🍂 در 27 تیرماه ۱۳۶۷ (17 ژوئیه 1988) قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران پذیرفته شده و راه برای پایان جنگ باز شد.
این تصویر مربوط است به هیات ایرانی در مذاکرات مربوط به اجرای قطعنامه .
در این هیات ردیف جلو از سمت چپ: عباس ملکی (دبیر هیأت)، حسن روحانی (رئیس وقت کمیسیون دفاع مجلس و عضو شورایعالی دفاع)، سیروس ناصری (نماینده وقت ایران در دفتر سازمان ملل متحد در ژنو)، علیاکبر ولایتی (وزیر وقت امور خارجه و رئیس هیأت)، محمدجواد ظریف (دیپلمات ارشد وزارت امور خارجه)، مرحوم حسن حبیبی (وزیر وقت دادگستری)، سید محمدحسین لواسانی (معاون وقت بینالملل وزارت امور خارجه)، علی شمس اردکانی (دیپلمات ارشد وزارت امور خارجه و نماینده سابق ایران در سازمان ملل متحد) حضور داشتند .
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۳۰)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
به رسم واحد اطلاعات، گاه سفره وحدت می انداختیم. سفره ای رنگین از لیوان های قرمز پلاستیکی دهام گشاد، نان، آب، نمک و غذای آن روز، هر چه بود. برادر علی حسین زاده( از برادران مخلص و زحمت کش، او اکنون پزشک و متخصص پوست و زیبایی است.) از مسئولان آموزش نظامی لشکر و برادر اکبرزادگان( از بچه های خوزستان که به همراه برادر کیانی به لشکر ما پیوسته بود.) با نیروهای شان پهلو به پهلوی هم می نشستند و در کمال سادگی و صفا غذای بهشتی مان را می خوردیم. قبل و بعد سفره دعا بود و صفا. سفره و غذا که آماده می شد همه با هم می خواندیم: اللّهمَّ ارزقنا رزقاً حلالاً طیّباً فی الدنیا و الاخره، اللّهمَّ صلِّ علی محمد وآل محمد و دست ها به تبرک به طرف نمکدانها دراز می شد و بعد تناول ناهار. آخر سفره هم به نوبت هر کس دعایی می گفت و همه آمینی( مثل سفره های درویشی امروز) می گفتند.
ما در گردان مداح حرفه ای نداشتیم، گاهی آقا کریم و بقیه دوستان مانند محمد بهشتی، قدرت الله نجفیان، گمار، مصطفی عبادی نیا نفس گرمی می کردند و می خواندند. آنها نه ادعایی داشتند و نه تکلّفی در خواندن و ادا درآوردن! یادم نمی رود شب های جمعه سد گتوند را که صلوات شروع دعا تمام نشده هق هق بچه ها بلند می شد. شاید بعضی بگویند اغراق است، اما آن بچه ها، کمیل های کوچک علی(ع) بودند در هزارو چهارصد سال بعد. واقعاً نام مبارک امام حسین(ع) برای آنها اوج روضه بود. فرازهای دعای آسمانی دعای کمیل، شانه ها را می لرزاند و اشک ها را جاری می کرد. در آن تاریکی، روشنایی ایمان را می دیدی و چه کسی باور می کند بعضی از آن بچه های تازه به سن تکلیف رسیده آن جوری با خدای علی حرف های امامشان را زمزمه کنند:
-اَللَّهُمَّ عَظُمَ بَلائی وَ اَفرَطَ بی سُوءُ حالی وَ قَصُرَت بی اَعمالی و قَعَدَت بی اَغلالی وَ حَبَسَنی عَن نفعی بُعدُ اَمَلی وَ خَدَعتَنِی الدُّنیا بِغُرورِها وَ نَفسی بِجِنایَتِها وَ مِطالی یا سَیِّدی... ( خدایا! زیستنم دشوار شده و بد حالی ام فزونی گرفته و کارهای درستم کاهش یافته و زنجیرهایم مرا زمین گیر کرده و دیوار بلند آرزوهایم، پرنده رستگاری ام را به زندان کشیده و دنیا با همه جاذبه های دروغینش مرا فریفته و نفس، مرا به وادی خیانت و جنایت و بی توجهی کشانده آقای من...با اندکی تغییر، ترجمه از استاد سید مهدی شجاعی.)
در کنار همه کارهای رزمندگی، فرهیختگانی مثل داریوش ساکی، غلامرضا خدری درس های عقب افتاده بچه ها را جبران می کردند. امیر طلایی که سوابق بالایی در رشته کنگ فو داشت، به بچه ها فنون رزمی یاد می داد. او درباره نحوه زدن ضربه کاری به شقیقه دشمن، اطلاعات و تجربیات خوبی به نیروها انتقال داد. پسر عموی محمد علی جربان که بسیار شیرین زبان و شلوغ کار و پر خور بود، تحت تاثیر تعلیمات امیر وقتی برای مرخصی به روستای خودشان می رود، آن ضربه کاری را بر بزغاله بینوا آزمایش می کند. ناگهان بزغاله دراز به دراز به حال جان دادن می افتد. او ناچار بزغاله را سر می بُرَد. خانواده او را باز خواست می کنند که چرا بز را قربانی کردی؟ می گوید داشت تلف می شد. آنها که می دانستند بز کاملاً سالم و سرحال بوده، او را استنطاق می کنند و او مُقر می آید و آموزش و آزمایش اش بر بز بیچاره را اعتراف می کند. او وقتی به منطقه برگشت با آب و تاب شاه کارش را تعریف می کرد و به لهجه شیرین ترکی اش می گفت: نمی شد که روی آدم آزمایش کنم، این امیر آقا راست می گوید. وقتی بزغاله به این شلوغی را بزنی شقیقه اش، بی هوش بشود، وای به حال آدم، بدبخت بیچاره مردنی را! از آن زمان بچه ها او را بزکُش صدا می زدند و سر به سرش میگذاشتند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سالروز بازگشت آزادگان
به میهن اسلامی
تصاویری از بازگشت اسرای نجف آباد
#کلیپ
#نماهنگ
#ِآزادگان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂 #سلول_های_بغداد 3⃣1⃣
محمد صابری ابوالخيری
در اين ميان حضور فردی ميانسال با چهرهای خشن، صورتی چروكيده، سبيلهای بلند و از همه بدتر گوش بريده توجّه ما را به خود جلب كرد. من قبلاً او را نديده بودم و شناختی از او نداشتم. وضع ظاهرش، گذشته زشت و تلخی را از او به يادگار گذاشته بود. از دوست بغل دستيم حسين پرسيدم : آيا تو اين اسير غريبه را میشناسی؟
حسين آهسته به من گفت: اين که معروفه چطور اونا نميشناسي؟
گفتم : آخه من که قبلاً اونا نديدهام از کجا بايد بشناسمش؟
- آهان يادم نبود که تو قبلاً تو اردوگاه موصل 1 قديم نبودی راستش اين فرد تبهكار، جاسوس بعثيهاست.
- جدّی ميگي؟!!
- آره.
- من برای اولين بار اين فرد را ميبينم. من واقعاً تعجب ميكنم كه چطور يك اسير حاضر میشه به هموطنان خودش خيانت كنه و اطّلاعات برادران اسير خودش رو به دشمن منتقل کنه!.
- مسلماً كسانی مرتكب چنين خيانتی ميشند كه با مقاصد ديگری در جنگ حضور يافتهاند.
نگاهی به نگهبانی كه روی صندلی عقب نشسته بود، كردم كه مبادا به سخنان ما حساس شود. خوشبختانه آن دو نگهبان حواسشان پرت بود. من پرسيدم: چطور شد كه اسرا او را اينطور تنبيه كردهاند؟
- جريانش مفصّله. اسرای قديمی به دليل خيانتهای او سختیها و مرارتهای زيادی متحمّل شدند. برادران هرچه با او صحبت كردند، نصيحت كردند، تأثيری نبخشيد و او همچنان به جاسوسی خود ادامه میداد.
عاقبت كار به جای باريك كشيد و بچهها تصميم گرفتند اونو تنبيه كنند. برای همين تو يكی از روزا نصف گوششو بريدند تا نتيجه اعمال و شرارتهای خودش رو ببينه.
- چطور شده او را همراه ما به بغداد ميبرند؟
- من تصوّر ميكنم مقصد اون جای ديگه باشه.
- مواظب باش مثل اينكه نگهبان پشت سری به صحبتای ما حسّاس شده، آهستهتر صحبت كن.
حسين زير چشمی نگاهی به عقب انداخت و گفت: راست ميگی. بعداً بيشتر راجعش باهات صحبت میكنم.
بيوجدانها چقدر اين دستبندها را محكم بستهاند. من كه خيلی دستم درد گرفته تو چطور؟
- چارهای نيست. بايد تحمّل كنيم.
در اين هنگام رفتار يكی از اسرا به نام مهدی توجه مرا به خودش جلب كرد. او دستبند خود را به وسيله يك عدد سوزن قفلی از بغل دستيش جدا كرده بود و با تبسّمی كه بر لب داشت، دستبند باز شده خود را به ما نشان ميداد. يك لحظه شوكه شدم. رو به حسين كرده و گفتم: اون يكی رو نگاه كن. عجب كار خطرناکی كرده !!
حسين آهسته آن اسير را صدا زد و گفت : بچّه! خُل شدی؟ ميدونی چه كار خطرناکی کردهای؟!
- بابا بی خيال.
- الآن نگهبان متوجه میشه زود دستبندت رو ببند.
او پذيرفت و مجدداً دستبند را قفل كرد. ولی تو دلم گفتم: اين اسرا چقدر زيرک و باهوشند!
اتوبوس با سرعت زياد به سمت بغداد پيش میرفت. هر كسی نسبت به آیندهای كه در پيش روی او بود، تصوراتی داشت. بغداد شهری بود كه هر اسيری خاطرات تلخ و ناگواری از آن داشت. زيرا زندانهای بغداد همواره برای هر اسيری همراه با مشقّت، آزار و تحمّل شكنجه بود.
من نيز تصوّر خوبی از بغداد نداشتم. سال اول اسارت را به خاطر میآوردم كه پس از انتقال من و ساير اسرای عمليات رمضان به بغداد، چه شب سختی را پشت سر گذاشتم. در آن شب سربازان بعثی چگونه ما را با لبان تشنه و شكم گرسنه با چوب و كابل به باد كتك گرفتند و در مقابل ديدگانم برادرم را به جرم داشتن ريش بلند به قدری زدند که از بينی او خون جاری شد.
از طرف ديگر اسرايی كه برای بازجویی به بغداد منتقل شده بودند، پس از بازگشت به اردوگاه، سرگذشت تلخ چند روز بازجویی خود را برايم تعريف و تصوير بدی در ذهنم نقش بسته بود.
•┈••✾🔅🔹🔅✾••┈•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مهدی طحانیان اسیر ۱۲ ساله ایرانی که بدلیل بی حجابی خبرنگار هندی از گفتگو با او سر باز میزند. سرانجام آن خبرنگار مجبور به سر کردن روسر میشود.
هم اکنون او ۵۵ سال سن دارد.
او را بردیم در میان مردم.
عکس العمل مردم در مواجهه با این قهرمان را ببینید.
............
کتاب "سرباز کوچک امام" به قلم سرکار خانم دوست کامی سرگذشت این اسیر نوجوان ۱۳ ساله را روایت می کند.
#کلیپ
#مستند
#ِآزادگان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂 تغییر در تاکتیک نظامی
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻عراق در استراتژی نظامی خود که براساس جنگ سریع طرح ریزی شده بود، جداسازی خوزستان از جمهوری اسلامی ایران را ادعا می کرد لذا، اولویت بندی اهداف دولت متجاوز بغداد در تصرف خوزستان را می توان به این ترتیب در نظر گرفت:
۱- اولویت اول، تصرف اهواز - به عنوان مرکز استان خوزستان - و منطقه عمومی آن. دست یابی به فضای مناسب نظامی و سیاسی جهت تک نفوذ در عمق هدف و رسیدن به جناح شرقی استان خوزستان مانند بهبهان و چاه های استراتژیک نفت.
۲- اولویت دوم: تصرف منطقه عمومی دزفول که ضمن تهديد اهواز و قطع ارتباط خوزستان با مرکز ایران، رسیدن به خطوط پدافندی بسیار مطمئن را شمال شهرهای دزفول و اندیمشک به دنبال داشت.
۳- اولویت سوم: شهرهای خرمشهر، آبادان و جزیره آبادان بود، هر چند منطقه بسیار مهم و حداقل نتیجه تصرف آن، دست یابی کامل به آبراه استراتژیک اروند بود ولی چون تصرف اولویت های یک و دو، سقوط این منطقه را در پی داشت، تلاش اصلی ارتش عراق در اهواز و دزفول - مخصوصا اهواز - متمرکز میشد. بدین ترتیب که سپاه سوم عراق در طرح مانور خود، لشکرهای ۹ زرهی و ۵ مکانیزه را برای تصرف اهواز به کار گرفت.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۳۱)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
اگر علی منطقی، گمار و جریان به هممی خوردند، رعد و برق می شد. این سه نفر کوزه عسل بودند و خنده. روزی علی منطقی و جربان، شهردار بودند، اما از صبحانه خبری نشد. بچه ها را گذاشتند سرِ کار و گفتند: حالا امروز که تمرین نیست، نیت روزه بکنید!
آقا کریم برای آنکه آنها را تنبیه کرده باشد، دستور داد زیر آن باران سرد پاییزی بروند و از کناره های رودخانه نعنا و پونه بچینند برای صبحانه.
آنها رفتند و دست خالی مثل موش آب کشیده دست از پا درازتر برگشتند. گفتند: نع ناع نع بود!
- چرا هست، بروید بگردید پیدا می کنید.
رفتند و با صورت و دستان سرخ شده از سرما بازگشتند. گفتند: ما را سرِ کار گذاشتید، به خدا نبود. خیلی گشتیم، نبود.
گفتم: چرا هست بیایید تا نشانتان بدهم.
سوار قایق شدیم و به آنجا رفتیم. نزدیک مقر، زمینِ بازِ مسطح و دنجی بود که بعضی بچه ها شب ها برای عبادت و خلوت به آنجا می رفتند. کنار آب نعنای خوبی روییده بود. به اعتراض گفتند: ما که علم غیب نداشتیم!
گفتم: اگر جایش را می گفتیم که کار شاقی نکرده بودید. باید تنبیه می شدید تا آن همه آدم گرسنه را سرِکار نمی گذاشتید.
وقتی خیس و آب کشیده با دسته نعنایی خوش عطر به اردوگاه برگشتند، صبحانه آماده بود. وقتی چشم بچه ها به شهردارها افتاد، بوی مربایشان چادر را برداشت. یکی می گفت شهردار! مربای بالنگ داریم؟ یکی می گفت نه مربای هویج بهتره، یکی خوشاب می خواست یکی مربای بِه و یکی مربای گل زرد!
منطقی گفت: مربا فقط مربای هویج! می خورید بخورید، نمی خورید نخورید. مگر اینجا سوپر مارکت مرباست؟
یک روز که بچه ها آموزش استتار می دیدند، حاج مهدی کیانی بدون خبر برای بازدید آمد. قیافه های بچه ها دیدنی و خنده ای بود. صورت های گل مالی شده یا پوزه هایی ساخته شده از نی، فضای خنده و شادی را در اردوگاه زنده می کرد. نگران بودیم نکند فرمانده لشکر از این مضحکه بازار ناراحت شود.
آقا کریم جلو رفت و با سلام و علیک به تشریح مانور استتار پرداخت و حاج مهدی هم کامل گوش می داد و کار را تایید می کرد. حاج مهدی داریوش ساکی را خواست. آقا کریم همه را به ایشان معرفی کرد. خود ما از قیافه و شمایل او به خنده افتاده بودیم. سر کچل، صورت لجنی، دستانی سیاه و پوزه ای از نی برصورت، از او کلکسیونی هنری ساخته بود.( داریوش ساکی، دانشجوی سال چهارم پزشکی اهل ملایر و فرمانده دسته غواصی بود. داریوش در چهارم دی ۱۳۶۵ در اروندکنار از ما کناره گرفت و به آسمان رسید. یک روز او را دیدم که بی خبر مشغول شستن ظرف ها بود. به او گفتم: عزیز من تو کارهای واجب تر داری اینها را بسپار به شهردار. گفت: چشم. اما دوباره مشغول شستن شد، حتی اجازه نداد به او کمک کنم. او موهای سرش را از ته می زد و معلوم بود جهاد اکبر و جهاد اصغر را با هم انجام می دهد. داریوش ساکی، عارف ساکی بود که گمنام بود و گمنام ماند. امثال داریوش ساکی برای کشتن نفس اماره و حس غرور جوانی، خود را آغشته به گل و لای می کردند و پا بر نفس می گذاشتند و می گذشتند.) کم کم بقیه نیروها هم جمع شدند و حاج مهدی کیانی در حلقه بسیجی ها قرار گرفت. حاج مهدی از داریوش پرسید: شما چه کاره بودید؟
با خجالت و بی میلی گفت: دانشجو.
- دانشجوی؟
او جواب نداد و سکوت کرد. کریم مطهری به جای او گفت: دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران.
حاج مهدی از دیگران هم این سئوال را پرسید، بسیاری دانش آموز و دانشجو بودند. او دو دستش را روی صورت گذاشت و به ماشین تکیه داد و با تفکر و تامل گفت: انسان باید افتخار کند که خادم چنین کسانی باشد....
برادر کیانی آنچه را در اردوگاه غواصان دیده بود، برای فرماندهان لشکر با آب و تاب تعریف کرده و اشک در چشم گفته بود: ما چه قدر غافلیم. فکر می کنیم ما فرمانده آنها هستیم، ولی آنها فرماندهان واقعی اند! رضای خدا در میان آنها موج می زد. من به حال آنها غبطه می خورم. ذرّه ای تکبر در وجود این بچه ها نبود...
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 السلام علیک
یا ابا عبدالله الحسین
#کلیپ
#نماهنگ
#ِتوسل
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂 #سلول_های_بغداد 4⃣1⃣
محمد صابری ابوالخيری
به هر حال هيچ يك از ما نميتوانستيم تصوير خوبی از آينده داشته باشيم اما چارهای جز توكّل به خداوند متعال نداشتيم و به هدفی كه به خاطر آن به جبهه آمده بوديم، فكر ميكرديم.
يكي از برادران به خوبی ميدانست كه اكنون بچهها چه حالی دارند لذا رو به برادران كرد و گفت: هر موقع احساس ميكنيد كه مضطراب و نگران هستيد، اين آيه شريفه را تلاوت كنيد «رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً»
كمكم در و ديوار شهر بغداد نمايان شد و ما وارد شهر بغداد شديم. نمنم باران خيابانهاي شهر را خيس كرده بود و نـــسيم خنكی ميوزيد. همه جا خلوت بود. گويا فقط درختهاي بی برگ خيابانها نظارهگر ورود ما به بغداد بودند. گويا شهر در ماتم فرو رفته بود و غم واندوه از در و ديوار شهر همراه با نمنم باران ميباريد.
پس از عبور از چند خيابان به يكی از پادگانهای شهر وارد شديم. در اولين نگاه چشممان به سربازان زيادی كه جلو پادگان نظامی ايستاده بودند، افتاد. بالای در ورودی پادگان اين جمله مشاهده ميشد: «مقر العام للضبّاط العسكريّة» علاوه بر اين عكس بزرگی از صدام بالای تابلو وجود داشت.
سكوت و خفقان همه جا را فرا گرفته بود. اتوبوس وارد پادگان شد و در حاشيه يكی از خيابانهاي پادگان متوقف شد. نگهبانی که پشت سر ما نشسته بود با کليد دستبندهای ما را بازکرد تا بتوانيم از اتوبوس پياده شويم. در گوشه و كنار اين پادگان، زندانهاي متعدّدي با سقف كوتاه پليتی به چشم ميخورد. شرايط لحظه به لحظه سختتر ميشد.معمولاً بعثیها هنگام انتقال اسرا، از اردوگاهی به اردوگاه ديگر، برنامه گستردهای برای ضرب و شتم آنان اجراء ميكردند. در اين گونه برنامهها بسیاری از اسرا مجروح و زخمی شده و تعدادی نيز دچار شکستگی، نقص عضو و حتی از دست دادن چشم میشدند.
در اين هنگام سربازان بعثی، اسرا را مانند توپ فوتبال به يكديگر پاس میدادند و با كابل به جان آنان میافتادند. ما به اين گونه ضرب و شتمها «تونل مرگ» میگفتيم. علّت آن هم اين بود كه سربازان بعثی در حالی كه هركدام كابل و چوبی بدست گرفته بودند، در دو رديف روبروی يكديگر میايستادند و اسراء را مجبور میكردند كه از ميان آنان عبور نمايند و آنان با تمام بی رحمی اسرای مظلوم را به باد کتک می گرفتند.
به محض توقف اتوبوس متوجّه شدم كه اين جا نيز از آنجاهایی است كه مجبورم از ميان تونل مرگ عبور كنم. تعداد زيادی از سربازان بعثی برای خوشآمدگويی كابلها را بدست گرفته و منتظر پياده شدن ما از اتوبوس بودند.
در اين هنگام من با تعجّب ديدم سربازانی كه از اردوگاه موصل تا بغداد ما را همراهی میكردند و پشت سر ما نشسته بودند، به حال ما افسوس میخوردند.
لحظه پياده شدن از اتوبوس فرا رسيد. اولين اسيری كه پايش را از اتوبوس پايين گذاشت، بعثیها با كابل به جان او افتادند و همراه با ضرب و شتم، عربده ميكشيدند تا با خيال خود در دل اسرا رعب و وحشت بيشترى ايجاد نمايند. ديدن اين صحنه خاطرات اردوگاههای موصل را در ذهن من تداعی میكرد. من بيشتر نگران حاجآقا جمشيدی بودم بالاخره او پيرمرد بود و سن و سالی را پشت سر گذاشته بود و توان زيادی برای دويدن از ميان تونل مرگ نداشت.
متأسفانه بعثیها به او هم رحم نکردند و او را بيشتر از همه زدند.
اسرا يكی پس از ديگری پياده شده و وارد تونل مرگ شدند و سربازان بعثی نيز با شدّت تمامتر به جان بچّهها افتاده بودند.
بالاخره نوبت به من رسيد و از اتوبوس پياده شدم. من بر اساس تجربيّاتی كه درطول چند سال اسارت كسب كرده بودم، سعی كردم حسّاسترين جای بدن يعنی چشم و گوش خود را از ضربات كابل محافظت نمايم. به همين دليل به هنگام پياده شدن، دست خود را در حالی كه محافظ گوشم بود، روی سرخود گره زدم و سر خود را به داخل سينه فرو برده تا چشمانم آسيبی نبينند علاوه بر اين سرعت خود را زياد كردم تا قبل از فرود آمدن كابل بعدی خود را از دست بعثیها نجات دهم.
با رسيدن به اولين سرباز كابلی بر كمرم فرود آمد و بدنبال آن كابلهای بعدی بود كه با شقاوت تمام بر بدن من و ساير اسرا فرود میآمد.
سربازان بعثی با زدن هر کابل و چوبی عربده مستانهای سر میدادند تا رعب و وحشت بيشترى ايجاد نمايند. مسير تونل مرگ راه ورودی را به زندان مشخص كرده بود و همه مجبور بوديم برای خلاص شدن ازكابلها سريع خود را به زندان برسانيم اما وای به حال اسيری كه در ميان تونل مرگ به زمين میخورد. بعثی ها به قدری او را ميزدند كه جسم بیرمق او به زندان منتقل ميشد.
آنان به هيچ كس رحم نكرده و تفاوتی بين پير و جوان، مجروح و سالم قائل نميشدند. همه را با سنگ دلی و كينهتوزی تمام میزدند. در اين گير ودار سر و صورت اسرا مورد آسيب جدی قرار میگرفت.
به عنوان نمونه دقيقاً
به خاطر دارم در اردوگاه موصل، هنگام ورود اسرای عمليات والفجر مقدماتی به اردوگاه ما، چشم يكی از برادران اهل كرمان توسط ضربه كابل، از حدقه در آمد و برای هميشه از ناحيه يك چشم نابينا شد. تحمّل ضرب و شتم مشكل چندانی نبود آنچه قلب همه را بدرد میآورد، تماشای اين صحنه بود.
•┈••✾🔅🔹🔅✾••┈•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 تغییر در تاکتیک نظامی
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻با توقف نیروهای عراقی در جبهه های مختلف و ناامیدی آنها از تصرف اهواز، تلاش اصلی ارتش متجاوز صدام بر تصرف خرمشهر و آبادان متمرکز شد. هر چند خرمشهر بعد از پیروزی انقلاب اسلامی دست خوش نا آرامی های بسیار و توطئه های انقلاب وابسته بود و نشانه های بسیاری از احتمال حمله دشمن دیده می شد، اما تا ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ که حملات گسترده نیروی زمینی عراق شروع شد، اقدامات بازدارنده مؤثری را نیروهای مدافع ایران انجام نداده بودند و این یکی از وظایف مهمی بود که بنی صدر به عنوان فرمانده کل قوا در اجرای آن کوتاهی کرده بود. سردار رحیم صفوی در مورد تحلیل احتمال حمله عراق و برخورد با این حمله، گفته است: «ده روز قبل از شروع جنگ، در مقر لشکر ۸۱ جلسه ای با حضور بنی صدر و فرماندهان نظامی تشکیل شد که شهید بروجردی نیز در آن حضور داشت. ما در این جلسه گفتیم عراق می خواهد حمله کند ولی بنی صدر شروع به قهقهه زدن کرد. فرمانده وقت لشکر ۸۱ نیز گفت: «عراق جرأت می کند به ما حمله کند؛ ما توی دهن عراق می زنیم.».
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 احراز جنگ از دو ماه قبل جنگ
«قدرتالله هزاوه» كه قبل از شروع جنگ در پادگان لشكر ۹۲ زرهی در مرز خدمت میكرد، درباره اتفاقات پيش از شروع جنگ میگويد: «عراق با توپخانه و هواپيما مرزهایمان را میزد و بعضی مواقع ما هم جوابشان را میداديم. يك بار ارتش عراق به بخشی از خاكمان حمله و قسمتی را اشغال كرد كه ما در جواب خودسرانه عمل كرديم و منطقه را بازپس گرفتيم. همان زمان دولت بنیصدر به اين كارمان اعتراض كرد و به واحد ما كه يك گروهان از گردان ۲۴۲ لشكر ۹۲ زرهی بود، اعلام كردند از منطقه برگرديد و خودتان را به دادگاه معرفی كنيد چون لغو دستور كردهايد. به نظرم بنیصدر در حال خيانت به كشور بود. عراق حمله میكرد، منطقهای را میگرفت و تا ما میخواستيم حمله كنيم دستور عقبنشينی میآمد. اجازه درگيری به ما نمیدادند.
به ما میگفتند عراقیها اصلاً جرأت نمیكنند پايشان را داخل خاكمان بگذارند. به همين خاطر به ما مهمات و نيرو نمیدادند. ما هم میگفتيم اگر نيرو و تانك نداريد حداقل مين بدهيد تا داخل زمين كار بگذاريم و مانع نفوذشان شويم و بعد به ما میگفتند اينها جرأت نمیكنند يك قدم داخل خاكمان بيايند و اصلاً نگران نباشيد. زمانی كه عراق فرودگاه مهرآباد را بمباران كرد تازه دولتمردان وقت اعلام جنگ كردند در حالي كه شروع جنگ براي ما از دو ماه قبل محرز شده بود. جنگ از ماهها قبل كامل و علنی شروع شده بود و نميدانم چرا اعلام جنگ نمیكردند؟ زمانی جنگ را به طور رسمی اعلام كردند كه من اسير شده بودم و خبرش را در اردوگاه از طريق راديو شنيدم.»
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۳۲)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
آقا کریم به طرفم آمد. مرا سوار قایق کرد و برگرداند آنجا. من روی سنگی در داخل آب ایستادم. آب تا مچ پا می رسید. معلوم شد چرا نیامده اند! چند نفری که به آب زده بودند، در گرداب گیر افتاده و مثل گِرگِره می چرخیدند. جلوتر که رفتم آب تا زانوها رسید، دست ها را طناب کردیم و یکی یکی کشیدیمشان بیرون. گرداب اراده غواص ها را گرفته بود. لحظه به لحظه آب بالاتر و بالاتر می آمد به گونه ای که روی همان سنگ اگر می توانستی بایستی آب تا سینه ات می رسید!
شرایط پیش آمده اجازه ادامه کار را می گرفت.
لحظاتی نگذشت که آب حتی قایق های نیروهای استان فارس را شکست و با خودش برد و از دیواره سد پایین ریخت. موضوع عجیبی بود. آسمان صاف و آفتابی و آبی آبی و نمی دانستیم چرا آب این جوری شد. (بارندگی در مسجد سلیمان آب سد را لبریز کرده بود. مسئولان برای کنترل آب و شکسته نشدن سد و جلوگیری از فاجعه، دریچه های اضطراری سد را باز کرده بودند. این هجوم انبوه آب، علت تشکیل گرداب و جزر و مدهای عجیب و غریب شد.) خداوند به ما چه قدر کمک کرد، زیرا اگر دیر از تصمیممان منصرف می شدیم گرداب بچه ها را با خود می برد و جانشان به خطر می افتاد! بچه ها به گلایه گفتند: حاج محسن! ما هرچه می گوییم نمی شود، شما می گویید می شود...!
اواخر آذر ۱۳۶۵ دستور اعزام گردان به منطقه عملیاتی والفجر ۸، یعنی اروندکنار در ساحل مقابل شهر بندری فاو عراق صادر شد. گردان ماموریت داشت مراحل نهایی آموزش را در کنار اروند کنار بگذارند. این تصمیم نشان می داد جایی که قرار است لشکر انصارالحسین عمل کند، باید شبیه چنین جایی باشد، یعنی خاک و آب و دوباره خاک!
یکی از روستاهای حاشیه اروند (شاید خسروآباد) در ساحل خودی مقر ما بود. پیش از ما گردان ۱۵۵ حضرت علی اصغر(ع) و ۱۵۳ حضرت قاسم ابن الحسن(ع) و ۱۵۱ حضرت ابوالفضل(ع) و واحد اطلاعات عملیات در همان منطقه مقر زده بودند. ما در خانه های ساده و گلی و رها شده آن روستا که هنوز اسباب و اثاثیه مردم در آن وجود داشت، ساکن شدیم. بچه ها احتیاط می کردند و از وسایل به جا مانده استفاده نمی کردند، حتی بسیاری از خوردن خرماهای نخلستان های رها شده هم خودداری می کردند. (جنگ چنان عرصه را بر مردم تنگ کرد که وسایل و حیواناتشان را رها کردند و آواره شهرهای دیگر شدند.) فردای ورود، آموزش و تمرین شروع شد. نیروها لباس های غواصی را برتن کردند و آماده شدند برای اولین بار عرض (اروند عرضی بین ۶۰۰ تا ۱۵۰۰ متر دارد.) رودخانه وحشی و گل آلود اروند را شبانه بروند و برگردند.
اروند رود با آن عظمت به ویژه در شب بسیار وهم آلود است و دل آدمی را خالی می کند. آبی معمولاً با هفتاد هشتاد کیلومتر سرعت، به افعی سیاهی می ماند که در همه جای بدنش دهان دارد و آدم ها که نه، قایق ها را می بلعد. خاطره عبور از اروند در والفجر۸ داشت برای من تکرار می شد. شبیه تمرین های عملیات جزیره، به ژاکت ها هم وزنِ نارنجک و سلاح، وزنه آویختیم. اینجا ابتکار دیگری نیز به خرج دادیم و آن اتصال نفر به نفر توسط طناب بود. نیروها باید طناب ضخیم و محکم را دور دست حلقه می کردند و سپس همان حلقه را می انداختند دور بازو تا از طناب جدا نشوند. طناب باعث می شد کسی از ستون جدا نیفتد هرچند مشکلاتی هم ایجاد می کرد. گردان ستون شده متصل به طناب، شبانه به آب زد و غواص ها توانستند ظرف نیم ساعت عرض اروند را به سلامت بگذرانند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سلول_های_بغداد 5⃣1⃣
محمد صابری ابوالخيری
مدت ۸ ماه دوران اسارت را در اين اردوگاه سپری نمودم تا اينكه در ظهر يكی از روزها سرباز عراقی وارد آسايشگاه شد و گفت: محمد محمود صابری كجاست؟
- بله من هستم.
- بايد به دفتر اردوگاه بروی
وقتی به دفتر اردوگاه رفتم، سرباز بعثی نام، نام خانوادگی و ساير مشخصاتم را پرسيد و من پاسخ دادم، در پايان او سؤال كرد: تو داخل اردوگاه موصل برادر داری؟
- بله.
- ميتونی بری.
چند روز گذشت تا اينكه در يكی از روزها سرباز عراقی نام مرا صدا زد و گفت : تمام لوازم شخصی خود را بردار و از آسايشگاه خارج شو.
از اين هنگام متوجه شدم كه لحظات جدايی من از برادرانی كه ۸ ماه در كنارشان بودم، فرا رسيده است. من با آنها خداحافظی كرده و از آسايشگاه خارج شدم.
ساعت یک عصر بود كه سربازان عراقی مرا به سمت در اردوگاه برده و سوار خودرو كردند. دو نفر سرباز عراقی كه يكی از آن دو مسلح بود، جلو خودرو نشسته بودند. يك افسر بعثی نيز كنار من روی صندلی عقب نشست. سرباز عراقی دستان و چشمانم را بسيار محكم از پشت بست.
نيم ساعت گذشت ما در حال دور شدن از شهرك رماديه بوديم. هنوز از مقصد اطلاعی نداشتم اما میدانستم كه بالاخره مرا به اردوگاه موصل نزد برادرم خواهند برد. پارچهای كه روی چشمانم بسته شده بود، بسيار مرا اذيت می کرد.
با خود گفتم: شايد اينها دل رحم باشند و به آنها بگويم كه چشمانم میسوزد. بنابر اين رو به افسر بعثی كرده و با زبان عربی به افسر بعثی گفتم: عُيُوني يَحْرِق يعنی چشمانم میسوزد
- خفه شو.
او به خاطر طرز سخن گفتن من به زبان عربی مسخرهام كرد و جمله عُيُوني يَحْرِق را چند بار تکرار کرد.
بالاخره به اردوگاه رسیدیم .
پس از ورود به آسایشگاه جدید، هر اسیری در گوشهای نشست. من و برادرم نیز در گوشهای در کنار یکدیگر نشستیم. روز بسیار دشواری را پشت سر گذاشته بودیم و هنوز تب و تاب گرسنگی در دل همه موج میزد. زیرا یک سمون کوچکی که در محوطه اردوگاه به ما داده بودند، جبران گرسنگی را نمیکرد.
لحظاتی گذشت تا اینکه فرمانده عراقی با تعدادی سرباز وارد آسایشگاه شد. او ابتدا اسیر مترجم را به عنوان مسئول ایرانی اردوگاه معرفی کرد و گفت: از این پس باید به صحبتهای فرمانده جدید گوش کنید و از او اطاعت کامل داشته باشید.
سپس او و اطرافیانش از آسایشگاه خارج شدند.
همهی ما با شنیدن سخنان فرمانده عراقی متعجب شده و از این سوء انتخاب بسیار غمگین و ناراحت شدیم.
در این هنگام من به برادرم گفتم: آقاعبدالعلی شما چطوری؟ اتفاقی براتون نیفتاد؟
- چطور مگه؟
- منظورم اینه که زخمی نشدی؟
- نه خدا رو شکر الحمد لله سالمم
بعد نگاهی به پارگی شلوار من کرد و با نگرانی پرسید: چی شده؟ چرا لباست پاره شده؟ نکنه زخمی شدی؟
- آره سیمخاردار شلوارم رو پاره کرد و پاهام هم یک کمی زخم برداشته
- پس چرا زودتر نگفتی؟ فردا صبح حتماً باید به پزشک درمونگاه نشون بدی تا پانسمان کنند
- زیاد مهم نیست خودش خوب میشه تازه معلوم نیست این بعثیها فردا در آسایشگاه را برامون باز کنند یا نه؟
- یادم مییاد از همون ابتدای اسارتمون تو شهر بصره، این یارو خیلی اذیت و تحقیرمون کرد. بعد از چند روز از اسارتمون بدن همه کثیف شده بود و قرار شد همه رو ببرند زیر آب لوله تانکر یک دوش چند ثانیهای بگیرن، این یارو لوله آب تانکر را دستش گرفته بود و به اسرا میگفت: یالله بدو خر خرعلی و... در حقیقت با گفتن این کلمات سخیف سعی میکرد دل اسیرا رو بسوزونه و دل دشمن رو که کنارش ایستاده بودند خوشحال کنه.
بعد از گذشت نیم ساعت دوستان با یقلاویهای پر از غذا برگشتند همه با اشتهای خاصی غذا را خوردیم و از فرط خستگی به خواب رفتیم.
•┈••✾🔅🔹🔅✾••┈•
پایان
خاطرات کامل این برادر آزاده در کتاب "سرگذشت اسارت در سلول های بغداد" توسط بینش آزادگان در سال ۱۳۹۰ به چاپ رسیده است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂