eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 سال ۱۳۶۲ آغاز شد. یکی از وقایعی که قابل ذکر است، شیوع بیماری سالک بین رزمندگان در آبادان بود، به خصوص در فصل گرما که عامل بیماری زا توسط پشه خاکی به انسان منتقل می‌شد. یکی از متخصصین پوست را به همین جهت به آبادان فرستادند. مدتی آنجا ماند و به درمان آنها پرداخت. نحوه تشخیص و درمان بیماری را به پزشکان عمومی یاد داد تا بعد از رفتن او بتوانند بیماری را تشخیص داده و درمان کنند. یک بار دیگر من به مرخصی رفتم و برگشتم. تعداد پزشکان کم شده بود. گاهی یک یا دو نیروی کمکی جراح و بیهوشی از طرف وزارت بهداری به کمک ما فرستاده می شد. مدتی بعد گروههای امدادگر از بیمارستان ما رفتند. بیمارستان توسط پرسنل خودش و گاهی چند پزشک جراح و بیهوشی کمکی اداره می‌شد. در یکی از ماه های تابستان ۱۳۶۲ در اتاق عمل بودم که من را پای تلفن خواستند. تلفنچی گفت: «آقای سرگرد می خواهد با شما صحبت کند.» پس از وصل شدن صدا، خود را معرفی کرد و با هم سلام احوال پرسی کردیم. او گفت: «ما یک سرباز عراقی اسیر کرده ایم که هر چه تلاش می کنیم، نه حرف می زند، نه چیزی می خورد. ولی در جیب او کاغذی پیدا کردیم که روی آن نوشته اسکیزوفرنی » گفتم: «من روان پزشک نیستم، اما اگر می خواهید او را برای درمان به اینجا بیاورید مسئله دیگری است.» گفت: «نه فقط می خواهم شما کمک کنید شاید او صحبت کند. ما به چند ارگان زنگ زدیم، همه شما را به ما معرفی کردند.» با خنده گفتم: «مثل این که من در آبادان خیلی مشهور شده ام، به هر حال اگر خدمتی از دستم بر بیاید مضایقه نمی کنم.» گفتند تا نیم ساعت دیگر به بیمارستان می آیند. سرگرد همراه یکی دو نفر درجه دار و چند نفر از اهالی بومی بعد از نیم ساعت آمدند. سرباز جوان عراقی هم همراه آنها بود. در سالن بیمارستان با حیرت و تعجب به پوسترهای بزرگ عکس امام خمینی(ره) و برخی از روحانیون دیگر و عده ای از سرداران شهید نگاه می کرد. آنها را به داخل اتاق غذاخوری هدایت کردم. سرگرد گفت: «ما در سنگرهای خود بودیم. دیدیم این فرد تنهایی به طرف سنگرهای ما می آید. اسلحه ای هم نداشت. پس از این که نزدیک شد، دستگیرش کردیم. هیج مقاومتی نکرد. ولی هرچه می پرسیدیم جواب نمی‌داد. حتی چند تو سری هم به او زدیم، ولی باز هم حرف نزد. به او آب و غذا تعارف کردیم، به هیچ کدام لب نزد. در میان مدارک او نام و درجه او فهمیدیم سرباز وظیفه است. یک تکه کاغذ هم لای مدارکش بود.» تکه کاغذ را به من نشان داد. شبیه یک سر نسخه بود که قسمتی از آن را بریده بودند. روی آن نوشته بودند اسکیزوفرنی. سرگرد به زبان عربی تا حدودی مسلط بود، با او به عربی صحبت می کرد. ما همگی در اطراف میز غذاخوری نشستیم. برای جلب اعتماد آن اسیر، اول از او به انگلیسی پرسیدم نامش چیست. گفت علی، با اشاره به او پرسیدم اسکیزوفرنی، او هم سر تکان داد. گفت اسکیزوفرنی. انگلیسی او از حد چند کلمه معمولی قوی تر نبود. به مسئول غذاخوری گفتم کنار بایستد و خودم جلوی چشم همه کتری را روی گاز گذاشتم. چای خشک در قوری ریختم. پس از جوش آمدن آب، چای دم کردم. حين انجام این کارها گاهی برمی گشتم و با سرگرد صحبت می کردم. جوان اسیر با دقت مراقب رفتارهای من بود. برای جلب اعتماد او سعی می کردم هر کاری را که انجام میدهم از دید او پنهان نماند. پس از آماده شدن چای فنجان و نعلبکی را به تعداد نفرات در سینی گذاشتم. آن را وسط میز قرار دادم. مقداری نان و پنیر در ظرف جداگانه در کنار سینی گذاشتم. ظرف شکر را هم روی میز گذاشتم. سپس در تمام فنجانها چای و آب جوش ریختم. اول در فنجان خودم شکر ریختم و بعد به نفرات بعدی گفتم هر یک در فنجان خود شکر بریزند. نفر آخر قاشق شکر را به دست اسیر داد. او هم از شکردان چند قاشق شکر به داخل فنجان خود ریخت و آن را هم زد. گویا اعتماد او جلب شده بود. اول خودمان شروع به خوردن کردیم و او هم که گرسنه بود با ما شروع به خوردن کرد. ضمن صرف صبحانه سرگرد ایرانی با عربی با او صحبت می کرد. کمی عربی میفهمیدم. می گفت ما همه مسلمان و با هم برادریم، قصد آزار و اذیت او را نداریم و سپس سؤال هایی از او پرسید. کم کم زبان باز کرده بود و جواب میداد. یک ساعتی نزد ما بودند و صرف صبحانه تمام شد. از سرگرد پرسیدم بالاخره مطلب جالبی از او به دست آورد یا نه، گفت می خواست بداند لشکر شماره فلان عراقی ها هنوز در این منطقه است یا از اینجا رفته‌اند که فهمیده بود. خیلی تشکر کرد و گفت غیر مستقیم کمک بزرگی به آنها داده ام و اطلاعات مهمی را کسب کرده اند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جارو کردن گالیورها •┈••✾💧✾••┈• کم و بیش خیلی از اسرا گال را تجربه کرده اند و صد البته درمان شگفت انگیز و پیشرفته عراقی ها را برای معالجه این مرض پوستی! راستی مروری کنیم این روش پیشرفته رو. باید ساعت ها لخت بشی و در مقابل آفتاب سوزان بنشینی حالا تصور کنید، یک اسیر در حال معالجه رو یک جارو هم بهش بدن و بگن باید جارو کنی . حالا ده نمکی چجوری این صحنه رو به تصویر بکشه؟! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ما گرد مداری از خطر می‌گردیم  تا صبح به دنبال سحر می‌گردیم سوگند به لاله‌ها، که همچون خورشید  زرد آمده‌ایم و سرخ برمی‌گردیم. •┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈• ســــــــــلام روزتون بخیــــــــــر جمعه‌هاتون مهدوی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻مسئله کمبود نیرو که اکثر یگان‌ها به آن دچار بودند و افزایش استحکامات دشمن باعث می‌شد نیروها در رزم‌های شبانه، وقت و توان خود را صرف درگیری با آن‌ها کنند و تا طلوع صبح نتوانند به میزان مدنظر پیشروی مناسبی داشته باشند. گرمای طاقت‌فرسای هوا، نامناسب بودن زمین و موقعیت منطقه، آمادگی ارتش عراق و عدم غافلگیری، بروز پاره‌ای از مشکلات در پشتیبانی ادوات مهندسی و عدم هماهنگی مواردی هستند که سلسله عوامل این عدم موفقیت را تکمیل کردند. در این عملیات حدود ۲۵۰ کیلومترمربع از خاک ایران آزاد شد و ۴۰ کیلومترمربع از خاک عراق نیز به تصرف ایران درآمد. اگرچه این میزان از مناطق دشمن برای دست‌یابی به اهداف سیاسی و یک صلح پایدار، کافی نبود، اما چند مسئله حائز اهمیت در این عملیات به چشم می‌خورد. ازجمله اینکه به میزان قابل‌توجهی تجهیزات و ادوات دشمن نابود گردید و انجام این عملیات و تغییر زمین جنگ به دشمنان فهماند که ایران علاوه بر اخراج متجاوزین، آمادگی حضور در آن سوی مرزها و رسیدن به پیروزی نهایی و تعقیب و تنبیه متجاوز را دارد و بر این کار خود مصمم است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از داستان تلفن و آن خواستگاری شب اول قبری، فاصله ای طولانی در امر پیگیری انتخاب همسر پیش آمد. در رفت و آمد های مکررم به منطقه و همدان یک روز آقای تارخیان، از همکاران محترم که راننده ادارمان بود از من پرسید که چه کرده ام و کار به کجا رسیده است. عرض کردم که قیدش را زده ام. سراغ هر کس می رویم یا می گوید جبهه نرو یا می گوید کارش فلان و بهمان است یا خود ما را نپسندیده ام... آقای تارخیان گفت: آقای نوریه را که خودت خوب می شناسی، خواهر خانمش برای شما سوژه بسیار مناسبی است. گفتم: ممنون، فقط مانده مدیرکل از حکایت ما با خبر شود! - عجله نکن! من فامیلش هستم. این خانواده را من می شناسم. با آنهایی که تو می گویی خیلی توفیر دارند. انسانهایی بسیار شریف، متدین و انقلابی واقعی هستند. آقای عراقچیان، پدر این خانواده شهید شده و مادرش هم متاسفانه فوت کرده است.¹ الان این خانم و خواهرش با هم زندگی می کنند. من فکر می‌کنم جواب می گیری. حالا من یک حرفی به مادر و خواهرم زده بودم. گفتم: آخه! - آخه ندارد، خانواده تو این همه جا رفته اند، این یک جا را هم بروند، اگر نشد دیگر نروند. فقط یک شرط دارد! با نگرانی گفتم: چه شرطی؟ - اگر جور شد یک پیراهن برای من بخری. خندیدم و گفتم: آقای تارخیان، وسط معرکه نرخ تعیین می کنی، باشد، پیراهن چیه، مخلصت هم هستم. در این زمان من سه کار داشتم: مسئول ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ آموزش و پرورش استان همدان، رزمنده ثابت واحد اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین و مربی غریق نجات بسیج در تابستانها. حضورم در جبهه گاهی دو ماه، گاهی به سه ماه و گاهی هشت ماه متوالی هم می رسید. مقدمات کار را خانواده فراهم کردند. نظر خانم در قدم اول مثبت بود، اما در ادامه جواب عجیبی داده بود: چهار ماه دیگر جواب قطعی را به شما می گویم! مادر و خواهرم کلّی از کمالات و ادب و تدیّن و تقیّد و تشخّص این خانواده برایم گفتند و من قند توی دلم آب شد و بعد اضافه کردند که آنها با اصل قضیه موافق اند، ولی چهار ماه بعد جواب می دهند! سری تکان دادم و گفتم: بندگان خدا، شما چقدر ساده اید، آنها محترمانه شما را جواب کرده اند، نه که جواب داده باشند. چون آقای نوریه مرا می شناخته، روی شان نیامده به صراحت به شما بگویند نه. چهارماه، یعنی نه! خواهرم گفت: این طور نیست که تو می گویی، اگر نمی خواستند خیلی راحت می گفتند، نه آنها این جور آدمهای نیستند که مردم را سرکار بگذارند. لحظاتی سکوت کردم و بعد گفتم: این هم از این! فقط مانده بود آبرویم پیش مدیرکل آموزش و پرورش برود که رفت! __ ¹ (مادر خانم، در برنامه سفری که بسیج برای دیدار با آیت الله منتظری در قم تدارک دیده بود، تصادف می کند و به رحمت خدا می رود. مرحوم آقای ابوالقاسم عراقچیان پس از بازنشستگی از آموزش و پرورش، به صورت افتخاری در قسمت مالی بنیاد مستضعفان و جانبازان خدمت می کرد. او در آبان ماه سال ۱۳۶۱ در پی یک ماموریت کاری در بین راه کرمانشاه تصادف کرد و به رحمت ایزدی پیوست. مرحوم ابوالقاسم عراقچیان، دبیر زبان انگلیسی بود اما به دلیل انگیزه های معنوی و علایق و اطلاعات دینی اش، دبیر دینی ما هم بود. این انسان دقیق و منظم و توانا همیشه بعد از اتمام درس پنج دقیقه فرصت استراحت می داد و از بچه ها می خواست که سئوال های شرعی شان را بپرسند. یک بار از غسل صحبت شد، یکی از بچه ها بلند شد گفت: آقا ببخشید ما روی مان نمی شود این سئوال ها را از آقایمان(پدرمان) بپرسیم. ایشان هم به خنده و شوخی گفت: خدا دروغ گو را مرگ بدهد، چه طور وقتی پدرت می گوید برو نان بگیر، می گویی به من چه و صدتا بهانه می آوری، اما سئوالت را نمی توانی از او بپرسی...، حالا سئوالت را بپرس! او در یک کلمه، یک انسان و معلم به تمام معنا بود و برای او احترام زیادی قایل بوده و هستم. __ •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 خلبان به اسارت درآمده عراقی در مصاحبه با رزمندگان اسلام درباره علت بمباران ایران می‌گوید: هر هواپیمایی که بمب‌های خود را تخلیه نکند صدام او را می‌کشد. رفتار سربازان ایرانی با من خوب بود و احساس می‌کنم درخانه خود هستم. خبرگزاری میزان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 یکی از روزها به تقاضای تعدادی از پرسنل بیمارستان از یکی از دوستان پاسدار خواهش کردم که ما را برای دیدن خرمشهر ببرد. او هم قول داد هماهنگی های لازم را انجام داده و به من خبر دهد. چند روز بعد صبح به من تلفن کرد و گفت ساعت دو بعد از ظهر برای رفتن به خرمشهر آماده باشیم و مینی بوس سپاه را به بیمارستان می فرستد. ده، پانزده نفر می توانستیم با آن برویم و بقیه پرسنل را هم روزهای دیگر خواهد برد. خواهش کردیم یک جراح، یک متخصص بیهوشی و تعدادی از پرسنل جهت احتمالات در بیمارستان بمانند. یک اکیپ پانزده نفره آماده شدیم. رأس ساعت دو، ایشان با مینی بوس جلوی بیمارستان آمد. ما سوار شدیم و به طرف خرمشهر رفتیم. در طول راه از بلوار بین آبادان و خرمشهر گذشتیم. حین عبور، خانه های سوخته و خراب شده را می دیدیم. برخی از ساکنین قبلی با کامیون برای حمل آنچه از اثاثیه شان باقی مانده بود، آمده بودند. روی پل کارون، اندکی بالاتر از سطح آب، یک پل فلزی نظامی موقت کشیده بودند. بیش از نیمی از پل اصلی قبلی، در سمت آبادان باقی مانده بود و بقیه آن را برای جلوگیری از نفوذ نیروهای عراقی منفجر کرده بودند که خاطرات روزهای اول جنگ را برایمان زنده کرد. وارد خرمشهر شدیم، اصلا قابل شناختن نبود. یعنی حدود چند کیلومتر مربع در آن طرف رود کارون را با خاک یکسان کرده بودند، نه خانه ای باقی مانده بود و نه چیز دیگری، تابلوی بیمارستان مهر خرمشهر که اکنون تبدیل به زمین مسطح شده بود در کناری افتاده بود. معلوم بود که زمانی اینجا بیمارستان بوده است. بعد ما را به قسمتی که مقر ستاد فرماندهی عراقی ها بود بردند. قبلا آن جا بازار بزرگی بود به نام بازار کویتی‌ها که در حقیقت یک پاساژ بود. دو ردیف مغازه های مختلف در طرفین آن بود و در قسمتهای آخر پاساژ که بن بست بود، چندین مغازه طلا فروشی و ساعت فروشی قرار داشت. چند مغازه اول دست نخورده بود. حتی اجناس آن هم سر جای خود بود. از جمله یک مغازه کفش فروشی و یک مغازه آجیل فروشی که ظرفهای آجیل تقریبا دست نخورده باقی مانده بود و در برخی از آنها فندق، پسته، تخمه و غیره وجود داشت. ولی مغازه های آخر را که طلا و ساعت فروشی بود، غارت کرده بودند. جعبه های خالی از ساعت مچی، کف مغازه ریخته بود. گاوصندوق ها را منفجر کرده و اجناس داخل آن را برده بودند. جلوی این پاساژ یک خیابان بزرگ سراسری در طول رودخانه کارون امتداد داشت. خانه های دو طرف پاساژ متعلق به افراد ثروتمند خرمشهر و مشرف به رود کارون بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یکی از حوادث تاریخی که در امتداد عاشورا قرار داشت، حادثه بزرگ هشت سال دفاع مقدس بود که «کُلُّ یَوْمٍ عَاشُورَا و کُلُّ أَرْضٍ کَرْبَلاء» در آن به وضوح نمود پیدا کرد. دلیل اصلی که موجب شد تا فضای جبهه‌ها عاشورایی شود، شناختی بود که در رزمندگان وجود داشت و عمده این شناخت، در همان فضای معنوی جبهه به‌وجود آمد؛ لذا در جبهه‌ها قبل از این‌که هر روز عاشورا باشد و برای شهدا عید «قربان»، هر روز، روز «عرفه» بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان و چند نکته ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 گرمای طاقت‌فرسای هوا، نامناسب بودن زمین و موقعیت منطقه، آمادگی ارتش عراق و عدم غافلگیری، بروز پاره‌ای از مشکلات در پشتیبانی ادوات مهندسی و عدم هماهنگی مواردی هستند که سلسله عوامل این عدم موفقیت را تکمیل کردند. یکی از تدابیر مهم ایران در جنگ را می‌توان تصمیم برای ورود به خاک عراق دانست. تصمیمی که با توجه به واکنش مجامع بین‌المللی و بی‌توجهی به حقوق ضایع‌شده ایران و همچنین تلاش برای دور کردن خطر حملات عراق از شهرهای جنوب غرب کشور در عملیاتی با نام «رمضان» طراحی و اجرا شد. هدف از این عملیات، حضور نیروها در پشت رودخانه دجله و اروندرود و تسلط بر معابر وصولی بصره بود تا از این طریق، موقعیت مناسبی برای وادار کردن دشمن به صلح واقعی، صورت گیرد. اما مجموعه عواملی پیش از انجام عملیات و در حین اجرای آن، دست‌به‌دست هم داد تا مجموعه اهداف از پیش تعیین‌شده، محقق نشود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• هم زمان چندتا اتوبوس از اسرای عراقی را به همدان آورده بودند تا مردم گوشه ای از شجاعت بچه هایشان را ببینند. من در میدان امان خمینی ایستاده بود که آقای نوریه مرا دید. گرم بغلم کرد و همدیگر را بوسیدیم. من احساس کردم آقای نوریه یک جور دیگری مرا تحویل می گیرد. موضوع را در ذهنم به خواستگاری و باجناقی ارتباط دادم، اما خبر نداشتم که شایع شده جام بزرگ در منطقه شهید شده است و در واقع من شهید زنده ام و خودم خبرندارم. (‌شایعه شهادت من که به گوش خانواده ها رسیده بود، خواهر عیال رفته بود پیش خانم و کلی غرولند که اگر تو زودتر جواب می دادی و حواله چهارماهه صادر نمی کردی، جوان مردم نمی رفت و شهید نمی شد و مقصر تو هستی! دلیل چهارماه انتظار هم این بود که، خواهر بزرگتر عیال در رشته دکتری داروسازی اصفهان در بهمن ماه دانش آموخته می شده است. آنها برای اینکه ذهن او را مشغول عروسی خواهر نکنند، یک مهلت چهارماهه خواستند وگرنه هیچ مانع دیگری در کار نبوده است و گمان من بر موضوع رد جواب محترمانه خطا بود.) بعد از عید نوروز ۱۳۶۵ خانواده عیال به خانواده ما رخصت دادند. ما در جلسه ای برای صحبت های اساسی رودررو شدیم. مهم ترین سئوال و دغدغه من جبهه بود. ایشان هم به صراحت و صادقانه و شجاعانه گفت: اگر تشخیص می دهی که به شما نیاز هست، من حرفی ندارم. گفتم: جبهه که به وجود من نیازی ندارد، من خودم نیاز دارم. وجود من و امثال بنده باعث حل مشکل جبهه نمی شود، بلکه وظیفه است که برویم و فرمان امام زمین نماند. و ایشان دوباره تاکید کرد: عرض کردم، من مشکلی با این موضوع ندارم. صحبت ها در حد معمول بود و از کمالات و راه های رسیدن به مدارج معنوی و مطالعات صحبت زیادی نشد. ایشان هم دبیر آموزش و پرورش بود و شرایط کاری همدیگر را می فهمیدیم. به فضل پروردگار کارها سر وسامان گرفت و در اردیبهشت ۱۳۶۵ با مهریه یک جلد کلام الله مجید و چهارده سکه بهار آزادی، سنت نبوی عقد ازدواج بین ما منعقد شد. آنها به شدت با برگزاری مراسم و انجام تشریفات مخالف بودند و می گفتند: ما نمی خواهیم در شرایطی که بچه های مردم در جبهه ها تکه تکه می شوند، مراسم مفصلی داسته باشیم. مجلس کوچکی برگزار شد که علی آقا و دار و دسته اطلاعات هم با خبر شدند. مراسم عقد ساده ما با حضور دوستان و فامیلهای نزدیک در منزل برگزار شد. اولین مسافرت ما، اواخر شهریور بعد از عملیات بیست شهریور بود. ما به قم و اصفهان سفر کردیم. در قم به زیارت حضرت معصومه (س) و مزار شهدا و بعد به زیارت مزار پدر عیال در گلزار علی بن جعفر(ع) و سپس به جمکران رفتیم. ساعت حدود دو شب از برگشت به شهر منصرف شدیم . نسیم سردی می وزید. نشسته بودیم و تقریباً می لرزیدیم. هنوز رودروایستی داشتیم و از هم خجالت می کشیدیم، اما سرما اذیت می کرد. به عیال گفتم: فکر می کنم هوا یک کم سرد باشد! گفت: آره، سرده! در حالت نشسته، نصف زیلو را تا کردم و آوردم روی سرمان تا کمی گرم شویم. خستگی و سرما غالب شد و همان زیلو را لحاف کردیم و خوابیدیم. اذان صبح زیبای مسجد مقدس جمکران بیدارمان کرد. صبح مجدد به قم و از آنجا با اتوبوس های نزدیک حرم به اصفهان رفتیم. یکی دو روز در اصفهان در مسافرخانه درجه یک بیست و دو بهمن ماندیم و این شد سفر ماه عسل ما..‌ وقتی برگشتیم همدان، یکی دو روز بعد دوباره من رفتم منطقه. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عید قربان، روز اوج بندگی و تجلی ایثار ابراهیمی بر شما مبارک باد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 عراقی ها خانه های آن منطقه از خرمشهر را حفظ کرده و همه را به یک دیگر مرتبط کرده بودند. فرم داخلی ساختمان ها را تغییر نداده بودند. یعنی اتاق خواب ها و حمامها و غیره در جای خود بودند ولی قسمتی از دیوارهای بین خانه ها را خراب کرده و آنها را به هم وصل کرده بودند. به طوری که ده یا پانزده خانه به این طریق به یکدیگر مرتبط شده و یک پایگاه وسیع و سنگر عظیمی را به وجود آورده بود. از داخل، مثل یک ساختمان بسیار بزرگ با تجهیزات کامل، یخچال، کولر، تلویزیون، تخت های دو طبقه و سایر وسایل رفاهی مجهز بود. کف آن را هم با موکت پوشانده بودند. اطراف ساختمانها و سقف را با مهندسی دقیقی به وسیله تیرآهن و غیره تقویت کرده بودند. روی سقف، تیرآهن ها و بلوک های ضخیم سیمانی گذاشته و روی آنها را خاک ریخته بودند که از بیرون شبیه تپه بزرگی به نظر می رسید. به گفته راهنما حتی بمب هم به این خانه ها که ستاد فرمانده عراقی ها بود اثر نمی کرد. راه ورودی آن از بازار کویتی ها بود. از داخل یکی از مغازه ها، راهی به داخل مقرشان باز کرده بودند که از همین مسیر وارد خانه های به هم پیوسته شدیم. از داخل یکی از خانه ها ما را به داخل خندقی بردند. در امتداد خیابانی که جلوی این خانه و در طول رودخانه کارون قرار داشت، خندقی به عمق دو متر و عرض سه متر و طول چند کیلومتر کنده بودند که به راحتی بتوانند رفت و آمد کنند. بالای خندق، یعنی کناره مشرف به خیابان و سمت رود کارون را سراسر با کیسه های شنی پوشانده بودند. هر چند متر یک سکو کنار خندق ساخته بودند و فقط کنار این سکوها قسمتی از خیابان باز بود و گونی شن نداشت. یک بلوک سیمانی ضخیم بالای سکوها قرار داشت که وسط آن سوراخی تقریبا به ابعاد چهل در چهل سانتی متر تعبیه شده بود. راهنما گفت این سکوها محل استقرار تک تیراندازهای عراقی بود که با دوربین، از این سوراخ ها طرف دیگر رود کارون، یعنی خاک ایران را جست و جو کرده و اگر رزمنده ای را می دیدند با تفنگهای دوربین دار قوی هدف قرار می داند. یک تونل سر پوشیده با سقف کوتاه هم کنار این خندق و نزدیک ساختمانها ساخته بودند که مدخل آن با یک زاویه صد و هشتاد درجه به داخل اولین ساختمان باز می شد. کف آن را تقریبا به فواصل نیم متر مین ضد نفر کار گذاشته بودند. مین‌ها همگی پیدا بودند و نمی دانم این تونل مین گذاری شده را برای چه منظوری ساخته بودند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نظام آقا عادل •┈••✾💧✾••┈• در اردوگاه نوعی نظام به نام «نظام آقا عادل» داشتیم. عادل از درجه داران عراقی بود که در حد جانشین اردوگاه به حساب می آمد. او بسیار متکبر و مغرور بود و دوست داشت همه او را تحسین کنند. البته این تکبر و غرور از حماقتش نشات می گرفت. عادل معتقد بود به هنگام پا کوبیدن باید آنچنان پاها را محکم کوبید که تمام چیزهایی که روی طاقچه ها هست به زمین بریزد! یک بار وقتی وارد آسایشگاه ما شد، ارشد آسایشگاه برپا داد و بچه ها طبق معمول پا کوبیدند. عادل با حالتی تحقیرآمیز سرش را تکان داد و خودش پا کوبید و گفت: دیدید؟ می بایست به این صورت پا کوبید. و مجددا همان جمله همیشگی اش را که باید تمام چیزها از روی طاقچه به زمین بریزد، تکرار کرد. تا آن موقع نشنیده بودیم که او از پا کوبیدن افراد یک آسایشگاه راضی بوده باشد. لذا به اتفاق برادران نقشه ای کشیدیم و قرار گذاشتیم وسایل شخصی مان نظیر لیوان، ریش تراش و کاسه را روی هشت طاقچه آسایشگاه بگذاریم و به هر کدام از آن وسایل نخهایی وصل کنیم و سرنخها را در مسیری که به سادگی قابل رویت نبود به دست سرگروه هر ردیف بدهیم. سرگروه ها هم موظف شدند به محض پاکوبیدن، این نخ ها را بکشند. همین کار را هم کردیم. وقتی عادل وارد آسایشگاه شد و ما پاکوبیدیم، تمام آن وسایل از روی طاقچه ها به زمین ریخت و او هاج و واج از ارشد پرسید: این چه وضعی است؟ ارشد جواب داد: نظام سیدی!، نظام آقا عادل. عادل که تازه فهمیده بود موضوع از چه قرار است، فکر کرد واقعا ضربه پای ما بوده که باعث ریختن آن وسایل روی زمین شده است، به همین سبب با خوشحالی و رضایت گفت: احسنت، احسنت... از آن به بعد آسایشگاه ما در کوبیدن پا نمونه شناخته شد، بطوریکه عادل از آن بسیار تعریف می کرد. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂