eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آب دریاچه نمک مثل اشک چشم زلال و شفاف بود، ولی طعمش به زهر مار می مانست و اگر قطره ای از آن به گلویت می رسید، بیچاره می شدی! گاهی بر اثر انفجار قطره هایی از آب دریاچه به لب و زبانمان می خورد که توصیفش سخت است. گزارش کامل را به علی آقا دادیم، اما همه شواهد نشان می داد عملیات در آن قسمت توفیقی ندارد، بنابراین گردان های ۱۵۳ و ۱۵۵ در جاده فاو- بصره عمل کردند. دو روز بعد هم گردان ۱۵۴ در فاو - ام القصر وارد عملیات شد. صبح مجدد دنبال ما پنج نفر آمدند. قاسم سوار موتور ۲۵۰ شد و محمد رحیمی وسط و صادق نظری پشت سر و سعید یوسفی هم سوار بر تریل ۱۲۵ شد و من نیز بر تَرکَش. مسافت زیادی نرفته بودیم که موتور قاسم ایستاد. به آنها رسیدیم. صادق نظری به من گفت: آقای جام بزرگ! من نمی دانم اینجا کجاست؟ گفتم: یعنی چه؟ مگر خودت همین صبح امروز با علی آقا نیامدی؟ - چرا آمدیم، ولی نه از اینجا، از آنجا... و با دست به جای دورتری اشاره کرد. - خیلی خوب برگردیم و از آنجا برویم. - ولی علی آقا گفت از این مسیری که الان آمده ایم برویم تا میان‌بر بشود، ولی الان نمی دانم کجا به کجاست؟ چاره نبود. برگشتیم تا از آن مسیر کج، راه را ادامه بدهیم. بخشی از خاکریزها دست دشمن و بخشی دست خودمان بود. خاکریزها را مرحله به مرحله زده بودند. به موازات خاکریز و خط رفتیم تا رسیدیم به یک مینی کاتیوشا که بی امان شلیک می کرد. با نفر کاتیوشا حال و احوال کردیم و رد شدیم. به قاسم گفته بودم که با فاصله از هم برویم که اگر اتفاقی افتاد برای یکی بیفتد نه دوتایی با هم. حدود سیصد متر از کاتیوشا دور شده بودیم که ناگهان دیدم وسط زمین و آسمان هستم و به لحظه نکشید که با شدت تمام با پشت خوردم زمین! آسمان دور سرم می چرخید. چند لحظه ای گذشت. احساس کردم سینه ام تنگی می کند و نفس که می کشم و تکان می خورم، درد دارد. زیپ بادگیر را پایین کشیدم. وارسی که کردم، متوجه شدم سینه ام ترکش خورده، ولی بقیه جاها سالم بود. سعید یوسفی کنار من افتاده بود و تمام بدنش سوراخ سوراخ. به سختی بلند شدم و دولّا دولّا یکی از بازوهای سعید را با چفیه بستم. خواستم پای راست شکسته اش را ببندم که ناله اش بلند شد و اجازه نداد. توجه نکردم، چفیه را از گردنش باز کردم و پایش را از ران، محکم بستم تا خون ریزی نکند. تازه یاد همسفرهایم افتادم، قاسم، محمد و صادق. چشم چرخاندم، پانزده متر جلوتر از ما هر سه نفر نقش بر زمین ناله می کردند و کمک می خواستند. به طرفشان رفتم. قاسم نتوانسته بود موتور را کنترل کند و موتور تریل روی پای چپش افتاده بود. ترکش از باک موتور رد شده و به پای قاسم رسیده بود. بنزین شرُشُر می ریخت روی خاک ها. صحنه دلخراشی بود. او را از موتور جدا کردم و به کناری کشیدم. استخوان شکسته قاسم از گوشت های ریش ریش شده و شلوار پاره اش زده بود بیرون. نگاهی به شکمش انداختم، دل و روده اش ریخته بود بیرون. در آن حالت لب هایش تکان می خورد و ذکر می گفت! صدایش به شدت ضعیف بود. به فکرم رسید گوشم را نزدیک دهانش ببرم و بشنوم چه می گوید. چیزی برای بستن زخم هایش نداشتم. مبهوتِ حال قاسم هادی ئی بودم که صدای سعید را شنیدم. او فریاد می زد و کمک می خواست و جایی را با دست نشان می داد. دانستم که به مقر کاتیوشا اشاره می کند. دویدم و به مسئول کاتیوشا گفتم: برادر! ما بمباران شده ایم و بچه ها لت و پاره اند، بیایید کمک. هواپیما به هدف کاتیوشا ما را زده بود. بمب چنان چاله گنده ای درست کرده بود که یک تانک می توانست داخلش بیفتد. او دوستاتش را خبر کرد و آنها سوار بر تویوتا با کمک های اولیه به سرعت سر رسیدند. دل و روده قاسم را از روی زمین جمع کردم و خیلی آرام رد کردم داخل شکم. آنها با شکم بندی که داشتند آن را بستند تا دوباره روده ها بیرون نریزد. صادق نظری ترکش قابل اعتنایی نخورده بود، اما چون ترک عقب بود، موج انفجار به شدت او را بلند کرده و وسط دو تا موتور به زمین کوبیده بوده، جوری که تمام بدنش بر اثر پارگی مویرگ ها سیاه و کبود بود. روحیه دادم. صلوات فرستادیم. نگران که نبودند، ولی گفتیم: نگران نباشید، الان شما را به بهداری می بریم. هر چه با بیسیم تماس گرفتم، کسی جواب نداد، گویا کسی پای بیسیم نبود. نیروهای مقر کاتیوشا با اورژانس تماس گرفتند، ولی آنها هم تاخیر کردند. چاره نبود. به یکی از آنها گفتم: خدا خیرت بدهد. کمک کن اینها را برسان به بهداری. بقیه زخمی ها را با زحمت پشت تویوتا گذاشتیم. دیگر جایی نبود، به ناچار، سعید را روی کفی عقب سوار کردم. خوش بختانه در این لحظه آمبولانسی از راه رسید و سعید از آن جای سخت و پر خطر نجات یافت و تنها سوار آمبولانس شد و به عقب منتقل گردید. دوربین ها و دو تا کلاش و نقشه را برداشتم و سوار تویوتا در کنجی کنار
بچه ها نشستم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید _غوّاص کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• هوا ابری بود. پس از چند دقیقه رعد و برق و بارش تگرگ شروع شد. شدت آن به حدی بود که پس از پنج دقیقه کف جاده از تگرگ به ضخامت چند سانتی متر پوشیده شد. هم دید کم بود، هم جاده پر پیچ و خم و لغزنده، خودروهای جلویی اغلب می رفتند کنار جاده و می ایستادند. به راننده گفتم او هم کناری توقف کند تا بارش قطع شود. ولی او گفت: «ما توی دره هستیم، اگه با این بارش سیل راه بیفته، گیر می افتیم. میخوام هرچه زودتر به ارتفاعات برسیم.» پس از گذشتن از یک پیچ، کامیون لیز خورد و به سمت دره رفت. راننده با مهارت و هدایت فرمان، کامیون را از کنار دره دور کرد اما به سمت دیگر که کوه بود لیز خورد. راننده سعی کرد با حرکت فرمان کامیون را از برخورد با کوه نگه دارد، اما دوباره به سمت دره لیز خورد و باز به سمت کوه، ولی هر بار دامنه نوسان های کامیون با مهارت راننده کمتر شد، تا بالاخره توانست کامیون را تحت کنترل در آورده و در مسیر مستقیم حرکت کند. بارش تگرگ، بعد از یک ربع به تدریج ضعیف و سپس قطع شد. ضخامت تگرگ در کف جاده هم به تدریج کم شد. یکی دو کیلومتر جلوتر جاده کاملا خشک بود. با مکافات زیاد بعد از عبور از جاده برفی و یخ زده بروجرد، حدود ساعت دوازده شب به تهران رسیدیم. به منزل فامیلمان رفتم. آنها غذایی برای ما آماده کردند. راننده و شاگردش خوردند. شب را هم در کامیون خوابیدند. به دوستان زنگ زدم که هفت صبح با وسیله نقلیه برای بردن بارهایشان در محل حاضر باشند. صبح روز بعد جهت پیاده کردن اتومبیل دکتر غانم، به یک بنگاه حمل و نقل زنگ زدم. با جرثقیل آمدند. بارها و اتومبیل دکتر غانم را از بار کامیون پایین آوردیم. بعد به دکتر غانم زنگ زدم که به اتفاق برادرش آمدند و اتومبیل را تحویل گرفتند و پس از تشکر رفتند. در طول مرخصی، سروان جمشیدنژاد و سرهنگ خلبان دهنادی را برای ناهار در منزل پدرم دعوت کردم و با هم آشنا شدند. سرهنگ دهنادی به او می گفت: «پسر این کارها چه بود تو می کردی؟ وظیفه تو چیز دیگری بود.» سروان جمشیدنژاد قبل از سقوط خرمشهر به مدافعان شهر پیوسته بود که با جنگهای چریکی از شهر دفاع می کردند. می گفت: «وقتی آن همه از خودگذشتگی و شجاعت مردم را میدیدم، نمی توانستم جلوی خود را بگیرم.» سرهنگ دهنادی پرسید: «آخرین باری که داشتی با بیسیم صحبت می کردی گفتی جناب سرهنگ دیگر نمی توانم صحبت کنم، اگر من را ندیدی حلالم کن، جریان چه بود؟ » او گفت: «آخرین روزهای مقاومت خرمشهر بود. مشغول جنگیدن با عراقیها بودیم و جنگ و گریز ادامه داشت. عراقی ها تقریبا شهر را گرفته بودند. تعداد ما کم بود و کوچه به کوچه عقب نشینی می کردیم تا به کوچه بن بستی رسیدیم. آن جا گیر افتاده بودیم. نیروهای عراقی هم با مسلسل و تفنگ ما را به گلوله بسته بودند. یکی از بچه ها تیر خورد. ما با لگد در خانه ای را شکستیم و به داخل خانه پناه بردیم. سعی کردیم دوستمان را هم داخل خانه بکشیم، شدت تیراندازی به حدی بود که نمی توانستیم از خانه بیرون برویم. بالاخره دل به دریا زدم و در یک لحظه خود را به کوچه انداختم و به هر زحمتی بود، دوستم را داخل خانه کشیدم همان جا بود که گفتم اگر صدای من را دیگر نشنیدی حلالم کن حال دوستمان بد بود ما ناچار شدیم او را در همان محل رها کنیم و دیوارهای خانه بغلی همینطور خانه به خانه خود را به پل خرمشهر برسانیم. پل را منفجر کرده بودند، کابلهایی از پل آویزان بود، با زحمت بسیار خود را به آن طرف پل رساندیم بیسیم من هم در همان خانه باقی ماند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 پس از فتح خرمشهر و برترى سياسى- نظامى ايران، رژيم بعث عراق درحالى مسئله صلح را مطرح كرد كه هيچ تغييرى در ماهيت رفتار سران اين رژيم مشاهده نمى شد. 🔅 پافشارى عراق بر ادعاى قبلى عدم پذيرش قرارداد ۱۹۷۵الجزاير، حضور در بخشى از خاك ايران و ادامه حملات، تاييد اين مسئله بود و تلاش عراق و مجامع بين المللى وكشورهاى حامى آن در منطقه براى طرح صلح نه از روى اعتقاد بلكه به دليل شرايط حادى بود كه آنان را در موضع ضعف قرار داده بود و منافعشان را تهديد مى كرد. علاوه بر آن تصميم گيرندگان سياسى و فرماندهان نظامى ايران با توجه به برترى مطلق جمهورى اسلامى در اين زمان حاضر نبودند بدون دستيابى به حداقل امتياز (تنبيه متجاوز وگرفتن غرامت) قرارداد پايان جنگ را امضاء كنند. از اين رو هدف اصلى ايران از ورود به خاك عراق و ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر وادار كردن جامعه بين المللى به تنبيه متجاوز بود تا از اين رهگذر به ماهيت انقلاب اسلامى خدشه وارد نشود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 کم حافظگی در اسارت در برنامه های جمعی و مراسم خواندن دعا که آسایشگاهی انجام می شد مخصوصاً دعای کمیل که با همه مشکلات و مزاحمت های عراقی ها انجام می گرفت ، جدای از قطع و وصل های مکرر برنامه خواندن دعا آن هم بخاطر اذیت عراقی ها ، از نکات جالب دیگر این بود که در اوایل اسارت ، به علت نداشتن مفاتیح الجنان یا کتابچه دعا ، مداحان و کسانی که دعا را می خواندند معمولاً دعای کمیل را حفظ بودند و مجبورا از حفظ می خواندند . در بعضی از مراسم ها پس از اتمام جلسه و شنیدن دعا ، متوجه می شدیم که دعا نسبت به بعضی جلسات قبل زودتر تمام شد ، بعد که بررسی می کردیم می فهمیدیم برادری که دعا را می خوانده ، حافظه اسارتی به یاری او نیامده !! و فرازهایی از دعای کمیل را فراموش کرده و مابقی آن را خوانده بود ؟؟!! البته تعدادی از بچه ها که آن شب کمتر حال دعا داشتند ، به شوخی می گفتند : همیشه دعا را بدهید همین برادر بخواند ، چون زود می خونه ! و دعا هم زود تمام میشه ! 🔹حاج صادق مهماندوست http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• موتورهای ترکش خورده گوشه ای افتاده بود و من از آنها دور می شدم. هر پنج نفر بلدچی زخمی بودیم و علی آقا دلش خوش بود که با گردانها جلو می رویم. تا به کنار اسکله تخلیه مجروحین برسیم، با صادق نظری و محمد رحیمی صحبت می کردم و روحیه می دادم و هی می گفتم: صلوات بفرستید، صلوات بفرستید، الان می رسیم و شما را انتقال می دهند... صادق پرسید: قاسم چی شده؟ - بیشتر زخم هایش را بسته ایم و جای نگرانی نیست! دوباره پرسید: پس چرا حرف نمی زند؟ - نمی تواند، بد جوری ترکش خورده...! و بغض سنگین گلویم را گرفت. قاسم هادی ئی (قاسم شوهر خواهر صادق نظری بود) برادر من، عزیز من، با آن شیرین زبانی هایش، با آن شجاعتش، با آن سادگی و بی تکلیفی اش، با آن اخلاقش، با آن ذکرهای لحظه آخری اش، شهید شده بود و حالا من باید وانمود می کردم که او زنده است و البته او زنده بود و من مرده بودم! آن قدری طول نکشید تا در زیر آن گلوله ها و آتش به اسکله رسیدیم. آن روز، یعنی بیست و هفتم بهمن ماه ۱۳۶۴ آنها را با قایق به عقب روانه کردم و با تنهایی ام تنها شدم. از راننده خواهش کردم مرا به مقر اطلاعات برساند. باید رفقا را خبر می کردم. تمام بدن و لباسم خون بود. تا مرا دیدند گفتند: یا حسین! جام بزرگ چی شده؟! ماجرا را گفتم و گفتم به علی آقا بگویید اگر می خواهد برای شناسایی نیرو بفرستد، دیگر نیرویی نیست. درد ترکش نمی گذاشت خم و راست بشوم و سینه ام را باز کنم. نشانی محل موتورها را دادم. به اصرار مرا به اسکله بردند و برای درمان از آب عبورم دادند. هر چه به نیروهای بهداری گفتم که من چیزیم نیست زیربار نرفتند. به زور مرا داخل اتوبوس زخمی ها کردند و به بیمارستان زیرزمینی صحرایی سه راهی ماهشهر منتقل کردند. هنوز از اتوبوس ۳۰۳ پیاده نشده بودیم که عراق بمباران شیمیایی کرد! چند نفر داد زدند: درها را ببندید، بی پدرها شیمیایی زدند! گل بود به سبزه نیز آراسته شد، همه زخمی ها دوباره زخمی شدند! یعنی شیمیایی شدند. چندتا از زخمی های مسافر به راننده گفتند: آقا قربانت گازش را بگیر تا دوباره نیامده اند. اتوبوس در وسط اهواز کنار در ورودی داخلی بیمارستان امام خمینی ایستاد و سی چهل نفر آدم شل و پت و شیمیایی از آن پیاده شدیم یا پیاده مان کردند، تا داخل بخش شدیم پنج شش تا آمپول نثارمان کردند! هی می گفتم: بابا نزنید. من چیزیم نیست، اشتباه شده مرا اشتباهی آورده اند اینجا! کسی گوشش بدهکار نبود و حق هم داشتند. آمپول ها را که خوردم تازه هوش آمد سرم. نماز نخوانده بودم! همان جا وضو گرفتم و قبله را پرسیدم و وسط راهروی بیمارستان ایستادم به نماز. چه نماز خوبی بود با آن سر و صورت خاکی و بدن زخمی و لباس خونین از خون قاسم عزیزم. نماز را که خواندم پرستارها ترکش را از سینه ام بیرون کشیدند و پانسمان کردند. بعد از جراحی روی تخت دراز کشیدم. به شدت گرسنه بودم. به یکی از پرستارهای مرد گفتم: آقا یک چیزی می دهی بخورم؟ گفت: نباید غذا بخورید برای تان خوب نیست. - خیلی گرسنه ام من از صبح چیزی نخورده ام. - اگر لازم باشد بعد از اینکه منتقل شدید خودشان غذا می دهند. ببخشید، اجازه نداریم. برای بررسی وضعیت شیمیایی ما را به قرنطینه فرستادند. ابتدا تمام لباس هایمان را گرفتند و زیر دوش حمام فرستادند. هر چند من آنچنان شیمیایی نشده بودم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سنگر فرماندهی لشکر المهدی در عملیات کربلای چهار (قسمت اول) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بیمارستان شرکت نفت بهار ۱۳۶۰ مرخصی در تهران به پایان رسید. اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۰ دوباره به آبادان رفتم. شهر کماکان خلوت بود و بیمارستان هم روال قبلی خود را داشت. روزهای عادی هر روز از ساعت نه صبح تا یازده و از سه بعدازظهر تا ساعت شش عصر به درمانگاه میرفتم. بیماران سرپایی که اکثرا رزمندگان و بیشتر بچه های خود آبادان بودند، جهت مشکلات خود مراجعه می کردند. مثلا گاهی ترکش در بدن آنها باقی مانده بود که در صورت امکان بیرون می آوردم و درمان های دیگر. هراز گاه هم چند مجروح به بیمارستان می آوردند. بعد از ظهر یک روز که هوا نسبتا خنک بود و من تازه از درمانگاه برگشته بودم، سری به اتاق عمل زده و یک چای خوردم. سپس همراه یکی از تکنسین های بیهوشی که جزو تیم ما بود به سالن بیمارستان رفتیم. ناظم داخلی بیمارستان نبود، برادرش به جای او مشغول کار بود. به اتاقش رفتیم و کمی با او صحبت کردیم. یکی از نگهبانهای بیمارستان که خیلی شوخ بود، برای ما چند جوک تعریف کرد. به دوستم گفتم هوا خوب است، به حیاط بیمارستان برویم و قدم بزنیم. با هم تا جلوی در خروجی سالن رفتیم. نگهبان که در حقیقت محافظ در ورودی سالن بیمارستان بود، جلو آمد. قدری جلوی در ایستادیم. در همین حین چند نفر از خانم های پرستار از در خارج شدند که به خوابگاه خود بروند. نمیدانم چه شد که من و دوستم تصمیم گرفتیم به اتاق عمل برگردیم. نگهبان هم داخل حیاط رفت. ما هنوز به در اتاق عمل که فاصله آن تا در حیاط پنجاه متر بود، نرسیده بودیم که صدای انفجار شدیدی از داخل حیاط بیمارستان بلند شد. معلوم بود خمپاره ای داخل بیمارستان شلیک کرده اند. سراسیمه به طرف حیاط دویدیم. خانم‌های پرستار که به حیاط رفته بودند، با شتاب خود را به سالن بیمارستان رساندند. جراحات سطحی برداشته بودند. نگهبان بیمارستان وسط حیاط روی زمین افتاده بود. بلافاصله برانکاری که در کنار سالن بود را برداشتم و با چند تن از امدادگران به حیاط رفتیم. همه جای تنش غرق خون بود. گرد و خاک تمام بدن او را پوشانده بود. چند تکه بزرگ ترکش خمپاره در قفسه سینه و شکم او فرو رفته و از دهانش خون کف آلود بیرون می زد. به سختی نفس می کشید. او را روی برانکار گذاشته و مستقیم به اتاق عمل بردیم. شدیدا مجروح بود. داخل اتاق عمل، قبل از این که هر گونه اقدامی صورت بگیرد شهید شد. شاید بیش از شش، هفت قطعه بزرگ ترکش خمپاره به قسمتهای مختلف بدن او فرو رفته بود. اندازه هر یک شاید ده سانتی متر بود. یکی از ترکش ها به رانش اصابت کرده و تقریبا آن را قطع کرده بود. همه ما متأثر شدیم. غم زده جنازه او را نگاه می کردیم. از این که کاری از دستمان برنیامده بود، متأسف بودیم. او یکی از دوست داشتنی ترین پرسنل بیمارستان بود و سال ها در کنار هم کار کرده بودیم. مردی بسیار خوش صحبت و خوش مشرب بود. ناچارا و در کمال تأسف و تأثر گفتیم جنازه را به سرد خانه ببرند تا بعدا مراسم تدفین او انجام شود. نمی دانم آن روز چه عاملی باعث شد که من و دوستم به حیاط بیمارستان نرفتیم و از جلوی در، سمت اتاق عمل برگشتیم، ولی ممکن بود سرنوشت ما دو نفر هم مانند او می‌شد. شاید خواست خدا و توجه به گفته دوستم سروان ابراهیم خانی بود که گفته بود: «اگر کار واجبی هم داشتید بین ساعت دوازده تا سه ظهر بیرون بروید. آن موقع ساعت ناهار و استراحت نیروهای عراقی است و کمتر احتمال زدن شهر وجود دارد.» این در ضمیر ناخودآگاه من باقی مانده بود و بار دیگر به من ثابت شد که زندگی به مویی و ثانیه ای بسته است. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکنجه مرغی •┈••✾💧✾••┈• در زمان اسارت، چهارشنبه‌ها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ می‌دادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمی‌خورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش می‌آید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجه‌دار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمی‌آید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم می‌آید نه از زیاد آن! مگر می‌شود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تکلیف شانزده سالش بود. گفتم برادرهات که جبهه هستن، تو دیگه نرو، بمان و درست را بخوان! چنان عصبانی شد که تا قبل از آن ندیده بودم. گفت: آنها تکلیف خودشان را انجام می دهند، من هم تکلیف خودم را و الان تکلیف من بنا به فرمان امام جبهه است، نه درس خواندن! کربلای ۸ بود که پذیرفته شد. هدیه به شهید غلامحسین دانشمندی صلوات •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 پس از پيروزى در عمليات بيت المقدس كه به آزاد سازى بخش اعظمى از مناطق اشغالى منجر شد، ايران براى اجراى عملياتى كه سرنوشت جنگ را مشخص كند چاره اى جز ورود به خاك عراق نداشت كه با اذن حضرت امام خمينى(ره) مبنى بر ورود به خاك عراق، فرماندهان، منطقه شلمچه و بصره را براى حمله نهايى خود برگزيدند كه بر اساس پيش بينى هاى صورت گرفته با رسيدن نيروهاى ايرانى به بصره يا نزديكى آن، كار رژيم صدام تمام بود، اما در اين ميان مسئله حمله گسترده اسرائيل از زمين و هوا به لبنان به اوج خود رسيد. در اين زمان در جلسه شوراى عالى دفاع كه با حضور شهيد سپهبد صياد شيرازى و محسن رضايى برگزار شد، بعد از چندين ساعت بحث و تبادل نظر تصميم گرفته شد ايران به جنوب لبنان نيرو اعزام كند، اما شهيد صياد شيرازى كه در آن مقطع به سوريه سفر كرده بود از قراين و شواهد متوجه اين مطلب شد كه پرداختن به لبنان و غفلت از عراق دامى براى ايران است و نظر خود را در اين خصوص در بازگشت به محضر امام (ره) رساند و ايشان فرمان بازگشت نيروها را از لبنان صادر كردند. هرچند ايران از اين دام رهيد اما صدام از يك ماه غفلت، نهايت استفاده را كرد و ضمن ساماندهى ارتش خود به سرعت بر استحكامات شرق بصره افزود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از مراحل قرنطینه، ما را به سالن بزرگ ورزشگاه تختی انتقال دادند. سراسر سالن صدها تخت به ردیف کنار هم قرار گرفته بود. دراز به دراز زخمی ها افتاده بودند و بالای سر بسیاری از آنها سرم و شلنگی آویزان بود. در انبوه آن آدم ها و تخت ها، دو رنگ بیشتر خودنمایی می کرد، سفید و خاکی. سر و دست و پاها با باندهای سفید، بانداژ بود و لباس خاکی رزمندگان آش و لاشی که هنوز و حتی در بیمارستان، لباس های خاکی شان بر تن مانده بود. شب برای زخمی هایی که اجازه داشتند، چلوکباب آوردند. با آن همه ضعف، چند قاشق بیشتر نتوانستم بخورم. ضعفم که برطرف شد خیلی زود خوابم برد. ساعت دوازده شب پرستارها بیدار باش زدند. قرار بود زخمی ها را با قطار به شهرهای دیگر بفرستند. باید برای انبوه زخمی های جدید جا باز می شد. دوباره دست تقدیر می خواست مرا از جبهه دور کند. خدایا چکار کنم؟ الان به سراغ من هم می آیند و مرا به عقب تر می فرستند. اگر هم بگویم من مشکلی ندارم می گویند پس برای چه اینجا هستی. داشتم این فکرها را می کردم که به من رسیدند. هنوز لب باز نکرده بودند که گفتم: به خدا من چیزیم نیست! گفتند: اگر چیزی نشده و سالمی پس چرا اینجایی؟ داستانم را گفتم. سینه ام را که نگاه کردند، کار بدتر شد. گفتند: نه نه شما باید بستری بشوی! در فکر چاره بودم که پرستاران اعزام به مجروحی موجی رسیدند که کنار تخت من در خواب بود. او را بیدار کردند تا اعزامش کنند. تا چشم باز کرد، داد و هواری راه انداخت که نگو. هر چه از دهنش آمد، نثار آن بیچاره ها کرد... آنها وقتی دیدند حریف او نمی شوند به هم گفتند: ولش کنیم بخوابد تا چند تا فحش دیگر نثارمان نکرده! تقریباً روی تخت نشسته بودم، اما اوضاع که شلوغ شد، آرام سرم را روی بالش گذاشتم و خوابیدم. وقتی چند دقیقه بعد گروه بعدی آمدند و مرا بیدار کردند، من موجی شده بودم! پرستار تکانم داد و صدایم زد. بیدار شدم و با حالتی هاج و واج و چشمانی خیره روی تخت نشستم و ناگهان داد و فریاد به راه انداختم: صادق بگیرش، بگیرش، معطل نکن. بزن، بشین، پاشو، مواظب باش تانکها رسیدند، پاس بده، میو میو..‌. و چرند و پرند بود که ردیف می کردم. پرستارها که خسته بودند و حوصله درد سر و دری وری شنیدن نداشتند، به هم گفتند: موجیه، بگذارید بخوابد. و آرام سرم را روی بالش گذاشتند، پاهایم را دراز کردند و من واقعاً خوابیدم. صبح شده بود. نمازم را خواندم و دوباره خوابیدم. مدتی بعد بیدار شدم. با اینکه تقریباً همه زخمی ها را تخلیه کرده بودند، اما سالن دوباره پر از زخمی بود و دکترها مشغول معاینه بودند. دکتر به من رسید و دوباره سئوال و جواب شروع شد. گفتم: آقای دکتر من همراه مجروح بودم مرا هم گرفتند و خواباندند! گفت: ولی در پرونده ات نوشته است که به سینه ات ترکش خورده. - بله خورده، ولی بیرونش آوردند و الان هم‌مشکلی ندارم و حاضرم در یک دوِ صدمتر سرعت با مانع مسابقه بدهم. با تعجب پرسید: تو؟!! - بله من. من مشکلی ندارم، این هم سینه ام! و پیراهن بیمارستانی را از روی سینه ام کنار زدم تا او زخم را ببیند. در ادامه دست و پا و سر و گردنم را نشانش دادم و گفتم: دکتر به خدا من مشکلی ندارم. اینها مرا به زور نگه داشته اند. من فکر کردم یک شب مهمان هستم و بر می گردم منطقه. ولی اینها ول کن نیستند. - ما نمی توانیم تو را مرخص کنیم. مسئولیت دارد. - رضایت بدهم چی؟ تاملی کرد و در کمال ناباوری پذیرفت. دقایقی بعد کاغذی آوردند و نوشتم: این جانب محسن جام بزرگ، فرزند ابوالقاسم، اعزامی از همدان، مشکلی ندارم و با اختیار و رضایت خودم ترخیص می شوم... و امضاء کردم. او رضایت نامه را گرفت. برگه ترخیص به من داد و راهنمایی ام کرد. در مرحله نهایی، در واحد تعاون بیمارستان، یک دست لباس فرم بسیجی با بیست تومان پول به من دادند. پرسیدم: پس لباس های خودم؟ گفتند: آنها را دور ریخته ایم، اینها را بپوش. از زندان بیمارستان خلاص شده بودم. سه راهی سوسنگرد- اهواز از ایستگاه صلواتی که از قبل با آنجا آشنا بودم، با دو تومان یک پرس چلوکباب و دو لیوان دوغ محلی اعلاء نوش کردم. سوار ماشین های عبوری خرمشهر شدم و خودم را به مقرمان در ابو شانک رساندم. چند نفری از بچه های ستاد و تدارکات از جمله آقای صمیمی و آقای فرجی آنجا بودند. مهدی فرجی، مسئول تدارکات تیپ از حال و احوال خودم و بچه ها پرسید و من ماجرا را برایش تعریف کردم. دو شب آنجا ماندم، اما همچنان کسی نبود مرا با خود به فاو ببرد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 روزها سپری می شد و من بیشتر داخل بیمارستان بودم. فقط یک بار بعد از ظهر با سروان ابراهیم خانی برای تجدید خاطره سری به منزل زدیم. هنوز مقداری خرت و پرت داخل انبار داشتم که ارزش بردن نداشت. برخی از درخت ها که در آتش سوزی قبلی تبدیل به زغال شده بودند، جوانه های سبزی زده بودند. از لابه لای چمنها نیز اینجا و آنجا چند قطعه چمن سبز تازه دیده می شد. یک روز توی اتاقم در درمانگاه بودم. آن سرباز که راننده جیپ حامل توپ ۱۰۶ میلی متری بود، به آنجا آمد. رزمنده مجروحی را با خود آورده بود. ضمن این که بعدها فهمیدم عاشق یکی از خانم های پرستار شده است. آنقدر به بهانه های مختلف به بیمارستان آمد و رفت تا بالاخره دل خانم پرستار را برد و با هم ازدواج کردند. اواخر خرداد ماه به مرخصی رفتم و تیرماه مجددا به آبادان برگشتم. هوا دیگر گرم و سوزان شده بود. ولی خوشبختانه چند دستگاه خنک کننده قوی در اتاق های عمل کار گذاشته بودند که هوا را بسیار خنک می کرد. شهریور سال ۱۳۶۰ در سال روز جنگ، یکی از خبرنگارهای صدا و سیما که اغلب او را می شناختند، همراه گروهش به بیمارستان آمد. آقای رهبر، که نام کوچک او را متأسفانه نمی دانم. بچه آبادان و جوان خوش قیافه ای بود. صدای گویندگی قشنگی داشت. دوربین فیلم برداری داشتند. نمیدانم چه کسی من را به آنها معرفی کرده بود. پس از پذیرایی مختصر و صحبت های متفرقه، مصاحبه آغاز شد. ایشان از من پرسید: «آقای دکتر محجوب ما شنیدیم شما از آغاز جنگ تاکنون مرتبا در آبادان بوده اید. می خواهیم خاطرات خود را برای ما مطرح کنید.» و من هم بخشی از خاطراتم را برایشان تعریف کردم. آنچه مربوط به جنگ، مجروحین، شجاعت و فداکاری رزمندگان و شرح حال مجروحین جالبی که داشتم را بازگو کردم. پس از پایان مصاحبه خداحافظی کردند و رفتند. مصاحبه را از رادیوی خوزستان شنیدم. دوستانم هم در اهواز و آغاجاری و خود آبادان شنیده بودند. تلفن می زدند و تبریک می گفتند. این خبرنگار شجاع در اکثر عملیات ها پا به پای رزمندگان پیش می رفت و با صدای زیبای خود شرح صحنه های جنگ را بسیار زنده و فصیح توضیح میداد. مثلا می گفت ملت رشید ایران، اینجا فلان منطقه است و رزمندگان در حال پیشروی به سوی مواضع دشمن هستند. اغلب او را از تلویزیون حین گزارش وقایع جنگ و صحنه های عملیات نشان می دادند. بالاخره در یکی از عملیات ها به درجه رفيع شهادت نائل آمد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 "التماس دعا" •┈••✾💧✾••┈• در ماموریت شرهانی بسر می بردیم. این ماموریت از هر لحاظ ماموریت خاصی شده بود. آتش دشمن، هوای سرد، فضای متفاوت و.... سنگر گرم و نرمی برای خود درست کرده بودیم و در آن هوای یخ زده حکم هتل 5 ستاره را به خود گرفته بود. مخابرات گردان بودم و ضرورت ماندن در کنار بی سیم. دوست هم سنگرم برای خواندن نماز شب از جای خود حرکت کرد تا گرمای لذت بخش سنگر را به آب و هوای سرد زمستان بدهد و وضویی بگیرد. در همان حال که سر را مقداری از زیر پتو بیرون می آوردم به او گفتم:"التماس دعا دارم!" لحظه ای در جای خود ایستاد و سر را به طرفم چرخاند و با کمی اخم 😉 گفت:"دندت نرم! خودت بلند شو و برای خودت دعا کن". مانده بودم در برابر پاسخ تند و غافلگیرانه اش چه بگویم جز مبادله لبخندی😄😄😄 محمد رضا خرم پور •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سربازان عراقی در حال اجرای موسیقی و کارهای فرهنگی سال 1985 (1363) 🍂