eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
1_584061183.MP3
1.28M
🔴 نواهای ماندگار مثنوی خون 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران بوی خون می آید از این سرزمین بوی خون می آید از این سرزمین بوی شبنم های مدفون در زمین بوی هجران ،بوی غم، بوی فراق از سوی یک قبر بی شمع و چراغ ای زمین بوی غریبی میدهی بوی قران های جیبی میدهی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت هشتم کوچه به کوچه، جنگ و مقاومت با این تعداد کم و اسلحه های قدیمی و کم و بدون آموزش، مجبوریم همزمان در چندین نقطه آبادان و خرمشهر بجنگیم. بچه های ما خیلی شجاع و جسور و مقاوم هستن ولی این صفات برای دفاع کافی نیست، اسلحه و مهمات و برنامه ریزی هم لازم داریم که متاسفانه اینها الان حکم کیمیا را دارن. این جوانان جسور در نهایت امر یه تفنگ یا یه آرپی جی با مقدار کمی مهمات دارن و قبلا دوره سربازی دیدن، نه فرمانده بودن نه از تاکتیکهای جنگ و دفاع اطلاع کافی دارند نه حتی به درستی جغرافیای منطقه را میشناسند. و همین عدم آشنایی به جغرافیای منطقه در چند روز آینده باعث یه تحول بسیار خطرناک بر علیه آبادان شد. با رزمندگان خرمشهری همراه شدیم. توی کوچه پسکوچه های خرمشهر که حالا خالی از سکنه و زیر گلوله بارون دشمن است میدویم. چهار پنج نفری هستیم، من و یکی دیگه تفنگ نداریم، مقداری نان و پنیرو خرما و مقداری آب دست ما دادن تا به رزمندگانی که درگیر بودن برسانیم. صدای تیراندازی و درگیری شدیدی در فاصله دور و نزدیک فضا را پر کرده، یهویی بچه هایی که همراه هستن درازکش میکنند، صدای یه سوتی بگوشم رسید، نشستم و گوشهام را گرفتم. یه چیزی منفجر شد، بچه ها شدیدا به من اعتراض کردن که چرا دراز نکشیدی. : مگه نمیدونی وقتی صدای سوت توپ یا خمپاره میاد فورا باید دراز بکشی؟ ؛ نه نمیدونم. برای چی دراز بکشم؟ : عامو، وقتی خمپاره یا توپ به زمین اصابت میکنه و منفجر میشه چند صد ترکش ازش جدا میشه و اگر دراز نکشیده باشی آشپاله (آبکش) میشی!!! ؛ ترکش؟ ترکش چی هست؟ اطراف را نگاهی کرد و چندتا تکه فلزی که بسیار تیز و ناموزون هستن را نشونم داد، : به اینها میگن ترکش. یه دونه اش کافیه که دست یا پات را قطع کنه یا حتی شهیدت کنه. به فلکه راه آهن رسیدیم. تانکهای عراقی بخوبی دیده میشوند. پشت جدول خیابون درازکش کردیم، روی آسفالت زیر تابش آفتاب. از گرما داشتم کباب میشدم. گفتم، وولک لااقل بریم توی یه خونه ایی جایی که سایه هست اینجا داریم آب پز میشیم قبل از اینکه عراقیها حمله کنند ما کباب شدیم رفته. یه خونه ایی نزدیک اون محل بود رفتیم توی خونه و منتظر شدیم، تانکها دور و بر خودشون میچرخیدن و قصد حمله ندارن. بعدازظهر خبر رسید که گمرک خرمشهر اشغال شده. صحن مسجد جامع پر از رزمنده های تازه نفس و مجروحینی است که از خطوط درگیری برگشتن. وانت عموغلام اومد تعدادی از مجروحین را با خودمون به آبادان آوردیم، بیمارستان طالقانی. راهروهای بیمارستان مملو از مجروحین است. امدادگران سرگرم پانسمان و رسیدگی به مجروحین هستن. دل تو دلم نیست میخوام سریعتر برم خونه و از بابام خبر بگیرم. با بچه ها، سعید برادرم سعید یازع و فرید خنافره، از مسجد امیرالمومنین حرکت کردیم، غروب شده و همه جا تاریک، هر چند مسلح هستیم ولی از دیدن این منظره بسیار وحشت کردیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 علل باقی ماندن ارتش عراق در شرق کارون ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ این سؤال برای هر مطلع از مسائل نظامی می تواند مطرح باشد که چرا با توجه به عقبه محدود، نیروهای عراقی در سرپل شرق کارون حضور خود را تداوم داده بودند و اقدام به عقب نشینی و تصرف مواضع مناسب در ساحل غربی رودخانه کارون و ایجاد یک خط دفاعی منسجم نمی کردند؟ بررسی چند عامل، علت این امر را روشن می کند: لزوم تصرف جزیره آبادان به عنوان قابل دسترس ترین هدف ارتش عراق: گرفتن قطعه زمینی در شرق کارون به هیچ عنوان نمی توانست حاکمیت عراق بر رودخانه اروند را تضمین کند و می بایست نیروهای عراقی جزيره آبادان را به تصرف خود در می آوردند. در چنین وضعیتی، فضای مانوری شرق کارون برای ورود به جزيره آبادان در هر وضعیتی باید حفظ می گردید تا در زمان مناسب نیروهای عمرانی به تکمیل مانور خود بپردازند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• شیرین تر آنکه انبوهی از بچه ها در اعلام رسته شان گفتند: تدارکات، امدادگر! با این آمار، نیروهای تدارکات و امدادگر از نیروهای رزمی بیشتر می شدند! این گیج بازی مترجم در حالی بود که بسیاری از این اسیران هنوز لباس های پاره پاره غواصی بر تنشان بود! تق این امدادگرهای تقلّبی وقتی درآمد که دو روز بعد از ما خواستند یکی دو امدادگر، پانسمان و مداوای زخمی ها را به عهده بگیرند. اما حتی یک امدادگر هم در جمع ما نبود! کار داشت خراب می شد که خود بچه ها در چشم به هم زدنی امدادگر شدند! آن روز کار سازماندهی تا عصر طول کشید. نزدیک غروب به هر کدام یک دست لباس گشاد بیمارستانی چهارخانه ای دادند و اعلام کردند آماده حمام باشیم. نام حمام احساس خوبی به بچه ها می داد. یک دوش آب گرم پس از این همه بارندگی و سرما می توانست حیات دوباره ای باشد. عراقی ها یالّا یالّا گویان هر هفت هشت نفر را می فرستادند حمام. دوش آبِ سردِ چند دقیقه ای، لرز را به جان بچه ها انداخت. آنها گربه شور می کردند و با لباس های نو که به تن شان می خندید ، خیس و لرزان، کتک خوران به داخل آسایشگاه می دویدند! شب بود که به ما زمینگیر شده ها هم لباس دادند. چند نفر از بچه ها مامور شدند تا بعد از حمام لباس های ما را عوض کنند، اما من چه طوری می توانستم بروم حمام؟! گفتم: چه طوری می خواهید مرا بشویید، مگر نمی بینید از ساق پا تا سینه من در گچ است؟! گفتند: می دانیم، ولی اگر نبریمت حمام، هم تو را کتک می زنند هم ما را.( ماموران عراقی کنترل می کردند و معلوم می شد حمام نرفته ایم.) حق داشتند، اما تصور شستن یک آدم گچی زمین گیر، سخت بود چه برسد به شستن واقعی اش! تسلیم شدم، فقط به آنها گفتم: حالا که می گویید بازرسی می کنند، فقط سَرَم را بشویید. دو نفری مرا به جلوی حمام بردند. سرم را کمی کج کردم و بالا آوردم تا آب روی گچ ها نریزد. یکی با آفتابه آب می ریخت و یکی می شست، چه شستنی! گربه شورترین حمام عمرم را با آبی سرد در هوایی سرد در آغاز اسفندماه را هرگز از یاد نمی برم. از شلوار بی نیاز بودم. شلواری گچی به پا داشتم، اما بلوز جدید را جایگزین لباس قبلی کردند. اجازه ندادند مرا با پتو به داخل آسایشگاه ببرند. گفتند: کثیف! کثیف! به ناچار دوستان چند نفری مردِ گچی را بلند کردند و به داخل بردند. آن شب، جشن پتو بود! این اصطلاحی در بین رزمنده ها بود. رزمندگان برای سرگرمی و شوخی با یک تبانی قبلی، روی کسی یا کسانی پتو می انداختند و تا می خوردند آنها را می زدند. این سرگرمی به جشن پتو شهرت یافت، اما گویا این بار جشن واقعی بوده است. عراقی ها برای اولین بار در دو ماهه اسارت به هر کدام از بچه ها دو تخته پتو دادند، پتو هایی سبز و سفید، یکی برای زیر و یکی برای رو. علاوه بر آن به هر نفر یک کیسه کیفی استوانه ای شکل دادند که بشقاب و لیوان و قاشق آلومینیومی اختصاصی خودمان را در آن می گذاشتیم. آن شب بالاخره بعد از بیست و چهار ساعت شام هم دادند. چه شب شاهانه ای بود آن شب، حمام، لباس نو، پتو، غذا و یک کیسه مخصوص! هر چند باور کردنی نبود، ولی حقیقت داشت. خدا را برای این همه عنایتش شکر کردم و به خواب شیرینی رفتم. صبح داد و فریاد نگهبانها و لگدهای ممتد آنها بر در فلزی آسایشگاه ما را از خواب شیرین پراند، در حالی که نمی دانستیم چه سرنوشتی برای مان رقم خواهد خورد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت نهم کوچه به کوچه، جنگ و مقاومت شهری که تا یک هفته پیش پر از نور و شور و هیجان بود، توی تمام کوچه پسکوچه هاش بساط فوتبال و گل کوچیک و بحث و جدل برپا بود، حالا تبدیل به شهر ارواح و اشباح شده. کواترای شرکتی(منازل کارگری نفت) که بعلت شمشادها و درختان متعددش هوای دلپذیر و خنکی داشت، حالا همون شمشادها و درختها مثل اشباح شدن. قدم به قدم آوار خونه هایی که براثر اصابت توپ و خمپاره منهدم شدن به چشم میخوره. سعید برادرم پیشنهاد کرد برای اینکه کمتر بترسیم و به خودمون روحیه بدیم همگی با هم سرود بخونیم، انقلااااااب انقلااااب انقلااااااب انقلااااب انقلاب اسلامی، جسم من، جان من، خون من، خون من تورا حامی خون من ترا حامی ای خونبهای شهیدان پرثمرنهال ایمان......... همینطوری که سرود میخونیم پاهامون هم به زمین میکوبیم. رسیدیم خونه، بابام اینها خونه هستن. بنده خدا، مادربزرگم را تا ایستگاه ۷ هم برده بود دو سه ساعت هم منتظر شدن ولی ماشین گیرشون نیومده. ماشینها یا اینکه پر از مسافر بودن یا کامیون بوده که نمیشد مادربزرگم را سوار کنند. چندسالیه که پاهای بابام مبتلا به واریس شده، امروز هم که گاری چهارچرخ را تا ایستگاه ۷ هل داده پاهاش بشدت درد گرفته و رگهای پاهاش  ورم کرده. حالا یکی از همسایه ها که تاکسی داره به بابام قول داده اگر ۱۰ لیتر بنزین گیر بیاره، هر ۳ نفرشون را تا ماهشهر میبره. ۱۰ لیتر بنزین!!!!!!!؟؟؟؟؟  مثل اینه که وسط کویر لوت  تقاضای بستنی قیفی کنی. اینروزها بنزین به اندازه جان آدمیزاد قیمت داره. بابام پیشنهاد کرد بروند و از منطقه تانکفارم(۱) بنزین بیارند!!! بهش گفتم کار خیلی خطرناکیه ولی ظاهرا با همسایه قرار گذاشتن بروند. در کنار بعضی از مخازنی که منهدم شدن یا کنار لوله های انتقال نفت، مقدار زیادی مواد سوختی وجود داره. مردم این مواد را بعنوان بنزین میریزن توی باک موتورسیکلت و ماشین. بعضیا میگویند سوخت هواپیماست!!! ______ (۱) در قسمتی از شهر آبادان حدود ۱۰۰ مخزن بسیار بزرگ برای انبار مواد سوختی وجود داشت که بهشون تانک فارم گفته میشد. ظرفیت مخازن متفاوت بود از ۲۰۰ هزار تا یک میلیون بشکه. چند روز بعد از شروع جنگ تحمیلی، رادیو BBC اعلام کرد که ذخیره ی ۳ ماه سوخت ایران در آبادان زیر آتش رفته. اینهم یکی از امکانات آبادان که حالا تبدیل به تهدیدی جدی شده •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جلودار تعدادی از نيروهای گردان زخمی شده و يا به شهادت رسيده بودند. به ما دستور رسيده بود كه به عقب بازگرديم. بجز يكي از برادران كه مسئوليتی در گردان داشت، كس ديگری راه را بلد نبود. اين برادر هم زخمی شده بود؛ تير به گوشه چشمش خورده و از آن طرف بيرون آمده بود. چشم ايشان را بسته بودند؛ ولی چون كس ديگری راه را بلد نبود اين برادر با همان حالت جراحت و درد و بی حالی جلوی همه حركت می كرد و نيروهای باقيمانده در گردان را راهنمايی می كرد. واقعا صحنه بسيار جالبی بود! راوی: عباس جانثاری http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مشکلات ارتش عراق در محاصره آبادان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 حفظ محاصره آبادان به لحاظ ابعاد سیاسی: در صورتی که ارتش عراق قادر به تصرف جزیره آبادان می شد، با محاصره کامل این جزیره و بستن خطوط اصلی ارتباطی جزیره می توانست از امتیازات بیشتری در مرحله سیاسی و جذب کمک کشورهای دیگر استفاده کند و در صورتی که ادامه جنگ به مذاکرات کشیده می شد، این منطقه ارزش بسیاری در روند مذاکرات می یافت. 🔸 ارزیابی غلط از توان رزمی نیروهای جمهوری اسلامی ایران: با توجه به این که مسئولان ارتش عراق عمده محاسبات خود را روی ارتش ایران متمرکز کرده بودند، هیچ گاه فکر نمی کردند نیروهای مردمی به صورت یک سازمان رزمی سازمان دهی گردیده و علیه آنان وارد عمل شوند، لذا عراق توان قابل ملاحظه ای را در مقابل خود نمی دید که نتواند سرزمین اشغالی در شرق کارون را حفظ کند. از طرف دیگر، نمی توان این مطلب را نادیده گرفت که مقاومت های مردمی در خرمشهر، آبادان و سایر مناطق برای ارتش عراق کاملا تجربه شد و نمی توانست به توان نیروهای مردمی توجه نداشته باشد، ولی این را هم فکر نمی کرد که نیروهای مردمی می توانند با یک عملیات آفندی وسیع و با یک سازمان دهی مناسب وارد عمل گردند و این تجربه وقتی برای آنان به اثبات رسیده که تمامی آرزوهایشان در مورد تصرف جزیره آبادان به یأس و ناامیدی تبدیل گردید و آن هنگامی بود که رزمندگان اسلام عملیات فرمانده کل قوا را در تاریخ ۳/۲۱/ ۱۳۶۰ علیه مواضع آنها در نزدیکی دارخوین با پیروزی به پایان رسانده بودند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• شام آن شب و شب های مشابه مرغ بود‌. برای هر آسایشگاه صد نفره چهار مرغ دادند که هر مرغ برای بیست و پنج نفر تقسیم شد. ( هر وقت یاد آن روزها می افتم، خدا را برای امروز شکر می کنم. در رستوران ها و ضیافت ها یک مرغ را برای چهار نفر بلکه کمتر تقسیم می کنند.) مسئولان ده نفره تقسیم غذا تمام اجزای مرغ را جدا می کردند و با عدالت تمام، پوست و گوشت و استخوان ها را بین افراد تقسیم می کردند. اردوگاه تکریت ۱۱، دارای چهار بند بزرگ بود که دو تا دوتا با فاصله ای حدود شصت متر به هم نگاه می کردند. هر بند دارای سه آسایشگاه به شماره های یک تا سه بود. ورودی هر آسایشگاه یک راهروی توری و سیم خارداری به عرض دو و طول سه متر داشت. ورودی اصلی هر آسایشگاه در فلزیِ محکمی بود که در انتهای سمت راست راهرو، ما را به داخل آسایشگاه هدایت می کرد. به رسم مناطق جنوبی ایران، بعدها با استفاده از ستون های موجود روی راهرو سایه بان هایی زدند تا از تابش خورشید و بارش آسمان جلوگیری کنند. جلوی راهروی هر آسایشگاه، سیم خاردارهای رشته ای به بلندی دیوارها، موانعی جدی برای هر گونه شورش و فرار بود. این راهروی خاردار یک خروجی به عرض حدود چهل و ارتفاع هفتاد سانتی متری داشت که لاجرم باید مثل درِ زورخانه ها سرت را پایین می آوردی و از آن خمیده خارج می شدی. این خروجی جوری بود که فقط ظرفیت خروج یک نفر را داشت آن هم خمیده تا اگر یک وقتی درِ اصلی شکسته شد، مانع هجوم سریع اسرا باشد. سقف کوتاه برای این بود که دولّا دولّا بروی و آنها بتوانند با باتوم و آهن چنان بر سرت بزنند که بیادت برود از کجا می خواستی در بروی! مانع بعدی پس از خروج احتمالی، نبشی های ایستاده فلزی بودند که با سیم خاردارهای طولی به هم تنیده امکان هرگونه نفوذ و خروج را محال می کرد. بعدها به علت افزایش آمار اسرا، توسط خود اسیران یک آسایشگاه دیگر در بین دو بند ساخته شد. دیوارهای این آسایشگاه های جدید بلوک و سیمانی، اما سقف آن پلیت فلزی بود. این نوع معماری سالن ها را در زمستان به شدت سرد و در تابستان به شدت گرم می کرد و ساکنان گرفتارش را آزار می داد. در زمستانها علاوه انتقال سرما، به علت گرمای بدن بچه ها، در سقف فلزی، بخار آب جمع می شد و این فرایند باعث میعان می گردید و آب به سر و روی مان می ریخت و سرما تشدید می شد. ماموریت بعضی از بچه ها این بود که با دسته جارو و اسفنج از داخل، قطرات آب را از سقف پاک کنند. این کار مهم باعث می شد پتوها خیس نشوند و بوی بد پتوهای کثیف و کف، سالن را غیرقابل تحمل نکند. از شش پنجره شیشه ای آسایشگاه، با محافظ های فلزی چهارخانه ای بسیار فشرده اش، فقط می توانستی دستت را به زحمت بیرون ببری. همانطور که گفتم، از پنجره تا دیوار حدود دو متر فاصله بود که مدام نگهبانی در آن قدم می زد و به داخل دید می انداخت. دور تا دور اردوگاه هم چندین لایه سیم خاردار حلقوی و عمودی و افقی تعبیه شده بود. بین دیوار سیم خاردار و بعد از فنس فلزی برق داری، راهی ایجاد شده بود که ماشین ها از میان آن عبور می کردند و از داخل یا خارج به اردوگاه دسترسی داشتند. نگون بخت گربه هایی که در لای سیم خاردارها دچار برق گرفتگی شدید شده بودند. این گربه های خشک و بی حرکت فکر فرار را از سر هر اسیری دور می کرد. بعد از لشکر سیم خاردارها نوبت به برجک های فراوان نگهبانی مجهز به نورافکن اطراف اردوگاه می رسید که حرکت هر جنبنده ای را در شب و روز کنترل می کردند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شکنجه مرغی •┈••✾💧✾••┈• در زمان اسارت، چهارشنبه‌ها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ می‌دادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمی‌خورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش می‌آید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجه‌دار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمی‌آید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم می‌آید نه از زیاد! مگر می‌شود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت دهم بنی صدر در خرمشهر صبح بقصد مسجدامیرالمومنین عازم شدم. سرکوچه جواد را دیدم، جواد رامی، خیلی عجیبه چه جوری ننه جواد اجازه داده جواد توی آبادان بمونه!!! او که طاقت نداشت بچه هاش حتی یکساعت دیرتر به خونه برگردن، او که توی دعواهای پسربچه ها میامد و از جواد و جمال دفاع میکرد، حالا چه جوری دلش اومده جواد را زیر گلوله بارون دشمن رها کنه، شاید خودش هم توی آبادان مونده شاید هم ننه جواد مثل همه زنان و مردان تاریخ این سرزمین، میدونه که در راه دفاع از کشور باید از جان فرزندان گذشت. با سر و روی خاک آلود و چهره خسته، قیافه ایی کاملا مردانه گرفته، چقدر زود بزرگ شده!!! توی همین ۲۰-۳۰ روزی که از جنگ گذشته، از بچگی به مردی و مردانگی رسیده. انگاری همه مون بزرگ شدیم، در راه دفاع از انقلاب و کشورمون بزرگ شدیم. احوالپرسی کردیم و از اوضاع خرمشهر اخباری داد. توی خیابون چند وانت در حال انتقال نیروهای تازه نفس بسمت خرمشهر هستن. دو سه نفرشون را شناختم، علی محسن پور معروف به علی ریش. با پدرم دوست و هم خدمتی بوده، هر دو مغازه عطاری دارند و با همدیگه ورزش میکردن و هر دو با همدیگه ریش بلندی گذاشته بودن. علی عباسی، مغازه آجیل فروشی داره، روبروی مغازه ی بابام. اینجوری که میبینم آبادانی ها همگی قصد کردن یه دفاع تمام عیار داشته باشند، پیر و جوان و زن و مرد همگی برای دفاع از شهر و کشور قیام کردن. عمو غلام ما را به کمیته برد. در بین راه محمد، همون پسر ریش حناییِ دوست داشتنی که حالا با همدیگه خیلی صمیمی شدیم میگه رئیس جمهور و نماینده ی امام به آبادان اومدن و قراره سری هم به خرمشهر بزنند. این خبر خیلی خوبیه و تاثیر بسیار مثبتی بر روحیه ها داره ضمن اینکه اخبار واقعی را به گوش امام و مسئولین میرسونند. اینجوری که خبر میدن، آقای خامنه ایی با موتورسیکلت بنی صدر را برده خرمشهر. چند بار خطبه های نماز جمعه اش را گوش دادم، طرز صحبت کردنش به دلم نمینشینه، خیلی کتابی و لفظ قلم صحبت میکنه. عاشق خطبه های هاشمی رفسنجانی هستم. هم خودمونی و گرم صحبت میکنه هم گاهی وقتها تیکه های قشنگی میگه. از صحبت کردن بنی صدر کلا متنفرم، نه از صداش خوشم میاد نه از سیبیلهاش، خصوصا وقتیکه میخواد بره پشت تریبون، شلوارش را بالا میکشه خیلی بدقواره نشون میده. سعید یازع از خرمشهر اومد و خبر آورد که بچه ها یورش بردن و عراقیها را تا کوی طالقانی عقب راندن البته تعداد زیادی هم شهید دادیم. رئیس جمهور در مقر سپاه وعده داده که توپخانه قوچان را به کمک آبادانی ها می‌فرسته. اگر به این وعده عمل بشه حتما میتونیم عراقیها را شکست بدیم. نیمه های شب سر پست بودم که آتش شدیدی از روبرو دیدم و چندثانیه بعد پرواز یه موشک از بالای سرمون و لحظاتی بعد انفجار بسیار مهیبی در آبادان. لامصبا برای انهدام شهر از موشک استفاده میکنند. عراقیها همه نوع سلاحی دارند و ما تقریبا دست خالی. روز بعد خبر رسید تعدادی نیرو از تهران و شهرستانها برای جنگیدن وارد آبادان شدن. حالا که از نزدیک دیدمشون متوجه شدم مردم توی شهرهای دیگه جنگ را چه جوری میبینند. مردم فکر میکنند جنگ هم مثل انقلاب است و میشه با سربازهای عراقی مثل سربازهای ارتش شاه برخورد کرد. بنده خداها تعداد زیادی کوکتل مولوتف با خودشون آوردن و تصور میکنند تانکهای عراقی فرصت میدن بهشون نزدیک بشی. یکی شون ۲ تا کوکتل به محمد قندی داد و با نوعی غرور بهش گفت: بیا داداش اینها را حرومشون کن. محمد کوکتل ها را گرفت و انداخت توی رودخانه و به یارو گفت؛ حروم شد داداش حالا  تا خودمون حروم نشدیم، آرپی جی پیدا کن. جنگ در خرمشهر وضعیت بهتری پیدا کرده و عراقیها عقب رانده شدن. پرواز هواپیماهای عراقی قطع نمیشه، لعنتیها انگاری خونه ی خاله شون اینجاست از صبح تا غروب در حال پرواز و بمباران هستن. از برادر پورمند اجازه گرفتم شب خونه باشم و پیش پدرم بمونم. اومدم خونه بعد از حمام و شام، توی حیاط کنار مادربزرگم خوابیدم. هوا گرم و پشه ها بیداد میکنند. بابام و حجت الله رفتن توی سنگری که جلوی خونه کنده شده. هنوز خوابم نرفته که توپخانه شروع به شلیک کرد، یکی از گلوله ها به منبع آب خونه همسایه اصابت کرد و آبِ منبع مثل باران روی سرمون پاشید، پدرم فریاد زد مادربزرگت را بردار وبیایید توی سنگر. حجت الله به کمکم اومد، در حال خروج از خونه ایم که یه گلوله به خونه ی روبرویی اصابت میکنه و ترکش خیلی بزرگی از پشت کمرم درب حیاط را میشکافه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 فقط بخاطر آوینی •┈••✾💧✾••┈• یک روز بهشت زهرا بودم که خانمی مسیحی از فرانسه آمده بود و می‎گفت: من فقط به‎خاطر شهید آوینی آمده‎ام، گفتم چرا حالا شهید آوینی؟ گفت: من خبرنگار جنگی هستم و مستند‎‎های ایشان را دیده‎ام و جزء ارادتمندان این شهید شده‎ام. من از این فرصت استفاده کردم و کل بهشت زهرا رو به این خبرنگار نشان دادم. خیلی برایش جالب بود. این خانم فرانسوی می‎گفت: تنها هنرتان باید این باشد که این شکل منحصر به فرد را حفظ کنید. ‌می‎گفت: من خیلی جا‎ها را در دنیا دیده‎ام که این‎جوری نیست و این تنوع را ندارد.   🔸 سید محمد جوزی؛ اولین مسئول خانه شهید بهشت زهرا •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂