🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۶
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
گوشهای نشسته بودند و همراه بقیۀ نیروها گیلاس خورده بودند و بعد ادامه داده بودند. سیاه مرجانی و جهانگیر مرجانی و شیرزادی هم با او بودند. به آنها گفته بود بروید توی سنگر. پرسیده بودند چرا؟گفته بود میخواهم این مینها را خنثی کنم، خطرناک است، شماها زن و بچه دارید.در همین حین، مین توی دست و شکم صفر خوشروان منفجر شده بود.
ترکش مین به دست یکی از همراهانشان خورده بود. دست صفر خوشروان از تنش جدا شده بود. دوستان صفر شیون و واویلا سر دادند. برادرم میگفت دست خوشروان از بدنش جدا شد و روی زمین افتاد.
توی ده شیون و واویلا بود. رزمندهها و برادرهایم همراه جنازه رفتند. جنازه را جدا و دستش را هم جدا بردند. همه ناراحت بودند او را بردند که در ویژنان خاک کنند. وصیتنامه صفر را که از جیبش در آوردند و خواندند، فهمیدند که نوشته او را در گیلانغرب یا کاسهگران پیش علیاکرم پرماه که دوستش بود، خاک کنند.
بمبارانهای گورسفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آوارۀ کوهها و روستاهای دیگر شدند. خوشحال بودم که حداقل اتاقی در دل کوهی در اسلامآباد دارم. این بار هم رحمان را بغل کردم و به اتاقم در دل کوه رفتم. کمی آنجا را تمیز کردم. میشد هنوز تویش زندگی کرد. رحمان از اینکه توی کوه زندگی میکردیم، ذوق میکرد. علیمردان همراهم بود اما پدر و مادرم توی آوهزین مانده بودند.
علیمردان باز هم توی شهرداری کار پیدا کرد. صبح میرفت و شب میآمد. من هم تنها با رحمان توی اتاقم مینشستم و منتظر علیمردان میماندم. یک هفته به عید مانده بود و من هنوز توی اسلامآباد بودم. دبۀ آب را دستم گرفتم تا بروم آب بیاورم. رحمان هم بغلم بود که یکدفعه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شروع کردند به بمباران. بمباران سختی بود. مردم زیادی شهید شدند. اعلام کردند که اینجا نمانید. شب توی کوه بودیم که سپاه زیادی آورد و اعلام کرد همه سوار شوید، تا وقتی اوضاع آرام شود، از اینجا بروید.
ما را با ماشینها به یک مرغداری نزدیک کرمانشاه بردند. مرغداری را خالی کرده بودند و با پارچه و پتو، قسمت قسمت کرده بودند. سالن بزرگ و مستطیلشکلی بود که جای زیادی داشت.
بیست خانواده بودیم. مرغداری را تمیز کردیم و آن را با چوب تقسیم کردیم. هر خانواده برای خودش مکانی داشت. هر کس قسمت خودش را با یک پتوی
سربازی جدا کرده بود. پتوها شده بودند دیوارهای ما. یک چراغ خوراکپزی و چند تا ظرف، شده بود وسایل زندگیمان.
اواخر اسفند سال 1362 بود. علیمردان به اسلامآباد رفت تا چند تکه از وسایلمان که مانده بود، بیاورد. وقتی برگشت، وسایل را زمین گذاشت و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. جلو رفتم. رنگش پریده بود و سعی میکرد به چشمم نگاه نکند. پرسیدم: «علیمردان، چیزی شده؟»
سعی کرد خودش را با وسایل سرگرم کند.
من من کرد و گفت: «قرار است چی بشود؟ هیچی!»
جلویش ایستادم و رحمان را که توی بغلم بود، زمین گذاشتم. رحمان به طرف بچهها دوید. روی زمین نشستم و گفتم: «علیمردان، بگو چی شده؟»
صدایم میلرزید. شوهرم روی زمین کنارم نشست و گفت: «فرنگیس، مرگ حق است.»
قلبم از حرکت ایستاد. علیمردان دستم را گرفت و گفت: «آرام باش، فرنگیس! برادرت جمعه.
دیگر هیچی نفهمیدم. فقط فریاد زدم. همه دورم جمع شدند. جمعه روی مین رفته بود. جمعه نوجوان، جمعه عزیزم...
باور نمیکردم. گریه میکردم. علیمردان هم بغض کرده بود و دائم میگفت: «فرنگیس، آرام باش! به خودت رحم کن.»
تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک میریختم. علیمردان مرتب میگفت: «صبح که هوا روشن شود، با هم میرویم. آرام باش. سعی کن بخوابی. فرنگ، بخواب.
شب، خیالِ صبح شدن نداشت. نیمهشب آمدیم سر جاده. تحمل نداشتم صبر کنم. با چند ماشین، تکهتکه برگشتیم تا گورسفید. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و پشت سرم میآمد. توی راه یک کلمه هم حرف نزدیم. با پای پیاده به آوهزین رفتم. توی راه گریه میکردم و خندههای جمعه جلوی چشمم میآمد. جمعه فقط شانزده سال داشت.
وارد خانۀ پدرم که شدم، شیون کردم. دیر رسیده بودم. بچهها گریه میکردند. ستار و لیلا و جبار و سیما به من نگاه میکردند
اشک می ریختند . فریاد زدم: «صدام، خدا برایت نسازد. صدام، داغ به دلت بنشیند. صدام، داغ برادر ببینی.»
پدرم سرش را روی شانهام گذاشت و با گریه گفت: «دخترم، برادرت رفت.»
این حرفش، آتشم زد. پدرم را بغل کردم و توی بغل او از حال رفتم. وقتی رسیده بودم که جمعه را توی قبرستان میلیل خاک کرده بودند.
آخرین باری که دیدمش، دو ماه قبل بود. جمعه، رحمان را خیلی دوست داشت و مرتب بغلش میکرد و با خودش به گردش می برد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۶
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۷
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
از مادرم پرسیدم: «چطوری اتفاق افتاد؟»
اشکهایش را پاک کرد و گفت: «دستم بشکند، زبانم لال شود، فرستادمش برود کمک پدرت. گفتم جمعه، بیا برو دنبال پدرت، گوسفندها را بچران. گفتم پدرت خسته است. رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود که صدای انفجار آمد.»
پرسیدم: «اول چه کسی پیدایش کرد؟»
پدرم به لیلا اشاره کرد. تازه لیلا را نگاه کردم. چشمهایش به نقطهای خیره مانده بود و اشک از روی گونههایش میریخت.
بغض کرده بود و هیچ نمیگفت. رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش.
خواهر معصومم فقط چهارده سال داشت که داغ برادر دیده بود. لیلا که دید محکم بغلش کردهام، زد زیر گریه. وسط گریههایش گفت: «فرنگیس، صدا که آمد، دختردایی آمد و گفت لیلا بیا، برادرت رفته روی مین. ترسیده بودم، اما دویدم تا کمکش کنم.»
لیلا را محکم بغل کردم. توی بغلم تکانش میدادم. پدرم با صدای بلند گریه میکرد. لیلا نالید و ادامه داد: «رفتم روی تپه دیدم . صورتش رو زمین بود. همه جای بدنش خون بود. جرئت نکردم بروم جلو. زندایی وقتی آمد، صورتش را برگرداند. فرنگیس، جمعه داشت نگاهم میکرد. پلک نمیزد. باور کن زنده بود و مرا نگاه میکرد. زندایی روسریاش را باز کرد و روی صورت جمعه انداخت. گفتم زندایی، چه کار میکنی؟ بگذار جمعه را ببینم. اما زندایی نگذاشت. گفت برو کنار، برو. گریه کردم و گفتم برادرم است، بگذار ببینمش. زندایی بغلم کرد و گفت جمعه مرده..
لیلا گریه میکرد. برگشت نگاهم کرد و گفت: «فرنگیس، جمعه مرده؟ نمرده، داشت نگاهم میکرد.»
وقتی لیلا حرف میزد، داشتم دیوانه میشدم. پدرم دیگر تحمل نداشت. از خانه رفت بیرون. مادرم بیحال شد. لیلا را ول کردم و مادرم را بغل کردم. بچهها هایهای گریه میکردند؛ ستار با انگشتهای کوتاه و بلند، جبار و سیما و لیلا.
لباسهای سیاهشان دلم را به درد آورد. با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم
صدام خدا برایت نسازد. مینها، خدا برایتان نسازند.»
به مادرم گفتم: «چطور دلتان آمد و نگذاشتید من ببینمش؟»
مادرم نالید و گفت: «چه را ببینی؟ جنازۀ تکه تکۀ برادرت را؟ بدن پاره پارهاش را؟ همان بهتر که نبینی. نخواستم ببینی. الآن راحت توی قبر خوابیده. فرنگیس، الآن دیگر جایش راحت است.»
مادرم مثل دیوانهها با خودش حرف میزد. چادرم را سر کردم و راه افتادم. به قبرستان که رسیدم، قبرش را پیدا کردم
خاکش تازه بود. انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند.
کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود. خاک قبرش را بر سرم ریختم. به خاک قبرش چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم. خاک را توی سینهام ریختم و فریاد زدم: «خدایا، قلبم را آرام کن.»
مین پشت مین. هر روز یکی روی مین میرفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد. مین بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد.
یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوهزین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسرداییام روی مین رفت. توی مراسم فاتحهاش، زنها گریه میکردند و مردها حرص میخوردند. زنداییام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند. خدانشناسها
توی همین روستا...»
زندایی شروع کرد به تعریف ماجرا: «منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک میگیرد. کنار چشمه نارنجکی میبیند و آن را توی آب میاندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلانغرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد.
پسر جوانم... پسر عزیزم...»
شانههای زنداییام را مالیدم. میدانستم اسم ماهی که بیاید، یادش میآید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. میدانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش میافتد...
سعی میکردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچهها بزنم. آن روز هم که به آوهزین رفتم، سیما و جبار را به خانهام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. اینطوری خیالم راحتتر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مناجات حاج منصور در جبهه (نوستالوژی)
#کلیپ
#مناجات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خاستگاه ملائک (۲۱)
👈 پس از عقب نشینی روز دوم فروردین، کماکان در بلاتکلیفی بسر می بردیم. گاهی رادیو را روشن می کردیم و می دیدیم مارش عملیات با شور و حال خاصی نواخته می شود و مجری، اشعار حماسی می خواند و خبر از پیروزی می دهد.
کمی گیج شده بودیم و فقط منطقه خودمان را می دیدیم.
دو سه روز در این شرایط بسر بردیم که دستور آمد، همه آماده حرکت به سمت جلو باشند. نمی دانستیم جریان از چه قرار است. نه به آن همه مقاومت دشمن، نه به این پیشروی و حرکت در روز روشن.
با آماده شدن نیروها شروع به پیاده روی به طرف سایت 4 و 5 کردیم. نیروی شناسایی در جلو حرکت می کرد و ما هم به دنبال آنها.
با تعجب به اطراف نگاه می کردیم و می دیدیم که واقعاً از دشمن خبری نیست. ده کیلومتری پیاده رفتیم تا به مقر سایت رسیدیم.
رزمندگان زیادی در آنجا جمع شده بودند و از این پیروزی شاد بودند. محورهای دیگر در این منطقه توانسته بودند عقبه دشمن را بخوبی ببندند. شرایط برای عراقی ها بگونه ای رقم خورده بود که اگر می ماندند در محاصره قرار می گرفتند. لذا بهترین حالت برای آنها عقب نشینی کلی از این منطقه بود.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خاستگاه ملائک (۲۲)
با رسیدن به سایت، همانجا موقتا مستقر شدیم. تعدادی از بچه ها برای پیدا کردن شهدا به محل قبلی رفته و پس از جستجوی زیاد متوجه دست یکی از آنها می شوند که بیرون از خاک مانده. عراقی ها روی آنها خاک ریخته و رفته بودند. آنها را از خاک بیرون آورده و به عقب منتقل کردند.
بعد از استقرار موقت در سایت، در یکی از خطوط عراقی ها ما را بردند.
سنگرهای عراقی کاملا دست نخورده بود. از امکاناتی که در سنگرهایشان وجود داشت تعجب کرده بودیم و بعضی را برای اولین بار می دیدیم. پنیرهای پرس شده در قوطی های کوچک. شیرخشک، انواع کنسروها و از آن مهمتر انبوه مهمات و ماشین آلاتی که فرصت انتقال آنها را پیدا نکرده بودند
وقتی با امکانات جبهه خودی مقایسه می کردیم، می دیدیم بسیار متفاوت هستیم. نان خشک و غذایی بسیار کیفیت پایین و..... ولی چه می شود که با این همه اختلاف، باز آنها کم می آورند و پا به فرار می گذارند.
آنقدر عقب رفته بودند که بسختی صدای انفجار توپ و خمپاره های آنان را می شنیدیم. خداوند کمک کرده بود و با همه بضاعت مان، یاری مان کرده بود و توانسته بودیم ۲۵۰۰ کیلومتر را آزاد کنیم و هزاران نفر اسیر کنیم و مهمات و اسلحه های جبهه خودی را تا سالها تامین کنیم.
پایان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 ...جبهههای حق مجرای نوری ست که همه پروانه ها را به سوی خود میکشد...
و چه کند آن نوجوان، اگر پروانه عاشقی در درون خود دارد
شهید سید مرتضی آوینی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣ فروردین ۶۱- عملیاتفتحالمبین.
آماده سازی نیرو در پشتیبانی عملیات
در دشت عباس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ
•┈••✾••┈•
🔻 شورای همکاری خلیج فارس، جهت کاهش تـأثیرات ناشـی از تحولات سیاسـی- نظـامی در جنـگ ایران و عراق خواسـتار تشـکیل نیروهای سپر جزیره شدنـد. همچنین، مقرر گردیـد که شورای همکاری خلیج فارس طی تماس با کشورهای عرب و سایر کشورها، برای خنثی کردن موقعیت برتر ایران که در اثر فتـح فاو به دست آمـده بود به موضع مشترکی دست یابـد و اقـداماتی را علیه ایران انجام دهد. کویت بندر الشـعیبیه را برای تخلیه اسـلحه و تجهیزات و مهمات وارداتی در اختیار عراق گذاشت و به هواپیماهای عراقی اجازه داد تا با عبور از فضای این کشور، خود را به جنوب خلیـج فارس نزدیک کننـد و کشتی های ایرانی را هدف قرار دهند. همچنین، ناوچهها و کشتیهای کوچک عراق از آبراه بین کویت و بوبیان و بالگردهای عراق از فضای کویت عبور کرده و علیه ایران دست به حملات نظامی میزدند.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 كی سرش به تنش زیادی می كند؟
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
آدم رو راستی بود، حاشیه نمی رفت.
لب مطلب را صاف می گذاشت كف دست آدم. فرمانده با این خصوصیات البته كم نداشتیم. امر مهمی كه پیش می آمد و نیاز به نیروی تازه نفس پیدا می كردند، مثل شرایط عملیاتی و ضربتی، می آمدند به سنگر می گفتند:«خب، ناگفته معلوم است كه كار ما دوباره گیر كرده و چند نفر بسیجی بی ترمز كه از جان خودشان سیر شده باشند و سرشان به تنشان زیادی كرده باشد می خواهیم! چراغ اول را كی روشن می كند؟ بجنبید می خواهیم برویم وقت نداریم، بعداً نیایید بگویید پارتی بازی كردید درشت ها و خوشگل ها و مخلص هایش را سوا كردید!»😂😂
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈
شب بود. آب نداشتیم. به بچهها گفتم میروم از چاه آب بیاورم، الآن برمیگردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.»
چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.»
از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت میدویدم و فریاد میزدم: «کجایی، سیما؟»
همه جا تاریک بود. با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود.
میدانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، میداند که به سمت چشمه رفتهام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید
چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.»
تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانیام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.»
توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا میزدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرامآرام میرود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش و گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی میمیرم؟ نگفتی ممکن
است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟»
از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آنقدر ترسیده بودم که احساس میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را میبندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!»
نق میزد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم
ان شب آنقدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد.
فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم.
مرداد 1363 بود. ساعت شش صبح بود که صدای در آمد. در را باز کردم و دیدم پسرعمویم است. پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «چیزی نیست. جبار کمی زخمی شده.»
رنگش پریده بود. فهمیدم اتفاق بدی افتاده. گریه کردم و گفتم: «حتماً جبار مرده. راستش را بگو
قسم خورد و گفت: «نه، به خدا نمرده. فقط زخمی شده. بیا برویم و ببینش. او را بردهاند کرمانشاه.»
با عجله لباسهایم را پوشیدم. همراه پسرعمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. توی راه آنقدر پسرعمویم را قسم دادم تا راستش را گفت. تعریف کرد: «پدرت به جبار گفته برو و گوسفندها را ببر تا آب بخورند و آنها را برگردان.»
جبار که آن وقتها ده سالش بیشتر نبود، گوسفندها را برده بوده تا آب بخورند. از آن طرف، یکدفعه صدای فریاد بلند شده
ومردم فریاد زده بودند که خرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت خرمن پدرم بوده. وقتی رفته بودند خرمن را نگاه کنند، میبینند جبار سر تا پا خونی است؛ مخصوصاً دستهایش. لیلا، جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمیتوانسته حرف بزند. لیلا، روسریاش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه.
با نگرانی پرسیدم: «الآن کجاست؟ باز هم مین بوده؟»
پسرعمویم سرش را تکان داد و گفت. اره مین بوده. توی دستش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده.»
به سینهام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان، همهاش دعا میکردم. از خدا میخواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نذر و نیاز میکردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچهها میسوخت.
وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از ماشین پیاده شدم. ابراهیم و رحیم را دیدم که جلوی بیمارستان ایستادهاند و گریه میکنند حالشان خیلی بد بود. وقتی آنها را با آن حال دیدم، من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بیحس شده بود و نمیتوانستم جلو بروم. از دور شیون کردم. صورت کندم. فریاد زدم: «براگم، براگم...»
برادرهایم که گریههای مرا دیدند، روی زمین نشستند و هایهای گریه کردند. بعد دو تایی جلو آمدند، دستم را گرفتند و دلداریام دادند. مرتب میگفتند: «چیزی نیست، نگران نباش.»
وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم، فهمیدم دستش قطع شده است.
دست چپش از آرنج قطع شده بود. دندانهایش شکسته بود. تمام بدنش پر از ترکش بود. ترکشهای سیاه توی بدنش، دلم را به درد میآورد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۸
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
جبار بیهوش بود. پرستارها مرتب میآمدند و میرفتند. پرستاری نزدیک آمد و با ناراحتی گفت: «خواهرم، ناراحت نباش. وقتی عمل بشود و خوب که شد، میشود برایش دست مصنوعی گذاشت.»
پرستار که اینها را گفت، قلبم از جا کنده شد. کنار تخت جبار زانو زدم و دست دیگرش را که سالم بود، بوسیدم و گریه کردم سرم را به تخت جبار چسباندم و دعا کردم: «خدایا، جبار به هوش بیاید. خدایا، کمکمان کن.»
سه شب و سه روز جبار به هوش نیامد. ناراحت بودم و با خودم میگفتم زنده ماندنش چه فایده دارد. بدون دست، بدون دندان، با این همه زخم در بدن...
پرستارها میآمدند و دلداریمان میدادند. مرتب ناله میکردم و میگفتم: « درد دستت به جانم. درد مظلومیتت به جانم. فدای تکهتکه گوشت تنت که زخمی است
فدای دندانهایت که سفیدیشان با سرخی خونت قاطی شده.»
وقتی برایش میخواندم و ناله میکردم، برادرهایم از خشم چشمهاشان کاسۀ خون میشد. به آنها میگفتم: «اگر انتقام برادرتان را نگیرید، صدام به ما خواهد خندید.»
برادرهایم قول دادند به محض اینکه برگردند، سعی میکنند همۀ مینها را جمع کنند.
سه شب و سه روز جلوی بیمارستان طالقانی منتظر نشستم. نگهبانان بیرونم
میکردند ، میرفتم دم در، کنار دیوار مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه میکردم. بعد آنقدر به نگهبان التماس میکردم تا دوباره راهم دهد.
بالاخره دست برادرم را عمل کردند. دستش قطع شد. وقتی به هوش آمد و چشمهایش را باز کرد، اول به دستهایش نگاه انداخت. قربان و صدقهاش رفتم و گفتم: «خدا را شکر که زندهای!»
سعی کردم دلداریاش بدهم. با مظلومیت به زخمهای بدنش نگاه میکرد و چیزی نمی گفت
حال جبار که بهتر شد، کنار تختش نشستم. با لحن بچگانهاش پرسید: «کی از بیمارستان میرویم؟»
به زور لبخندی زدم وگفتم هر موقع حالت بهتر شد به ده خودمان برمیگردیم
برادرم انجا قسم خورد تا جان در بدن دارم مین ها را پیدا میکنم و انجا را از مین پاک می کنم .
هر روز با ماشین تویوتا و فلاکس آب به کوههای آوهزین و دشتهای اطراف میرفتند و با کوهی از مین برمیگشتند. مینها را کومه میکردند وسط ده یا کنار روستا روی هم میچیدند. آخرسر مینها را بار ماشین میکردند و به پادگان میبردند
وتحویل میدادند. اما هر چقدر مین جمع میکردند، باز هم مینی بود که باقی مانده باشد. انگار صدام توی دشت تخم مین کاشته بود که تمام نمیشد.
دفعۀ بعد پسرداییام علیشیر گلهداری روی مین رفت. توی ده نشسته بودیم که فریاد مردم بلند شد: «علیشیر رفت روی مین.»
رحیم که مثل همیشه آماده بود، دوید و رفت. وقتی برگشت، نفسنفس میزد. علیشیر روی کولش بود. مسافت زیادی او را با خودش آورده بود.
همۀ مردم ده بالا سر علیشیر شیون و واویلا به راه انداخته بودند. علیشیر را همه دوست داشتند و حالا شهید شده بود. جلوی چشم همه پرپر شد. هر دو پایش قطع شده بود و گوشت بدنش تکهتکه بود.
رحیم در حالی که گریه میکرد، گفت وقتی به علیشیر رسیده، دیده که خون زیادی از او رفته. او را کول کرده تا بیاورد. وسط راه، علیشیر گفته: «رحیم، کمی آب به من بده. تشنهام.»
برادرم گفته آب برایت ضرر دارد، باید تحمل کنی. علیشیر التماس کرده و گفته من دارم میمیرم. برادرم او را روی زمین گذاشته. اول خواسته به او آب ندهد، اما وقتی نگاهِ او را دیده، کمی آب توی دهانش ریخته و بعد پسرداییام نفسی کشیده و... تمام.
یک روز بعدازظهر، هواپیماهای عراقی روی آسمان دور میزدند. چهار بچه به نامهای اکبر فتاحی، جهانگیر فریدونی، سلمان فریدونی، صیاد فریدونی و یکی اهل دیره که اسمش مجبتی بود، رفته بودند کنار روستا بازی. یکدفعه صدای انفجار بلند شد. همه سراسیمه از خانه هاشان
بیرون آمدند. اصلاً نمیدانستیم انفجار از چیست. دویدیم جلو. همهشان افتاده بودند روی هم. مردی بود به اسم حسین فتاحی؛ پدر اکبر فتاحی بود. دلش نیامد برود بچهاش را ببیند. میترسید. به من گفت: «فرنگیس، دردت به قبر پدرم، برو ببین اکبرم چه شده؟»
کمی جلو رفتم و دیدم همۀ این بچهها شهید شدهاند. بیاختیار
شروع کردم به شیون. با دست صورتم را میخراشیدم. پدرش فهمید پسرش شهید شده و او هم شروع کرد به شیون و گریه و زاری منظره وحشتناکی بود. بچهها روی زمین افتاده بودند و تکان نمیخوردند. سر تا پا خونی بودند و تکه تکه. رحیم و ابراهیم و داییام حشمت هم زود رسیدند.
هیچکس جرئت نداشت جلو برود. همه همان دور و بر ایستاده بودیم. میدانستیم آنجا خطرناک است. برادرم رحیم آماده شد جلو برود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 السلام علیک یا امین الله.....
🔅 با مداحی
حاج مهدی رسولی
#کلیپ
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 نا محرم
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
🌞شلمچه بوديم!
قيصری گفت:
جبهه همه جورش خوبه !
صالح گفت : نه اسير شدن بده!
هركس چيزی گفت تا رسيد به شيخ اكبر. دستاشو بالا برد و گفت: خدايا ! همه اش خوبه ولی من نمی خوام توی توالت شهيد يا مجروح بشم!
نزديك اذان ظهر بود كه رفتيم برای تجديد وضو. دور تانكر آب ايستاده بوديم و حرف می زديم و وضو می گرفتيم كه خمپاره ای پشت توالت منفجر شد و توالت رو ريخت رو هم.
هاج و واج، نگاه می كرديم كه صدای جيغ و داد كسی بلند شد. صدای شيخ اكبر بود. از زير گونيا و چوبای خراب شده توالت داد می زد:
آهای نامردا! مُردم! بياييد كمك: نه!نه! نياييد كمك. من لُختم! خاك به سرم شد. همه جام پر از تركش شده. از خنده ريسه رفته بوديم و شيخ اكبر لُخت و زخمی رو از زير گونيا كشيديم بيرون كه داد زد: نامردا ! نگاه نكنيد ! مگه نمی دونيد من نامحرمم!
خاك بر سرتان كنند!
هنوز حرفش تموم نشده بود كه ديگه نتونستيم ببريمش. شيخ اكبر ولو كرديم رو زمين و حالا نخند و كی بخند.
ما می خنديديم و شيخ اكبر دم از نامحرمی می زد. جيغ و داد می كرد كه امدادگر از راه رسيد و رفت طرفش.
شيخ اكبر گفت: نيا! كجا ميای؟!. امدادگر گفت : چشماتو ببند تا خجالت نكشی ! و بعد نشست كنارش برای مداوا. 😂😂
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پرسش و پاسخ رزمندگان با رهبری
🔻 یک لحظه نا امید نشدم...
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ
•┈••✾••┈•
🔻در سال پایانی جنگ، کویت با دعوت از قـدرتهای بزرگ جهان برای اسـکورت نفتکشهایش نقش مهمی را در گسترش جنگ ایفا کرد. در اینهنگام، جبهه گسترده و نامتقارنی در آبهای خلیـج فارس پدیـد آمد که یکطرف آن جمهوری اسـلامی ایران و طرف دیگر آن مثلث عراق، حامیـان منطقهای آن، بـویژه کویت و عربسـتان و قـدرتهای فرا منطقهای به ریـاست آمریکـا بود.
🔻 عراق آغازگر گسترش جنگ، کویت بستر ساز آن و قدرتها و ابر قدرتها مجریان آن محسوب میشدند. حوزه اصـلی رویارویی نظامی، آبهای خلیـج فارس بود و بر این منازعه، قواعـد جنگ کم شدت، حاکم بود. در این درگیری، هر یک از دوطرف برای رسـیدن به اهداف سیاسـی، نظامی با ملاحظاتی رو به رو بودند که از اسـتفاده همه جانبه آنها از سـلاحهای خود، جلوگیری میکرد. خشونت تا حدی کنترل میشد و اقدامات نظامی محدود و با هدف مشخص انجام میگرفت.
🔻 البته، این موضوع درباره عراق به دلیل اینکه در حـالت جنگ تمام عیار با ایران بود صـدق نمیکنرد. در این جنگ، عراق از تمام توان نظامی و تسـلیحاتی خود برای رسـیدن به هدف بهره جست. از سـلاحهای شیمیایی خود نه تنها در میدانهای نبرد استفاده کرد، بلکه باحمله شیمیایی به مناطق مسکونی شهر
سردشت در ایران و حلبچه در عراق نشان داد که به محدودیت در هدف نیز قائل نیست، اما دوضلع دیگر مثلث وطرف مقابل آنها، یعنی جمهوری اسـلامی ایران از قواعـد جنـگِ محـدود یا کم شـدت پیروی میکردنـد. آنها محـدودیتهایی را در انتخاب اهـداف حمله، سـلاح مـورد اسـتفاده، تـوان نظـامی بهکـار رفته، شـدت درگیری و گسـتره جغرافیـایی درگیری در نظر میگرفتنـد و به کـار می بستند.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
بعضی زنها با نگرانی میگفتند: «حواست باشد. معلوم است آنجا مین زیاد است. خودت هم روی مین نروی.»
رحیم که عصبانی شده بود، با ناراحتی گفت: «از این بچهها که عزیزتر که نیستم
ارام پا در میدان مین گذاشت. ما همه دور ایستاده بودیم و دعا میکردیم. همه ساکت بودیم. بچهها افتاده بودند روی زمین. رحیم هر قدم که برمیداشت، ما میمردیم و زنده میشدیم.
اولین بچه را که روی کول گرفت، صدای جیغ و فریاد مردم بلند شد. بچهها را یکییکی آورد. هیچ کس جرئت نمیکرد به میدان مین پا بگذارد، اما برادرم جلو رفت. خانوادۀ فریدونی ناله و فریاد میکردند. وقتی همه را آورد و روی زمین گذاشت، نفسی کشید بچه هایی که روی مین رفته بودند، همه فامیل بودند؛ پسردایی و پسرعمو و پسرعمه. مادرشان میگفت رفتهاند چیلی و انجیر بیاورند. قرار بوده زود برگردند... ولی هرگز برنگشتند.
آمبولانسها آمدند. بچهها را توی آمبولانسها گذاشتیم و حرکت کردند به سمت بیمارستان. هر پنج تا را بردند. آن شب تا صبح تمام مردم آبادی از غصه گریه و ناله میکردند. صبح روز بعد، هر پنج تا بچه را در روستای گورسفید خاک کردند
همه شان کلاس نهم بودند و نوجوان. سه تا از پسرها فامیل بودند. پسرعمو بودند. پدر سلمان فریدونی اسیر بود. بعد از چند سال که برگشت، روله روله میکرد و احوال پسرش را میپرسید. وقتی فهمید پسرش شهید شده، تمام خاک روستا را روی سرش کرد.
داغ پشت داغ. شیون پشت شیون. لباس سیاه تنها رنگ لباسمان شده بود. وقتی صدای انفجار میآمد، یعنی یک نفر دیگر هم روی مین رفت. دلمان با صدای انفجار میترکید و نمیدانستیم که این بار نوبت چه کسی است
برادرشوهرم قهرمان حدادی مرد شجاع و باغیرتی بود. آهنگری میکرد. شکار هم میرفت. توی دکانش تفنگ هم میساخت. اوایل ازدواجمان، من هم کمکش میکردم. کنارِ دستش مینشستم و هر وسیلهای میخواست، به دستش میدادم. تمام وسایل را دور خودش میچید و با وسایل آهنگری قدیمی، چوب قنداق و لوله تفنگش را درست میکرد.
آن روز هم مثل همیشه توی کوه بودیم. بمبارانها زیاد شده بود و همۀ مردم رفته بودند توی کوههای آوهزین و گورسفید. ایام بمباران، فقط شبها به خانه برمیگشتیم.
هوا که رو به تاریکی رفت، با زنها و بچههای دیگر، رو به آوهزین و گورسفید آمدیم. همین که وارد خانهام شدم، پتوهایی را که به پنجره زدم بودم، پایین کشیدم تا نور بیرون نرود. داشتم قابلمۀ برنج را هم میزدم که قهرمان هراسان وارد خانه شد. بریدهبریده گفت: «فرنگیس، برس. ریحان درد دارد. فکر کنم بچهمان دارد دنیا میآید.»
علیمردان دست قهرمان را گرفت و گفت: «ناراحت نباش! فرنگیس، برو کمکشان.»
به خانۀ قهرمان رفتم. ریحان درد داشت. زن دیگری هم از همسایهها کنارش نشسته بود. دست ریحان را گرفتم و با لبخند گفتم: «نگران نباش، ریحان. به امید خدا بچهات سالم دنیا میآید.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای هواپیماهای عراقی گورسفید را لرزاند. جیغ ریحان بلند شد. توی تاریکی شب، صدای داد و فریاد از هر طرف بلند شد. هواپیماها داشتند چهار طرف روستا را بمباران میکردند
. مردم جیغ میزدند و توی تاریکی به سمت بیرون گورسفید میدویدند.
ریحان دردش زیاد شده بود. وسط آن هیاهو، به قهرمان گفتم: «زود باش. یک ماشین پیدا کن. باید ریحان را برسانیم شهر.»
برادرشوهرم با نگرانی دوید و رفت. پتویی دور ریحان پیچیدم. وسایل بچه را هم برداشتم. قهرمان از بیرون فریاد زد: «فرنگیس، ریحان را بیاور.»
رفته بود و مینیبوسی را که مال همسایۀ روبرویی بود، آورد. زیر بغل ریحان را گرفتم و گفتم: «ریحان، باید بدوی. هواپیما روی سر ماست. نباید بگذاری بچهات آسیبی ببیند. غیرت داشته باش.»
بیچاره ریحان، با آن حالش، پا به پای من میآمد. زیر بغلش را گرفته بودم. از درد، داد میزد و میدوید. توی مینیبوس درازش کردم. زن همسایه هم آمد و کنار دست من نشست. تا نشستیم توی مینیبوس، درد ریحان زیاد شد. فهمیدم بچهاش دارد دنیا میآید. دیگر برای رفتن به شهر دیر بود. باید خودمان بچه را به دنیا میآوردیم.
به راننده گفتم: «نمیخواهد راه بیفتی.»
مردها را پیاده کردیم. با زن همسایه، زیر سر ریحان را بلند کردیم. کمی آب به صورتش پاشیدم. از بالا صدای هواپیما میآمد و توی دلم انگار طبل میکوبیدند. برایم سخت بود که در آن وضعیت بخواهم بچۀ ریحان را به دنیا بیاورم.
زن همسایه حالش بد بود. سعی کردم جلوی ریحان کاری کنم که انگار نمیترسم. همهاش میگفتم: «ریحان، چیزی نیست.»
همانجا، بچه را به هر سختی که بود و با زجر به دنیا آوردیم. نه آب جوشی بود، نه وسایل تمیز.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۶۰