eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220117-WA0002.opus
433.2K
🍂 قسمت هجدهم پایان فصل اول 🔻خاطرات صوتی برادر آزاده جمشید عباس دشتی نشر فقط با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 روز شمار عملیات کربلای ۵ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ سرانجام در روز هشتم عراقی‌ها کانال جاسم را تخلیه کردند متقابلاً، دشمن در حالی که تلفات بسیاری را متحمل شده و زمین ارزشمند شرق نهر جاسم را از دست داده بود، با تداوم عملیات در غرب این نهر و پذیرش تلفات بیشتر، سرانجام برای جلوگیری از پیشروی قوای نظامی سپاه پاسداران، تعداد زیادی از یگانهای خود را وارد منطقه کرد. نیروی هوایی عراق که در آن زمان برتری هوایی را از آن خود کرده بود، به حمایت از نیروهای خود وارد عمل شد. با این حال، موشک‌های زمین به هوای ساخت بوفورس سوئد، بنام آربی‌اس ۷۰، که ایران در آن زمان به‌تازگی و مخفیانه تهیه کرده بود، صدمات زیادی را به جنگنده‌های نیروی هوایی عراق وارد نمود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔸 آقای زورو (zorro) جثه‌ ریزی‌ داشت‌ و مثل‌ همه‌ بسیجی ها خوش‌ سیما بود و خوش‌ مَشرَب‌. از روزی‌ که‌ آمد، اتفاقات‌ عجیبی‌ در اردوگاه‌ تخریب‌ می‌افتاد. لباس های‌ نیروها که‌ خاکی‌ بود و در کنار ساکهای شان‌ افتاده بود، شبانه‌ شسته‌ می‌شد وصبح‌ روی‌ طناب‌ وسط‌ اردوگاه‌ خشک‌ شده‌ بود. ظرف‌ غذای‌ بچه‌ها هر دو، سه‌ تا دسته‌، نیمه‌های‌ شب‌ خود به‌ خود شسته‌ می‌شد. هر پوتینی‌ که‌ شب‌بیرون‌ از چادر می‌ماند، صبح‌ واکس‌ خورده‌ و برّاق‌ جلوی‌ چادر قرار داشت‌... او که‌ از همه‌ کوچکتر و شوخ‌تر بود، وقتی‌ این‌ اتفاقات‌ جالب‌ را می‌دید، می‌خندید و می‌گفت‌:" بابا این‌ کیه‌ که‌ شب ها زورو بازی‌ در می‌آره‌ و لباس‌ بچه‌ها و ظرف‌ غذا را می‌شوره‌؟" و گاهی‌ هم می‌گفت‌: "آقای‌ زورو، لطف‌ کنه‌ و امشب‌ لباس های‌ منم‌ بشوره‌ وپوتین هام‌ رو هم‌ واکس‌ بزنه‌." بعد از عملیات‌، وقتی‌ "علی‌ قزلباش‌" شهید شد، یکی‌ از بچه‌ها با گریه‌ گفت‌:" بچه‌ها یادتونه‌ چقدر قزلباش‌ زوروی‌ گردان‌ رو مسخره‌ می‌کرد؟ "زورو خودش‌ بود و به‌ من‌ قسم‌ داده‌ بود که‌ به‌ کسی‌ نگم‌." http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 کربلای ۵ 4⃣ 🔅 سرداران غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅نظر آقای هاشمی چه بود؟ ایده کلی آقای هاشمی هم در مورد جنگ این بود که باید در جنگ به دنبال پیروزی بزرگ باشیم و با دستیابی به آن برویم و از طریق مذاکره جنگ را تمام کنیم. حتی در مورد فاو من یادم هست که وقتی رفتیم پیش ایشان و گفتیم می‌خواهیم در فاو عمل کنیم، ایشان اصلاً باور نداشت و می‌گفت شما پاسدارها سیاسی شدید و حالا آمدید یک چیزی به من می‌گوئید که من جواب نه بدهم و بعد بروید به امام بگویید که ما پیشنهاد دادیم و آقای هاشمی نپذیرفت. ما در فاو به آقای هاشمی اصرار کردیم که این طور نیست و ما می‌خواهیم در این منطقه عمل کنیم و کار کردیم که ایشان گفتند پس توضیح بدهید که قرار است چه کاری انجام شود که ما توضیح دادیم. اینجا گل از گل آقای هاشمی شکفت و گفت: من قول می‌دهم که شما این عملیات را پیروز بشوید من جنگ را تمام می‌کنم! 🔅که این اتفاق هم نیفتاد! بله مشخص بود که نمی‌افتد. خب دشمن شناسی مسئله مهمی است. ما با دشمنی مواجهه بودیم که خیلی‌ها فکر می‌کردند با یک تلنگر راهش را می‌کشد و می‌رود اما بعداً معلوم شد که صدام تا آخر عمرش هم اینقدر مقاومت کرد که آخر سر از یک حفره بیرون کشیده شد. دشمن ما این بود. اگر ما دشمن را درست نشناسیم باعث می‌شود که دشمن را جدی نگیریم. هر روز گفته می‌شد که امروز جنگ تمام می‌شود، فردا تمام می‌شود! جنگ ما از جنگ جهانی هم طولانی‌تر شد. 🔅چه کسانی این فکر را می‌کردند؟ سیاسیون کشور. فکر می‌کردند که جنگ به راحتی تمام می‌شود. در حالی که ما هر چه جلوتر رفتیم دیدیم که دشمن مصمم‌تر و مصرتر و قوی‌تر و حامین صدام هم هر روز حمایت بیشتری می‌کردند. من به جرأت می‌توان بگویم که ما در طول جنگ سه تا چهار بار استعداد ارتش عراق را منهدم کردیم ولی عراقی که با ۱۲ لشکر به ما حمله کرد، انتهای جنگ با ۶۰ لشکر می‌جنگید! یعنی تازه با این همه انهدام، باز هم آخر جنگ ۶۰ لشکر دارد. 🔅آن شب چه اتفاقی افتاد؟ اکثریت قاطع مخالفت کردند. نوبت به من رسید. من هم قرارگاه عمل کننده بودم. آقای هاشمی به من گفت: شما آماده‌اید؟ من یک وضعیت دوگانه داشتم اگر محکم جواب بله می‌دادم، ممکن بود عملیات شکست بخورد و اگر هم می‌گفتم نه! همه چیز به هم می‌ریخت! من گفتم: آقای هاشمی من موافقم ولی… آقای هاشمی گفت: ولی نداریم! یا موافق هستی یا نه! این صحبت‌ها در کتاب آقای هاشمی آمده است! خب جایگاه من مثل آقا محسن نبود که بگویم آره! و قبول مسئولیت کنم! و جواب نه هم نمی‌توانستم بدهم چون واقعاً یگانها کار کرده بودند. من واقعاً گیر کرده بودم و نمی‌دانستم چکار کنم! دیدم آقای رضایی وارد شد و گفت آقای هاشمی این طور نمی‌شود و این فرمانده ما فردا می‌خواهد وارد خط بشود و این سوالات ایشان را متزلزل می‌کند. آقا محسن گفت: برویم و خودمان صحبت کنیم. آقای هاشمی و آقای رضایی به یک اتاق دیگر رفتند و بعد از چند دقیقه که با هم بحث کردند، آقای هاشمی آمد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم عملیات انجام بشود. قصه این شد. 🔅 با آقای هاشمی در طول این مدت تا قبل از عملیات چند جلسه برگزار شد؟ در طول این روزها بحث‌هایی شد، به نظر من آقای هاشمی دو سه تا جلسه مهم با ما (فرماندهان سپاه) داشت! مهمترینش این بود که ایشان آمد و یک تحلیلی از اوضاع شرایط کشور و جهان کرد و گفت: ما باید عملیات کنیم و دشمن را تحت فشار بگذاریم و نکته جالب اینجا بود که آقای هاشمی گفت: شما این عملیات را انجام می‌دهید یا نمی‌دهید! اگر انجام می‌دهید که بروید و اگر انجام نمی‌دهید خودتان مستقیم بروید و به امام بگویید. چون امام من را هم قبول ندارد. امام شما بچه‌های سپاه را قبول دارد و ادامه و عدم ادامه جنگ را از چشم شما می بیند! تحلیل من این است که آقای هاشمی به واسطه آن نگاهی که به جنگ داشت، احساس می‌کرد که تصمیم به انجام عملیات برایش بهتر است چرا؟ چون یا ما پیروز می‌شدیم و یا شکست می‌خوردیم. اگر پیروز می‌شدیم، آن عملیات بزرگی که آقای هاشمی دنبال آن بود که می‌گفت اگر محقق بشود، من از نظر سیاسی می‌توانم جنگ را تمام بکنم، اتفاق می‌افتاد و اگر هم شکست می‌خوردیم، می‌رفت و به امام می‌گفت این همان سپاهی است که شما می‌گفتید. کربلای ۴ شکست خوردند، کربلای ۵ هم شکست خوردند. چه شکست و چه پیروزی ما برای آقای هاشمی برد بود. البته پیروزی ما در کربلای ۵ خواسته آقای هاشمی را محقق کرد چون بعد از کربلای ۵ قطعنامه ۵۹۸ کامل شد. تعیین متجاوز و خسارت بعد از کربلای ۵ در قطعنامه اضافه کردند. تا قبل از کربلای ۵ حاضر نبودند این را اضافه کنند. بنابراین حادثه کربلای ۵ تقریباً تکلیف جنگ را تا حدی روشن کرد. این قضیه کربلای ۴ و ۵ بود. ┄┅┅❀❀┅┅┄ انتقال، با لینک مجاز است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۴۲ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ درست است که سیدحسین سالاری تکریت ۱۱، فقط من بودم، ولی در حقیقت هرکدام از بچه های اردوگاه «سالار تکریت » بودند و برای خودشان سروری می کردند. سالار و سرور بودن آنها با چشم دل دیده می شد نه چشم سر، در این بین جایگاه بچه هایی که به هر دلیل در طول اسارت به شهادت رسیدند خاص و شاخص بود. احمد جمالی، بچه اصفهان، مثل خودم از قسمت پا مجروح بود. گلوله به نی پایش خورده و استخوان آن را جزئی شکسته بود. جسمی قوی تر و هیکلی درشت تر از من داشت. بیشتر وقت ها پایم را ماساژ می داد تا دردش کمتر شود. او هم مثل حاضری هوادارم بود. یکی از روزهای فراموش نشدنی در زندگی من همان وقتی بود که احمد آمد و گفت: «سید! من اسهال خونی گرفتم. حالم خیلی بد است، می روم بیمارستان. بعد از دو، سه روز که بهتر شدم بر می گردم. برایم دعا کن!» گفتم: «نگران نباش! ان شاء الله زود خوب می شوی و می آیی پیش من.» دو روز که از رفتن آقای جمالی گذشت، یک عراقی آمد و به مسئول آسایشگاه چیزی گفت و رفت. او هم سرش را پایین انداخت و خیلی غمگین به طرف ما آمد، پرسیدیم: «چیزی شده؟» با حالتی حزن انگیز گفت: «جمالی شهید شده. خیلی ناراحت شدیم و گریه کردیم. باور این مسئله برای ما سخت بود. تا مدت ها چشمم به در بود که نکند احمد پیش ما برگردد، اما این اتفاق هرگز نیفتاد و او برای همیشه از پیش ما رفت. خدا رحمتش کند. در طول دوران اسارتم، بیماری اسهال خونی باعث شد که عزیزان دیگری در عین مظلومیت و گمنامی از جمع بچه های تکریت ۱۱ جدا شوند و روحشان به آسمان پر بکشد، چشم های منتظر پدران و مادران آنها برای همیشه به در ماند. حال زار من، تب زیاد و فشار خون بالا باعث می شد که بعضی از بچه ها با دیدن این وضعیت دلداری ام بدهند. یک روز رضا نجفی، بچه قزوین، پیشم آمد. کمی صحبت کرد و گفت: «آقاسید! ناراحت نباش! خدا بزرگ است. ان شاء الله به زودی می رویم ایران.» نگاهی به او انداختم. در این شرایط هم با خودم عهد کرده بودم که تا می توانم روحیه شادی را که قبلا در جبهه و بین هم خدمتیها داشتم، حفظ کنم. برای آقای نجفی یک لطیفه تعریف کردم، خندیدم و گفتم: «آقارضا من بنشینم و غصه بخورم که قرار است بمیرم، چیزی عوض می شود یا مرگم عقب می افتد؟ » جوری نشان دادم که انگار نه انگار که مجروح و ناسالم هستم. قضیه برعکس شد. رضا نجفی از روحیه من تعجب کرد و گفت: به حالت غبطه می خورم سید! آمده بودم دلداری ات بدهم، ولی تو به من انرژی دادی. اولین تابستان اسارت یک ارمغان ویژه به نام بیماری «جرب یا گال » برای ما آورد. محیط آلوده و غیربهداشتی اردوگاه باعث شیوع این بیماری واگیردار پوستی در بین اسراشد. جاهایی از بدن، مثل: زیربغل، کشاله ران، قسمت شرمگاهی و نقاطی از بدن که بیشتر عرق می کرد و نور به آنجا نمی رسید به شدت میخارید و کم کم بر اثر خاراندن زیاد زخم می شد. تحمل چنین وضعی برای هیچ کس آسان نبود. عراقی ها علت را یک نوع کرم می دانستند که در زیر پوست رشد می‌کند و حرکتش باعث خارش شدید می شود. در یک مقطع زمانی، تعداد زیادی از بچه ها به این بیماری دچار شدند. بعضی وقت ها برای کمتر شدن خارش، قوطی های شیر خشک را سوراخ می کردند و روی بدن خود می کشیدند تا زخم شود. با جاری شدن خون اندکی از خاریدن کم می شد. عراقی‌ها گفتند که در نقاط مختلف کشورشان هم این بیماری وجود دارد. آنها برای درمان بچه ها یک محوطه مجزا، به عنوان قرنطینه، در نظر گرفتند که بعدا اسمش را گذاشتیم «جَرَبِستان». کسانی را که مبتلا بودند، جدا می کردند و به قرنطینه می فرستادند. آنجا سرتاپای افراد بیمار را با گوگرد و روغن وازلین چرب می کردند. هنگام روز لخت مادرزاد در معرض اشعه خورشید قرار می گرفتند و شب در یک اتاق مجزا استراحت می کردند. بعد از گذشت یک هفته و با تکرار این حرکت، پوستشان خشک و ترک ترک می شد. به قولی بدنشان پوست می انداخت و جای آن را پوست نو می‌گرفت. بعد از آن دوباره به جمع بقیه افراد در اردوگاه بر می گشتند. یک بار با چشمان خودم دیدم که یکی از بچه هایی که گال گرفته بود، با دستش پوست های قدیمی سینه اش را می کند. آثار پوستی که جدید روییده بود بر بدنش دیده می شد. عراقی ها حتی در این حالت هم دست از تنبیه و کتک نمی کشیدند و افراد داخل قرنطینه را می زدند. از پوست های خشک شده خون جاری می شد و بیماری را تشدید می کرد. یکی از رفقای من به نام «کاظم» که پاسدار بود، ولی به عنوان بسیجی او را می شناختند، تعریف کرد: «یکی از روزهای تابستان بدن من هم شروع به خارش کرد. از ترس اینکه ممکن است گال گرفته باشم، اسمم را اعلام کردم تا خود را به دکتر عراقی نشان دهم. فردای آن روز که پیش دکتر رفتم، گفتم که بدنم میخارد. چون بیماری ام نمایان نبود، دکتر گفت که این حقه باز است. بزنیدش! این قدر چوب، باتوم و کابل
بر بدنم زدند که خارشم خوب شد و خیال گرفتن گال از سرم پرید.» بدن من هم سرانجام به خارش مبتلا شد، چون بیشتر وقت ها به خاطر پایم مشتری بهداری بودم، دکتر عراقی که در این مقطع یک جوان خوش تیپ بود و لباس نظامی به تن داشت، مرا می شناخت. نمی دانم چرا در این مورد هم بیشتر هوایم را داشت. قبل از حادشدن بیماری، دارویی به من داد تا بدنم را با آن چرب کنم. خوشبختانه اثر بسیار خوبی داشت و از تشدید بیماری جلوگیری کرد و کم کم خوب شدم. بقیه این دارو را به بچه های آسایشگاه که در خطر گرفتن گال بودند دادم تا استفاده کنند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂