eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🍂 🔻 خاطرات صوتی 🔅 ملاک فرماندهی در سپاه و امداد الهی در جنگ راوی دفاع مقدس: سید باقر احمدی ثنا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 پس از فتح خرمشهر، با وجود مشكلات نظامى كه در حفظ متصرفات گريبانگير عراق شده بود، صدام در صدد بود تا با عقب نشينى از برخى اراضى ايران، نبرد از ميدان هاى جنگ را به عرصه هاى سياسى بكشاند و بدون آن كه شرايط ايران براى صلح در نظر گرفته شود، با به دست آوردن وجهه صلح طلبى، هم ايران را وادار به پذيرفتن شرايط جديد خود بكند و هم با نگاهى به چندماه آينده كه قرار بود ميزبانى «كنفرانس سران كشورهاى غير متعهد» و رياست آن را به مدت ۸ سال عهده دار شود، شرايط دلخواه را به ايران تحميل نمايد. ازطرف ديگر، ايران براى برگزارى كنفرانس غيرمتعهدها در بغداد دو راه بيشتر نداشت يا در كنفرانس شركت نمى كرد كه ضررهاى آن براى سياست خارجى ايران جدى بود و يا اگر شركت مى كرد، با توجه به زمينه هاى مناسبى كه در اين كنفرانس وجود داشت بعيد نبود كه با اقدامات برخى كشورهاى موجه و متنفذ به نوعى شرايط عراق بر ايران تحميل شود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• من هر وقت به منطقه می رفتم، نامه نمی نوشتم. حوصله نوشتن نامه را نداشتم. تلفن هم که مثل امروز زیاد نبود. روزی به دلم افتاد که بروم مخابراتِ سرپلّ ذهاب و با همدان تماسی بگیرم. خانه خودمان که در منطقه هنرستان دیباج بود، مثل خیلی از جاهای شهر تلفن نداشت، بنابراین با خواهرم که مسئول بسیج خواهران سپاه همدان بود، تماس گرفتم. تلفن چی گفت: گوشی! چند لحظه گوشی به دست منتظر ماندم. دو سه نفری که پشت اتاقک شیشه ای تلفن ایستاده بودند، مرتب به شیشه می زدند که چرا حرف نمی زنی؟ پس چرا معطّلی؟ یک دستم به گوشی بود و با دست دیگرم در را باز کردم و غرغرکنان گفتم: صبر کنید، هنوز نیامده اند پشت خط. ولی آنها ول کن نبودند، گفتند: پس گوشی را بگذار، بیا بیرون. یک نفر تماس بگیرد بعد شما دوباره زنگ بزن. دوباره در را باز کردم و گفتم: شرمنده، آن وقت باید بروم ته صف، دو ساعتی منتظر بمانم، شما صبر کنید تا بگیرد. مسئول مخابرات هم به آنها اضافه شد و او هم اعتراض می کرد که زود باشم و مردم را معطّل نکنم. بعد از چند لحظه صدای نا آشنای خانمی را از گوشی شنیدم که الو الو می کرد. مخابرات نبود که مشاجرات بود! همه صدایی در تلفن شنیده می شد الّا صدای آدمیزاد. تلفن خِرخِر می کرد، وزوز می کرد، خط تو خط می شد و حرف ها قاطی پاتی می شد. گمان بردم علت این که صدای خواهرم برایم ناآشناست همین آشفتگی خط مخابرات است. اینها هم که هی می زدند به شیشه و می خواستند صحبتم را که شروع نشده، تمام کنم. پشتم را به جماعت منتظر کردم تا آنها را نبینم و با خواهرم راحت حرف بزنم. گفتم: خواهرجان آن قضیه چه شد؟ گفت: الحمدالله حل شده و هماهنگ کردیم که تو را به خانه شان ببریم. آنها هم شما را ببینند. صحبت کنید تا قرار قند شکنان بگذاریم. بعد اضافه کرد که: چرا نامه نمی نویسی؟ تلفن هم که نمی زنی!. - حالا من کی نامه نوشته ام که این بار دومش باشد؟ - حالا من سلام تو را می رسانم، ولی حتماً نامه بنویس. پدرت نگران است، حداقل نمی آیی یک نامه بفرست. خداحافظی کردیم و من از اتاقک انفرادی تلفن با صدتا سئوال آمدم بیرون. چرا گفت پدرت، یعنی مادرم نگران نیست؟! من کی نامه نویس شده ام که خودم خبر ندارم؟! هفته بعد فرصتی شد و به مرخصی رفتم. خواهرم را که دیدم، پرسیدم: شما پشت تلفن چی می گفتی؟ من کی نامه می نویسم که حالا بخواهم بنویسم...؟ با تعجب گفت: تلفن، نامه، کدام تلفن، کدام‌ نامه؟ - هفته پیش. زنگ زدم بسیج با هم صحبت کردیم، خط شلوغ بود! - نه من کی با شما تلفنی حرف زدم؟ - بابا کلی پشت خط ماندم گفتم: خواهر جام بزرگ را می خواهم، از منطقه زنگ می زنم. آمدی و من پرسیدم رفتید خواستگاری... مسئله پیچیده شد. خواهرم فردا پرسان پرسان متوجه شده بود که پسر یکی از خانم های همکارش در جبهه است و آنها هم می خواهند پای پسرشان را بند شهر کنند، بنابراین او فکر می کرده با پسرش صحبت و درد دل می کند و من هم خیال می کرده ام با خواهرم اسرارم را می گویم! مادر آن بنده خدا اسم منطقه و تلفن را که شنیده با عجله آمده بود پای تلفن و یک ربع با پسرش، یعنی من حرف زد و برایم قرار خواستگاری گذاشت! من آن لحظه شک کردم، اما شیرینی داستان خواستگاری، وادارم کرد فکر کنم شلوغی خط و پارازیت ها باعث تغییر صدای همشیره شده است! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻با پیروزی رزمندگان و فتح خرمشهر، شور و غوغایی در آبادان و سراسر ایران به وجود آمد. به خصوص بچه های آبادان و خرمشهر. پرسنل بیمارستان ما، کم مانده بود از شدت خوشحالی دست افشانی کنند. چند روز پس از عملیات بیت المقدس، تیم جانشین ما آمد و من به مرخصی رفتم پیش از این، هربار که به مرخصی می رفتم و باز می گشتم سری به خانه خلبانها می زدم و علی سلیمانی را می دیدم. این بار جاده آبادان خرمشهر آزاد شده بود و ما از آن مسیر می رفتیم چویبده کم کم از گردونه عبور و مرور خارج می شد. اما متأسفانه علی سلیمانی هم در جریان آزاد سازی خرمشهر شهید شده بود. در عملیات بیت المقدس هواپیمای او را روی خلیج فارس هدف قرار دادند و شهید شده بود. اثری از جسد و هواپیمایش هم پیدا نشد. جاده آبادان خرمشهر آزاد شده بود. ولی عراقی ها آسفالت جاده آبادان - ماهشهر را تخریب کرده بودند. حدود سی کیلومتر بعد از آبادان گویا جاده را شخم زده باشند، آسفالت زیر و رو شده بود. عبور و مرور از روی آن امکان پذیر نبود. پس از گذشتن از پل ایستگاه هفت به کنار رودخانه بهمنشیر رفته و در ادامه آن تا حدود سی کیلومتر ادامه مسیر می‌دادیم، سپس از جاده انحرافی وارد قسمتی از جاده ماهشهر می‌شدیم که در طول جنگ در دست نیروهای خودی بود و آسفالت آن سالم مانده بود. در طول راه شاهد لوله های حامل نفت پالایشگاه آبادان بودیم. پنج ردیف لوله که همگی قبلا منفجر شده و با وضع تأسف آوری کج و کوله شده بودند. وقتی من به تهران رسیدم دختر کوچکم تقریبا دو ماهه بود و به نظر من کلی رشد کرده بود. تا آخر سال ۱۳۶۱ دو سه بار دیگر به آبادان آمدم و برگشتم. واقعه مهمی روی نداد. جمعیت کم کم به شهر بازگشت و شهر قدری شلوغ تر از قبل شده بود. بازار عربها نیز باز بود. مردم مایحتاج خود را از آن جا تهیه می کردند. یک بار هم برای مدت یک ماه، مأمور خدمت در اهواز شدم. در بیمارستان شرکت نفت اهواز در خدمت جراح محترم آقای دکتر هاشمیان بودم. طی این یک ماه کلیه بیماران اورژانس را ویزیت می کردم. عمل های کوچک مثل فتق و آپاندکتومی را با گزارش به دکتر هاشمیان انجام می‌دادم. در عمل های بزرگ نیز کنار دستشان بودم و کمک می کردم. دو دستیار ایشان پزشک عمومی و تحت نظر من بودند. بسیار بچه های خوبی بودند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 🔻 رهبری در خط مقدم سردار مرتضی قربانی آقا در يک جلسه آمدند به قرارگاه تاکتيکی ما در «مارد» که چسبيده به خرمشهر است. همان زمانی که ايشان آن جا بودند عراقی‌ها تا جاده خرمشهر و تا نزديک جاده دارخوين هم پيشروی کرده بودند. ايشان با اين که رئيس جمهوری بودند در مناطقی که در تيررس دشمن بود، می‌آمدند آن هم با روحيه باز و با نشاط و با اطمينان قلب. يک شب آمدند و آن جا نماز خواندند و چون در سنگر جايی نبود، رزمندگان در کنار رودخانه کارون نشستند و ايشان حدود يک ساعت با يک لحن و برخورد بسيار گرم و اميد بخش با بچه‌ها صحبت کردند. بچه‌ها ديدند که رئيس‌جمهور يک مملکت پيش آن‌ها آمده و در آن وضعيت خطرناک خيلی آرام و راحت سخن می‌گويد. مطمئنا برايشان خيلی روحيه بخش و جالب بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش بخیر..... 🔅 یادش بخیر جنگ و روزهای سخت اش... هر روز صبح ساعت های چهار صبح صدای بلندگو های 📡📡بوقی چادر تبلیغات با نوای قرآن شروع صبحی دوباره را به ما نوید می داد. آروم آروم بلند می شدیم. به طرف تانکرهای آب کنار چادرها حرکت می کردم. نگاهی به اطراف اردوگاه می انداختم. یادمه بچه ها اسم اردوگاه پشت پادگان کرخه رو که با حصیر درست شده بود، حصیر آباد گذاشته بودند. چراغ های نفتی چادر ها یکی یکی پر نور تر می شد. در هرکدام از چادرها 🎪 یکی خارج می شد. همین موقع ها بود که ابراهیم تو میکروفونی که دستش بود داد میزد عجلو به الصلاه🙏....برادرا. ..مهیا شوید برا نماز جماعت. 🔅 وقتی وارد چادر 🎪 نمازخونه می‌شدم نور ضعیف و گوشه های تاریک نماز خونه رد پای بچه های نماز شب خوان گردان را می دیدی که هنوز در سجده بودند و شانه هاشان مانند بید می لرزید. ...الهی العفو اونا آهنگ خاصی برای همه ما داشت.... کاشکی یکبار دیگه تکرار می شد اون روزها....... 😔 یادش بخیر.... 🔹علی کوهگرد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یکی از سوژه های خواستگاری، خانواده ای خوب و انقلابی بود که فرزندشان نیز به شهادت رسیده بود. رفت و آمدهای مقدماتی انجام شد و نوبت من بود که باید با مادر و خواهرم می رفتم و صحبت های اساسی را با عروس خانم مطرح می کردم. بعد از ظهر به خانه آنها رفتیم. حرف های من در چند جمله تمام شد، اما او همه سئوالاتش روی میز بود. سئوالاتی که معلوم بود روی آن حسابی کارشناسی شده است: - اگر به منزل بیایی و غذا آماده نباشد، چه کار می کنی؟! اگر غذا آماده، ولی خوشمزه نبود؟ اگر آماده و خوشمزه، ولی کمی سوخته بود؟ شما اهل مطالعه هستی؟ روزی چند ساعت؟ چه کتاب هایی می خوانی؟ اهل مهمانی هستی یا نه؟ اهل مهمانی دادن چه؟ اگر یک بار مهمانی فامیل ما با فامیل شما تقارن پیدا کرد چه می کنی؟ ترجیح با آنها است یا با اینها؟ اگر.... شده بود برنامه صد سئوالی و من تا این قسمت برنامه با حوصله و انصاف جواب دادم. پرسید: نظر شما درباره کار کردن خانم ها در بیرون چیه، موافقید یا مخالف؟ اگر موافقید، تکلیف بچه چه می شود؟ زن کارمند نمی رسد به موقع همه کارهای خانه را انجام دهد، آیا شما به او کمک می کنی؟ آیا صبر می کنی؟ آیا عصبانی می شوی، اگر عصبانی شوی چیزی را پرتاب می کنی؟! جواب دادم: اگر این شغل زنانه باشد و در محیط های زنانه بهتر است. او بر مطالعه خیلی تاکید داشت و می گفت: من می خواهم با مطالعه صحیح و زیاد به خدا برسیم و به کمالات انسانی دست پیدا کنیم. و من در جواب گفتم: بنده خیلی اهل کتاب و مطالعه نیستم، ولی اگر کتاب در باره کارم باشد و خوشم بیاید، ممکن است چند جلد هم بخوانم، ولی اینکه روزی چند ساعت وقت بگذارم نه متاسفانه، این جوری نیستم. وقتی حرف از خدا و کمالات شد، من پای جبهه و جنگ را به میان کشیدم. پرسیدم: معلوم می شود شما به مسائل معنوی خیلی اهمیت می دهید، نظرتان درباره جبهه رفتن بنده چیست؟ تاملی چندثانیه ای کرد و گفت: اصولاً انسان وقتی مجرد است، تنهاست، ولی وقتی زندگی مشترک تشکیل می دهد، دیگر خودش تنها نیست! با خودم گفتم: از کرامات شیخ ما این است، شیره را خورد و گفت شیرین است! خوب معلوم است آدم وقتی مجرد است، یعنی زن یا شوهر ندارد و وقتی زندگی مشترک تشکیل می دهد دیگر تنها نیست و متاهل است! گفتم: نه این جواب سئوال من نبود. به صراحت بفرمایید با جبهه رفتن من موافق هستید یا مخالف؟ گفت: عرض کردم وقتی کسی مجرد است فقط خودش است، ولی وقتی متاهل می شود باید طرف مقابلش را هم در نظر بگیرد. بقول قدیمی ها، من هم آنجا نعلش کردم و گفتم: ببخشید، پس آن همه کتاب و مطالعه مگر برای آن نبود که به خدا برسیم؟ خوب در زمان ما راه، مثل خورشید درخشان است، ما باید در فرمان امام باشیم. این مسیر کمال ماست. مسیر خدایی شدن این است. اگر قرار باشد ازدواج بکنیم و راه و مسیر حق را کنار بگذاریم کجایش کمال می شود؟! این حرف ها را که خیلی جدی گفتم، گفت: به نظرم موضوع مهمی است. این مستلزم آن است که ما در جلسه ای دیگر با هم صحبت کنیم! گفتم: ان شاءالله. بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم و از دست خودم عصبانی که چرا یک ساعت و هشت دقیقه با او هم صحبت شده ام. همگی خداحافظی کردیم و از خانه زدیم بیرون. تا پایمان را از در بیرون گذاشتیم، مادر خدابیامرزم با کنایه، چشم غرّه ای به من رفت و گفت: حالا تو آن آقا خوب خوبه هستی؟! به دختر مردم در اتاق چه می گفتی؟ چقدر حرف زدید با هم، شما خوب باشید پس بدها چه جورند؟! اصلاً چی می گفتید؟ بنده خدا مادرم نمی دانست که آن جلسه، جلسه شب اول قبر من بوده و من که نمی توانستم وسط سخنرانی خانم بزنم بیرون. باید مشکلات را حل می کردیم و راه کمال را یک جوری پیدا می کردیم! ناراحت شدم و با تاکید بسیار روی کلمه ها، شمرده شمرده گفتم: مادرجان! ولم کنید. من، زن، نِ...‌ می...‌ خوا.... هَم. خلاص. مادرم سرش را تکان داد و خواهرم لبخندی زد و من ادامه دادم: من وظیفه شرعی ام را انجام دادم. خدا هم خودش می داند و می بیند. حالا دختر می دهند بدهند، نمی دهند مزارستان! شما هم دیگر خواستگاری نروید... قهر کردم و یک راست برگشتم جبهه سر پل ذهاب. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 سال ۱۳۶۲ آغاز شد. یکی از وقایعی که قابل ذکر است، شیوع بیماری سالک بین رزمندگان در آبادان بود، به خصوص در فصل گرما که عامل بیماری زا توسط پشه خاکی به انسان منتقل می‌شد. یکی از متخصصین پوست را به همین جهت به آبادان فرستادند. مدتی آنجا ماند و به درمان آنها پرداخت. نحوه تشخیص و درمان بیماری را به پزشکان عمومی یاد داد تا بعد از رفتن او بتوانند بیماری را تشخیص داده و درمان کنند. یک بار دیگر من به مرخصی رفتم و برگشتم. تعداد پزشکان کم شده بود. گاهی یک یا دو نیروی کمکی جراح و بیهوشی از طرف وزارت بهداری به کمک ما فرستاده می شد. مدتی بعد گروههای امدادگر از بیمارستان ما رفتند. بیمارستان توسط پرسنل خودش و گاهی چند پزشک جراح و بیهوشی کمکی اداره می‌شد. در یکی از ماه های تابستان ۱۳۶۲ در اتاق عمل بودم که من را پای تلفن خواستند. تلفنچی گفت: «آقای سرگرد می خواهد با شما صحبت کند.» پس از وصل شدن صدا، خود را معرفی کرد و با هم سلام احوال پرسی کردیم. او گفت: «ما یک سرباز عراقی اسیر کرده ایم که هر چه تلاش می کنیم، نه حرف می زند، نه چیزی می خورد. ولی در جیب او کاغذی پیدا کردیم که روی آن نوشته اسکیزوفرنی » گفتم: «من روان پزشک نیستم، اما اگر می خواهید او را برای درمان به اینجا بیاورید مسئله دیگری است.» گفت: «نه فقط می خواهم شما کمک کنید شاید او صحبت کند. ما به چند ارگان زنگ زدیم، همه شما را به ما معرفی کردند.» با خنده گفتم: «مثل این که من در آبادان خیلی مشهور شده ام، به هر حال اگر خدمتی از دستم بر بیاید مضایقه نمی کنم.» گفتند تا نیم ساعت دیگر به بیمارستان می آیند. سرگرد همراه یکی دو نفر درجه دار و چند نفر از اهالی بومی بعد از نیم ساعت آمدند. سرباز جوان عراقی هم همراه آنها بود. در سالن بیمارستان با حیرت و تعجب به پوسترهای بزرگ عکس امام خمینی(ره) و برخی از روحانیون دیگر و عده ای از سرداران شهید نگاه می کرد. آنها را به داخل اتاق غذاخوری هدایت کردم. سرگرد گفت: «ما در سنگرهای خود بودیم. دیدیم این فرد تنهایی به طرف سنگرهای ما می آید. اسلحه ای هم نداشت. پس از این که نزدیک شد، دستگیرش کردیم. هیج مقاومتی نکرد. ولی هرچه می پرسیدیم جواب نمی‌داد. حتی چند تو سری هم به او زدیم، ولی باز هم حرف نزد. به او آب و غذا تعارف کردیم، به هیچ کدام لب نزد. در میان مدارک او نام و درجه او فهمیدیم سرباز وظیفه است. یک تکه کاغذ هم لای مدارکش بود.» تکه کاغذ را به من نشان داد. شبیه یک سر نسخه بود که قسمتی از آن را بریده بودند. روی آن نوشته بودند اسکیزوفرنی. سرگرد به زبان عربی تا حدودی مسلط بود، با او به عربی صحبت می کرد. ما همگی در اطراف میز غذاخوری نشستیم. برای جلب اعتماد آن اسیر، اول از او به انگلیسی پرسیدم نامش چیست. گفت علی، با اشاره به او پرسیدم اسکیزوفرنی، او هم سر تکان داد. گفت اسکیزوفرنی. انگلیسی او از حد چند کلمه معمولی قوی تر نبود. به مسئول غذاخوری گفتم کنار بایستد و خودم جلوی چشم همه کتری را روی گاز گذاشتم. چای خشک در قوری ریختم. پس از جوش آمدن آب، چای دم کردم. حين انجام این کارها گاهی برمی گشتم و با سرگرد صحبت می کردم. جوان اسیر با دقت مراقب رفتارهای من بود. برای جلب اعتماد او سعی می کردم هر کاری را که انجام میدهم از دید او پنهان نماند. پس از آماده شدن چای فنجان و نعلبکی را به تعداد نفرات در سینی گذاشتم. آن را وسط میز قرار دادم. مقداری نان و پنیر در ظرف جداگانه در کنار سینی گذاشتم. ظرف شکر را هم روی میز گذاشتم. سپس در تمام فنجانها چای و آب جوش ریختم. اول در فنجان خودم شکر ریختم و بعد به نفرات بعدی گفتم هر یک در فنجان خود شکر بریزند. نفر آخر قاشق شکر را به دست اسیر داد. او هم از شکردان چند قاشق شکر به داخل فنجان خود ریخت و آن را هم زد. گویا اعتماد او جلب شده بود. اول خودمان شروع به خوردن کردیم و او هم که گرسنه بود با ما شروع به خوردن کرد. ضمن صرف صبحانه سرگرد ایرانی با عربی با او صحبت می کرد. کمی عربی میفهمیدم. می گفت ما همه مسلمان و با هم برادریم، قصد آزار و اذیت او را نداریم و سپس سؤال هایی از او پرسید. کم کم زبان باز کرده بود و جواب میداد. یک ساعتی نزد ما بودند و صرف صبحانه تمام شد. از سرگرد پرسیدم بالاخره مطلب جالبی از او به دست آورد یا نه، گفت می خواست بداند لشکر شماره فلان عراقی ها هنوز در این منطقه است یا از اینجا رفته‌اند که فهمیده بود. خیلی تشکر کرد و گفت غیر مستقیم کمک بزرگی به آنها داده ام و اطلاعات مهمی را کسب کرده اند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جارو کردن گالیورها •┈••✾💧✾••┈• کم و بیش خیلی از اسرا گال را تجربه کرده اند و صد البته درمان شگفت انگیز و پیشرفته عراقی ها را برای معالجه این مرض پوستی! راستی مروری کنیم این روش پیشرفته رو. باید ساعت ها لخت بشی و در مقابل آفتاب سوزان بنشینی حالا تصور کنید، یک اسیر در حال معالجه رو یک جارو هم بهش بدن و بگن باید جارو کنی . حالا ده نمکی چجوری این صحنه رو به تصویر بکشه؟! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ما گرد مداری از خطر می‌گردیم  تا صبح به دنبال سحر می‌گردیم سوگند به لاله‌ها، که همچون خورشید  زرد آمده‌ایم و سرخ برمی‌گردیم. •┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈• ســــــــــلام روزتون بخیــــــــــر جمعه‌هاتون مهدوی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻مسئله کمبود نیرو که اکثر یگان‌ها به آن دچار بودند و افزایش استحکامات دشمن باعث می‌شد نیروها در رزم‌های شبانه، وقت و توان خود را صرف درگیری با آن‌ها کنند و تا طلوع صبح نتوانند به میزان مدنظر پیشروی مناسبی داشته باشند. گرمای طاقت‌فرسای هوا، نامناسب بودن زمین و موقعیت منطقه، آمادگی ارتش عراق و عدم غافلگیری، بروز پاره‌ای از مشکلات در پشتیبانی ادوات مهندسی و عدم هماهنگی مواردی هستند که سلسله عوامل این عدم موفقیت را تکمیل کردند. در این عملیات حدود ۲۵۰ کیلومترمربع از خاک ایران آزاد شد و ۴۰ کیلومترمربع از خاک عراق نیز به تصرف ایران درآمد. اگرچه این میزان از مناطق دشمن برای دست‌یابی به اهداف سیاسی و یک صلح پایدار، کافی نبود، اما چند مسئله حائز اهمیت در این عملیات به چشم می‌خورد. ازجمله اینکه به میزان قابل‌توجهی تجهیزات و ادوات دشمن نابود گردید و انجام این عملیات و تغییر زمین جنگ به دشمنان فهماند که ایران علاوه بر اخراج متجاوزین، آمادگی حضور در آن سوی مرزها و رسیدن به پیروزی نهایی و تعقیب و تنبیه متجاوز را دارد و بر این کار خود مصمم است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از داستان تلفن و آن خواستگاری شب اول قبری، فاصله ای طولانی در امر پیگیری انتخاب همسر پیش آمد. در رفت و آمد های مکررم به منطقه و همدان یک روز آقای تارخیان، از همکاران محترم که راننده ادارمان بود از من پرسید که چه کرده ام و کار به کجا رسیده است. عرض کردم که قیدش را زده ام. سراغ هر کس می رویم یا می گوید جبهه نرو یا می گوید کارش فلان و بهمان است یا خود ما را نپسندیده ام... آقای تارخیان گفت: آقای نوریه را که خودت خوب می شناسی، خواهر خانمش برای شما سوژه بسیار مناسبی است. گفتم: ممنون، فقط مانده مدیرکل از حکایت ما با خبر شود! - عجله نکن! من فامیلش هستم. این خانواده را من می شناسم. با آنهایی که تو می گویی خیلی توفیر دارند. انسانهایی بسیار شریف، متدین و انقلابی واقعی هستند. آقای عراقچیان، پدر این خانواده شهید شده و مادرش هم متاسفانه فوت کرده است.¹ الان این خانم و خواهرش با هم زندگی می کنند. من فکر می‌کنم جواب می گیری. حالا من یک حرفی به مادر و خواهرم زده بودم. گفتم: آخه! - آخه ندارد، خانواده تو این همه جا رفته اند، این یک جا را هم بروند، اگر نشد دیگر نروند. فقط یک شرط دارد! با نگرانی گفتم: چه شرطی؟ - اگر جور شد یک پیراهن برای من بخری. خندیدم و گفتم: آقای تارخیان، وسط معرکه نرخ تعیین می کنی، باشد، پیراهن چیه، مخلصت هم هستم. در این زمان من سه کار داشتم: مسئول ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ آموزش و پرورش استان همدان، رزمنده ثابت واحد اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین و مربی غریق نجات بسیج در تابستانها. حضورم در جبهه گاهی دو ماه، گاهی به سه ماه و گاهی هشت ماه متوالی هم می رسید. مقدمات کار را خانواده فراهم کردند. نظر خانم در قدم اول مثبت بود، اما در ادامه جواب عجیبی داده بود: چهار ماه دیگر جواب قطعی را به شما می گویم! مادر و خواهرم کلّی از کمالات و ادب و تدیّن و تقیّد و تشخّص این خانواده برایم گفتند و من قند توی دلم آب شد و بعد اضافه کردند که آنها با اصل قضیه موافق اند، ولی چهار ماه بعد جواب می دهند! سری تکان دادم و گفتم: بندگان خدا، شما چقدر ساده اید، آنها محترمانه شما را جواب کرده اند، نه که جواب داده باشند. چون آقای نوریه مرا می شناخته، روی شان نیامده به صراحت به شما بگویند نه. چهارماه، یعنی نه! خواهرم گفت: این طور نیست که تو می گویی، اگر نمی خواستند خیلی راحت می گفتند، نه آنها این جور آدمهای نیستند که مردم را سرکار بگذارند. لحظاتی سکوت کردم و بعد گفتم: این هم از این! فقط مانده بود آبرویم پیش مدیرکل آموزش و پرورش برود که رفت! __ ¹ (مادر خانم، در برنامه سفری که بسیج برای دیدار با آیت الله منتظری در قم تدارک دیده بود، تصادف می کند و به رحمت خدا می رود. مرحوم آقای ابوالقاسم عراقچیان پس از بازنشستگی از آموزش و پرورش، به صورت افتخاری در قسمت مالی بنیاد مستضعفان و جانبازان خدمت می کرد. او در آبان ماه سال ۱۳۶۱ در پی یک ماموریت کاری در بین راه کرمانشاه تصادف کرد و به رحمت ایزدی پیوست. مرحوم ابوالقاسم عراقچیان، دبیر زبان انگلیسی بود اما به دلیل انگیزه های معنوی و علایق و اطلاعات دینی اش، دبیر دینی ما هم بود. این انسان دقیق و منظم و توانا همیشه بعد از اتمام درس پنج دقیقه فرصت استراحت می داد و از بچه ها می خواست که سئوال های شرعی شان را بپرسند. یک بار از غسل صحبت شد، یکی از بچه ها بلند شد گفت: آقا ببخشید ما روی مان نمی شود این سئوال ها را از آقایمان(پدرمان) بپرسیم. ایشان هم به خنده و شوخی گفت: خدا دروغ گو را مرگ بدهد، چه طور وقتی پدرت می گوید برو نان بگیر، می گویی به من چه و صدتا بهانه می آوری، اما سئوالت را نمی توانی از او بپرسی...، حالا سئوالت را بپرس! او در یک کلمه، یک انسان و معلم به تمام معنا بود و برای او احترام زیادی قایل بوده و هستم. __ •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 خلبان به اسارت درآمده عراقی در مصاحبه با رزمندگان اسلام درباره علت بمباران ایران می‌گوید: هر هواپیمایی که بمب‌های خود را تخلیه نکند صدام او را می‌کشد. رفتار سربازان ایرانی با من خوب بود و احساس می‌کنم درخانه خود هستم. خبرگزاری میزان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 یکی از روزها به تقاضای تعدادی از پرسنل بیمارستان از یکی از دوستان پاسدار خواهش کردم که ما را برای دیدن خرمشهر ببرد. او هم قول داد هماهنگی های لازم را انجام داده و به من خبر دهد. چند روز بعد صبح به من تلفن کرد و گفت ساعت دو بعد از ظهر برای رفتن به خرمشهر آماده باشیم و مینی بوس سپاه را به بیمارستان می فرستد. ده، پانزده نفر می توانستیم با آن برویم و بقیه پرسنل را هم روزهای دیگر خواهد برد. خواهش کردیم یک جراح، یک متخصص بیهوشی و تعدادی از پرسنل جهت احتمالات در بیمارستان بمانند. یک اکیپ پانزده نفره آماده شدیم. رأس ساعت دو، ایشان با مینی بوس جلوی بیمارستان آمد. ما سوار شدیم و به طرف خرمشهر رفتیم. در طول راه از بلوار بین آبادان و خرمشهر گذشتیم. حین عبور، خانه های سوخته و خراب شده را می دیدیم. برخی از ساکنین قبلی با کامیون برای حمل آنچه از اثاثیه شان باقی مانده بود، آمده بودند. روی پل کارون، اندکی بالاتر از سطح آب، یک پل فلزی نظامی موقت کشیده بودند. بیش از نیمی از پل اصلی قبلی، در سمت آبادان باقی مانده بود و بقیه آن را برای جلوگیری از نفوذ نیروهای عراقی منفجر کرده بودند که خاطرات روزهای اول جنگ را برایمان زنده کرد. وارد خرمشهر شدیم، اصلا قابل شناختن نبود. یعنی حدود چند کیلومتر مربع در آن طرف رود کارون را با خاک یکسان کرده بودند، نه خانه ای باقی مانده بود و نه چیز دیگری، تابلوی بیمارستان مهر خرمشهر که اکنون تبدیل به زمین مسطح شده بود در کناری افتاده بود. معلوم بود که زمانی اینجا بیمارستان بوده است. بعد ما را به قسمتی که مقر ستاد فرماندهی عراقی ها بود بردند. قبلا آن جا بازار بزرگی بود به نام بازار کویتی‌ها که در حقیقت یک پاساژ بود. دو ردیف مغازه های مختلف در طرفین آن بود و در قسمتهای آخر پاساژ که بن بست بود، چندین مغازه طلا فروشی و ساعت فروشی قرار داشت. چند مغازه اول دست نخورده بود. حتی اجناس آن هم سر جای خود بود. از جمله یک مغازه کفش فروشی و یک مغازه آجیل فروشی که ظرفهای آجیل تقریبا دست نخورده باقی مانده بود و در برخی از آنها فندق، پسته، تخمه و غیره وجود داشت. ولی مغازه های آخر را که طلا و ساعت فروشی بود، غارت کرده بودند. جعبه های خالی از ساعت مچی، کف مغازه ریخته بود. گاوصندوق ها را منفجر کرده و اجناس داخل آن را برده بودند. جلوی این پاساژ یک خیابان بزرگ سراسری در طول رودخانه کارون امتداد داشت. خانه های دو طرف پاساژ متعلق به افراد ثروتمند خرمشهر و مشرف به رود کارون بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂