eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۷ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ آبی که نیاز داشتیم را داخل دو سطل می ریختند. از دو سطل باقی مانده یکی مخصوص چای بود و هفتمی از صبح تا شب در اختیار کسانی بود که قضای حاجت می کردند. در نهایت آن شب هم خواب، پایان بخش همه ماجراها بود. من اینجا در تکریت ۱۱ شب ها را به صبح و صبح ها را به شب می رساندم. از آن طرف خانواده من در تکاپوی یافتن اثری یا خبری بودند که نگرانی خوره‌مانندشان را کم کند، به خصوص مادرم که هر دقیقه یا شاید هر ثانیه به او می اندیشیدم. همه آنچه از تلاش ها و نگرانی های خانواده ام می گویم، ماجراهایی است که بعد از آمدنم خودشان گفته اند. مادرم، خدیجه، حدیث سوزوگداز و جستجو برای من را این طور به زبان آورد: «در آن شرایط و حال و روز بد من، هرکس که می توانست کوچک ترین خبری از پسرم بدهد، برایم اهمیت داشت. فرقی نمی کرد که فالگیر و رمال باشد یا شخصی دیگر. یکی از دخترهایم، نشانی یک خانم کف بین به نام «مروارید» را به من داده بود. روزی همراه دختر دیگرم، بی بی سکینه، یک ماشین کرایه کردیم و خود را به منزل مروارید رساندیم. آنجا به او گفتم: «مدتی است که پسرم، حسین آقا به جبهه رفته و خبری از او نداریم. هر کار از دستت بر می آید، انجام بده!» او زیرلب چیزهایی خواند و بعد از من خواست که دستم را جلو بیاورم و باز کنم. کف دستم را خوب دید و مدتی سکوت کرد. حال خودم را نمی فهمیدم. بی صبرانه منتظر بودم ببینم چه می گوید. قلبم داشت از سینه کنده می شد. طولی نکشید که گفت: «اوخ! اوخ! اوخ! این که تیر خورده و بردنش عراق.» و بعد با دست به ران پای راست خودش اشاره کرد و ادامه داد اینجا. خورده اینجای پاش.» با چشمانی پر از اشک و حالتی مضطرب پرسیدم: «مروارید خانم! بگو به من زنده است یا نه؟» نگاهی به من کرد و با اطمینان خاصی گفت: «بله! خیالت راحت باشه. بچه ات زنده است.» نفس راحتی کشیدم. نمیدانم چرا حرف هایش باورم شد. از او تشکر مفصلی کردم که با کارش به من دلگرمی داده بود. مزدش را دادم و با خوشحالی بیرون آمدم. چند روزی گذشت. دوباره دلشوره و نگرانی به سراغم آمد. برای بار دوم خود را به مروارید رساندم. مثل دفعه اول کف دستم را دید و همان جوابها را تکرار کرد. از آن روز به بعد تا آزادشدن پسرم، گاهی که مقداری پول دستم می رسید، پیش مروارید می رفتم. او که خبر زنده بودن حسین آقای من را می داد، آرام می شدم. جالب تر از همه چیز این بود که وقتی سید حسین آزاد شد و برگشت، مرواریدخانم بدون اینکه قبلا آدرسی به او داده باشم به خانه ما آمد و پسرم را که بارها از او گفته بود، از نزدیک دید. انگار نگرانی من، مروارید را هم دلواپس کرده بود. البته این خانم هر بار قبل از آمدن ما، توصیه می کرد که سوره های خاصی از قرآن را در خانه بخوانیم و بعد به او مراجعه کنیم تا بتواند کارش را درست انجام دهد. شهر یزد جاهای زیارتی زیادی دارد که یکی از آنها «امامزاده شنبه » در نزدیکی مسجد جامع است. با بی بی خدیجه که در همسایگی ما بود، می رفتیم و آداب زیارتی این مکان را به جا می آوردیم؛ به این نیت که فرزندم سالم باشد... شاید هم یکی پیدا شود و خبر تازه ای به دستم برساند. یک بار بی بی خدیجه گفت: «موقع اذان صبح برو و هفت مرتبه درب مسجد محل را بزن. شنیده ام که این کار اثرات خوبی دارد.» گفتم: آن موقع هوا تاریک است. می ترسم بروم.» با اطمینان و محکم گفت: اصلا غصه نخور! خودم می روم.» از خانه ما در محله شیخداد تا امامزاده جعفر یزد حدود یک کیلومتر و نیم فاصله است. برایم عادت شده بود که هر روز این مسیر را پیاده بروم، زیارت بخوانم و دعا کنم پسرم زنده باشد و برگردد. همسایه ما، عباس سعادت پور، در پاساژ حضرتی و تقریبا روبه روی امامزاده مغازه کفاشی داشت. او از آمدن و رفتنم باخبر بود. یک بار از من پرسید: حاج خانم! خسته نمی شوی هر روز پیاده می آیی امامزاده؟ گفتم: «چرا خسته بشوم؟! در خانه که کاری ندارم. می آیم اینجا نکند آقا عنایتی کند و سیدحسین پیدایشود) از بس این در و آن در می زدم و بی تاب بودم، همه اهالی محله شیخداد و به خصوص همسایه ها را نگران کرده بودم. بعضی هاشان خواب می دیدند. فردای آن شب، می آمدند و تعریف می کردند. تعبیر شان امیدوارکننده بود، ولی نمی توانست مرا آرام کند. بی بی زهرا، دختر خودم، در خواب دیده بود که عموی مرحومش از مسجد بیرون می آید. خطاب به او گفته بود: «عموإحسین آقای ما را ندیدی؟ گم شده.» عموی سید حسین سه علامت و نشانه داده و به طرف آسمان رفته بود. وقتی خوابش را برایم گفت، تعبیرش را این دانستم که سه روز یا سه ماه که شد، پسرم بر می گردد. یک شب دیگر، همسر مرحومم به خواب بی بی زهرا آمده و گفته بود: «بابااحسین آقا پا ندارد.) حسین ابویی دامادم بود. او و خانواده اش آن زمان در تهران سکونت داشتند. ده روز بعد از رفتن سید حسین و بی خبری ما، د
خترم خوابی می بیند و می گوید احتمالا حسین آقا مفقود شده است. نذر کرده بود که در اولین فرصت با شوهرش از منزلشان در خیابان نواب صفوی، مسیر بیست کیلومتری تا امامزاده شاه عبدالعظیم را پای پیاده بروند. یک روز هم نذرشان را با پیاده روی پنج ساعته ادا کرده بودند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220104-WA0011.opus
674.4K
🍂 قسمت پنجم 🔻خاطرات صوتی برادر آزاده جمشید عباس دشتی نشر فقط با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گزیده ای از «ستاد گردان» خاطرات محسن پویا •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• بخشی از کتاب: از طرف لشکر اعلام شده‌بود که الزام است برای مقدّمات عملیّات به مقرّ لشکر ۷۷ خراسان برویم. افرادی که در این جلسه باید حضور پیدامی‌کردند، فرماندۀ لشکر، فرماندۀ محورها و کادر گردانهای لشکر۷ ولیعصر (عج) بودند. روز جلسه، با ظاهری کاملا ً بسیجی رفته‌بودیم. بعضی از نیروهایی که همراه ما بودند، هنوز رِبِن به پا داشتند. شش نفری سوارِ لنکروز شدیم و به محلّ جلسه رفتیم. فرماندهان ارتش هم، با وسیله و رانندۀ مخصوص، آمده‌بودند. درِ ورودی پایگاه فرماندهیِ لشکر۷۷، دژبان ایستاده‌بود. وقتی وارد شدیم و وضعیّت سادۀ ما را دیدند، پرسیدند: چه کار دارید؟ گفتیم که برای جلسه آمده‌ایم. برای آنها سخت بود که با این شمایل، ما را راه بدهند. بالأخره هماهنگ شد و به داخل رفتیم. سایت لشکر۷۷ بسیار بزرگ بود. بعد از وارد شدن به سایت، ما را به سولۀ بزرگی هدایت کردند. فرماندهان گردانهای ارتش، به صورت خیلی آنکاردشده، نشسته‌بودند. کلاه‌های نظامی، خیلی رسمی جلویشان قرار داده‌شده‌بود و با یک سبک خشک نظامی، در این سوله، منتظر شروع جلسه بودند. ما هم وارد سوله شدیم و در یک طرف سالن نشستیم. آن طرف، نظامی‌های درجه‌دار بسیار قدیمی ارتش، این طرف هم، مایی که اصلا ً تجربۀ جنگِ کالسیک را نداشتیم و هر چه بود، همین بود که از اوّل جنگ داشتیم.... •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
بستن... یعنی... دیگر دلت ... بندِ این و آن نباشد... آن را محکم گره بزن... و خود را وقفِ... صاحبِ نامش کن ... وقفِ حضرت زهرا (س) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روند انجام کربلای ۴ و ۵ قسمت دوم 🔅 سرداران غلامپور، نائینی و ایزدی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅آقای هاشمی در ابتدا فکر کرد شوخی می‌کنیم 🔻نقش عملیات والفجر ۸ در انجام عملیات‌ کربلای ۴ در سال ۱۳۶۵ چه بود؟ غلام‌پور: بعد از عملیات بدر که عملیات ناموفق بود، یک سردرگمی در ادامه جنگ پیش آمد و اتفاقاتی آنجا افتاد. خوشبختانه با پیامی که امام (ره) برای فرماندهان فرستادند،‌ باعث شد فضا و شرایط عوض شود و مجددا فرماندهان به تلاش بیفتند که عملیاتی را برای تعیین تکلیف انجام دهند. بر همین اساس، جلسات فشرده‌ای در اردیبهشت و خرداد ماه سال ۱۳۶۵ برای فرماندهان گذاشته شد. البته این جلسات منحصراً برای سپاه بود و ۲-۳ تا فرمانده قرارگاه با تقسیم‌بندی فرمانده لشکرها مأموریت پیدا کردند که از پیرانشهر تا جنوبی‌ترین نقطه دهانه اروند و مناطقی که قابلیت انجام دادن عملیات‌های آینده را دارد، بررسی کنند. ما رفتیم و شرایط را بررسی کردیم. فکر می‌کنم ۱۵ طرح را از مرز مشترک ایران و عراق همراه با محاسن و معایب عملیات‌ها در آوردیم و در نهایت به سه عملیات رسیدیم. البته عملیات‌هایی که مربوط به جبهه میانی و شمال غرب می‌شدند، رد شدند. سه طرح ادامه عملیات در هور، شلمچه یا فاو که در نهایت درباره عملیات در فاو به قطعیت رسیدیم. در مرحله بعد باید آن را به تأیید فرمانده کل می‌رساندیم تا عملیات انجام دهیم. به همین خاطر با ۶ نفر از فرماندهان به تهران رفتیم و به اتفاق آقا محسن رضایی جلسه‌ای با آقای هاشمی گذاشتیم و طرح موضوع کردیم که می‌خواهیم در فاو، عملیات کنیم. ابتدا آقای هاشمی نپذیرفت و موضوع را شوخی تلقی کرد. 🔻شما هم در آن جلسه بودید؟ غلام‌پور: بله بودم. آقای هاشمی گفت: شما پاسدارها هم سیاسی شدید! نمی‌توانید جنگ را ادامه بدهید و می‌خواهید توپ را در زمین من بیندازید. پیشنهادی می‌کنید که من بگویم نه! بعد بروید به امام بگویید که ما می‌خواهیم عملیات کنیم و آقای هاشمی نمی‌گذارد. ما اینجا خیلی بهمان برخورد. در اینجا آقا محسن کلی قسم و آیه آورد که چهار ماه است کار مطالعاتی درباره عملیات انجام شده است. وقتی آقای هاشمی اصرار ما را دید و متوجه شد، کوتاه آمد و گفت: خب! توضیحی به ما بدهید. در آنجا توضیحاتی جزیی‌‌تر به او دادیم. بعد گفت: اگر شما این کار را انجام دهید خیلی کار بزرگی کرده‌اید. پس اگر این کار انجام شود،‌ من هم قول می‌دهم جنگ را تمام کنم. عین واژه اش همین بود. بعد ادامه داد: با توضیحاتی که به من دادید تا حدی متقاعد شدم، اما چون من نظامی نیستم، باید از نظر نظامی هم قانع شوم. گفتیم: چطوری؟ گفت: جلسه‌ای در دزفول دارم. در آنجا فرماندهان ارتش را هم دعوت می‌کنم. آن‌ها را هم متقاعد کنید. در آن جلسه توضیحاتی برای فرماندهان ارتش داده شد و در نهایت، طرح عملیات کربلای ۴ به تصویب رسید. ۷۶ شبانه‌روز برای مدیریت عملیات تهاجمی زمان برد و توانستیم منطقه را تعیین کنیم و به مرحله‌ای رسیدیم که به اصطلاح می‌گفتند عراقی‌ها سیم خاردار پهن کردند و شروع به کار پدافندی کردند. ┄┅┅❀❀┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۸ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ [بعد از آزادی مادرم‌ می گفت:] پسر بزرگم، سیدرضا، هرجا کوچک ترین روزنه امیدی پیدا می شد، خود را می رساند تا نشانی از برادر بیابد. او می گفت: «حاضرم عکس داداشم را بردارم و پیاده تا عراق بروم تا پیدایش کنم.» بعد از آمدن جعفر شاکر به منزل ما، تنها سرنخی که داشتیم آقای اللهیاری بود. سیدرضا، حسین ابویی و میرزا محمد ابویی عازم شمال و قائم شهر شدند. منوچهر اللهیاری، به هیچ وجه حاضر نشده بود که با آنها روبه رو شود. تنها بابایش جلوی در خانه آمده و گفته بود پسرم هیچ خبری از سالاری ندارد. امیدوار بودم که آنها دست پر از شمال بازگردند، ولی این گونه نشد. بعد از اللهیاری، سراغ یکی از سربازهای یزدی ساکن در خیابان مهدی یزد، رفتند تا مگر خبری بدهد که او هم حرفی برای گفتن نداشت. داماد و دخترم به مؤسسه مفقودین و اسرای جنگ هم مراجعه کردند. آنجا فیلم های ویدئویی مربوط به شهدای مفقودین و اسرای ایرانی در مناطق درگیری و عملیات ها را که توسط عراقی ها ضبط شده بود، برای خانواده ها پخش می کردند، ولی سید حسین من داخل هیچ کدام از این فیلم ها مشاهده نشد. این تلاش ها که به نتیجه مطلوب نرسید، حالم بدتر شد. بعضی شب ها روی پشت بام خانه می رفتم، به آسمان نگاه می کردم و با صدای نسبتا بلند و بغض آلود، سید حسین را صدا می زدم: «حسین آقا! الهی قربونت شم . کجایی مادر؟ خدا! خودت پسرم را هرجا که هست، حفظش کن. به تو سپردمش! » در نهایت می زدم زیر گریه و چند دقیقه ای همان جا می نشستم و اشک می ریختم. سبک که می‌شدم، راه پایین را در پیش می گرفتم. ساک وسایل پسرم را هم سنگرش برایم آورده بود. در مدتی که نبود جرأت کشیدن زیپ و باز کردن آن را نداشتم. جلوی چشمم گذاشته بودم تا هرروز نگاهش کنم. می دیدم و گریه می کردم. دست خودم نبود. تصمیم گرفتم تا زمانی که نیامده است، آن را باز نکنم. دستان سیدحسین باید در ساکش را باز می کرد. این قدر گریه و زاری را ادامه دادم که یک روز پسرخاله سید حسین آمد و ساک را داخل زیر زمین برد تا از جلوی چشم من دور باشد. تصور می کرد با این کار بی تابی ام کمتر می شود. در محله شیخداد، مادر یکی دیگر از رزمنده ها به نام «آخوند عطار»، مثل من چشم انتظار و بی خبر از فرزندش بود. بر اساس خواب دیگری که دخترم، بی بی زهرا دیده بود، قرار گذاشتیم به مدت چهل روز متوالی برویم امامزاده سیدصحرا. با شور و حالی که داشتیم، پیاده راه می افتادیم. اذان صبح در امامزاده بودیم. آنجا دعا و زیارت می خواندیم، طلب حاجت می کردیم و دوباره برمی گشتیم. بر اساس اعتقاداتی که داشتیم و آن زمان در بین مردم هم رواج داشت، کارهای خاصی انجام می دادیم، مثلا اینکه دعا بخوانیم و بعد هفت عدد سنگریزه برداریم و در کناری بگذاریم تا حاجت روا شویم. یک روز، بعد از خواندن دعا، سنگ ریزه ها را گذاشتم و رفتم. فردا صبح که آمدم و آنها را شمردم، شش عدد بیشتر نبود. با خودم گفتم: «خدا! یکی از سنگها نیست. این یعنی یکی گم شده، یعنی بچه ام مفقود شده.» اینها را مرتب تکرار کردم. بغض گلویم را گرفت و صدای هق هق ام بلند شد. این اتفاق را نشانه ای دانستم و پیش خودم گفتم به احتمال زیاد حسین آقای من زنده است. به هر ترتیب، این چله را تمام کردیم به این نیت که فرزند من و آخوندعطار زنده باشند و پیش خودمان برگردند. در مدت دوری از سید حسین، خواب های خوبی می دیدم. یک بار، دست پسرم در دست امام خمینی (ره) بود و بار دیگر علم حضرت ابوالفضل(ع) در دستش. بارها پیش یک پیرمرد به نام «شیخ بوشهری» در خیابان قیام یزد رفتم. او برایم استخاره می‌گرفت و هربارمی گفت: «مادر! استخاره ات خوب است.» یک هفته نمی گذشت که دوباره می رفتم و او تکرار می کرد: «استخاره ات خوب است.» دختر بزرگم، بی بی رباب، پیش یک نفر رفته بود تا برایش کتاب باز کند. جواب شنیده بود: «نفری که به دنبالش هستید، حی است، یعنی زنده است.» از آن به بعد، هر هفته دخترم این کار را تکرار می کرد تا حی بودن برادرش را بشنود و کمی آرام شود. مدتی که از بی خبری ما گذشت، بعضی ها می گفتند به احتمال زیاد سید حسین شهید شده است. طاقت حرف هایشان را نداشتم. هرکس حرفی می زد که امیدم را از برگشت پسرم کم می کرد، با ناراحتی و تندی جوابش را می دادم و از خودم و خانه ام دور می کردم تا جرأت تکرار حرف هایش را نداشته باشد. سیدرضا خواسته بود که برای برادرش سالگرد بگیرد، حتی پارچه او را هم نوشته بود. پارچه ای که هرگز روی دیوار نصب نشد، چون می دانستند که من اجازه چنین کاری را نخواهم داد. روزهایی بود که مصاحبه بعضی از اسرا از رادیو عراق پخش می شد. همه خانواده ساکت و سراپاگوش، دور آن می نشستیم تا شاید خبری یا اثری از سید حسین به دست بیاید. اصلا در مدتی که فرزندم نبود، راديو ، اجر و قرب زیادی برای ما داشت. اسامی خیلی از اسرا
با صدای خودشان گفته می شد. خیلی ها بودند که شماره تلفن می دادند تا هرکس صدایشان را می شنود، خبر زنده بودن و اسارتشان را به خانواده شان بدهد، اما دریغ از یک خبر که از حسین آقای من باشد. در این مدت که نبود، معنای مردن و زنده شدن را به خوبی فهمیدم.» . 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
n75761.mp3
2.14M
🚩 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران ای مونس جانم علی من زار و دلگیرم امشب که می میرم ۱۳۶۱ - اهواز http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 *غربت جنگ* در تحلیل‌های روشنفکرانه جهانی مقدم ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ چه روزگار غریبی از سر گذراندیم و چه قطعه درخشانی در تاریخ بجای گذاشتیم. آری؛ دهه ۶۰ خورشیدی، همچون خورشیدی، قرار بود دهه‌های زندگی‌مان را درخشان کند و نورانی. و نگینی باشد بر حلقه افتخارات‌ کشورمان. و ای کاش آن‌روزها یادمان نرود! روزیی که ملخ‌وار به شهر و دیارمان ریختند و هل‌من‌مبارز طلبیدند. از جنگ‌، نامی شنیده بودیم و از هجوم، تصوری و از تجاوز، واژه‌ای و از غارت، ادراکی. و در این میان، هم جنگ را دیدیم و هم هجوم را فهمیدیم و هم تجاوز را چشیدیم و هم حسرت غارت را. تا چشم گشودیم، دشمن بالای سرمان بود و تنها چادر زن‌هایمان را برداشتیم و راهی بیابان شدیم. تنها ما نبودیم. یک شهر در بیابان راه می‌آمد، با همه نوزادان و کودکان و پیرمرد و زن‌هایش. و خوشا به غیرت جوانانمان. همانان که دیروز با آدامس لاویز، فک می جنباندند و با دمپایی بند انگشتی خش‌خش می رفتند و با عینک ریبون، تیپ می زدند و با پیراهن مانتیگل و موهای مجعد و فر، کوچه گز می کردند، شدند رزمنده بی سلاحی که با سه راهی و کوکتل مولوتوف و تیرکمان ایستادند و چهل‌وپنج روز لشکر مجهز صدام را متوقف کردند و خود در سینه سرد خاک، غریبانه، بدور از شیون مادری، آرمیدند. از همان ها، برخی شدند مدافع، برخی شدند، پشتیبان، برخی شدند، راننده، برخی شدند ... و تعدادی هم شدند فرمانده، ‌‌‌‌ با همه بضاعتشان. تازه از هیجان انقلاب، فرو نشسته بودند که شدند، علم الهدی و جهان‌آرا و شمخانی و باقری و رضایی و رشید و... لباس رزم بر تن‌شان زار می زد و از جنگ، جز ام۱ و ژ۳ و یک خدمت رفته یا نرفته چیزی نمی‌دانستند. ولی تکلیف را خوب بلد بودند و غیرت را می دانستند. و آمدند و ایستادند و کم نگذاشتند.‌ گاه پیروز شدند و گاه، نه. ولی همه چیزشان همین بود، با چاشنی اخلاص. بستان را با بهترین‌ها گرفتند. از تپه ماهور‌های شوش با خون گذشتند، خونین شهر را با خون گشودند، فاو را مسخّر غواصانمان ساختند و تا دروازه بصره دشمن را عقب راندند و رسیدند به امروزمان، •✨•✨•✨• گویی اصحاب کهف بودیم و از غار زمان گذشتیم و نشستیم پای تریبون تحلیلگران و کارشناسانی که خمسه خمسه را در خاطرات خوانده بودند و قطعات موشک نه متری را در موزه جنگ دیده و شهدا را فقط سنگی بر مزاری. باز کربلای ۴ آمد و رفت.. و قلم ها به حرکت افتاد و فضای مجازی جولان‌گاهشان شد. این روزها تحلیل‌ها داغ است و بازار زخم زبان ها، داغ‌تر . آن هم با طنین صداهای رسا و بی خط و خشِ کراواتی‌های روم‌های کلاپ‌هوس غرب نشین و رادیو فردا و بی بی سی و مطبوعات زرد. همانانی که در وقت اعزام یا متلک پراندند ، یا کتاب و دفتر زیربغل دانشگاه رفتند و به فرنگ پناه آوردند، و یا در گرده‌های پدران، رشد کردند و به امروز رسیدند و شدند محقق و کارشناس خط‌کش بدست جنگ. بی آنکه بفهمند، آوارگی و جنگزدگی را، غیرت در برابر اشغال را، لزوم حمله به دشمن را، و زمین نماندن امر رهبر را، با هر چه داشتیم و هر چه نداشتیم گاه در موجی از سرگردانی، محو روزهایی می شوم که پر است از مرواریدهای سرخ افتخاری که اگر گوشه کوچکی از آن در دیار غرب ظهور می کرد، چون غنیمتی گرانبها آن را پاس می داشتند و قرن ها به پایش پایکوبی می کردند و به آن‌ می نازیدند. ..و ما چه زود فراموش کردیم، زیبایی‌ها را، و چه خوب یادمان آمد، اشکال‌ها و ایرادهایش را. .. و چه زود یادمان رفت غربت‌های بچه های ام‌یک بدست جنگ در کوچه پس‌کوچه‌های خونین‌شهر و آبادان و اهواز و دزفول را و شجاعت زدن به آب وحشی اروند و فاو و هور را و چه امروز فراوانند قضاوتگران بی‌بضاعتی آن‌روزهایمان. و چه بسیارند صداهای حقد و کینه و غضب قلم به مزدهایی که مرز بی شرفی را رکورد زدند. ..چه سخت است زخم زدن به رویای شیرین آنروزهایمان . کوره آتشی که، دلها را جلا می داد و خود می زائید فرزندانی شیرپاک خورده را. براستی! از عشق بازی بچه‌های آن‌روزها با جبهه و جنگ درکی دارید؟ از قنوت های شبانه و اشکهای گُر گرفته در حسرت شهادت چیزی می‌دانید؟ از فرارها و دست در شناسنامه‌ها چیزی شنیده‌اید؟ آن روزها سرخوش باده فروش طنازی بودیم که کلامش چون روح بر جسم‌مان می‌نشست و پروای نام و نان را به شیدایی شهادت می داد و روح را در سرای بی کران انگیزه، آزاد می کرد و دل را جلوه حق می بخشید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
AUD-20220105-WA0015.opus
662.6K
🍂 قسمت ششم 🔻خاطرات صوتی برادر آزاده جمشید عباس دشتی نشر فقط با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گزیده ای از «سلام بر ابراهیم» خاطرات شهید ابراهیم هادی •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• بخشی از کتاب: شکستن نفس باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود! راوی: جمعی از دوستان شهید •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روند انجام کربلای ۴ و ۵ قسمت سوم 🔅 سرداران غلامپور، نائینی و ایزدی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅🔻 یعنی عراق ۷۶ روز پاتک کرد تا منطقه را پس بگیرد؟ غلام‌پور: بله! عراق از همه توانمندی‌هایش از لشکر، گارد و غیره استفاده کرد. عملیات کربلای ۴ در شرایطی اتفاق افتاد که هم در فضای سیاسی کشور و هم در خارج از کشور به این باور رسیده بودند که ایرانی‌ها می‌توانند یک کار بزرگ انجام دهند. در میان نیروهای خودی، این توقع از سپاه بود که می‌شود کارهای بزرگ را انجام داد. در خارج از کشور (شوروی و آمریکا) هم به این باور رسیده بودند که اگر نظام جمهوری اسلامی با این روند در جنگ جلو برود (عملیاتی که در فاو انجام شد و آن وقت هم مرز با کویت می‌شدیم)، فاتحه عراق خوانده است. بنابراین نگاه ابرقدرت‌ها و اداره‌کنندگان اصلی جنگ تغییر کرد. 🔅فکری که آقای هاشمی می‌کرد و واقعیتی که وجود داشت 🔻این موردی که اشاره کردید، مربوط با ابتدای سال ۶۵ است؟ غلام‌پور: بله! اینجا یک اتفاقی می‌افتد. در داخل کشور چون سال ۱۳۶۵ را سال سرنوشت جنگ نامیده بودند، گفتند طرحی بیاورید که بتوانیم جنگ را تمام کنیم که البته محقق نشد. بعد معلوم شد آنچه مدنظر آقای هاشمی بوده اتفاق نیفتاده است. چون فکر می‌کرد با گرفتن فاو، صدام عقب‌نشینی کند و تسلیم شود. در نظر داشته باشید که در اوایل سال ۶۵ در داخل به ما می‌گفتند: سراغ عملیات سرنوشت‌ساز بروید و از سوی دیگر شوروی و آمریکا تصمیم گرفتند جنگ بدون طرف پیروز تمام شود. در این سال می‌بینیم که فضای کلی جنگ تغییر کرده است. صدام به صورت وحشیانه شهرهای ما را بمباران کرد. از سلاح شیمیایی استفاده کرد و جنگ کم‌کم توسط آمریکایی‌ها به منطقه خلیج فارس کشیده شد. البته این تبعات پیروزی بزرگ است نگاهی به سال ۶۵ و تغییر فضای ایجاد شده در آن زمان داشته باشیم. چرا در این سال با رویکرد متفاوت روبرو شدیم؟ 🔅نائینی: پس از عملیات والفجر ۸ و فتح فاو، تلاش‌های ارتش عراق برای بازپس‌گیری مناطقش تأثیرات متعددی در زمینه‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی داشت. این تأثیرات در محیط ملی ایران، محیط ملی عراق، منطقه‌ای و جهانی در ابعاد مختلف منجر به تغییر نگاه‌ها برای ادامه جنگ شد؛ چرا که قدرت‌های بزرگ اعم از اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده آمریکا درباره توانمندی‌های ارتش عراق دچار تردید شدند. چون ارتش عراق شکست بزرگی را در عملیات والفجر ۸ متحمل شد؛ یعنی رزمندگان در کوتاه‌‌ترین مدت توانستند یک منطقه استراتژیک را به تصرف در آورند. همچنین ارتش عراق، به لحاظ روحی دچار یک ضربه جدی شد. حتی در محیط ملی عراق نیز مشکلات جدی به وجود آمد. در دو ماه آخر سال ۶۴ و در فروردین ماه سال ۶۵ جنگ کاملاً متاثر از فضای پیروزی عملیات بزرگ فاو بود. بنابراین در محیط ملی ایران آن سال، به عنوان سال سرنوشت جنگ معرفی شد. البته امام (ره) نیز آن سال را سال پیروزی معرفی کرد؛ چرا که زمینه‌‌هایش فراهم بود. این عملیات به اعتبار سیاسی و نظامی رژیم بعث خدشه وارد کرد و تصویر شکست‌پذیری به ارتش عراق منتقل شده بود. البته محاسبات آقای هاشمی اوایل درست بود، اما قدرت‌های بیرون اجازه ندادند ایران به عنوان پیروز جنگ معرفی و خواسته‌های ایران پذیرفته شود. این روند اما در سال ۶۵ ادامه پیدا کرد و منجر به عملیات کربلای ۴ و ۵ شد. در آن زمان،‌ حامیان منطقه‌ای صدام و قدرت‌های بزرگ، باید این موقعیت ایران را می‌پذیرفتند و به ایران امتیاز دادند. اما ایستادند چون احساس کردند همان شرایطی که با وقوع انقلاب اسلامی مواجه شدند با فتح فاو دوباره به وجود آمده است. البته انقلاب اسلامی در شرایط جنگ توانست موازنه قدرت را تغییر دهد. ┄┅┅❀❀┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۹ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ فصل چهارم سالار تکریت صبح که خودش را به ما نشان داد، قصه کتک خوردن تکرار شد. لابد بعثی ها با خودشان می گفتند: «حالا که غذای درست و حسابی به اینها نمی دهیم، کتک که خرجی ندارد؛ تا می توانیم به خوردشان بدهیم.» گروه مسئول گرفتن صبحانه رفتند و با خودشان یک سطل پر از غذا آوردند و گفتند: «بچه ها! شوربا. » نرمه عدس و برنج را با هم جوشانده بودند. نفری نصف لیوان سهم‌مان شد. به هر نفر یکی و نصف قرص نان، شبیه نان ساندویچی هم دادند. عراقی ها به آن «صمون» می گفتند. نان و شوربا را خوردم تأثیر زیادی بر رفع گرسنگی ام نداشت. به مرور که روزها و ماه ها از پس هم رسید، وضعیت گوارشی اسرا به هم ریخت. دکتر عراقی تشخیص داده بود که بر اثر خمیرهای وسط نان است. تصمیم این شد که نان بی خمیر بدهند، فقط یک پوسته نازک، ابرو که درست نشد هیچ، چشم هم کور شد، چون بیشتر ما در روز گرسنگی بیش از حد می کشیدیم. یکی از بچه های ترک زبان که مسئول گرفتن نان از عراقی ها بود، دور از چشمشان همه خمیرهای وسط نان ها را تحویل نمی داد و مقداری را روی یک پتو می ریخت تا خشک شود. بعدا هرکس گرسنه می شد، به او می داد. بعد از مدتی که ماجرایش لو رفت، چنان از خجالتش بیرون آمدند که حتی خمیرهای نان هم به حالش گریه کردند. درست قبل از هواخوری، هنوز بیرون نیامده بودیم که نگهبان آمد و بی مقدمه گفت: «دیشب کی ترانه می خواند؟» کسی جوابش را نداد. در این فضا، فقط آواز خواندنمان کم بود. با همان حالت نشسته، دست بالا بردم و گفتم: (من ترانه نمی خواندم، ولی خیلی درد داشتم و آخوناله می کردم. » نگاهی کرد و گفت: «نه! تو نبودی.» چشمش روی صورت بچه ها دوری زد، ولی کسی به او محل نگذاشت. بی هدف چند نفری را زد و از آسایشگاه رفت بیرون. دو نفر طبق معمول زیر بغل هایم را گرفتند و مستقیم به طرف دستشویی ها حرکت کردیم. دنبال سر ما آمد و گفت: بگذاریدش روی زمین!» دو، سه ضربه کابل به پشتم کوبید و گفت: دیگه آخوناله نکن!» فهمیدم که بیچاره از اول دنبال بهانه بوده که حس خشمش را ارضا کند. یکی، دو ماه که گذشت کاغذهایی به ما دادند و گفتند: «اینها حقوق ماهانه شماست.» اعتبارش پیش عراقی ها، یک دینار و نیم بود یا ۱۵۰۰ فلس، یعنی می توانستیم اندک لوازم یا مواد خوراکی از حقوق ماهانه خودمان درخواست کنیم و یک سرباز عراقی هم وظیفه داشت از بیرون اردوگاه این لوازم را تأمین کند. البته نه اینکه سوپرمارکتی در کار باشد و ما هم بریزوبپاش راه بیندازیم. اردوگاه تقریبا مثل سرزمینی قحطی زده بود. شش ماه اول، در ازای کوپن ها، فقط سیگار می دادند. سیگاری ها خوش به حالشان شد، اما افرادی مثل من، بسته های سیگار به اسم بغداد » را ذخیره می کردیم، چون اهل دود نبودیم. کم کم نصف كيسه انفرادی ام را سیگار بغداد اشغال کرده بود. یک روز، یکی از بچه هایی که خودش سیگار می کشید پیشم آمد و گفت: «سید! این سیگارها را برای چی انبار کردی؟ خودت بکش درد پایت را ساکت کند!» با این حرف وسوسه شدم و همین کار دستم داد. از فردا یا پس فردایش با یک نخ شروع کردم. حس خوبی به من دست داد و تلقین شد که سیگار مسکن درد است؛ بنابراین روزها مثل بقیه سیگاری ها، دور و بر سالاری هم هاله ای از دود چرخ می زد. رسید به روزی هشت تا ده نخ. شاید روزهای اول احساس می کردم دردم کمتر شده است، ولی به مرور این حس از بین رفت و حس وابستگی به سیگار جای آن را گرفت. یک مرتبه به خودم نهیب زدم که سید! مادرت تو را سیگاری نفرستاده که بعدا این طور ببینندت، بعد از حدود یک ماه ، عزمم جزم شد و به هر مکافاتی که بود، سیگار کشیدن را کنار گذاشتم و بعد از آن هرگز به این کاغذ لوله شده پر از توتون فکر نکردم. دردکشیدن برای من از اضافه کردن مشکلات جدید بهتر بود. سهمیه سیگار را هم به سیگاری ها می دادم که پیش خودم نماند و وسوسه ام نکند. شش ماه که تمام شد، مجوز دادند که چیزهای دیگر غیر از سیگار هم سفارش بدهیم. خمیردندان و مسواک درخواست من و خیلی از بچه ها بود که با سهمیه حقوق خودمان خریدیم. به تدریج خرما، بیسکویت و قوطی های چهارکیلویی شیر خشک معروف به «نیدو» هم جزء فهرست خرید قرار گرفت. پول شیر خشک را چند نفری می دادیم و بعد تقسيم می کردیم. چون نانی که می دادند، گرسنگی ما را برطرف نمی کرد سفارش دادیم و سرباز مسئول خرید، برای ما نان‌هایی گرد به اندازه یک بشقاب غذاخوری و شبیه لواش می آورد. به ما می گفت: «اینها نان کباب است. یعنی با کباب می خورند؛ چیزی که در اردوگاه نایاب بود. مشکل عمده سیگاری ها این بود که مجبور بودند همه پولشان را سیگار بخرند و چیزی اضافه نمی آوردند. با هم مشورت کردیم. قرار شد هر کس که دلش راضی بود، مبلغی را به عنوان خیرات امواتش به یک نفر مشخص شده بدهد تا او هم ذخیره کند و با این پول، در ایام خاص با شبهای ج