eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻با نوای حاج صادق آهنگران پاسداران رزمنده قهرمان.. 🔅 سروده‌ مرحوم حبیب‌الله معلمی در سالگرد شهدای عملیات هویزه (شهید حسین علم‌الهدی و یارانش) در سال ۱۳۶۰ اجرا در استودیوی صدا و سیمای اهواز http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات سید محمدعلی شریف‌النسب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 امام (ره)‌ از پیش از انقلاب رابطه خوبی با ارتش داشت. برخی از چپ‌های آن زمان در نجف خدمت امام (ره) رسیده بودند و گفته بودند که باید ارتش را با یک جنگ مسلحانه، از بین برد. اما امام (ره)‌ به شدت مخالفت کرده بودند و گفته بودند ما اعتقادی به نابودی ارتش نداریم. اما معلوم نیست چه اتفاقی می‌افتد که همین‌ها بعد انقلاب در بدبین کردن برخی سران نظام به ارتش موفق می‌شوند. نباید ارتش را دست‌کم می‌گرفتیم. ما سال‌های ۵۴ و ۵۵ جزء قدرتمندترین ارتش‌های دنیا و منطقه بودیم. اکثر نیروها در آمریکا دوره‌های تخصصی دیده و جزء شاگرد ممتازهای دانشگاه‌های جنگ آمریکا بودند. به همین دلیل آمریکا خیلی روی ارتش ما حساب باز می‌کرد، مثلا برای ترساندن برخی از کشورهای منطقه. بعد انقلاب هم این قدرت امام (ره) بود که توانست با کار فرهنگی ارتش را دنبال خود بیاورد. به‌طوریکه وقتی به برخی از فرماندهان ما پیشنهاد می‌شد که بیایید بروید، خیلی از تیمسارها پاسخ می‌دادند پسر فاطمه آمده است، ما باید خدمت کنیم. در کودتای نقاب، فرمانده لشکر ۹۲ زرهی زندانی شد. ۳۵ نفر از بهترین خلبانان ارتش اعدام شدند و بخشی‌شان هم زندانی شدند. ۱۰،‌۱۲ نفر از فرماندهان کلاه‌سبزها اعدام شدند. کلاه‌سبزها در هر ارتشی عکس‌العمل سریع نظام هستند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
باز دلم یاد شما می‌کند یاد همان لطف و صفا می‌کند این دل بی کینه همیشه تو را بر سر سجاده دعا می‌کند گرچه درون دل ما جای توست باز دلم یاد شما می‌کند .http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 عبور از مرز | ۳ علیرضا لطف الله زادگان ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 ۲- صلح نه، آتش بس! نکته بسیار مهم در طول جنگ ایران و عراق این است که مجامع رسمی بین المللی و منطقه ای و دیگران (نظیر اتحادیه عرب ، سازمان کنفرانس اسلامی و ...) در پیشنهادهایی که برای صلح مطرح می کردند، نحوه آتش بس و حقوق دو طرف تعیین نمی شد، بلکه تأکید آنها تنها بر پذیرش آتش بس بود. برخی از این پیشنهادهای آتش بس در زمانی ارایه می شد که عراق قسمت های عمده ای از خاک ایران (در جنوب، خرمشهر و ...) و جبهه میانی ( قصرشیرین و ...) را در اشغال داشت و چنان چه ایران آتش بس را می پذیرفت، برتری های نظامی موجود به مثابه تضمین هایی بود برای عراق تا اراده سیاسی و سلطه جویانه خود را در خصوص ادعاهای ارضی بر ایران تحمیل کند که البته در آن زمان ایران پذیرش هر پیشنهادی را منوط به عقب نشینی کامل عراق کرده بود. پس از پیروزی ایران در عملیات بیت المقدس نیز هیچگاه پیشنهاد صلحی که دارای شرایط و مراحل اجرایی و تضمین بین المللی باشد، ارائه نشد، بلکه توصیه هایی برای آتش بس بود که ایران نمی پذیرفت زیرا چشم انداز بعد از پذیرش آتش بس نامعلوم بود و بستگی داشت به عواملی از قبیل: - خواست میانجیگران، - اوضاع بین المللی، - اقدامات کشورهای حامی عراق در مجامع مختلف و ... بنابراین ، نقش ایران در احقاق حقوق خود به عنوان طرف مذاکره و کشور مورد تجاوز قرار گرفته، در هرگونه مذاکرات صلح به حداقل می رسید. ۳- عملکرد شورای امنیت وی سپس در تشریح حاکم بودن این استراتژی در عملیات های گذشته ایران گفت: «براساس قسمت اول این استراتژی، ما با انجام عملیات های متعدد، با سرعت و موفقیت به هدف اول خود یعنی آزادسازی سرزمین های اشغالی دست یافته ایم، ولی با توجه به این که هنوز قسمت هایی از خاک ایران در اشغال عراق بوده و شهرها و روستاهای مرزی ما زیر آتش توپخانه آنان قرار دارد، بنابراین، امنیت کشور ما به طور کامل تأمین نیست و عملا جنگ ما تمام نشده و استراتژی نظامی ایران همچنان بر اساس همان استراتژی اولیه تداوم خواهد داشت. حدود دو، سه ماه پیش (حدود اردیبهشت سال ۱۳۶۱] هم زمان با طرح ریزی برای عملیات بیت المقدس، خدمت امام رسیدیم و گفتیم که به منظور تأمین کامل امنیت کشور و دفع متجاوز باید علاوه بر آزادسازی مناطق و شهرهای اشغالی ، به خاک عراق نیز وارد شویم و دشمن را تحت فشار قرار دهیم. ولی امام فرمودند: "نه، چه لزومی دارد؟" ولی وقتی ما دلایل خود را به امام ارایه دادیم و گفتیم که اگر ما بخواهیم از کشور دفاع بکنیم باید در جایی پدافند و دفاع کنیم که نیروهای ما هر روز نگران و مضطرب از حمله دشمن نباشند، امام فرمودند که اگر مطلب این طوری هست، خوب ، این یک حرف درستی است و ما برای دفاع باید تا آنجایی که اطمینان هست، پیش برویم و در این مسیر هم هر تعدادی بکشیم و هر تعدادی کشته شویم، هیچ مسأله ای نیست و این را خدا حکمش را داده و این مسأله‌ای نیست. اما نگرانی من برای این است که نکند شما در جایی بروید که به دفاع و پدافند ارتباطی نداشته باشد. اما اخیرا با عقب نشینی عراق و توطئه جدید صدام، امام مصر شدند به این که قبل از این که آمریکا و صدام دست و پای شان را جمع و جور کنند، شما باید حرف نهایی خودتان را در منطقه و دنیا بزنید." ꧁ حماسه جنوب ꧂ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 ○ فصل دیگری را آغاز می کنیم با خاطراتی جدید و متفاوت. فصلی عاشقانه از مهر مادر و تکلیف و این‌بار از یک سرباز وطن در ارتش و در فضایی متفاوت از خاطرات معمول. ● سید است و نامش حسین و لهجه شیرینش، یزدی. شوخ است و خوش بیان و دارای صفایی برگرفته از روزهای سخت اسارت. ○ به شماره همراهش، با واسطه ای دست پیدا می کنم و با او تماسی می گیرم تا کسب اجازه کنم جهت نشر خاطراتش. صدایش به میانسال‌ها می خورد ولی گرم است و صمیمی. می گوید هر آنچه صلاح است برای شناساندن جنگ و جبهه به نسل جوان ، انجام دهید. او را عزیز می شمرم و تورقی دیگر بر کتابش می زنم. کتابی که در کنار جبهه و جنگ، دلنگرانیش برای مادر قابل انکار نیست. و این همان است که راه‌برمان فرمودند از والدین و همسران غافل نباشید و از بزرگی کار آنان یاد کنید. ● امید است گزیده های این خاطرات به دل بنشیند، چون از دل برخاسته است. همراه باشید 🍂
🍂 (۱ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 فصل اول ته تغاری صفحه اول شناسنامه، تاریخ تولدم را سوم مرداد ۱۳۴۶ نشان می‌دهد. قبل از من، پدرم، سیدمحمد و مادرم، خديجه، صاحب شش فرزند شده بودند. هفتمی من بودم. چهار خواهر داشتم و دو برادر به نامهای سیدرضا و سیدعلی. خانه مان در محله «شیخداد» یزد بود؛ در محدوده خیابان انقلاب و بلوار نواب صفوی که حالا قدیمی به حساب می آید. پدرم به نیکی مشهور بود. هرکس وارد محله می شد و سراغ سید اذان گو را می گرفت، او را نشان می دادند. به او «آقا اذان گو » هم می‌گفتند. خانه مان نزدیک مسجدی بود که بر سر در آن نوشته شده بود، «مسجد کوفه، تأسیس ۴۵۰ هجری قمری. » از در خانه، چند قدم که بر می داشتیم، وارد مسجد می شدیم. از قدیم تا آنجایی که من در کودکی ام به یاد می آورم، صدای اذان پدرم در کوچه پس کوچه های محله شیخداد و اطراف آن می پیچید. خیلی از هم محلی ها در سال‌هایی که هنوز بلندگو در کار نبود و شهر خالی از این شلوغی، هیاهو و سروصدا بود، به صدای اذان پدرم خو گرفته بودند. خانه آقای محمود دهقان که فرزندش، احمد علی، در جنگ شهید شد، نزدیک خانه ما بود. او همیشه می گفت: «صدای پدرت خیلی رسا بود. صبح و ظهر و شب، اذانش را می شنیدم. از ۱۳۴۷ کارگر کارخانه ریسندگی و بافندگی جنوب شدم. بیشتر وقت ها در مسیر رفتن به محل کار یا برگشتن از آن، صدای اذان او از میدان باغ ملی شنیده می شد.» خیلی خوب می دانستم که فاصله میدان باغ ملی تا مسجد کوفه بیش از دو کیلومتر است. اذان گفتن پدرم تا چند سال قبل از تشدید بیماری اش ادامه داشت. سال پنجم دبستان، یکی از ساعت های انشا، معلم به ما گفت: «بچه ها! درباره این شعر، هر چه می دانید، بنویسید.» بعد از آن پای تخته سیاه رفت و نوشت: «دوست دارم گر که گل نیستم خاری نباشم باربردار کسان گر نیستم باری نباشم». از آن روز به بعد، این بیت شعر برای همیشه در ذهنم ماند. تلاش کردم روی پای خود بایستم و باری برای دیگران نباشم. مدرسه راهنمایی «طراز» که من در آن درس می خواندم، نزدیک چهارراه دولت آباد بود. با اوج گرفتن انقلاب، دانش آموزان می رفتند برای راهپیمایی. مدیر هم چاره ای نداشت که بر خلاف میل باطنی اش مدرسه را تعطیل کند. از همکلاسی هایم که در تظاهرات همراه هم بودیم، محمدصادق دهقان، محمدعلی شاکری و محمد حسین صابری را یادم هست که بعدها در جنگ شهید شدند. یک روز همراه رفقا در مدرسه درباره اسرا گفتگو می کردیم. از محمدعلی شاکری پرسیدم: می دانی اسیرها را چطوری کتک می زنند؟» محمد علی جواب داد: «عراقی ها یک جور شلاق های مکانیکی درست کرده اند که مثلا روی صد ضربه تنظیم می کنند، اسیر را می خوابانند و به همین تعداد شلاق می زنند.» گفتم: «اینکه خیلی وحشتناک است! چطوری طاقت می آورند؟ » گفت: «خدا به آنها صبر و طاقت داده که بتوانند تحمل کنند.» در حقیقت او در عالم خیال خودش این طور تصور کرده بود و برای من توضیح می‌داد. ارتباط من با مسجد کوفه که در چند قدمی خانه مان بود در دوره راهنمایی، بهتر و بیشتر شد. درست است که بابا، به خاطر بیماری، کمتر به مسجد می رفت و حتی توان اذان گفتن هم نداشت، اما مادرم اعتقاد زیادی به نماز اول وقت داشت و سه وقت در مسجد حاضر می شد. حضور او باعث شد که به قولی من هم بیش از پیش مسجدی بار بیایم و در جلسات سخنرانی حاضر باشم. هرجا او حاضر می شد، توصیه می کرد من هم بروم، اطاعت می کردم. تعطیلات عید ۱۳۵۹، به یکباره حال پدر وخیم شد. بلافاصله او را به بیمارستان فرخی رساندند و همانجا تحت مراقبت بود. روز سیزده فروردین، داخل کوچه مشغول بازی با بچه ها بودم. به ناگاه یکی از آنها با صدای بلند خطاب به من گفت: «نگاه کنید! باباش مرده و او داره بازی می کنه!» توپ را رها کردم و سراسیمه به طرف خانه دویدم. همسایه ها جلوی در تجمع کرده بودند. به آنها نگاه کردم. همه با حالت خاصی نگاهم می کردند. بین‌شان پچ پچ و نجوا بود؛ تا اینکه مادرم از بیمارستان رسید. همین که مرا دید با صدای بلند شیون کرد، گریه اش بلند شد و گفت: «حسین آقا! بابا مرد. یتیم شدیم مادر!» من هم حال خودم را نفهمیدم. دست و پایم سست شد و روی زمین ولو شدم. این روز به عنوان یکی از بدترین روزها در دفتر زندگی ام ثبت شد. از آن به بعد بود که حضور مادر را در لحظه لحظه زندگی ام لمس کردم و سیدرضا نقشی بیش از یک برادر بزرگ تر برایم ایفا کرد. بعد از فوت بابا، وضعیت معیشتی کمی دشوار شد. هنوز چهار فرزند در خانه پدری بودیم و خرجی مان کفاف نمی داد. مادر شغلی خانگی برای خودش راه انداخت تا کمک خرجمان باشد؛ درست کردن روشوریا سفید آب، مواد اولیه اش یک گل سفیدی بود که با پیه و چربی و نخاع گوسفند مخلوط می شد و به صورت خمیر در می آمد. بعد به صورت گلوله های گرد در می آوردیم. برای این که شکیل هم
باشد با قرقره، چند تا خط و دایره وسط آن زده می شد تا شکل یک گل روی سفید آب نقش ببندد. من شدم کمک کار مادر در درست کردن روشور. پدر که رفت، تابستان ها می رفتم بنایی تا پول توجیبی ام در بیاید. دوست نداشتم از مادر پول بخواهم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه ما در زندگی نیاز به هجرت داریم. فرقی نمی‌کنه هجرتی اندرونی باشه یا بیرونی و مکانی. چشم را از گذشته برداشته و تمرکز به راه پیش رو داشته باش . از زمان یک وام دو روزه بگیر تا در موقعیت بهتری قرار بگیری .. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 زندگی در جزایر مجنون http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عقب عقب می رویم از خاطرات طنز حاج صادق آهنگران ⊰•┈┈┈┈┈⊰• در کشور ما هر برنامه ای که عمومی شده و در سطح کشور فراگیر می شود داستانهای طنزی هم درباره ی آن پرداخته و در سطح جامعه منتشر می گردد. نوحه هایی هم که من می خواندم از این قاعده مستثنی نبود و برای بعضی از نوحه ها شعرهای طنزی هم ساخته می شد مثلاً برای نوحه بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت                  از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت شعر طنزی با این کیفیت ساخته بودند: بهر آزادی شوش از مولوی باید گذشت                 از کنار  دکه احمد یخی باید گذشت و نمونه هایی از این قبیل حتی این شوخی ها به جبهه ها هم رسیده بود. مثلاً هر وقت در عملیاتی عدم الفتح و عقب نشینی داشتیم وقتی کمی جلو می رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است بعضی از رزمندگان که در آن شرایط روحیه خوبی داشتند و شوخ بودند به محض اینکه مرا می دیدند می خواندند: ..به کربلا می رویم عقب عقب می رویم که این طنز مربوط می شد به نوحه سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم. •••• کانال حماسه جنوب، خاطرات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات امیر سیدتراب ذاکری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ما نباید توقع‌مان از ارتش در ۵۹/۶/۳۱ همان توقعی باشد که از ارتش قبل انقلاب داشتیم. توقع‌ها در حد یک ارتش با صلابت بود، اما در واقع روحیه ارتش کاملا تخریب شده بود. به روایتی ۱۲ هزارنفر و به روایت دیگری ۱۷ هزارنفر بعد از انقلاب از ارتش رفتند، تصفیه شدند، کشته شدند و یا زندانی شدند و یا درخواست کردند به ژاندارمری بروند. بعد از انقلاب گفته بودند هرکس،‌ هرجا بخواهد می‌تواند منتقل شود. لشکر ۹۲ زرهی که یکی از مدافعان خوزستان بود، ۵۰ درصد استعداد سازمانی‌اش را از دست داده بود. مثلا یک تانک چهارتا خدمه دارد. حتی اگر یک نفر هم نباشد، تانک نمی‌تواند حرکت کند. اما مردم خوزستان از این لشکر توقع داشتند در حد تابلوی زیبایش عمل کند. در حالیکه ما درخشش را از آن گرفته بودیم. مسئول اطلاعات جبهه‌های جنوب، آمادگی لشکر ۹۲ زرهی را خوب توصیف کرد و گفت: با همه مشکلاتی که پیش روی ما بود، باز در ۵۹/۱/۲۶ لشکر ۹۲ رفت در خط مستقر شد. تا ۱۴ شهریور که دوباره به پادگان بازگشتند و گفتند خطری از سوی عراق ما را تهدید نمی‌کند و بگویید لشکر بازگردد. من خودم حدود یک ماه پیش رفتم اهواز و دفتر روزانه سال ۵۶ را خواستم تا برایم بیاورند. این دفتر بیلان کار روزانه است. هرآنچه ما گفته بودیم و گزارش داده بودیم، در دفتر بود. کامل در آنجا آمده بود که کدام گردان‌های عراق کی آمدند و کجا مستقر شدند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 عبور از مرز | ۴ علیرضا لطف الله زادگان ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅در توضیح دلایل و عوامل و چگونگی اتخاذ تصمیم سیاست تعقیب متجاوز، علاوه بر آن چه ذکر شد می توان به محورهای زیر اشاره کرد: ۱- بی اعتنایی به شرایط و حقوق جمهوری اسلامی شناسایی و تنبیه متجاوز، پرداخت غرامت، عقب نشینی از مناطق اشغالی ، از اصلی ترین شرایط اعلام شده ایران برای پایان دادن به جنگ بود. البته به رسمیت شناخته شدن حاکمیت ارضی در قلمرو جغرافیایی نیز اگر چه با این شرایط اعلام نشده بود، به یقین موردنظر مسؤولان جمهوری اسلامی بوده است. "شناسایی متجاوز" تا زمان شروع عملیات رمضان در سازمانهای بین المللی از جمله شورای امنیت مورد توجه قرار نگرفته بود. هر چند رسانه های همگانی و برخی شخصیت های سیاسی از صدام به عنوان آغازگر جنگ و متجاوز به خاک جمهوری اسلامی ایران نام می بردند ولی هیچ یک از این نوشته ها و گفته ها تضمین های لازم را برای تعیین و تنبیه متجاوز نداشت. وانگهی عراق هم چنان بر حاکمیت خود بر بخشی از محدوده جغرافیایی جمهوری اسلامی ایران پا می فشرد. صدام حسین که در آغاز تجاوز قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را بی اعتبار دانسته و در برابر دوربین های تلویزیون آن را دریده بود، هم چنان از پذیرش آن خودداری می کرد (گفته های صدام مبنی بر حاکمیت عراق بر اروندرود و ...) و بدیهی است که ترک مخاصمه در حالی که دشمن بر ادعاهای ارضی خود اصرار دارد، به معنی پذیرش این ادعاها است و این باستم شکنی و عزت مندی جمهوری اسلامی ایران منافات دارد، آن هم در هنگامی که مسیر پیروزمندانه ای را در میدان های نبرد می پیمود. ۲- صلح نه، آتش بس! نکته بسیار مهم در طول جنگ ایران و عراق این است که مجامع رسمی بین المللی و منطقه ای و دیگران (نظیر اتحادیه عرب ، سازمان کنفرانس اسلامی و ...) در پیشنهادهایی که برای صلح مطرح می گردند، نحوه آتش بس و حقوق دو طرف تعیین نمی شد، بلکه تأکید آنها تنها بر پذیرش آتش بس بود. برخی از این پیشنهادهای آتش بس در زمانی ارایه می شد که عراق قسمت های عمده ای از خاک ایران در جنوب خرمشهر و ...) و جبهه میانی ( قصرشیرین و ...) را در اشغال داشت و چنان‌چه ایران آتش بس را می پذیرفت، برتری های نظامی موجود به مثابه تضمین هایی بود برای عراق تا اراده سیاسی و سلطه جویانه خود را در خصوص ادعاهای ارضی بر ایران تحمیل کند که البته در آن زمان ایران پذیرش هر پیشنهادی را منوط به عقب نشینی کامل عراق کرده بود. ꧁ حماسه جنوب ꧂ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ جنگ شروع شد. ولوله ای در جامعه افتاد و همه چیز تحت تأثیر قرار گرفت. تازه می خواستم سال سوم راهنمایی را شروع کنم. با بیشتر بچه ها تصمیم گرفتیم هر طور شده به جبهه ها کمک کنیم. بعضی ها که سن و سالشان قد می داد، تصمیم گرفتند خودشان بروند. جلال بندگار یکی از هم مدرسه ای ها بود که سال سوم راهنمایی در یکی از زنگ های تفریح آمد و از بچه ها خداحافظی کرد. بعد از آن او را ندیدیم تا خبر شهادتش را آوردند. هروقت فکر رفتن به جبهه سراغم می آمد، تنهایی مادرم و علاقه شدید او به من یک مانع بزرگ بود. عباس سعادت پور رئیس وقت شورای محل ما بود. همسایه بودیم و مرا می شناخت. بعضی وقت ها خبرم می کرد. نفت، گوشت، حبوبات و بعضی کالای اساسی دیگر را می بردیم درب خانه رزمنده هایی که جبهه بودند. همین آقای سعادت پور دکان کفاشی هم داشت. پوتین های رزمندگان را می آوردند که تعمیر کند. بازهم دنبالم می آمد که: «سید! بیا برویم. پوتین آورده اند. شما تفکیک کن، من هم تعمیر!» ولی هیچ کدام از این کارها، جای حضور در جبهه را نمی گرفت. ••••• 🔅 فصل دوم: بازی سرنوشت پاییز ۱۳۶۵، موقع رفتن به سربازی رسید. قد و قواره ام کوتاه بود. جثه ریزی داشتم و لاغراندام بودم. شرایط جسمی ام برای این کار خیلی مناسب نبود. از طرفی دور شدن از خانه حتما دلتنگی ها و بی قراری های مادر را به همراه داشت. امکان پیگیری و گرفتن معافیت وجود داشت، چون بابا فوت کرده بود و من تنها همدم تنهایی های مادرم بودم. بین دوراهی رفتن یا نرفتن گیر کردم. با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم، دیدم فعلا بهترین راه برای رسیدن به جبهه، خدمت سربازی است. شش برگ را گرفتم و کارهای اعزام را انجام دادم. یک شب مادر را هم از رفتنم باخبر کردم. اول مخالفت کرد. شاید دوست داشت از زبان من بشنود که نمی روم یا اعزام را عقب می اندازم. برایش توضیح دادم: «سربازی اجبار است مادرم. باید بروم. چاره دیگری نیست. نگران من هم نباش. یکی، دو ماه اول آموزشی است. چشم به هم بزنی مرخصی داده اند و برگشته ام پیش شما.» با بی میلی قبول کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. رویش را از من گرداند تا گریه اش را نبینم. خوب می دانستم که از این به بعد، خلوتش پر از این اشک ریختن هاست. چون دیپلم داشتم، برای آموزشی، اسمم درآمده بود پادگان ۶ تهران در منطقه لویزان. وسایلم را جمع کردم. سرم را تراشیدم و شکل و شمایلم شد مثل سربازها. روز رفتن رسید. مادر با کلی سلام و صلوات و دعا بدرقه ام کرد. اسپند مفصلی هم دود کرده بود که چشم هیچ حسودی طاقت نمی آورد! نمیدانم ته دلش چه خبر بود، ولی ظاهرش آرام نشان می داد. خواهرها و برادرها هم آمده بودند تا برادر کوچکشان را راهی سربازی کنند. خداحافظی کردم و آمدم هنگ ژاندارمری یزد که نزدیک فلکه ابوذر بود. از آنجا نشستیم توی اتوبوس و به سمت تهران حرکت کردیم. هفدهم مهر ۱۳۶۵، دوره آموزشی سربازی برای من و جمع هم خدمتی ها شروع شد. معمولا افرادی که قدشان بلند یا کوتاه بود توی چشم می زدند. من جزء دسته دوم بودم. مسئول آموزش ما با درجه سروانی، اهل لرستان بود. در یکی از اولین روزها، در جمع سربازان پرسید: «کی بلده فرق اذان و اقامه رو توضیح بده؟ » دستم را بلند کردم و اجازه گرفتم، بعد با صدای بلند و لهجه یزدی جواب را گفتم. جناب سروان تبسمی تحویلم داد: «آفرین! چه لهجه زیبایی!» روزها سپری می شد. کم کم سیدحسین سالاری، بین بچه های دیگر و مربی ها شاخص می شد؛ به خاطر لهجه یزدی اش و آن قدو قواره کوتاه و ریزه میزه. فضا در پادگان آموزشی برای شوخی و خنده هم مساعد بود. به خصوص وقتی از آموزش های سخت تاکتیک بر می‌گشتیم و سخت گیری ها و تلخی های مربی را دیده بودیم، جان می داد برای خوشحال کردن بقیه. من هم کلا آدم شوخ و خوش خنده‌ای بودم و آنجا فرصتی بود که استعدادم را بروز دهم. روز اول بچه ها را دور خودم جمع کردم و گفتم: «امشو مُخام بیبینِم کی بَچَه ننه هَه و گریه مُکُنه.» یکی از مشکلاتی که سراغ خیلی از سربازها می آمد، دلتنگی بود. خوشبختانه خودم هر وقت که مرخصی می دادند، حتی اگر کوتاه مدت بود، می رفتم خانه فامیل ها. این کار باعث می شد فکر خانه و دلتنگی، کمتر آزارم بدهد. در مدت سه ماه آموزشی، چندباری مادر برای دیدن من از یزد آمد تهران. هم مرا میدید، هم خواهرها، دامادها و بقیه فامیل. یک تیر بود و چند نشان. روزهای اول آموزشی یک افسر آمد گروهان ما. از جلونظام و خبردار دادند. گوش به فرمان ایستادیم. منتظر بودیم صحبت کند. برایمان مهم بود که چطور مربی ای است. همین که شروع کرد گفت: «رزمنده چطوری؟» جواب دادیم: «خیلی خوب!» برخورد اولش خوب بود و خوش برخورد نشان داد. در دلمان خدا را شکر کردیم. دقایقی بعد اولین دستور را صادر
کرد: «بشمارسه! برو دست بزن به میله پرچم و برگرد!» بی معطلی رفتیم و برگشتیم. گفت: «خیلی شل بود. دوباره.» و این رفت و برگشت ها چندین بار دیگر تکرار شد. روز اول زهر چشم خوبی گرفت. همه مواظب بودند که گریه نکنند و بچه ننه معرفی نشوند. روز دوم همان مربی آمد: «شماها باید مثل شیر تو دل دشمن بغريد. اگر نفس کم بیارید، واقعیت این است که نمی مانید تا جبران کنید. باید بدنتان ساخته بشود.» از آن به بعد، به جای قدم آهسته رفتن و نظام جمع کار کردن، تكليف‌های سختی به ما داده می شد. ورزش‌های رزمی، دفاع شخصی، آموزش های شبیه تکاوری، میدان موانع و چیزهایی از این قبيل. مربی می گفت: «غلت بزنید!» این قدر این کار را ادامه می دادیم که سرمان شروع می کرد به دور زدن. خیلی ها بالا می آوردند. به خودمان می‌گفتیم: «کاش متوقف می شد!»، اما دوباره غلت زدن روی موادی که از دل و روده ها بیرون ریخته بود، ادامه داشت. از بوی ترش شدگی حالمان دگرگون می شد. استدلال مربی این بود که باید به این شرایط عادت کنیم. خیلی کلافه شده بودیم. روز ششم یا هفتم سرگرد مظاهرى آمد و خطاب به مربی ما گفت: شما نمی دانی نباید این کارها را با سرباز انجام بدهند؟! ممکن است فرار کنند!» مربی گفت: «چشم قربان!» خوشحال شدیم که فرمانده ما را نجات داد. بعد از رفتن او، مربی رو به ما کرد و گفت: «فهمیدید فرمانده چی گفت؟ » همه سکوت کردیم. ادامه داد: «می گوید که سرباز فرار می‌کند. آیا سرباز امام زمان (عج) فرار می کند؟ » همه باهم جواب دادیم: «نخير قربان!» با این جواب ما، روزهای سخت باز هم ادامه پیدا کرد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂