کرده بود، اول به‌لحاظ گِل آلود بودن، وزن پای بچه ها زیاد شده بود، دوم مسیر معبر موانع را بهم ریخته بود، اما از طرفی مانع دید دشمن هم شده بود و سکوت هر شب با رعد و برق و بارش توام با باد شکسته شده بود که بنفع ما بود. گردان نزدیک ۱۲ نیمه شب خزان خود را به موانع رسانده بود،! طبق برنامه ساعت ۳۰ دقیقه بامداد هشتم آذر کلمه رمز یاحسین.ع. یاحسین.یاحسین. از بیسیم قرارگاه توسط سردار غلامعلی رشید ابلاغ شد و ما سریع رمز را تکرار کردیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 اللهم الرزقنا توفیق ا.... ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ 🔅 وقتی آشپز مراعات حال برادران سنگین وزن- هیكلی تداركاتی- را می‌كرد و غذایشان را یك كم چربتر می‌كشید، یا میوه درشت‌تری برایشان می‌گذاشت، هر كس این صحنه را می‌دید، به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند و شمرده شمرده شروع می‌كردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفیق الپارتی فی الدنیا و الاخره!» یعنی دارید پارتی بازی می‌كنید حواستان جمع باشد! 😉 ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۵ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ فردا صبح ساعت ۹ بود که بچه های عملیات قرارگاه خبر دادند عراقی ها از شلمچه به سمت خرمشهر حمله کردند. شنیدن این خبر اوضاع مرا بهم ریخت و هزار سؤال بی پاسخ مقابلم قرار داد که با آنها نمی‌دانستم چه کنم. با بچه های عملیات با یک لندکروز به سمت جاده اهواز خرمشهر حرکت کردم. جمعیت زیادی در میان جاده ایستاده بود که مانع رسیدن عراقی ها بشوند. از اولین دژبانی که رد شدیم، آقای نیک خواه که از دوستان خوبم بود را دیدم که سراسیمه و مضطرف از ماشین پیاده شد و به طرفمان آمد. او عینک  می زد و چشمانش ضعیف بود. او جلوی ماشین ما ایستاد و با دست محکم روی کاپوت زد و گفت برگردید عقب برگردید. صاف معلوم بود مرا نمی بیند و یا نشناخته است. بلافاصله از ماشین پیاده شدم و روبرویش ایستادم و گفتم سلام حاجی جان چی شده؟ ـ سلام. عراقی ها تا ۳۰ کیلومتری خرمشهر آمدند ـ تو مطمئن هستی؟ ـ آره من از الان از آن محور دارم میایم ـ خدا رحم کند.  آن روز جمعه ۶۷/۴/۳۱ بود و من با این تهاجم سنگین و سریع عراق یاد پیش‌روی آنها درروزهای اول جنگ افتادم. ناراحت گوشه ای نشستم و کنترل خودم را از دست داده بودم. ماشین ها به سرعت می آمدند و نیرو پیاده می رکردند و بر می گشتند. از کلمن پشت لندکروز مقداری آب خنک به نیکخواه دادم تا بلکه کمی آرام شود. از او پرسیدم این تهاجم یعنی چه؟ _ عراق می خواهد با اشغال خرمشهر و گرفتن اسیر، دست برنده را در مذاکرات داشته باشد. او حرف می زد و من داشتم با خودم فکر می کردم اگر یک بار دیگر خرمشهر سقوط کند و دست عراقی ها بیفتد چه می شود. سریع به قرارگاه برگشتم و مستقیماً به فرماندهی رفتم. آن جا بهترین جا بود که می شد مستندترین خبرها را شنید. تا وارد راهرو فرماندهی شدم یکی از بچه های مخابرات صدا زد متن خبر را گرفتم. تعجب کردم که متن خبر چه چیزی را می گوید گرفتم. آرام آرام جلو رفتم آقای صراف رئیس دفتر فرماندهی را دیدم. با او سلام و علیک کردم و پرسیدم چیزی شده؟ _امام به سپاه پیام داده  است _پیام؟ ـ بله پیام ـ چه پیامی؟ ـ گفته جان سپاه و جان خرمشهر ـ یا اباالفضل العباس آن مردمی که جبهه نیامده بودند و یا انگیزه ادامه دادن را نداشتند با شنیدن این وضعیت، سراسیمه راهی جبهه ها شدند. جمعیتی که رو به جبهه ها آورده بودند آن قدر زیاد بودند که قرارگاه قدرت دادن لباس و اسلحه به آنها را نداشت. انگار روزهای اول جنگ بود که در شمال خوزستان همه راهی پل نادری و قهوه خانه و فکه شدیم. تا شب آن قدر نیروی تازه نفس از راه رسیدند که یقین کردم این ها تا نابودی عراق ول کن معامله نیستند. سپاه وارد درگیری شدیدی با عراقی ها شد و عملیاتی تحت عنوان عملیات سرنوشت انجام شد که عراقی ها را تا مرزهای خودشان با خفت و خواری عقب راندند. شب وقتی خسته و کوفته به قرارگاه برگشتم، تلفنی به همسرم زدم و گفتم اگر خبری شنیدی، من سالم هستم. او که بسیار عصبی شده بود سؤال کرد خرمشهر را عراق گرفت؟ ـ عراق غلط می کند ـ دروغ نگو ـ به جان شهیدت قسم ـ با من رو راست باش ـ عزیزم تو باردار هستی. نباید دلهره داشته باشی ـ تو بگو دروغ نمی گویی ـ دلیلی ندارم دروغ بگویم ـ کی بر می گردی؟ _ معلوم نیست تا دو سه روزی در جنوب درگیری ما ادامه داشت که ناگهان در ساعت دو و نیم عصر ۶۷/۵/۳ خبردار شدم عراقی ها از غرب کشور بهمراهی ارتش بعث عراق، از طریق سرپل ذهاب به طرف شهر کرند حمله کردند. شنیدن این خبر تمام روح و روان مرا بهم ریخت. وقتی قرارگاه طبق دستور فرماندهی کل سپاه قرار شد برخی از لشکرهایش را با هلی کوپتر به کرمانشاه ببرد من هم همراه آنها به کرمانشاه رفتم. در غرب هم باز مردم  غیرتی شده بودند و گروه گروه راهی کرمانشاه شده بودند تا جلوی ارتش بعث عراق را بگیرند. اصلاً دوست ندارم آن روزها را باز خوانی کنم. لشکر یاس و افسردگی احاطه مان کرده بود و می رفت نابودمان کند که دست الهی ما را از زمین ذلت به اوج عزت برد. با عملیات مرصاد، عراق و منافقین با وضعیت محقرانه ای بدرک واصل شدند و عده ای اسیر و برخی فرار کردند. شب هنگام که با بچه های لشکر سیدالشهداء حرف می زدم می گفتند دماری از روزگار منافقین در آوردیم که انتقام تمام ترور و انفجارهای آنها را گرفتیم.   •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات امیر سید تراب ذاکری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ دشمن یک‌شبه تصمیم نمی‌گیرد که حمله کند. لااقل یک هفته طول می‌کشد تا نیروها و ادوات‌شان را جابجا کند. من در همان تاریخ ۵۹/۶/۲۵، یک روز قبل از آنکه صدام قرارداد الجزیره را پاره کند، با آقای غرضی رفتیم پاسگاه کوشک. همه چیز را دید. گفت ذاکری این‌ها برای چه آمدند اینجا؟ گفتم پس در مجلس چه گفتی؟ خودت هم باور نداشتی؟‌ گفت بیش از ۲۰۰ تانک است. گفتم بله، خیلی بیشتر است. گفت برای چه جمع شده‌اند؟ گفتم همین پاسگاه کوشک که ما ایستادیم، برای عراق است. سه کیلومتر در خاک عراق است. طبق قرارداد ۱۹۷۵ باید بر اساس قرارداد ۱۹۱۳ این مناطق را به عراق واگذار می‌کردیم که نکردیم. گفت خب بیایند این مناطق را به آن‌ها واگذار می‌کنیم. گفتم الان دیگر دیر شده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 بازخوانی عملیات طریق القدس قسمت چهارم سردار حسین کلاه‌کج ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅سه گروهان از گردان بلالی که وسط کانال کشاورزی و سمت راست کانال بودند تکبیر گویان به سنگرهای دشمن یورش بردند، نبرد سختی در گرفت. دشمن تقریبا حساس بود و نوعی آمادگی روی سنگرها داشت. تعدادی از عزیزان ما در موانع گرفتار مین‌های دشمن شدند، اکثر شهداء و مجروحان گردان در زمان اولیه و عبور از موانع دچار حادث شدند! سمت چپ کانال یک تیربار دشمن خیلی سرسختی می‌کرد. بنده به کسانیکه آرپی جی دستشان بود گفتم هرطور شده با هم هدف بگیرید و تیربار را خاموش کنید. نزدیک به یک ساعت جنگ زیر خاکریز ادامه داشت اما تهاجم بی امان و غرور آفرین رزمندگان گردان نهایتا نتیجه داد و خاکریز شکسته شد. یکی از گردانهای کرمان نزدیکی سپیده صبح به ما ملحق شد، به آنها گفتیم برای تعقیب دشمن تا هوا روشن نشده به خاکریز دوم بروند و پاکسازی کنند. دسته های باقیمانده گردان فلش سمت راست را برای پاکسازی ادامه دادند. دسته شهید علیرضا جعفرزاده در تاریکی شب مستقیم از روی خاکریز دوم گذشت و قبل از خاکریز سوم مستقر شد و با بی سیم محل توقف خدد را بمن اطلاع دادند. هر سه گروهان وارد سنگرهای دشمن شده بودند، طبق برنامه قرار بود یک گروهان به پاکسازی فلش سمت راست برود، یک گروهان به فلش سمت چپ و سنگرهای دشمن را پاکسازی کنند تا تامین امنیت اطراف معبر ورودی به خاکریز دشمن به طول حداقل دویست متر راست و دویست متر چپ برقرار گردد. گروهان سوم نیز روی فلش مستقیم به عمق جبهه دشمن جهت تامین سر پل بدست آمده حرکت کند. ماموریت هر دو گردان کرمان با استفاده از موفقیت گردان بلالی، ادامه پاکسازی، الحاق با محور راست و دست دادن به گردانهای تیپ عاشورا در قسمت چپ بود، اما همه عزیزان واقفند که هنگام شروع درگیری و جنگ، درصحنه شرایط بگونه دیگزی رقم می‌خورد که اوضاع دلخواه نیست. باید تصمیمات جدیدی اتخاذ می‌شد. مثلا تیربار سرسختی که ۵۰ متر سمت چپ کانال مزاحمت جدی ایجاد کرده بود، اگر چه موشک‌های آر.پی.جی زیادی بسمت او شلیک شد اما نهایتا با نفوذ از پشت سر منهدم گردید. در روشنایی صبح نگاه که می وردیم آنقدر پوکه فشنگ تیربار اطراف سنگر، تپه شده بود که دلالت بر مقاومت بیش ازحد سرباز دشمن داشت. و البته همه این موانع باعث ضعف در عظم و اراده مردان گردان بلالی نداشت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔅 یادش بخیر 🌹صبح بود، شبنم و مه صبحگاهی تمام فضا را فراگرفته بود و نسیم خنکی سر و رویمان را صفا می داد. عجب صبحی را شروع کرده بودیم. 💫🥀 نگاهی به نگهبان بالای سنگر فرماندهی گروهان کردم. عبدالله بود. -سلام علی ✋ -چه خبر؟🤔 -هیچی... همه جا آرومه... -برو استراحت کن😴...من بیدارم... -به نمازت برس... قضا نشه... -برُم بعدم بخوابُم... -ها برو.... خودُم هستُم... عبدالله به راه افتاد. همینطور با نگاهم او را دنبال می کردم. لحظه به لحظه از سنگر ما دور و دورتر می شد. نگاهی به حسن اسکندری کردم. پتوی سبز رنگ و چهار خونه عراقی ها روی دیواره سنگر حفره روباهی گذاشته بودم که خاک توی سنگر نیاید. خمپاره ۱۲۰ 🚀 دقیقا جای پست عبداله خورد. ناگهان همه جا تیره و تار شد و سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفت. چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک بود. یقین کردم کشته شدم. شهادتین خودم را خواندم و چشمانم را بستم و باز کردم. ولی نوری✨ وارد قبر نشد. اصلا ظلمات بود. به خودم گفتم "پَ ای بشیر کجاس؟!.. چرا نمیاد؟ !... یعنی شهادت ما قبول نشده؟!😔 ناگهان حسن تکانی خورد. بلافاصله دستم را بالای سرم بردم. پتو را لمس کردم. دیواره سنگر فرو ریخته بود و به کمر و سر ما فشار می آورد. داد و فریاد زدم 🗣: -حسن فرار کن الان دومی میاد... بلافاصله پتو را از روی خودمان کنار زدیم و فرار کردیم....🏃🏃 تا وارد سنگر بغلی شدیم گلوله دوم زیر پایمان خورد..... گفتم، صبحمون که با گل و بلبل شروع شد این شد..... وای بحال شاممون😖 ✨یادش بخیر خط فاو....✨ علی رضا کوهگرد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۸۶ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ دیدن اسیران منافقین اعم از زن و مرد، برایم صحنه جالبی بود. چهره ترسیده و زرد که نشان از استیصال آنها می داد. سرهنگ صیاد شیرازی سوار بر هلی کوپتر به جنگ تانک های عراقی و منافقین رفت و آتش جهنم را برای آنها زنده کرد. در غرب تمام فرماندهان ومسّولین آمده بودند از محسن رضایی تا هاشمی رفسنجانی تا امام جمعه کرمانشاه تا... همه حس کردند کار دارد بیخ پیدا می کند و کوتاهی یعنی از دست رفتن بخش بزرگی از خاک کشورمان. چند روزی از زمین و زمان بر سر منافقین آتش ریخته می شد تا حساب کار دستشان بیاید. سرانجام با تار و مار شدن منافقین، و برقراری آرامش در منطقه غرب، در تاریخ ۶۷/۵/۲۹ عراق به سازمان ملل اعلام کرد آماده برقراری اتش بس در تمامی مرز های با ایران می باشد. روز ۶۷/۶/۱ را هیچوقت فراموش نمی کنم. سرشار از روحیه و شادی بودم. شب که همراه صافدل و سید صالح و حاج صادق آهنگران در منزل سید صالح روی مباحث جنگ بحث می کردیم هرگز حس نمی کردیم عراق با این خفت و خواری عقب برود و آبرویش در دنیا مسخره همه گردد. آن روزها شاید خیلی هم تصویر روشنی از آینده جنگ نداشتیم. موقع برگشتن حاج صادق مرا تا واحد رساند و گفت: مهدی! یک سؤال کنم با صداقت جواب میدهی؟ ـ با صداقت؟ خیر باشد ـ شوخی نکن ـ آره حتماً ـ راضی هستی حوزه رفتی؟ ـ بله ـ چرا؟ ـ تکلیف نماینده امام بود ـ دلت خودت چه می گفت؟ - مثل قبول تکلیف حضور در جبهه ـ به نظرت ممکن است پشیمان بشوی؟ ـ ممکن است ـ چرا؟ ـ عالم، عالم امکان است ـ من هم بیایم حوزه؟ ـ چه بهتر ـ می توانم؟ ـ مگر می خواهی کوه بکنی؟ ـ می گویند درسهایش سخت است ـ الکی می گویند ـ دارم با همسرم مشورت می کنم ـ حتماً بیا خیلی خوب است ـ صد در صد ـ پس فکر می کنم ـ ان‌شاءالله چند روزی در قرارگاه بودم. وضعیت خیلی حساس بود. هیچکس به عراق کمترین اعتمادی نداشت. تمام یگان ها در آماده باش صد در صد بودند. سه شنبه ۶۷/۶/۳ تمام وسایلم را جمع کردم و از آقای وارثی مرخصی سه ماه در خواست کردم. او با تعجب پرسید سه ماه مرخصی می خواهی؟ ـ بله یعنی ۹۰ روز ـ بابت؟ ـ استراحت و زندگی ـ کجا؟ ـ شهر خون و قیام قم ـ پس جبهه؟ ـ جبهه تمام شد ـ نه هنوز هست ـ شما هستید ـ باید نماینده امام سه ماه را موافقت کند برگه مرخصی را گرفتم و به دفتر آقای مصلحی رفتم. او تا برگه را دید گفت اولین بار است کسی ۹۰ روز مرخصی درخواست می کند. ـ یکسال طلب دارم ـ یکسال؟ ـ بله حاج آقا ـ یعنی مرخصی نمی رفتی؟ ـ به ندرت ـ کی بر می گردی؟ ـ اگر نیاز بود او برگه ام را امضاء کرد و گفت قرارگاه، مرکزی در قم در لشکر علی بن ابیطالب جهت تربیت مربی تاسیس کرده است. اگر می توانی با آن جا همکاری کن. ـ قول نمی دهم. ـ چرا؟ ـ می خواهم بکوب درس های حوزوی ام را بخوانم ـ می خواهی زود آیت الله شوی؟ ـ نه آدم شوم ظهر بعد از نهار به بچه ها گفتم من عازم قم هستم. هرکس از من بدی، رنجشی، ناراحتی دیده حلال کند. حاج صادق با خنده گفت من که حلال نمی کنم. من هم بلافاصله با لهجه دزفولی گفتم بدرک .حلال نکن او که انتظار این جواب را نداشت گفت شوخی کردم برو بسلامت ـ نوکرتم حاج صادق ـ برو لااقل واحد ما هم یک مجتهد داشته باشد ـ محسن شایسته آن جوان رعنای بروجردی گفت قم بهترین محل زندگی و کار است. ـ تشریف بیارید قم ـ توفیق ندارم ساعت ۴ عصر در حالی که کوله پشتی ام را برداشتم با تک تک بچه ها خداحافظی کردم و گفتم یک امشب همه با هم به مسجد جزایری برویم و نماز جماعت بخوانیم. نماز مغرب و عشاء را در مسجدی که کلی خاطرات تلخ و شیرین برای من داشت خواندم و برای خداحافظی خدمت آیت الله موسوی جزایری رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم حاج آقا من عازم قم هستم ـ بسلامتی. جهت زیارت؟ ـ نه. زندگی و درس ـ پس سپاه چه می شود؟ ـ مرخصی گرفتم ـ تا کی؟ ـ تا جواب استعفایم بیاید ـ مگر استعفاء دادی؟ ـ بله ـ چرا؟ ـ نماینده امام فرمودند ـ که بروی قم؟ ـ بله ـ اهل درس خواندن هستی؟ درس حوزه سخت است ـ سعی می کنم. از جنگ با صدام که سخت تر نیست ـ خدا یاورت باشد دل کندن از مسجد خیلی برایم سخت بود. چه محرم و رمضان و فاطمیه هایی که من در این مسجد عمرم را سپری کردم. دعای عهد خواندن های صادق. گریه های حمید رمضانی، سکوت سعید درفشان، هیبت علی هاشمی، فریادهای صادق کرمانشاهی وسط سینه زنی، نوحه های حزین حاج صادق. در حال خودم بودم که مهدی قبیتی روی شانه ام زد و گفت تخیل ممنوع. بچه ها منتظرند. بغض راه گلویم را گرفته بود و با ناراحتی گفتم مهدی دل کندن برایم از شما و مسجد خیلی سخت است ـ پس نرو ـ حرف مفت نزن. باید بروم ـ پس برو ـ با دلم چه کنم؟ ـ تربیتش کن حاج صادق زودتر از همه گفت مهدی! بیا روبوسی کنم که من باید محمد علی را ببرم دکتر. حسابی سرما خورده است. در بغل هم قرار گرفتیم و او گفت یادت