eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 علت پیوستن منافقان به رژیم بعث عراق ۲ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ 🔹 همکاری منافقین در ابتدای حضور سازمان در عراق، در شکل جاسوسی، خبرپراکنی، ایفای نقش ستون پنجم، بازجویی از اسیران و ... صورت می‌ گرفت اما با گذشت زمان این همکاری‌ ها توسعه یافت و سازمان در قالب واحدهای رزمی ارتش عراق، به عملیات علیه جمهوری اسلامی دست زد. حمایت‌های منافقین از دشمن بعثی و خدمات آنان به رژیم عراق در زمینه‌های مختلفی بود، از جمله: ۱ـ ترور شخصیت‌های سیاسی و نظامی مؤثر در روند پیروزی انقلاب و جنگ؛ در این باره می‌توان به بمب‌گذاری سازمان منافقین در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شهادت ده‌ها نفر از شخصیت‌های سیاسی، بمب‌گذاری در دفتر نخست‌وزیری و شهادت رئیس‌جمهور محمدعلی رجایی و نخست‌وزیر محمدجواد باهنر در ۸ شهریور ۱۳۶۰ و ترور تعدادی از فرماندهان نظامی در جبهه‌ ها و پشت‌ جبهه‌ ها که منجر به شهادت برخی از آنان شد، اشاره کرد. ۲ـ جاسوسی به نفع دشمن بعثی و ارائه اخبار و اطلاعات درباره مراکز مهم نظامی و صنعتی که به بمباران این مراکز توسط دشمن منجر می‌ شد. ۳ـ ارائه اخبار و اطلاعات درباره جنگ و نحوه عمل رزمندگان اسلام و نیز زمان و مکان عملیات‌ها به ارتش عراق. ۴ـ پخش شایعه در پشت جبهه برای تضعیف روحیه مردم. ۵ـ تبلیغات سوء علیه جمهوری اسلامی ایران در سطح جهانی، برای ضربه زدن به وجهه بین‌المللی جمهوری اسلامی ایران. ۶ـ جمع‌آوری و اختفای سلاح و استفاده از آنها علیه دولت ایران. ۷ـ گشودن یک جبهه وسیع جنگ داخلی در ایران و تلاش برای تضعیف توان نظامی ایران از طریق منحرف کردن اذهان مسئولان و امکانات جمهوری اسلامی و تخصیص بخشی از نیروها و امکانات کشور جهت پاسخ‌گویی به این‍گونه بحران‌ها. ۸ـ انتقال هواداران خود از ایران و سایر نقاط جهان و سازماندهی و اعزام آنها به عراق برای تشکیل یک ارتش به اصطلاح آزادی‌بخش برای همکاری نزدیک با ارتش عراق. ۹ـ کمک به ارتش عراق در شنود بی‌سیم‌های رزمندگان اسلام و نیز بازجویی از اسیران ایرانی. ۱۰ـ عملیات نظامی علیه رزمندگان اسلام با همکاری و پشتیبانی لجستیکی ارتش عراق که نمونه بارز آن عملیات مرصاد بود که در روزهای پایانی جنگ در مناطق غرب کشور به وقوع پیوست. ۱۱ـ اعزام تیم‌های بمب‌گذاری و ترور به داخل ایران به منظور ضربه زدن به توان امنیتی و نظامی ایران و تضعیف روحیه مردم. ۱۲ـ ارسال علائم و پیام‌هایی به هواپیماهای عراقی که شب هنگام مبادرت به بمباران شهرها و مناطق مسکونی می‌ کردند. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
همه چشم به راه آمدن صلیب سرخی ها دوخته بودیم. هربارکه در سالن باز و بسته می‌شد، سرها به سمت در می چرخید. مأموران بعثی دورتادور بچه ها را گرفته بودند. پی در پی نگاهشان می کردند و حرکاتشان را زیر نظر داشتند. به فکر فرورفتم: یاربی! اینها چه نقشه ای دارند؟! اینها من را به عنوان جاسوس دستگیر کردند و اگر تیمسار عزاوی نجاتم نمی‌داد، اعدامم کرده بودند. این ها از من ناراحت هستند و منتظرند گیرم بیندازند. آن هم به جرم اینکه باهاشان همکاری نکردم، ولابد می خواهند این طوری از من انتقام بگیرند. می خواهند من را از تلویزیون نشان بدهند تا در ایران به عنوان خائن اعدامم قطعی شود. برای همین من را با این بچه ها فرستادند. وگرنه چه لزومی داشت من با این بچه ها بیایم. آنقدر در فکر فرو رفته بودم که اگر طناب می انداختند، نمی توانستند از وادی افکارم بالا بکشند. نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و زمزمه کردم: - افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد. دخیلک یا ربی! در همین افکار بودم که ابووقاص به سرعت خودش را به من رساند و در گوشی گفت: - آقای سید رئيس الان می آیند. بگو همه بلند شوند؟ حرف ابووقاص تمام نشده بود که ناگهان با صدایی بلند همه متوجه در سالن شدیم. مأموران خبردار ایستادند و یکی فریاد زد: بلند شوید! همه بلند شدیم و ایستادیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
👈 ......خاطرات               👈.....خنده ها    👈.........گریه ها 👈........توسل ها   👈......تهجدها در نشر کانالهای ارزشی فعال باشیم 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔹 روز تاسوعا قرار شده بود پنج شهید گمنام در شهر دهلران طی مراسمی تشییع شوند. بچه های تفحص، پنج شهید را که مطمئن بودند گمنام هستند، انتخاب کردند. ذره ذره پیکر را گشته بودند. هیچ مدرکی به دست نیامده بود. قرارشد در بین شهدا، یکی از آن ها را که سر به بدن نداشت، به نیابت از ارباب بی سر، آقا اباعبدالله الحسین (صلوات الله علیه) تشییع و دفن شود. کفن ها آماده شد. شهدا یکی یکی طی مراسمی کفن می شدند. آخرین شهید، پیکر بی سر بود. حال عجیبی در بین بچه ها حاکم بود. خدایا! این شهید کیست که توفیق چنین فیضی را یافته، تا به نیابت از ارباب در این جا تشییع شود؟ ناگهان تکه پارچه های از جیب لباس شهید به چشم خورد. روی آن نوشته بود که به سختی خوانده می شد: «حسین پرزه ای، اعزامی از اصفهان» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۲۶ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 خواستگاری اتاق زیرشیروانی دوران دانشجویی راه افتادیم توی خیابانهای اطراف دانشگاه دنبال اتاق اجاره ای. برای اینکه پول کمیسیون به بنگاه ندهیم خودمان زنگ درب خانه‌ها را می‌زدیم و تقاضای اتاق اجاره ای می کردیم. بیشترشان می پرسیدند "متأهل هستید یا مجرد؟ تا می‌گفتیم ما مجرد هستیم مثل جن زده ها مذاکرات را قطع می‌کردند. یک جا عصبانی شدم و داد زدم: «بابا مگه همه مجردا فاسدن و چشم چراننند. ما مجرد هستیم اما به خدا چشم پاکیم و مؤمن». این یکی فقط نوچ نوچی کرد و دلی سوزاند و دیگر هیچ. خسته شده بودیم، تمام خانه های اطراف را یکی یکی زنگ زده بودیم اما نتیجه ای نداشت. بالاخره دل به دریا زدیم و رفتیم سراغ یک بنگاه. او هم ۵۰۰ تومان که آن موقع خرجی یک ماه بود را از ما بیعانه گرفت و گفت: «برید فردا بیایید ببینم چیکار میتونم براتون بکنم. فردای آن روز آمدیم سراغ بنگاه. او ما را برد به خانه ای در نزدیکی دانشگاه و اتاقکی در پشت بام یک ساختمان سه یا چهار طبقه را نشانمان داد روی پشت بام. فقط یک اتاقک بود و یک توالت. رضایت دادیم، قرار شد برویم بنگاه و قرارداد را امضاء کنیم که صاحب خانه نیامد. بنگاهی گفت: صاحب خونه تا شنیده شما مجردید پشیمون شده» گفتیم خوب حالا پولمون رو پس بده. گفت: حالا عجله نکنین باز هم براتون می‌گردم تا به جای مناسب پیدا کنم. احساس بدی به من دست داد. احساس کردم پانصد تومان از دست رفت. خبردار شدیم پدر علی رضا دادفر به تهران آمده است. رفتیم استقبالش و مشکل مان را برایش گفتیم. او هم گفت: «امشب خودم میام با صاحبخونه حرف میزنم. شب مراسمی شبیه مراسم خواستگاری در منزل صاحب خانه برگزار شد. پدر علی رضا از خوبی‌های پسرش می‌گفت و صاحب خانه از موقعیت استراتژیک اتاقک روی پشت بام. (شما بخوانید بر سیاق اتاقک زیر شیروانی) آن شب بالأخره صاحب خانه قبول کرد این اتاق را با چهل هزار تومان پول پیش و ماهی هشت صد تومان به ما اجاره بدهد. اگر چه برای آن آلونک خیلی گران بود اما چاره ای نداشتیم. انتخاب دیگری در کار نبود. بلافاصله اسباب کشی کردیم. حالا مانده بود پانصد تومان پولمان را از چنگ بنگاهی در بیاوریم. متأسفانه بنگاهی متوجه ماجرا شده بود و به هیچ وجه حاضر نبود پول ما را پس بدهد. ما بچه دهاتی بودیم و با روشهای مخصوص آنها آشنا نبودیم. بحث در بنگاه خیلی بالا گرفت هر چه ما استدلال می کردیم او حرف خودش را می‌زد. دیدم اینجوری به پولمان نمی‌رسیم. توی بنگاه چند نفری برای عقد قرارداد نشسته بودند. شروع کردیم برایشان قضیه را توضیح دادن و حَکَم قرار دادن آنها. بنگاهی دید این جوری چند تا مشتری دست به نقدش را از دست می دهد، بلافاصله دست ما را گرفت و برد بیرون بنگاه و پانصد تومان را گذاشت کف دستمان. از اینکه توانستیم پولمان را پس بگیریم خیلی خوشحال بودیم کم کم کاربرد های‌وهوی را در هیاهوی تهران برای گرفتن حق مان یاد می‌گرفتیم. چند روز بعد در آن اتاقک روی پشت بام زندگی دانشجویی مان را شروع کردیم. پدرم با زحمت پول پیش من که بیست هزار تومان می‌شد را جور کرد. دوستم هم بقیه اش را تهیه کرد و قرار شد هر ماه هم هزینه اجاره را نصف کنیم. برای رساندن دخل و خرج مان به هم، ظهرها دو وعده ناهار از دانشگاه می‌خریدم. یکی را همان موقع می‌خوردم و دومی را توی قابلمه برای شام نگه می‌داشتم. قابلمه را هم در تمام طول روز در دانشگاه همراه خودم می‌چرخاندم تا شب. برخی دانشجویان سانتی مانتال با دیدن قابلمه غذا نگاه تحقیر آمیزی به من می‌کردند. تصمیم گرفتم قابلمه را لای روزنامه بپیچم و بعد آن را داخل یک کیسه پلاستیکی مشکی بگذارم تا کسی متوجه قابلمه نشود. یک روز سر کلاس درس معارف اسلامی کیسه را ته کلاس گذاشتم و خودم جلو نشستم تا صحبتهای استاد را بشنوم. استاد طول کلاس را راه می‌رفت. آن روزها بمب گذاری در کشور زیاد بود. استاد تا کیسه مشکی را دید نگران شد. هرچی گفت این کیسه مال کیه؟ جوابی ندادم از این بدتر نمی شد، نمی خواستم کسی متوجه قابلمه بشود. حالا دیگر همه فهمیده بودند. بالاخره با کمک دانشجوی بغل دستی ام به استاد فهماندم بمبی در کار نیست و این فقط یک قابلمه است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ولایت پذیری و تبعیت محض ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس 🔻 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf @defae_moghadas 🍂
🍂 اول سلام ... میان بچه‌ها عادت بود که مکالمات تلفنی را با کلمه ی "اَلو" پاسخ ندهند. معمولاً همه‌ نیروها سخن خود را با "یا حسین" و"یاالله" شروع می‌کردند. اگر کسی جز این سخن را می گفت، بچه ها یا پاسخ او را نمی دادند و یا خود با اصـطلاح‌ معروفی در جبهه‌ به سخنانشان ادامه می‌دادند. پشتِ در اتاق‌ها نیز نوشته بودند، « اول سلام، بعداً کلام » اگر کسی بدون سلام صحبت می‌کرد، جوابِ او را نمی‌دادند و یا خودشان سلام می‌کردند و می گفتند: «بفرمایید». http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf @bank_aks 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت اول به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ قرنها پیش، در چنین روزی از آن جهت که ممکن است در حافظه تاریخی مان چندان زنده نباشد، جوانان و نوجوانانی آیینه دل، قدم به دشت کارزار جنگ گذاشتند و من‌هم در میان آنان بُر خوردم. آذر ۶۵ از همکلاسی‌های دبیرستانی حلالیت جستم و راهی پادگان کرخه شدم و به چادرهای استقرار گردان‌مان پیوستم. همزمان با اذان ظهر که بوقی چادر نمازخانه را نشانه رفته بود، کنار تانکر آب درحال وضو بودم، حمیدی اصل که آنموقع هنوز او را نمی‌شناختم نیز به وضو آمد. از بالا تا پایین سراغ کلمه می گشت تا چیزی بگوید. سلام کردم. با لهجه موقر و عربی جواب گرمی داد و گفت ندیدم شما را تا حالا، گفتم تازه واردم. گفت قبل از ورود همه را می‌بینم، تعجب کردم ، گفتم از غیب می‌بینید! گفت خیر پرسنلی گردان هستم و ملائک را می شمارم. از روی لیستی که قبل از آمدنتان به من می‌دهند، باهم خندیدیم مثل دو دوست صد ساله. بعداز نماز میهمان چای او شدم، در چادر پرسنلی، هر وقت که از ملاثانی(شهر کوچکی در شمال اهواز که بستنی‌ش معروف است) رد می‌شوم حمیدی اصل با تصویرش که به‌نام شهید، ماندگار شده مرا به بستنی دعوت می‌کند. روحش شاد. ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید علی حمیدی اصل
🍂 علت پیوستن منافقان به رژیم بعث عراق ۳ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ 🔹 در مجموع منافقین با این تحلیل که خود به تنهایی قادر به سقوط نظام جمهوری اسلامی نیستند در کنار عراق قرار گرفتند و امید داشتند با عامل فشار خارجی زمینه را برای سقوط جمهوری اسلامی و بازگشت خود به ایران فراهم کنند. جمهوری اسلامی ایران در تاریخ ۱۳۶۷/۴/۲۷ قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل را پذیرفت. عراقی‌ها که سرمست از پیروزی‌های جدید خود در بازپس‌گیری برخی مناطق بودند، اقدام ایران را از سر ضعف تلقی کرده و به رغم تبلیغات استکبار جهانی علیه ایران مبنی بر جنگ‌طلب بودن ایران و صلح‌طلب بودن عراق، تهاجم جدیدی را علیه ایران آغاز کردند و در ۳۰ کیلومتری شمال خرمشهر مستقر شدند. در واکنش به این تهاجم جدید، به فرمان امام، نیروهای بسیجی رهسپار جبهه‌ ها شدند و دشمن را به عقب رانده یا متوقف کردند. در جبهه جنوب هنوز ارتش عراق به طور کامل تا خط مرزی عقب رانده نشده بود که مقارن ساعت ۱۴:۳۰ مورخ ۱۳۶۷/۵/۳ منافقین با استفاده از امکانات لجستیکی و پشتیبانی گسترده ارتش عراق، هجوم خود را از طریق تنگه پاتاق به طرف شهر اسلام‌آباد آغاز کردند. منافقین که اطلاعات درستی از ایران نداشتند، تحت تأثیر اهداف توهم‌آلود خود و پشتیبانی ارتش عراق، عملیات خود را با هدف براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران آغاز کردند. منافقین تصور می‌ کردند که وضعیت نظامی ایران به دلیل تهاجمات پی‌درپی عراق از هم پاشیده و اوضاع داخلی ایران به دلیل پذیرش قطعنامه ۵۹۸ به شدت آسیب‌پذیر شده است. منافقین فکر می‌کردند در مدتی کوتاه از مرز خواهند گذشت و سپس ملت ایران به آنان لبخند زده و به ارتش آنان ملحق خواهند شد. مسعود رجوی در همان زمان طی تحلیلی گفته بود که نباید این فرصت تاریخی را از دست بدهیم و باید حمله کنیم و در شرایطی که رژیم نیروی جنگی ندارد کار را تمام کنیم.  مریم رجوی نیز در جمع نیروهای حمله کننده اظهار کرده بود: وقتی از جبهه برویم، آن طرف‌تر کسی نیست که جلوی ما را بگیرد. رجوی در پاسخ به سؤالات حاضرین در همین نشست می‌گوید: جمع‌بندی نهایی در میدان آزادی. به این ترتیب منافقین که از کمک‌های ارتش عراق و پیشروی‌های موفقیت‌آمیز اولیه خود دلگرم شده بودند، پیروزی را نزدیک می‌ دیدند، خصوصاً اینکه عراقی‌ها کلیه تجهیزات سنگین نظامی مورد نیاز را در اختیار آنان قرار داده و آنان را در این تهاجم که "فروغ جاویدان" نامیده بودند، یاری کردند. اما با حضور گسترده نیروهای مردمی در جبهه‌ها و پیام امام به سپاه پاسداران برای مقاومت، منافقین در کمین نیروهای اسلام قرار گرفتند و تار و مار شدند به طوری‌که بعدها اعضای این سازمان از این عملیات ـ که ایران نام "مرصاد" بر آن نهاد ـ به عنوان قتلگاه خود و یک اشتباه استراتژیک از سوی رهبری سازمان یاد کردند.  برشی از کتاب پرسشها و پاسخها (جنگ ایران و عراق)؛ مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ؛ فرهاد درویشی؛  ص ۱۲۸-۱۳۲ پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
خواب نبود. خوابش نمی‌برد. غلت که می‌زد، مقوای زیر پتو خش و خش صدا می‌کرد. کلافه بود. فکرهای جورواجور رهایش نمی‌کرد. ماندگار شده بودند. ماندگار شده بود. هر چه از روزهای تکراری زندگی در آن ساختمان‌ها می‌گذشت، بیش‌تر احساس بیهودگی و دلتنگی می‌کرد. تنها شده بود. هیچ دوستی نداشت. نه کار، نه مدرسه، نه سرگرمی. تهران هم که مثل خواب به نظر می‌رسید. اما تصمیمی گرفته بود. نمی‌خواست بخوابد. نمی‌خواست آرزوهایش را فقط در خواب ببیند. آرام بلند شد. همه خواب بودند. رحمان در خواب ناله می‌کرد. قدم‌خیر کنار طاهر خوابیده بود و آن طرف تر، نزدیک تاوه آتش، زحل کنار دفترچه‌اش آرام گرفته بود. دفترچه‌ای که هیچ کس جرئت دست زدن به آن را نداشت. وسوسه شد آن را بردارد. وقتش نبود. اتاق تاریک بود. جوراب و شلوارش را برداشت و بی صدا از اتاق بیرون آمد. چراغ راهرو روشن بود. شلوارش را پوشید. پول نداشت. پول برای بلیت اتوبوس می‌خواست و خرج چند روز، تا کاری پیدا کند. به اتاق برگشت. با ترس رفت سراغ جیب رحمان. چند اسکناس برداشت. نمی‌دانست از کجا پول آورده. «بووا که می‌گفت پولامون ته کشیده.» پول‌ها را تا کرد و در جیب گذاشت. جوراب و کفش هایش را پوشید. کفش‌هایی که برایش تنگ شده بود. در روشنایی کم جان اتاق نگاهی دیگر به خانواده‌اش کرد. سه نفر از هشت نفر کم بود و او چهارمی بود که خیال رفتن داشت. به این فکر می‌کرد که اگر بدانند کجا رفته و برای چه رفته، بهتر است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید عدنان فریدی‌فر
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت دوم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ ...پادگان کرخه کنار قناتها جای باصفایی بود. نمی‌دانم طبیعت از صفای دوستانه بچه ها رنگ سبزه به خود گرفته بود یا عطر طبیعت مست خراباتمان می‌کرد،... روز، شب شد و خواب پس از رزم روزانه غنیمتی بود وصف ناشدنی، غرش مهیب دینامیت که گویی به انتقام خواهی رؤیاهایمان آمده، شبیخون لیلی خوابمان شد و چادرها در آنی مارا صف شده جلوی خود داشت، آسمان در آتش و رعد منورها چراغ نظاره گر ما شد. ... فرمانده از جلو نظام داد و حرکت... سوال پرسیدن رسم ما نبود، شبیخون بود و تمرین دفاع... فردای آن شب پادگان را به سمت نقطه نامعلومی ترک کردیم، اتوبوسها به راهنمایی جیپ فرماندهی با پرچمِ پادگان وداع کردند و کرخه به بدرقه، چشم به انتظار بخود می پیچید. بر خلاف انتظار ما اتوبوس نه به سمت دهلران و نه به سمت جنوب، راهی شمال خوزستان شد، آموزش آبی خاکی زمزمه ای بود که حدس و گمانهای بچه ها را در پلاژ پشت سد دزفول به واقعیت تبدیل کرد. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود، چادرها با والری قرمز شعله به گرمی از ما پذیرایی کردند، تدارکات گردان، عسل و گردو و ترشی سیر را جیره داد و روز از نو و روزی از نو. چادر روبروی ما که به چادر سادات مشهور شده بود در یک آن عسل و گردو را بالا کشیدند و ترشی سیر را هم چاشنی‌وار قورت دادند! گفتم عدنان این جیره یک هفته ما بود، همه را خوردید؟! او که پسر سبزه و نوجوان حدودا دوره راهنمایی میزد، به من گفت من چه میدانم فردا زنده هستم یا نه موسوی‌ها و حسن زاده ها هم که همراه او بودند آن موقع خنده ای تحویل دادند و نمیدانم وقتی عدنان فریدی فر شهید شد حال و روزشان چگونه بود؟! ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۲۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 دلم برای خانواده خیلی تنگ می‌شد. سعی می‌کردم تعطیلی ها را تهران نمانم و بروم اهواز، مخصوصاً وقت‌هایی که دو سه روز تعطیلی رسمی توی تقویم داشتیم. رفتنی را معمولاً سبکبار بودم، اما برگشتنی بارم سنگین بود. یک شب دیر وقت به تهران رسیدم و با زحمت بار و بنه ام که فقط مقداری از بار یک وانت کمتر بود را کول کردم و با اتوبوس تا نزدیک دانشگاه آمدم. از آن به بعد تا اتاقک را باید پای پیاده می‌آمدم. مسیر سر بالایی تند و چند صد متری می شد. هوا خیلی سرد بود و آن وقت شب پرنده هم توی خیابان پر نمی‌زد. بارم خیلی سنگین و به دست بود. به سختی راه می‌رفتم. منظره یک آدم با باری بر دوش در یک شب تاریک و برفی در یک خیابان خلوت بسیار شک برانگیز بود. فقط کافی بود اتومبیل گشت پلیس که البته سالی یک بار هم از آن خیابان رد نمی‌شد، حالا از آن جا رد شود تا کار تمام شود. ظاهراً همان لحظه سالگرد عبور ماشین پلیس از آن خیابان بود. چراغ گردان ماشین پلیس از دور پیدا شد. در آن هوای سرد حسابی عرق کرده بودم و نفس نفس می زدم. حالا کمی هم ترسیده بودم. تصور اتهام دزدی و رفتن به پاسگاه آن هم بعد از عمری زندگی شرافتمندانه آزارم می‌داد. آنها به من مشکوک شده بودند. ماشین آمد طرفم و از نزدیک مرا زیر نظر گرفت. می‌دانستم اگر هر حرکت نسنجیده ای انجام دهم ممکن است توی دردسر بزرگی بیفتم. البته خیلی هم بدم نمی آمد که از آن بار سنگین خلاصم کنند. آنها با دیدن تیپ ظاهری ام با یک پیراهن روشن ساده بر روی شلوار تیره ساده ترم و قیافه بچه جبهه ای ام و ورانداز بار سنگین روی دوشم که چند تا پتو و لحاف و سایر وسایل ساده خواب بود راهشان را کج کردند و رفتند. خیالم تا حدودی راحت شد باید عجله می‌کردم تا اتفاق مشابهی نیفتد. برایم مهم بود که حتی یک جلسه درس را هم از دست ندهم. سفرهای رفت معمولاً بدون برنامه ریزی بود چون یک دفعه می‌فهمیدم مثلاً استاد کلاس چهارشنبه را تعطیل کرده و چون دو روز بعدش هم تعطیل بود هوای اهواز به سرم می زد. در یکی از سفرها رفتنی را با اتوبوس رفتم. وسط های راه بودیم که باران شدیدی باریدن گرفت. از درزها و سقف بالای سرم آب باران وارد اتوبوس می شد. اولش سر و صورتم خیس شد ولی بعدش تمام بدنم را آب گرفت. به راننده اعتراض کردم و خواستم که جایم را عوض کند گفت: «مگه نمی‌بینی اتوبوس بیخ تا بیخ پره؟!» پیشنهاد کرد که با یک کیسه نایلون سر و صورتم را بپوشانم این کار هم فایده نکرد، هوا سرد بود و با آن لباسهای خیس به شدت می لرزیدم. روزی هم که با قطار به تهران می‌آمدم قطار تأخیر داشت و به جای پنج صبح، تقریباً ساعت هفت صبح به تهران رسیدم ساعت هشت هم کلاس مهمی داشتم. اگر می‌خواستم با اتوبوس واحد به دانشگاه بروم به کلاس نمی رسیدم، وضع مالی ام هم در حدی نبود که بخواهم تاکسی بگیرم. از طرفی هم نمی‌خواستم کلاس را از دست بدهم. یا باید بخش مهمی از پولم را می‌دادم و با تاکسی به دانشگاه می رسیدم یا قید کلاس را می‌زدم و پولم را برای خورد و خوراک تا آخر ماه نگه می‌داشتم. خیلی تردید نکردم، کلاسم برایم از همه چیز مهم تر بود. دل به دریا زدم و برای اولین بار به یک تاکسی گفتم «آقا» دربست دانشگاه علم و صنعت ایران؟» تاکسی هم سوارم کرد، بین راه مسافر هم زد. من هم اعتراضی نکردم و فقط گفتم خیلی عجله دارم و باید تا قبل از ساعت هشت به دانشگاه برسم. راننده گفت: خیالت راحت باشه به موقع می‌رسیم. چندی ،بعد توی کوچه پس کوچه ها گیج شده بودم. دیدم دارد به طرف غرب تهران حرکت می‌کند. - آقای راننده مسیر رو درست می‌رید؟ به نظرم اشتباه می‌ریدها. - جوون من تهرون رو مثل کف دستم می‌شناسم. اگر از کوچه پس کوچه نرم تو ترافیک می‌مونیم و تو هم به کلاست نمیرسی. ساکت ماندم . کمی بعد تاکسی گوشه خیابان متوقف شد و گفت: «اینم دانشگاه علم و صنعت پیاده شو» نگاهی به بیرون انداختم. خبری از دانشگاه علم و صنعت نبود. خوب که نگاه کردم تابلوی دانشگاه صنعتی شریف را دیدم. با عصبانیت فریاد زدم مرد حسابی! اینکه دانشگاه علم و صنعت نیست! این دانشگاه شریفه» راننده تاکسی هم با آرامش گفت: ببین جوون! ما تو تهرون غير از همین یکی، دانشگاه صنعتی دیگه ای نداریم. گفتم پس من الان کجا درس می خونم؟ یعنی اون دانشگاهی که شرق تهرون من توش درس می‌خونم وجود خارجی نداره؟! گفت: من نمیدونم به هر حال کرایت رو بده و برو پائین تا... از این بدتر نمی شد. هم پس انداز ماهیانه ام را از دست داده بودم و هم کلاسم را. اگر می‌خواستم غد بازی در بیاورم احتمالاً یک قوز دیگر هم بالای این دو تا قوز اضافه می شد و یک کتک حسابی هم از راننده تاکسی می‌خوردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂