eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 پس از فتح خرمشهر و برترى سياسى- نظامى ايران، رژيم بعث عراق درحالى مسئله صلح را مطرح كرد كه هيچ تغييرى در ماهيت رفتار سران اين رژيم مشاهده نمى شد. 🔅 پافشارى عراق بر ادعاى قبلى عدم پذيرش قرارداد ۱۹۷۵الجزاير، حضور در بخشى از خاك ايران و ادامه حملات، تاييد اين مسئله بود و تلاش عراق و مجامع بين المللى وكشورهاى حامى آن در منطقه براى طرح صلح نه از روى اعتقاد بلكه به دليل شرايط حادى بود كه آنان را در موضع ضعف قرار داده بود و منافعشان را تهديد مى كرد. علاوه بر آن تصميم گيرندگان سياسى و فرماندهان نظامى ايران با توجه به برترى مطلق جمهورى اسلامى در اين زمان حاضر نبودند بدون دستيابى به حداقل امتياز (تنبيه متجاوز وگرفتن غرامت) قرارداد پايان جنگ را امضاء كنند. از اين رو هدف اصلى ايران از ورود به خاك عراق و ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر وادار كردن جامعه بين المللى به تنبيه متجاوز بود تا از اين رهگذر به ماهيت انقلاب اسلامى خدشه وارد نشود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 کم حافظگی در اسارت در برنامه های جمعی و مراسم خواندن دعا که آسایشگاهی انجام می شد مخصوصاً دعای کمیل که با همه مشکلات و مزاحمت های عراقی ها انجام می گرفت ، جدای از قطع و وصل های مکرر برنامه خواندن دعا آن هم بخاطر اذیت عراقی ها ، از نکات جالب دیگر این بود که در اوایل اسارت ، به علت نداشتن مفاتیح الجنان یا کتابچه دعا ، مداحان و کسانی که دعا را می خواندند معمولاً دعای کمیل را حفظ بودند و مجبورا از حفظ می خواندند . در بعضی از مراسم ها پس از اتمام جلسه و شنیدن دعا ، متوجه می شدیم که دعا نسبت به بعضی جلسات قبل زودتر تمام شد ، بعد که بررسی می کردیم می فهمیدیم برادری که دعا را می خوانده ، حافظه اسارتی به یاری او نیامده !! و فرازهایی از دعای کمیل را فراموش کرده و مابقی آن را خوانده بود ؟؟!! البته تعدادی از بچه ها که آن شب کمتر حال دعا داشتند ، به شوخی می گفتند : همیشه دعا را بدهید همین برادر بخواند ، چون زود می خونه ! و دعا هم زود تمام میشه ! 🔹حاج صادق مهماندوست http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• موتورهای ترکش خورده گوشه ای افتاده بود و من از آنها دور می شدم. هر پنج نفر بلدچی زخمی بودیم و علی آقا دلش خوش بود که با گردانها جلو می رویم. تا به کنار اسکله تخلیه مجروحین برسیم، با صادق نظری و محمد رحیمی صحبت می کردم و روحیه می دادم و هی می گفتم: صلوات بفرستید، صلوات بفرستید، الان می رسیم و شما را انتقال می دهند... صادق پرسید: قاسم چی شده؟ - بیشتر زخم هایش را بسته ایم و جای نگرانی نیست! دوباره پرسید: پس چرا حرف نمی زند؟ - نمی تواند، بد جوری ترکش خورده...! و بغض سنگین گلویم را گرفت. قاسم هادی ئی (قاسم شوهر خواهر صادق نظری بود) برادر من، عزیز من، با آن شیرین زبانی هایش، با آن شجاعتش، با آن سادگی و بی تکلیفی اش، با آن اخلاقش، با آن ذکرهای لحظه آخری اش، شهید شده بود و حالا من باید وانمود می کردم که او زنده است و البته او زنده بود و من مرده بودم! آن قدری طول نکشید تا در زیر آن گلوله ها و آتش به اسکله رسیدیم. آن روز، یعنی بیست و هفتم بهمن ماه ۱۳۶۴ آنها را با قایق به عقب روانه کردم و با تنهایی ام تنها شدم. از راننده خواهش کردم مرا به مقر اطلاعات برساند. باید رفقا را خبر می کردم. تمام بدن و لباسم خون بود. تا مرا دیدند گفتند: یا حسین! جام بزرگ چی شده؟! ماجرا را گفتم و گفتم به علی آقا بگویید اگر می خواهد برای شناسایی نیرو بفرستد، دیگر نیرویی نیست. درد ترکش نمی گذاشت خم و راست بشوم و سینه ام را باز کنم. نشانی محل موتورها را دادم. به اصرار مرا به اسکله بردند و برای درمان از آب عبورم دادند. هر چه به نیروهای بهداری گفتم که من چیزیم نیست زیربار نرفتند. به زور مرا داخل اتوبوس زخمی ها کردند و به بیمارستان زیرزمینی صحرایی سه راهی ماهشهر منتقل کردند. هنوز از اتوبوس ۳۰۳ پیاده نشده بودیم که عراق بمباران شیمیایی کرد! چند نفر داد زدند: درها را ببندید، بی پدرها شیمیایی زدند! گل بود به سبزه نیز آراسته شد، همه زخمی ها دوباره زخمی شدند! یعنی شیمیایی شدند. چندتا از زخمی های مسافر به راننده گفتند: آقا قربانت گازش را بگیر تا دوباره نیامده اند. اتوبوس در وسط اهواز کنار در ورودی داخلی بیمارستان امام خمینی ایستاد و سی چهل نفر آدم شل و پت و شیمیایی از آن پیاده شدیم یا پیاده مان کردند، تا داخل بخش شدیم پنج شش تا آمپول نثارمان کردند! هی می گفتم: بابا نزنید. من چیزیم نیست، اشتباه شده مرا اشتباهی آورده اند اینجا! کسی گوشش بدهکار نبود و حق هم داشتند. آمپول ها را که خوردم تازه هوش آمد سرم. نماز نخوانده بودم! همان جا وضو گرفتم و قبله را پرسیدم و وسط راهروی بیمارستان ایستادم به نماز. چه نماز خوبی بود با آن سر و صورت خاکی و بدن زخمی و لباس خونین از خون قاسم عزیزم. نماز را که خواندم پرستارها ترکش را از سینه ام بیرون کشیدند و پانسمان کردند. بعد از جراحی روی تخت دراز کشیدم. به شدت گرسنه بودم. به یکی از پرستارهای مرد گفتم: آقا یک چیزی می دهی بخورم؟ گفت: نباید غذا بخورید برای تان خوب نیست. - خیلی گرسنه ام من از صبح چیزی نخورده ام. - اگر لازم باشد بعد از اینکه منتقل شدید خودشان غذا می دهند. ببخشید، اجازه نداریم. برای بررسی وضعیت شیمیایی ما را به قرنطینه فرستادند. ابتدا تمام لباس هایمان را گرفتند و زیر دوش حمام فرستادند. هر چند من آنچنان شیمیایی نشده بودم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سنگر فرماندهی لشکر المهدی در عملیات کربلای چهار (قسمت اول) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بیمارستان شرکت نفت بهار ۱۳۶۰ مرخصی در تهران به پایان رسید. اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۰ دوباره به آبادان رفتم. شهر کماکان خلوت بود و بیمارستان هم روال قبلی خود را داشت. روزهای عادی هر روز از ساعت نه صبح تا یازده و از سه بعدازظهر تا ساعت شش عصر به درمانگاه میرفتم. بیماران سرپایی که اکثرا رزمندگان و بیشتر بچه های خود آبادان بودند، جهت مشکلات خود مراجعه می کردند. مثلا گاهی ترکش در بدن آنها باقی مانده بود که در صورت امکان بیرون می آوردم و درمان های دیگر. هراز گاه هم چند مجروح به بیمارستان می آوردند. بعد از ظهر یک روز که هوا نسبتا خنک بود و من تازه از درمانگاه برگشته بودم، سری به اتاق عمل زده و یک چای خوردم. سپس همراه یکی از تکنسین های بیهوشی که جزو تیم ما بود به سالن بیمارستان رفتیم. ناظم داخلی بیمارستان نبود، برادرش به جای او مشغول کار بود. به اتاقش رفتیم و کمی با او صحبت کردیم. یکی از نگهبانهای بیمارستان که خیلی شوخ بود، برای ما چند جوک تعریف کرد. به دوستم گفتم هوا خوب است، به حیاط بیمارستان برویم و قدم بزنیم. با هم تا جلوی در خروجی سالن رفتیم. نگهبان که در حقیقت محافظ در ورودی سالن بیمارستان بود، جلو آمد. قدری جلوی در ایستادیم. در همین حین چند نفر از خانم های پرستار از در خارج شدند که به خوابگاه خود بروند. نمیدانم چه شد که من و دوستم تصمیم گرفتیم به اتاق عمل برگردیم. نگهبان هم داخل حیاط رفت. ما هنوز به در اتاق عمل که فاصله آن تا در حیاط پنجاه متر بود، نرسیده بودیم که صدای انفجار شدیدی از داخل حیاط بیمارستان بلند شد. معلوم بود خمپاره ای داخل بیمارستان شلیک کرده اند. سراسیمه به طرف حیاط دویدیم. خانم‌های پرستار که به حیاط رفته بودند، با شتاب خود را به سالن بیمارستان رساندند. جراحات سطحی برداشته بودند. نگهبان بیمارستان وسط حیاط روی زمین افتاده بود. بلافاصله برانکاری که در کنار سالن بود را برداشتم و با چند تن از امدادگران به حیاط رفتیم. همه جای تنش غرق خون بود. گرد و خاک تمام بدن او را پوشانده بود. چند تکه بزرگ ترکش خمپاره در قفسه سینه و شکم او فرو رفته و از دهانش خون کف آلود بیرون می زد. به سختی نفس می کشید. او را روی برانکار گذاشته و مستقیم به اتاق عمل بردیم. شدیدا مجروح بود. داخل اتاق عمل، قبل از این که هر گونه اقدامی صورت بگیرد شهید شد. شاید بیش از شش، هفت قطعه بزرگ ترکش خمپاره به قسمتهای مختلف بدن او فرو رفته بود. اندازه هر یک شاید ده سانتی متر بود. یکی از ترکش ها به رانش اصابت کرده و تقریبا آن را قطع کرده بود. همه ما متأثر شدیم. غم زده جنازه او را نگاه می کردیم. از این که کاری از دستمان برنیامده بود، متأسف بودیم. او یکی از دوست داشتنی ترین پرسنل بیمارستان بود و سال ها در کنار هم کار کرده بودیم. مردی بسیار خوش صحبت و خوش مشرب بود. ناچارا و در کمال تأسف و تأثر گفتیم جنازه را به سرد خانه ببرند تا بعدا مراسم تدفین او انجام شود. نمی دانم آن روز چه عاملی باعث شد که من و دوستم به حیاط بیمارستان نرفتیم و از جلوی در، سمت اتاق عمل برگشتیم، ولی ممکن بود سرنوشت ما دو نفر هم مانند او می‌شد. شاید خواست خدا و توجه به گفته دوستم سروان ابراهیم خانی بود که گفته بود: «اگر کار واجبی هم داشتید بین ساعت دوازده تا سه ظهر بیرون بروید. آن موقع ساعت ناهار و استراحت نیروهای عراقی است و کمتر احتمال زدن شهر وجود دارد.» این در ضمیر ناخودآگاه من باقی مانده بود و بار دیگر به من ثابت شد که زندگی به مویی و ثانیه ای بسته است. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکنجه مرغی •┈••✾💧✾••┈• در زمان اسارت، چهارشنبه‌ها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ می‌دادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمی‌خورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش می‌آید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجه‌دار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمی‌آید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم می‌آید نه از زیاد آن! مگر می‌شود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تکلیف شانزده سالش بود. گفتم برادرهات که جبهه هستن، تو دیگه نرو، بمان و درست را بخوان! چنان عصبانی شد که تا قبل از آن ندیده بودم. گفت: آنها تکلیف خودشان را انجام می دهند، من هم تکلیف خودم را و الان تکلیف من بنا به فرمان امام جبهه است، نه درس خواندن! کربلای ۸ بود که پذیرفته شد. هدیه به شهید غلامحسین دانشمندی صلوات •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 پس از پيروزى در عمليات بيت المقدس كه به آزاد سازى بخش اعظمى از مناطق اشغالى منجر شد، ايران براى اجراى عملياتى كه سرنوشت جنگ را مشخص كند چاره اى جز ورود به خاك عراق نداشت كه با اذن حضرت امام خمينى(ره) مبنى بر ورود به خاك عراق، فرماندهان، منطقه شلمچه و بصره را براى حمله نهايى خود برگزيدند كه بر اساس پيش بينى هاى صورت گرفته با رسيدن نيروهاى ايرانى به بصره يا نزديكى آن، كار رژيم صدام تمام بود، اما در اين ميان مسئله حمله گسترده اسرائيل از زمين و هوا به لبنان به اوج خود رسيد. در اين زمان در جلسه شوراى عالى دفاع كه با حضور شهيد سپهبد صياد شيرازى و محسن رضايى برگزار شد، بعد از چندين ساعت بحث و تبادل نظر تصميم گرفته شد ايران به جنوب لبنان نيرو اعزام كند، اما شهيد صياد شيرازى كه در آن مقطع به سوريه سفر كرده بود از قراين و شواهد متوجه اين مطلب شد كه پرداختن به لبنان و غفلت از عراق دامى براى ايران است و نظر خود را در اين خصوص در بازگشت به محضر امام (ره) رساند و ايشان فرمان بازگشت نيروها را از لبنان صادر كردند. هرچند ايران از اين دام رهيد اما صدام از يك ماه غفلت، نهايت استفاده را كرد و ضمن ساماندهى ارتش خود به سرعت بر استحكامات شرق بصره افزود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از مراحل قرنطینه، ما را به سالن بزرگ ورزشگاه تختی انتقال دادند. سراسر سالن صدها تخت به ردیف کنار هم قرار گرفته بود. دراز به دراز زخمی ها افتاده بودند و بالای سر بسیاری از آنها سرم و شلنگی آویزان بود. در انبوه آن آدم ها و تخت ها، دو رنگ بیشتر خودنمایی می کرد، سفید و خاکی. سر و دست و پاها با باندهای سفید، بانداژ بود و لباس خاکی رزمندگان آش و لاشی که هنوز و حتی در بیمارستان، لباس های خاکی شان بر تن مانده بود. شب برای زخمی هایی که اجازه داشتند، چلوکباب آوردند. با آن همه ضعف، چند قاشق بیشتر نتوانستم بخورم. ضعفم که برطرف شد خیلی زود خوابم برد. ساعت دوازده شب پرستارها بیدار باش زدند. قرار بود زخمی ها را با قطار به شهرهای دیگر بفرستند. باید برای انبوه زخمی های جدید جا باز می شد. دوباره دست تقدیر می خواست مرا از جبهه دور کند. خدایا چکار کنم؟ الان به سراغ من هم می آیند و مرا به عقب تر می فرستند. اگر هم بگویم من مشکلی ندارم می گویند پس برای چه اینجا هستی. داشتم این فکرها را می کردم که به من رسیدند. هنوز لب باز نکرده بودند که گفتم: به خدا من چیزیم نیست! گفتند: اگر چیزی نشده و سالمی پس چرا اینجایی؟ داستانم را گفتم. سینه ام را که نگاه کردند، کار بدتر شد. گفتند: نه نه شما باید بستری بشوی! در فکر چاره بودم که پرستاران اعزام به مجروحی موجی رسیدند که کنار تخت من در خواب بود. او را بیدار کردند تا اعزامش کنند. تا چشم باز کرد، داد و هواری راه انداخت که نگو. هر چه از دهنش آمد، نثار آن بیچاره ها کرد... آنها وقتی دیدند حریف او نمی شوند به هم گفتند: ولش کنیم بخوابد تا چند تا فحش دیگر نثارمان نکرده! تقریباً روی تخت نشسته بودم، اما اوضاع که شلوغ شد، آرام سرم را روی بالش گذاشتم و خوابیدم. وقتی چند دقیقه بعد گروه بعدی آمدند و مرا بیدار کردند، من موجی شده بودم! پرستار تکانم داد و صدایم زد. بیدار شدم و با حالتی هاج و واج و چشمانی خیره روی تخت نشستم و ناگهان داد و فریاد به راه انداختم: صادق بگیرش، بگیرش، معطل نکن. بزن، بشین، پاشو، مواظب باش تانکها رسیدند، پاس بده، میو میو..‌. و چرند و پرند بود که ردیف می کردم. پرستارها که خسته بودند و حوصله درد سر و دری وری شنیدن نداشتند، به هم گفتند: موجیه، بگذارید بخوابد. و آرام سرم را روی بالش گذاشتند، پاهایم را دراز کردند و من واقعاً خوابیدم. صبح شده بود. نمازم را خواندم و دوباره خوابیدم. مدتی بعد بیدار شدم. با اینکه تقریباً همه زخمی ها را تخلیه کرده بودند، اما سالن دوباره پر از زخمی بود و دکترها مشغول معاینه بودند. دکتر به من رسید و دوباره سئوال و جواب شروع شد. گفتم: آقای دکتر من همراه مجروح بودم مرا هم گرفتند و خواباندند! گفت: ولی در پرونده ات نوشته است که به سینه ات ترکش خورده. - بله خورده، ولی بیرونش آوردند و الان هم‌مشکلی ندارم و حاضرم در یک دوِ صدمتر سرعت با مانع مسابقه بدهم. با تعجب پرسید: تو؟!! - بله من. من مشکلی ندارم، این هم سینه ام! و پیراهن بیمارستانی را از روی سینه ام کنار زدم تا او زخم را ببیند. در ادامه دست و پا و سر و گردنم را نشانش دادم و گفتم: دکتر به خدا من مشکلی ندارم. اینها مرا به زور نگه داشته اند. من فکر کردم یک شب مهمان هستم و بر می گردم منطقه. ولی اینها ول کن نیستند. - ما نمی توانیم تو را مرخص کنیم. مسئولیت دارد. - رضایت بدهم چی؟ تاملی کرد و در کمال ناباوری پذیرفت. دقایقی بعد کاغذی آوردند و نوشتم: این جانب محسن جام بزرگ، فرزند ابوالقاسم، اعزامی از همدان، مشکلی ندارم و با اختیار و رضایت خودم ترخیص می شوم... و امضاء کردم. او رضایت نامه را گرفت. برگه ترخیص به من داد و راهنمایی ام کرد. در مرحله نهایی، در واحد تعاون بیمارستان، یک دست لباس فرم بسیجی با بیست تومان پول به من دادند. پرسیدم: پس لباس های خودم؟ گفتند: آنها را دور ریخته ایم، اینها را بپوش. از زندان بیمارستان خلاص شده بودم. سه راهی سوسنگرد- اهواز از ایستگاه صلواتی که از قبل با آنجا آشنا بودم، با دو تومان یک پرس چلوکباب و دو لیوان دوغ محلی اعلاء نوش کردم. سوار ماشین های عبوری خرمشهر شدم و خودم را به مقرمان در ابو شانک رساندم. چند نفری از بچه های ستاد و تدارکات از جمله آقای صمیمی و آقای فرجی آنجا بودند. مهدی فرجی، مسئول تدارکات تیپ از حال و احوال خودم و بچه ها پرسید و من ماجرا را برایش تعریف کردم. دو شب آنجا ماندم، اما همچنان کسی نبود مرا با خود به فاو ببرد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 روزها سپری می شد و من بیشتر داخل بیمارستان بودم. فقط یک بار بعد از ظهر با سروان ابراهیم خانی برای تجدید خاطره سری به منزل زدیم. هنوز مقداری خرت و پرت داخل انبار داشتم که ارزش بردن نداشت. برخی از درخت ها که در آتش سوزی قبلی تبدیل به زغال شده بودند، جوانه های سبزی زده بودند. از لابه لای چمنها نیز اینجا و آنجا چند قطعه چمن سبز تازه دیده می شد. یک روز توی اتاقم در درمانگاه بودم. آن سرباز که راننده جیپ حامل توپ ۱۰۶ میلی متری بود، به آنجا آمد. رزمنده مجروحی را با خود آورده بود. ضمن این که بعدها فهمیدم عاشق یکی از خانم های پرستار شده است. آنقدر به بهانه های مختلف به بیمارستان آمد و رفت تا بالاخره دل خانم پرستار را برد و با هم ازدواج کردند. اواخر خرداد ماه به مرخصی رفتم و تیرماه مجددا به آبادان برگشتم. هوا دیگر گرم و سوزان شده بود. ولی خوشبختانه چند دستگاه خنک کننده قوی در اتاق های عمل کار گذاشته بودند که هوا را بسیار خنک می کرد. شهریور سال ۱۳۶۰ در سال روز جنگ، یکی از خبرنگارهای صدا و سیما که اغلب او را می شناختند، همراه گروهش به بیمارستان آمد. آقای رهبر، که نام کوچک او را متأسفانه نمی دانم. بچه آبادان و جوان خوش قیافه ای بود. صدای گویندگی قشنگی داشت. دوربین فیلم برداری داشتند. نمیدانم چه کسی من را به آنها معرفی کرده بود. پس از پذیرایی مختصر و صحبت های متفرقه، مصاحبه آغاز شد. ایشان از من پرسید: «آقای دکتر محجوب ما شنیدیم شما از آغاز جنگ تاکنون مرتبا در آبادان بوده اید. می خواهیم خاطرات خود را برای ما مطرح کنید.» و من هم بخشی از خاطراتم را برایشان تعریف کردم. آنچه مربوط به جنگ، مجروحین، شجاعت و فداکاری رزمندگان و شرح حال مجروحین جالبی که داشتم را بازگو کردم. پس از پایان مصاحبه خداحافظی کردند و رفتند. مصاحبه را از رادیوی خوزستان شنیدم. دوستانم هم در اهواز و آغاجاری و خود آبادان شنیده بودند. تلفن می زدند و تبریک می گفتند. این خبرنگار شجاع در اکثر عملیات ها پا به پای رزمندگان پیش می رفت و با صدای زیبای خود شرح صحنه های جنگ را بسیار زنده و فصیح توضیح میداد. مثلا می گفت ملت رشید ایران، اینجا فلان منطقه است و رزمندگان در حال پیشروی به سوی مواضع دشمن هستند. اغلب او را از تلویزیون حین گزارش وقایع جنگ و صحنه های عملیات نشان می دادند. بالاخره در یکی از عملیات ها به درجه رفيع شهادت نائل آمد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 "التماس دعا" •┈••✾💧✾••┈• در ماموریت شرهانی بسر می بردیم. این ماموریت از هر لحاظ ماموریت خاصی شده بود. آتش دشمن، هوای سرد، فضای متفاوت و.... سنگر گرم و نرمی برای خود درست کرده بودیم و در آن هوای یخ زده حکم هتل 5 ستاره را به خود گرفته بود. مخابرات گردان بودم و ضرورت ماندن در کنار بی سیم. دوست هم سنگرم برای خواندن نماز شب از جای خود حرکت کرد تا گرمای لذت بخش سنگر را به آب و هوای سرد زمستان بدهد و وضویی بگیرد. در همان حال که سر را مقداری از زیر پتو بیرون می آوردم به او گفتم:"التماس دعا دارم!" لحظه ای در جای خود ایستاد و سر را به طرفم چرخاند و با کمی اخم 😉 گفت:"دندت نرم! خودت بلند شو و برای خودت دعا کن". مانده بودم در برابر پاسخ تند و غافلگیرانه اش چه بگویم جز مبادله لبخندی😄😄😄 محمد رضا خرم پور •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سربازان عراقی در حال اجرای موسیقی و کارهای فرهنگی سال 1985 (1363) 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻كارشناسان سياسى، بى اعتنايى شوراى امنيت به شرايط و حقوق جمهورى اسلامى از جمله، "شناسايى و تنبيه متجاوز"، "پرداخت غرامت"، "عقب نشينى از مناطق اشغالى" و "به رسميت شناختن حاكميت ارضى در قلمرو جغرافيايی" در کنار "تاكيد بر پذيرش آتش بس و نه صلح" را از جمله عوامل ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر و ورود به خاك عراق در عمليات رمضان عنوان مى كنند. برخى از اين پيشنهادهاى آتش بس در زمانى ارائه مى شد كه عراق قسمت هاى عمده اى از خاك ايران را در اشغال خود داشت و چنانچه ايران آتش بس را مى پذيرفت، برترى هاى نظامى موجود به مثابه تضمين هايى بود براى عراق تا اراده سياسى و سلطه جويانه خود را در خصوص ادعاهاى ارضى بر ايران تحميل كند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از ظهر مقر بمباران شیمیایی شد و بلافاصله بوی تند سیر منطقه را برداشت. ماسک زدم و به پشت بام یکی از خانه های روستا رفتم. شاید بیست دقیقه بعد به گمان اینکه چیز مهمی نبوده ماسک ها را درآوردیم! نزدیک مغرب اعلام کردند تمام کسانی که در ابوشانک بوده اند برای معاینه و تست به بهداری بروند. همه رفتند اِلّا من و یکی دیگر. یک ساعتی از مغرب گذشته بود که احساس تنگی نفس کردم. از اینکه به بهداری نرفته بودم، پشیمان شدم. به تجربه زمان انقلاب که برای رد تاثیر گازهای اشک آور آتش روشن می کردند، نی ها را جمع کردیم و آتش زدیم. مثل سیگاری ها دود آتش را عمیق به سینه ام می کشیدم و دوباره و دوباره. بعد از آن کمی حالم بهتر شد. ( نمی دانم آیا این کار در رفع تنگی نفس موثر بود یا نه ولی کما بیش آن حالت از بین رفت.) سینه ام پانسمان داشت و کم و بیش از مواد شیمیایی تنگی می کرد، ولی باید می رفتم. حسابی باران باریده بود و همچنان هوا به شدت ابری بود. اروند وحشی تر از همیشه موج های بلندی برمی داشت و به سینه و پهلوی قایق ها می کوبید و واقعاً وحشتناک بود. من به اصرار و التماس سوار قایقی شدم که مواد غذایی تا گلویش بالا آمده بود. آب موج می زد و به داخل قایق می ریخت و من کاسه به دست از گوشه ای که آب جمع می شد، آب ها را به رودخانه برمی گرداندم. نیمه راه بودیم که اروند موجی شد! و من دوباره هوای نفسی شدم. نفس امّاره به سراغم آمده و می گفت: جام بزرگ! نکند قایق سرنگون شود و تو هم غرق بشوی! فردا می گویند، آن جام بزرگ که می گفتند غریق نجات استان است، مربی رزمندگان است، دیدی چگونه غرق شد، اگر این جوری بشود، آبرویت می رود! و دست به دامن خدا شدم: خدایا! اگر اینجا کشته شوم آبرویم می رود، به من مهلت بده آن طرف آب در خدمتیم! دعایم مستجاب شد و به سلامت از آب گذشتیم و من فهمیدم که شهادت و آن هم شهادت در آب چه فیض عظیمی است و من از خدا به التماس می خواستم که این فوز عظیم نصیبم نشود! شیطان چه کارها و چه وسوسه ها که نمی کند. وقتی به مقر رسیدم و بچه ها را دیدم بال در آورده بودم. مثل این بود که سال هاست از آنها دور مانده باشم. بچه ها گفتند: امشب بچه های گردانهای ۱۵۲ و ۱۵۴ در جاده ام القصر، در همان جایی که ما شناسایی کرده ایم عمل می کنند. صبح با وجود مخالفت بچه ها، خواهش کردم و گفتم: ما که در فاو جنگ ندیدیم، تا آمدیم، زدند رفتیم هوا! مرا با خودتان ببرید تا ببینم چه خبر است؟ به رانندگی سعید صداقتی به سنگر فرماندهی در محور فاو - ام القصر رسیدیم. آنجا حاج مهدی کیانی، فرمانده تیپ، حجازی، فرمانده طرح و عملیات، بنادری، مسئول ستاد و علی آقا چیت سازیان، حضور داشتند. آنها به شدّت مشغول مسائل عملیات بودند. علی آقا مرا که دید خیلی خوشحال شد و احوالم را پرسید. لحظاتی نگذشته بود که احساس کردم جور خاصی گلوله ها به اطراف سنگر فرماندهی می خورد. هلی کوپترهایی هم در آسمان می چرخید و به سنگر فرماندهی شلیک می کرد، اما فرماندهان سخت درگیر کار بودند و توجهی نداشتند. به غیر از فرماندهان، هفت هشت نفر دیگر نیز در سنگر بزرگ فرماندهی لشکر حضور داشتند که سرتا پا گِلی بودند و معلوم بود از قلب عملیات آمده اند. از علی آقا پرسیدم: با این نیروها کاری داری؟ - نه. - پس برای چه اینجا مانده اند؟ ممکن است خطر هم داشته باشد! - آره، اینها دیشب در خط بوده اند و الان خسته و کوفته اند، اینها را با خودتان ببرید. اجازه آنها را که گرفتم، به علی آقا گوشزد کردم که سنگر شناسایی شده و چپ و راست دارند می‌زنندش.... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سنگر فرماندهی لشکر المهدی در عملیات کربلای چهار (قسمت دوم) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا