eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 «راز سرخوشی»! "بعدازگذشت ٣ سال فرماندهي ميدانی نبردهاى ضد تكفيرى درسوريه،به كشور برگشت.چند روز بعد ،با اودرخانه حسين بهزاد ديدار تازه كرديم.عجيب سرخوش بود. پرسيدم: حاج آقا؛ قضيه چيه؟خيلی سركيف هستيد! گفت: امروزهمراه حاج قاسم براى تقديم گزارش آخرين وضعيت سوريه، به بيت رهبرى رفتيم. بعداز تشريف فرمايى آقا، حاج قاسم شروع به صحبت كرد و اسمی هم از بنده برد. ناگهان حضرت آقا رو كرد به من و فرمود: آقاى همدانی! عرض كردم: بفرماييد. آقا فرمود: طی اين ٣ سالی كه از جنگ سوريه گذشته، من در غالب قنوت نمازهايم ،شما را به اسم، دعا كرده ام! حاجی با چشمانی اشكبار از شوق گفت: "به خداقسم؛ با شنيدن همين فرمايش آقا، كل خسته گی آن ٣سال سرتاسر مصيبت و رنج، يكجا از تن وجانم بيرون رفت"! 👤گل علی بابايی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تهاجم عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻تغییر تاکتیک رژیم عراق در وضعیت جدیدی که در کلیه خطوط نبرد برای ارتش عراق به وجود آمد، حاکمان این کشور ناچار شدند تغییرات اساسی در نحوه ادامه جنگ را بپذیرند. این تغییر تاکتیک در دو بعد سیاسی و نظامی قابل بررسی است • تغییر در تاکتیک سیاسی عراق با اطمینان به پیروزی در استراتژی جنگ سریع، باب هر گونه مذاکره را بسته بود، اما پس از تصویب اولین قطع نامه سازمان ملل، دولت عراق با تغییر در دیپلماسی سیاسی خود آن را پذیرفت در حالی که صدام با تناقض آشکار در مواضع خود، از این حربه به عنوان یک جنگ روانی علیه جمهوری اسلامی ایران نیز استفاده کرد. در این زمان، در حالی که شهر های اهواز و آبادان تنها در برد توپخانه های دور برد عراق قرار داشت و مدافعان خرمشهر، متجاوزان را در یک کیلومتری این شهر زمین گیر کرده بودند، صدام ادعا کرد: «اهواز را گرفته ایم، خرمشهر را گرفته ایم، آبادان را گرفته ایم و داریم به دزفول نزدیک می شویم.». از نظر جمهوری اسلامی ایران به طور مشخص عقب نشینی بر آتش بس اولویت داشت، اما زمامداران عراقی با موضعی منافقانه ، در ظاهر ندای مسلح طلبی می دادند. در حالی که بر مواضع اصلی خود (دلایل اصلی تجاوز) مبنی بر به رسمیت شناختن حاکمیت عراق بر سراسر اروندرود تاکید می کردند و حتی از محدوده مرزهای سرزمین خود نیز فراتر رفته باز هم مسئله جزایر سه گانه ایران در خلیج فارس (شب کوچک، تنب بزرگ و ابوموسی را که مورد ادعای کشور عربی دیگری بود مطرح می کردند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با توجه به شرایط پیش آمده باز نیروی جدیدی گرفتیم. پس از بمباران، منطقه همچنان آلوده بود. لای نیزارها و گودال ها، بمب های عمل نکرده خوشه ای پراکنده بود. به آقای مطهری گفتم این بمب ها خطرناک است، یک وقت اتفاقی نیفتد. به بچه های تخریب بگو بیایند بمب ها را جمع و خنثی کنند. در فاصله این اقدام، یکی از بچه های غواص با کنجکاوی ماسوره یکی از بمب ها را باز و خنثایش کرده بود! او خیلی سریع به بقیه هم آموزش داد و در مدت کوتاهی تمام بمب ها جمع و خنثی شد. در هنگام جمع آوری بمب ها، هاشم زرین قلم آمد و آهسته گفت: آقای جام بزرگ، یک تکه جنازه بین نیزارها افتاده! داغ شهادت رضا حمیدی نور دوباره تازه شد. کتف و یک دست شهید حمیدی نور در کنار رودخانه افتاده بود. پاره پیکر را به همدان منتقل کردیم تا به شهید ملحق کنند. ناخودآگاه دلم به کربلا رفت و کنار نهر علقمه و دست های قلم شده حضرت ابالفضل العباس(ع) و حالا دست قلم شده این عاشق حسین و عباس، کنار نهر علقمه انصارالحسین افتاده بود. ورود نیروهای آموزش ندیده جدید کار را سخت کرد. این گروه را به دو بخش تقسیم کردیم، گروهی را که عملیاتی بودند کنار آموزش دیده ها قرار دادیم و با گروه آموزش ندیده بیشتر کار می کردیم تا آمادگی لازم را پیدا کنند. چند وقت بعد کریم مطهری حاج آقا عنایتی را با خودش از اطلاعات به غواصی آورد. او با محاسنی سفید و نورانی لباس غواصی به تن می کرد و با غواصی اش موجب تشویق و دل گرمی نیروها می شد. ما نمی خواستیم ایشان را در عملیات شرکت بدهیم، زیرا مسئولیتش تدارکات بود. بعد از بمباران گتوند در هشتم آبان، نظر بر این شد که جای امن تر و نزدیک تری به آب پیدا کنیم. خوش بختانه جایی که پیدا کردیم خوب بود و با آب چندان فاصله نداشت. نیروها از مرخصی برگشتند و در نیمه آبان ماه به سرعت چادرها عَلَم شد و اردوگاه آموزشی گردان(همان طور که گفتم غواص ها یک گروهان مثبت بودند، ولی با دو گروهان وظیفه ی آبی خاکی ترکیب و به یک گردان تبدیل شدند.) غواصی جعفر طیار (ع) لشکر انصارالحسین استان همدان جان گرفت. از همان روز اول جلوه های فداکاری پیدا شد. برای پر کردن منبع آب از سر رودخانه قبل از سد، بچه ها قطاری شدند و دست به دست دبه های بیست لیتری آب شیرین رودخانه را به منبع می رساندند که برای حمام و شست و شو استفاده می شد. طبق رویه قبل، گردان نیروی جدید گرفته بود. اینجا هم نیروها را به دو گروه صفر کیلومتر و چند کیلومتر تقسیم کردیم و دور آموزش ها به سرعت شروع شد. صبح ها تازه واردها و بعد از ظهر با سابقه ها به آب می زدند و دوباره هر دو گروه را در شب به آب می انداختیم. ما فقط یک نکته را می دانستیم، عملیاتی مهم پیش روست و باید آموزش ها دقیق، سنگین و سریع باشد! در جلسات ستادی معمولاً برادر کریم مطهری، فرمانده گردان شرکت می کرد و گاهی هم من. در یکی از این جلسات مهم که مهدی کیانی، فرمانده لشکر، بنادری، مسئول ستاد و سید مسعود حجازی، فرمانده طرح و عملیات، علی چیت سازیان، فرمانده اطلاعات عملیات، حسن تاجوک، فرمانده گردان ۱۵۲، رضا میرزایی، فرمانده ی گردان ۱۵۶، حاج میرزا سلگی، فرمانده گردان ۱۵۳ حضرت ابوالفضل(ع)، ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ حضرت علی اصغر(ع) و هادی فضلی از نیروهای کلیدی اطلاعات عملیات حضور داشتند، بر مسائل کلی و آمادگی نیروها تاکید فراوانی شد. هر چند ما نمی دانستیم و نباید می دانستیم که عملیات کی و کجاست. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 9⃣  محمد صابری ابوالخيری ايّام ماه مبارك رمضان در زندان الرشيد واقعاً شكوه خاصی داشت. هوای بغداد بسيار گرم بود و هوای داخل سلّول‌ها گرمتر. نه پنكه‌ای برای خنك كردن هوا وجود داشت و نه دريچه‌ای برای ورود هوای خنك  به سلّول. اما از آنجا كه خداوند متعال به ما عنايت داشت، اصلاً  احساس تشنگی نمی‌كرديم و روزه‌ها را به راحتی می‌گرفتيم. حاج آقا جمشيدی، در شب‌های قدر دعای ابوحمزه ثمالی را با صدای بلند و دلنشين می‌خواندند. همه اسرا و زندانيان عراقی آن‌را زمزمه مي‌كردند و همه با چشمان اشك آلود به درگاه خدا تضرّع می‌نمودند. من همواره در آن زندان به امام هفتممان حضرت امام موسی كاظم(ع) كه ساليان طولانی در زندان‌ هارون الرشيد عباسی در شهر بغداد محبوس بودند، در حاليكه اعضاء و جوارح ايشان را با غل و زنجير بسته بودند و فشار سنگينی آن، بدن نازنين آقا را به شدّت مجروح ساخته بود، فكر می‌كردم. زندان الرشيد كه به نام خليفه عباسی «هارون الرشيد» نيز بود، خاطره‌ حضرت امام موسی كاظم(ع) را برای من  و ساير اسرا تداعی می‌كرد و اين امر  ما را به ياد مصائب آن حضرت می‌انداخت. در يكی از شب‌های جمعه، دعای روح بخش كميل،  با صدای گرم حاج آقا جمشيدی برگزار شد و اين در حالی بود كه ما گمان مي‌كرديم نگهبان عراقی از زندان خارج شده و هيچگونه مزاحمتی از طرف او فراهم نخواهد شد. اسرا و زندانيان عراقی دعا را زمزمه نموده و از آن فضای ملکوتی استفاده می‌كردند. ناگهان دراين هنگام يك صدای مضحك و در عين حال مخوف در سالن زندان پيچيد. ابتدا برای ما مشخص نبود اين صدا از چه ناحیه‌ای يا از طرف چه كسی به گوش می‌رسيد اما كم‌كم صدا بلند و بلندتر شد. در همين هنگام نگهبان عراقی با صدای بلند گفت : من يغنّي؟ يعنی چه كسی ترانه مي‌خونه؟ علی  نزديك در سلّول آمد و گفت: كسی ترانه نمی‌خونه ما داريم دعا مي‌خونيم. - دعا خوندن ممنوعه - سيّدی دعا خوندن كه جرم نيست. ما در ايران و اردوگاه موصل دعای كميل را در شب‌های جمعه می‌خونديم. - اين مسائل به من ارتباطی نداره، اينجا كسی حق دعا خواندن نداره. -  اجازه بده ما دعايمان را تمام كنيم. فقط چند سطر ديگه باقی مونده. - لا. لا. ماييسير يعنی نه امكان نداره. خلاصه اينكه آن شب از برگزار شدن دعا جلوگيری كرد و از زندان خارج شد. يكی از زندانيان عراقی كه گفتگوی ما با نگهبان را مي‌شنيد، گفت: فهم و شعور اين نگهبان از يك الاغ هم کمتر است كه دعا را از غنا و موسيقی تشخيص نمي‌دهد، او ادامه داد ما شيعيان در شهر بصره دعای كميل را كه می‌خوانديم، رژيم بعثی از برگزاری چنين مجالسی  جلوگيری می‌کرد و الآن هم اگر كسی دعا بخواند، او را زندانی خواهد كرد. داخل زندان الرشيد، يك سالن تنگ و تاريك و نسبتاً طولانی قرار داشت و در دو طرف آن سلّول‌های مختلفی مشاهده مي‌شد. سکوت عجيبي بر فضای زندان حاکم بود. بعثي‌ها، پانزده نفر را در يك سلّول و شانزده  نفر ديگر را در سلّول ديگر زندانی كرده و در را محكم بسته و از زندان خارج شدند. اين تازه اوّل كار بود و ما بايد روزهای سختی را در اين زندان سپری نماييم. درب سلّول از چند ورق ضخيم فلزّی ساخته شده بود كه با باز و بسته شدن آن، صدای ناهنجاری در راهروهای زندان مي‌پيچيد. وسط اين در ضخيم يك دريچه كوچك به اندازه قرص صورت انسان تعبيه شده بود به گونه‌ای كه نگهبان بتواند اوضاع داخل سلّول را كنترل نمايد. از همان ابتدا احساس كردم جايمان بسيار تنگ است و سلّول ظرفيّت و گنجايش اين همه زندانی را ندارد. از طرفی بوی بسيار بدی در فضايی سلّول پراكنده شده و حال همه را مشمئز كرد. بالای ديوار سلّول دريچه بسيار كوچكی تعبيه شده و نور ضعيفی از بيرون به داخل مي‌تابيد بطوريكه تشخيص صبح، ظهر و شب برايمان دشوار بود و صرفاً از  طريق ساعت مي‌توانستيم  به زمان‌های مختلف روز و شب پی ببريم. ديوار سلّول نمناك بود و به همين دليل هر زندانی مي‌توانست خاطرات خود را بر روی آن بنويسد. يكی از اين نوشته‌ها توجّه مرا به خود جلب كرد. خوب كه به آن خيره شدم، اين آيه شريفه را مشاهده كردم:«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» در ادامه نوشته شده بود «سَنَعْدِمُ غَداً بِجَريمَة هُروُب مِنَ اْلحَرْبِ» فردا به جرم فرار از جنگ اعدام خواهيم شد. اين نوشته مربوط به چند سرباز شجاع عراقی بود كه حاضر به شركت در جنگ با ايران نبودند و به همين دليل بعثي‌ها آنان را به جوخه‌های اعدام فرستاده بودند و در آخرين لحظات زندگی اين كلمات را به يادگار گذاشته بودند. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 لحظه اصابت ترکش مستقیم بر بدن جگرگوشه وطن ...http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تهاجم عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 طارق عزیز در کنفرانس همبستگی جهانی با عراق، گفت: ایران خواستار عقب نشینی نیروهای عراق است بدون این که دیدگاه خود را در مورد جزایر سه گانه عربی اظهار دارد.». موضع امام خمینی نیز در مورد برخورد قاطع با صلح صدامی بسیار روشن بود: «ایران می گوید که تا از خانه ما بیرون بروید و تا جرم هایی که کرده‌اید معلوم نشود که شما مجرم هستید و تا ضررهایی که به ایران زدید، جبران نشود و حکم به جبران نشود، صلح معنی ندارد.». امام خمینی همچنین در ملاقات با هیئت صلح متشکل از حبیب شطی، بوتو رئیس جمهور پاکستان و ياسر عرفات در ۲۹ مهر ۱۳۵۹ در تشریح تجاوز عراق فرمودند ، الان جنگ در ایران است و این خود دلیل تهاجم عراقی ها بر ماست و اگر ما مهاجم بودیم در عراق بودیم... البته هر کس این چنین جنایانی بکند و شهر و روستاهای ما را بگیرد، آرزو می کند آتش بس برقرار شود.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• هوای پاییزی به سردی می زد و این سرما به ویژه در شب کار آموزش شنا و غواصی در آب را سخت تر می کرد. وظیفه و تکلیف بچه ها و بنده بسیار سنگین بود. آنها می دانستند که غواص ها صف شکن اند و من علاوه بر این باید به شدت بر امر آموزش های فشرده آنها مراقبت می کردم. شاید اغراق نباشد بگویم که بیست و چهار ساعته کار می کردیم. پنج شش ساعت شنای سنگین و آموزش، به شدت ما را گرسنه می کرد و باید تامین و تقویت می شدیم. علاوه بر افزایش سهمیه کنسرو و کمپوت و عسل و تامین آن از کمک های مردمی ستاد پشتیبانی استان و آموزش و پرورش همدان، موضوع را با حاج مهدی کیانی در میان گذاشتیم و او دستور کباب صادر کرد. و این مائده آسمانی بود برای ما، ناهار پلو هر چه قدر که بخواهی با دو سیخ کباب کوبیده! دیری نگذشت که مائده آسمانی دو سیخی، نیمش در آسمان ها ماند و شد یک و نیم سیخ! هفته بعدی نیم دوم به نیم قبل پیوست و دو به یک تبدیل شد. از محموله کباب در هر گلوگاهی، چنگولی می گرفتند و به اصطلاح آب می رفت! یک سیخ مانده بود با اعمال شاقّه و طعنه کنایه ها از دور و نزدیک، فقط به شما کباب می دهند، مگر شما چه کار می کنید! چرا تبعیض می گذارند، مگر بقیه آدم نیستند؟ کباب را نصف کنند به بقیه هم برسد و ... زبان های نیش دار از کباب ها بلندتر بود و از سیخ آن تیزتر! به آقا کریم گفتیم: کریم جان! کبابمان کردند با این کبابشان، نخواستیم. همان غذای معمولی گردان ها را بدهند فقط کمی بیشترش کنند. این جوری آبروی ما هم نمی رود! آن ماه، ماه عسل غواص ها بود. دو برادر عزیز و خواستنی حسن و حسین بختیاری و حاج آقا عنایتی و برادر بشیری گردان را تغذیه می کردند. حسن آقا و دوستان تدارکات ساعت ده صبح با چند دبه عسل و کتری چای داغ با قایق از راه می رسیدند. نیروها از آب بیرون می آمدند و به صف، در لیوان های پلاستیکی قرمز چای داغ می نوشیدند و برای حسن آقا دم به دم صلوات می فرستادند. حسن آقا قاشق را از عسل پر می کرد و به دهان تک تک غواص ها می گذاشت. درست مثل کبوتری که به دهان جوجه هایش غذا می گذارد. عسل می داد و گاه اشک می ریخت و می گفت: بخورید، نوش جانتان، گوشت رانتان، بشکند گردن دشمنتان، حسن قربانتان...! داغی چای و شیرینی عسل که لرز را از بدن ها می انداخت صلوات ها هم جان می گرفت: برای رفع سلامتی صدام صلوات!، بشکند دست رزمندگان، گردن صدام را صلوات! و تردید می افتاد به ذهن بعضی تا این جمله را آنالیز کنند و صلوات بفرستند یا نفرستند و می فرستادند: اللّهُمَّ صَلّ عَلی محمّدِِ و آلِ محمّدِِ وعجّل فرجهم. جو دوستی و ایمان و مهربانی و ایثار، خستگی و سرمای دو ساعت در آب بودن را می زدود تا ادامه کار. دوباره به آب می زدیم و فاصله دوکیلومتری تا مقر را شنا کنان می رفتیم و کار و تمرین و تمرین سنگین تا ساعت دوازده. از آب که بیرون می آمدیم، دست و پای بچه ها به شدت می لرزید و دندانهای شان از سرما به هم می خورد. بدن های جوان و پر انرژی، فعالیت بسیار سنگین، انرژی می طلبید و حالا گرسنگی به سراغمان می آمد. روزی آقا کریم مرا صدا کرد و گفت: حاج محسن! گفتیم اینها را آماده و ورزیده کنید، نگفتیم که ناقصشان کنید! گفتم: طوری شده، کسی چیزی گفته؟ - نه ولی این بچه ها دارند از کت و کول می افتند، حتی دیگر کنترل ادرار ندارند، کلیه هایشان مشکل کلی پیدا کرده! خندیدم و گفتم: اینکه مشکلی نیست، من هم این طوری ام! - نه! - چرا، من هم بله! - راه حلش چیه؟ - باید شنا نکنیم، باید توی آب سرد دز نرویم، غواصی نکنیم، چون وقتی داخل آب سرد می شوی، مثانه تحریک می شود. - یعنی که آره!؟ - بله، راه دیگری ندارد، خیلی هم خوبه، آخ می چسبه!🤭🤭🤭 و اضافه کردم که نگران نباشد، من خودم برایشان شفاف سازی می کنم! فقط شما به مسئولان لشکر بگو با کشمش و زنجبیل و خرما گردان را گرم کنند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 0⃣1⃣  محمد صابری ابوالخيری نزديك اذان ظهر بود. ناگهان يك صوت زيبای تلاوت آيات قرآن توجه ما را به خود جلب كرد. صدای زمزمه تلاوت آياتی از كلام الله مجيد از سلّول روبرو شنيده مي‌شد و فضای زندان را طراوت وجلوه‌ خاصّی مي‌بخشيد. همه ما تعجب كرديم و از يكديگر سؤال كرديم يعنی چه کسی قرآن مي‌خواند؟ آيا اينجا اسرای ديگری غير از ما زندانی هستند؟ كم‌كم قرائت قرآن تمام شد و به دنبال آن صدای روحبخش اذان ظهر طنين افكند. حسابی روحيه گرفتيم و يقين كرديم كه در اين زندان هموطنان ديگری نيز هستند. البتّه هنوز كاملاً مطمئن نبوديم. من رو به برادران کردم و گفتم: فکر مي‌کنی اينا چه كسانی هستند؟ بهروز پيش‌دستی کرد و گفت: خوب معلومه. اينها هم مثل ما ايرانی‌اند. يك نفر از برادران به نام جواد گفت: بهتره ما اين سؤال را از خودشون بپرسيم. بالاخره سر صحبت باز شد و جواد خيلی آرام ‌سؤال كرد: ببخشيد مي‌شه شما خودتون رو معرفی کنيد؟ يكی از آنان با لهجه كردی پاسخ داد: ما كرد هستيم. قبل از اينكه ما سؤال بعدی را مطـــرح كنيم، همان شخص ادامه داد و گفت: مي‌تونم از شما سؤال كنم به چه دليل شما را به اينجا آورده‌اند؟ جواد گفت: برای انتقال به اردوگاه ديگه - تاكنون سابقه نداشته كسی رو برا انتقال به اردوگاه ديگه به اينجا بيارند!. - من نمي‌دونم بعثي‌ها اينطور به ما گفتند. - ببينم شما داخل اردوگاه درگيری نداشته‌ايد ؟. - نه. - پس حتماً كس وكاره‌ای در اردوگاه بوده‌ايد در غير اين صورت ممكن نيست كسی رو به اينجا بيارند. من آهسته گفتم: مواظب باشيد. نكنه اطّلاعاتی در اختيارشون بگذاريم. شايد اينها جاسوس باشند.  مدّتی گفتگوی ما با احتياط كامل ادامه يافت. پس از گذشت لحظاتي يكی از افراد سلّول مقابل سؤالی پرسيد كه شك و ترديد را از ميان برداشت. او پرسيد: اگه شوما رو از اردوگاه موصل ۴ آورده‌اند، اسيری رو به نام جوادی مي‌شناسيد؟. همه ما شگفت زده شديم زيرا آقای جوادی در سلّول ما حضور داشت. بيشتر از همه خود آقای جوادی تعجّب کرده بود زيرا تصوّر نمي‌كرد پس از ۹ سال اسارت شخص آشنايی در اين گوشه زندان و در گوشه‌ غربت او را بشناسد. بلافاصله جواد گفت : بله او را مي‌شناسيم. با شنيدن اين جمله او بسيار خوشحال شد و برای اطمينان خاطر گفت: ايشان معلّم ومربّی قرآن هم هست. - بله بله اطّلاعات شما كاملاً درسته.  در اين لحظه آقای جوادی كه از تعجّب خشكش زده بود، توان ادامه‌ صحبت را نداشت و از روی زمين  بلند شد ايستاد و پرسـيد: شما او را از كجا مي‌شناسی؟ و خودتـون اهل كـدام شهريد؟ من اكبرم اهل تهران و از بستگان ايشان... با شنيدن اين پاسخ نفس‌ها در سينه‌ها حبس شده بود. همه ما بسيار شگفت زده شديم. از همه بيشتر خود آقای جوادی متعجّب شده بود. بلافاصله آقای جوادی همراه با هيجان فرياد زد : از ميله‌های سلّول بيا بالا تا ببينمت. آقای جوادی از ديوار سلّول كه تا ميله‌ها حدوداً دو متر فاصله داشت، بالا پريد و از لابلای ميله‌های سلّول به طرف سلّول مقابل خيره شد تا بتواند اكبر را بعد از نُه سال اسارت ببيند. اكبر هم متقابلاً از ديوار سلّول بالا آمد.  تا آن لحظه اكبر از وجود آقای جوادی در بين ما اطلاعی نداشت امّا همين‌كه چشمشان به يكديگر افتاد، هم ديگر را شناختند. در آن لحظه آرزو داشتند يكديگر را در آغوش گرفته و همديگر را ببوسند اما وجود در و ديوار و ميله‌های آهنين چنين امكانی را برايشان فراهم نمي‌ساخت. در اين لحظه همه ما از شوق ديدار اين دو نفر اشك شوق مي‌ريختيم. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 با سلام جهت اطلاع دوستان، به زودی بخش دوم خاطرات "سرداران سوله" مربوط به خاطرات دکتر ابوالقاسم اخلاقی تقدیم حضور خواهد شد. 🍂
ای آب ... چه دست‌ها ڪہ با تو دل از دنیا شستند ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تهاجم عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻چندروز پس از اظهارات رضایت آمیز سـفیر عراق در مسـکو پیرامون روابط بغداد - مسکو، طارق عزیز طی سفر سه روزه به مسکو اقدام به انعقاد قرارداد با این کشور نمود. وي پس از مراجعت به بغدادطی مصاحبه‌اي با رادیو عراق گفت: «سـفرش به شوروي موفقیت آمیز و ثمربخش بوده و به امضاي یک موافقتنامه همکاری گسترده در همه زمینه‌ها انجامیـده است به طوری که مرحله جدیدي در راه همکاري جدی بین دوکشور پدیدارخواهدشد.» به هرحـال، بـا گرایش عراق به‌سوي شوروي پس از عملیـات فاو، روسـها باصـرف هزینه‌ای گزاف و تأمین منابع تسـلیحاتی عراق، موقعیت خود را در منطقه بهبود بخشـیدند وضـمن تجدیـد روابـط نزدیـک با عراق، زمینه‌هاي ایجاد مناسـبات نزدیک با کشورهاي عربی را نیز آماده می‌ساختند و همزمان با این اقدامات در صدد برآمدند که با تهران نیز روابط نزدیکی برقرار سازند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• فردا قبل از شروع آموزش و کار، رو کردم به بچه ها و گفتم: به جای اینکه شکایت مرا ببرید پیش خدایِ کریم، برده اید پیش آقا کریم! این مشکل شما مشکل من هم هست. آب سرد کلیه ها و مثانه را تحریک می کند. راه حلش این است که رهایش کنید، خلاص! اگر این کار را نکنید کلیه ها آسیب می بیند. هر وقت آمد خوش آمد. اتفاقاً خیلی هم لذت بخش است! بچه ها از خجالت سرشان را انداخته بودند پایین و دزدکی می خندیدند و به پهلوی هم می زدند. ادامه دادم: با این کار درست مثل شوفاژ و رادیاتور شبکه آب گرم در پایین تنه می چرخد و بدن را گرم می کند و از کرختی در می آورد. فقط بدن و لباس نجس می شود که آب می کشید و تمام.‌ احساس گناه هم نکنید، ادرار کردن گناه ندارد! با همه این کارها، سوز آذرماه گاهی چهارستون بچه ها را می لرزاند، چنان که بی حال می شدند و فقط پتو و گرمای چراغ والور و چای و حالش حالشان را جا می آورد. سرما و خستگی شادی را از بچه ها نگرفته بود. محمودی و پاک نیا به تقلید و تاسی از غازها و اردکهای داخل نیزارها، شعار می دادند: اُردکتیم خمینی! اُردکتیم خمینی! و بعد همه جواب می دادند: کواَک، کواَک! کواَک، کواَک! دوباره یکی می گفت: مخلصتیم خمینی، چاکرتیم خمینی و جواب می آمد: کواَک، کواَک، کواَک کواَک. و شلیک خنده و شادمانی. همچنان نوجوانی و شلختگی بعضی شده بود زحمت حاج آقا اسماعیل عنایتی. زیر پیراهن و بلوز و شورت ها گوشه و کنار نیزارها می افتاد و معلوم نبود صاحبش کیست. حاج آقا عنایتی مثل مادر و پدری مهربان، آنها را جمع می کرد می شست. تا می زد و در قفسه های چادر تدارکات مرتب و منظم می چید و چند روز دیگر همین گروه اندک شلختگان از او التماس دعا داشتند. حاج آقا لباس های نو شده را با کلی تذکر و تعهد به آنها تحویل می داد و آنها خوشحال و راضی برمی گشتند. او‌ گاهی بچه ها را موظف می کرد تا به کمک یکدیگر پتوهای شان را بشویند و به هرحال پاکی و نظم و پدری مرام نانوشته او برای رزمندگان بود. (‌گاه سه پسر او و خودش در جبهه بوده اند. جلال عنایتی، پسر بزرگش در عملیات یازده شهریور ۱۳۶۰ در سرپل ذهاب و جمال عمایتی در ۱۳۶۴/۱۱/۲۸ در عملیات والفجر۸ به شهادت رسیدند و کمال نیز به درجه جانبازی نایل گردید.). سرعت عمل شرط رزمندگی است. در فاصله سه شلیک هوایی، نیروها باید پای کار بودند. کم کم سرعت عمل بالا رفت چنان که گاهی قبل از تیر دوم بعضی ها، قبراق و آماده پای کار بودند.‌ ما را شک برداشت چه طور با این سرعت لباس غواصی و کفش می پوشند! تحقیقات نشان داد که آنها دست ما را خوانده اند و با لباس می خوابند و با اولین تیر، در محل حاضر می شوند. در بین غواص ها رسم عمومی مخلصانه این بود که تقریباً همه با وضو وارد آب می شدند، هر چند پس از آن راهنمایی کارشناسانه بنده، مجبور می شدند باطلش کنند! حکایت گردان غواصی همدان، حکایت جوانان عارف روشن ضمیری بود که در خانقاه سد گتوند، گوشه نشین که نه ماهیان شناور دریای معرفت خداوند بودند و لحظه به لحظه به منبع فیض نزدیک و نزدیک تر می شدند. شادی و غم، خنده و گریه، سجده و بازی، سکوت و شلوغی، به ظاهر اضدادی بودند که در آنها جمع بود. باور نمی کردی این نوجوان بازی گوش شاد و شنگول مطایبه گو، همان نوجوان عابدِ ساجدِ نمازِ شب خوان باشد. او در شب آنچنان اشک می ریخت که در روز می گفت و می خندید. در گردان خودسازی ها و عبادات فردی و گروهی بسیار بود. گویا آنها برای خواندن هر روز زیارت عاشورا در صبح هم قسم شده بودند. بوی عملیات آنها را شیدا کرده بود. هر شب دعای توسل، تلاوت و حتی مسابقه قرآن به مدیریت و صدای صمیمی برادران محمد بهشتی، مصطفی عبادی نیا، قدرت الله نجفیان و حمید طاهری خوش بین برقرار بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صوت مکالمه حاج قاسم و محسن رضایی هنگام شکست لشکر گارد عراق بعد از ۲۰ روز مقاومت لشگر ۴۱ ثارالله در کانال ماهی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 1⃣1⃣  محمد صابری ابوالخيری پس از احوال‌پرسی و جويا شدن از احوالات خانواده، آقای جوادی پيرامون اوضاع و احوال ايران از او سوال کرد و از او خواست تا اطلاعات و اخبار جديد کشورمان را برايمان بگويد. او كمی از اوضاع كشور اسلامی ايران تعريف كرد و در ادامه جريان شهادت برادر آقای جوادی را تشريح نمود و گفت:  نخست وزير وقت نيز با خانواده ايشان ديدار داشته و در مراسم ترحيم شهيد شركت نموده است. پس از گذشت لحظاتـــی جواد گفت: خيلی دوست داريم بدونيم چطور اسير شدی و چرا شما رو اينجا زندانی كرده‌اند؟. اکبر گفت:  من برای كسب اطّلاعات از منطقه عمليات  با يك دستگاه موتور گشت به قلب دشمن نفوذ كردم كه ناگهان متوجه شدم بعثي‌ها مرا محاصره كرده‌اند ولی قبل از اينكه بدست سربازان عراقی گرفتار شوم‌، بی‌درنگ كارت  شناسايی سپاه را از جيبم بيرون آورده و آن را زير خاك پنهان کردم. بعد از اينكه اسير شدم مرا به يكی از اردوگاه‌هايی كه در آنجا اسرای جديد ايرانی نگهداری مي‌شدند، انتقال دادند. بسياری از كردها كه ساكن آنجا بودند، از ديارشان آواره شدند و به مكان‌های ديگر پناه بردند. رژيم عراق كه مي‌خواست يك امتياز سياسی برای خودش كسب کند و بر اين جنايت هولناك سرپوش بگذارد، از خبرنگاران جهان دعوت كرد تا با حضور در منطقه از بازگشت و اسكان كردنشينان در ديارشان  گزارش تهيه کنند. بر همين اساس ما دو نفر نيز به عنوان خبرنگاران سازمان ملل به عراق عازم شديم و هنگاميكه ما وارد كردستان عراق شديم، بعثي‌ها متوجه شدند كه ما دو نفر ايرانی هستيم. بنابر اين يكی از افسران بعثی نزد ما آمد و گفت: وسايلتان را برداريد و همراه ما به شهر سليمانيه برويم. من که کاملاً نسبت به آنان مشکوک شده بودم، پرسيدم: آخه برای چی؟. - مهم نيست. نيم ساعت بيشتر طول نمي‌كشه. - نه. فعلاً ما می‌خواهيم گزارشمان را تكميل كنيم. - احترام شما نزد ما محفوظه. برای چی نگران هستيد؟ ما با شما كاری نداريم. فقط چند سؤال و جواب و بعد شما مي‌تونيد به كارتون ادامه بديد. پس از اين گفتگوی مختصر با اكراه ما را به شهر سليمانيه بردند و از آنجا به سمت بغداد حركت دادند در اين هنگام ما بسيار نگران شديم. در ابتدا رفتار آنان بسيار خوب بود و حتّی نسبت به ما احترام مي‌گذاشتند ولی هنگامی‌كه به بغداد رسيديم، رفتار آنان كاملاً تغيير كرد. بعثي‌ها ابتدا  دوربين‌های عكاسی و فيلمبرداری ما را گرفتند و سپس با اهانت و اذيّت و آزار ما را روانه اين سلّول‌ها نمودند و اكنون مدت ۷ ماه است كه در اين سلّول‌ها زندانی هستيم و هيچكس حتی خانواده‌هايمان از اسارت ما اطّلاع ندارند. بعثي‌ها نيز از ورود صليب سرخ جهانی به اين مكان ممانعت بعمل مي‌آورند. چند هفته گذشت تا اينكه در يكی از شب‌ها، صدای چرخش كليد در قفل آسايشگاه به گوش رسيد و به دنبال آن چند نفر از سربازان بعثی در آسايشگاه را باز كرده و وارد آسايشگاه شدند.  يعنی چه خبر شده است؟  اين سؤالی بود كه در ذهن هر كسی خطور مي‌كرد. تا كنون سابقه نداشت كه بعثي‌ها شبانه وارد آسايشگاه شوند. لحظه‌ای به فكر فرو رفتم و با خود گفتم: حتماً بايد خبرهايی باشد و  رخداد تازه‌ای در پيش است. ابتدا آنان با گفتن گوم گوم يعنی بلند شو،  با تهديد و ارعاب برادرانی را كه ابتدای در ورودی نشسته بودند، به عقب راندند. همه چشم‌ها به طرف سربازان عراقی دوخته شده بود تا بدانند امشب چه نقشة تازه‌ای در ذهن دارند؟ يكی از سربازان بعثی كاغذی را از جيب خود در آورد و نام من و تعداد ديگری از برادران را قرائت كرد و گفت: هرچه سريع‌تر لوازم و لباس‌های خود را جمع آوری نموده وهمراه او از آسايشگاه خارج شويم. اين بدين معنی بود كه آنها مي‌خواستند من و ساير دوستان را از اين اردوگاه به جای ديگری انتقال دهند. سپس او با توهين و داد وفرياد  و بدون اينكه به من فرصت خداحافظی با اسراء و برادرم را بدهد، از آسايشگاه خارج نمود. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آزادگان، تندیس‌های صبر و استقامت وقتی خاطرات آزادگان عزیز را مطالعه میکنی، حتماً غم و غصه قلبت را فشار می‌دهد و باید به این همه سنگدلی کوفیان لعنت بفرستی!! واقعاً به این همه صبر و پایداری دوستان همرزم اسیر در دست دشمن باید غبطه خورد!!! مگر می‌شود، با تن مجروح و دستان بسته، همرزم شهیدت را لگدمال کنند و یا زیر شنی تانک له کنند و تو فقط توانسته باشی هق هق گریه سر دهی!! مگر می‌شود، پیکر مطهر همرزم شهیدت را در آبهای هور برای خوراک ماهیان بیاندازند و تو فقط با دستان بسته غصه خورده باشی!! مگر می‌شود، در پیش رویت، دشمن ملعونت پرچم کشورش را در سینه شکافته شده دوست شهیدت فرو کند و فقط تو توانسته باشی از ته دل نفرینش کنی!! مگر می‌شود، پای مجروح و شکسته‌ات را افسر بعثی زیر کفشش له کند و تو فقط فریاد بزنی و او قهقهه سر دهد!! مگر می‌شود، نوجوان باشی و بجای دست نوازشگر پدر، صورتت با سیلی نامردی که دستش سه برابر دست توست سرخ و گوشَت کر شود و تو فقط در دل نفرینش کنی!! مگر می‌شود: با شلاق و کابل سیمی بر پیکر نحیف و مجروحت نواخته شود و تو هیچ راه فراری نداشته باشی و فقط خدا را صدا بزنی!! مگر می‌شود.... ما چه می‌دانیم معنای اسارت چیست و حد اعلای صبر کجاست!! باید صبر را در برابر استقامتت شرمنده کرده باشی تا بدانی معنای اسارت و صبر چیست؛ والا ما که بجای سیلی بعثی دست نوازشگر پدر چشیده ایم؛ ما که غذایمان با مهر و محبت مادری مزه دار شده است؛ ما که سرای زمستانمان گرم و سرای تابستانمان سرد و خنک بوده است؛ ما که گشت و گذار و ییلاق و قشلاق و مسافرتمان براه بوده است؛ ما که سفر زیارتی مان به مشهد و قم و مکه و مدینه مان سرجایش بوده است؛ ما که آبمان سرد و نانمان گرم بوده است؛ ما که ..... کجا و فهمیدن معنای اسارت و دربند بودن کجا! و باید درد دل زینب کبری و اسرای دشت نینوا را از آزادگان پرسید؛ ۲۶ مردادماه سالروز افتخار آفرین بازگشت آزادگان سرفراز به میهن اسلامی را به همه آزادگان عزیز تبریک عرض می‌کنم. "حسن تقی زاده" https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂 🍂