eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 نمایشگاه والفجر ۸ به روایت تصویر ۱ کانال رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۴ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 عبدالساده از حماسه مقاومت عبدالکریم هم برایم تعریف کرد و گفت که در اوایل اسارت از عبد الکریم یک دفترچه تحلیل سیاسی که مشخص بود مال او نیست و دست خط دیگری است، گرفته بودند. هفته ها کار عراقیها این بود که به گردنش طناب آویزان می‌کردند و او را داخل بند به این طرف و آن طرف می‌کشیدند و به شدت شکنجه می‌کردند تا صاحب دفترچه را لو بدهد ولی او حاضر نشده بود چنین کاری بکند. عبد الساده می‌گفت: «ما به دلخواه خودمون هر چی بخوایم، مثل آرد و شکر، با پول مختصرمون می‌خریم و باهاش شیرینی جات تهیه می‌کنیم، اما در اردوگاه ۱۱ وضع حانوت (فروشگاه) بدین صورت بود که عراقی ها هر چه دلشان می‌خواست مثل بیسکویت‌های گران قیمت می‌آوردند و به هر کدام از ما چند تکه بیسکویت می دادند و می‌گفتند پولتان تمام شد. چیزهایی که عبدالساده برایم تعریف میکرد باورکردنی نبود. اصلاً مگر می شد اسرا این قدر با وحدت خودشان دست بعثی ها را از دخالت در امور داخلی اردوگاه شان کوتاه کرده باشند تازه اثرات وحدت و ثبت نام صلیب سرخ را در اوضاع اسرا متوجه در روزهای اول اسارت وضع عراق مثل روزهای آخر نبود. در کنار عبدالساده خیلی احساس خوشحالی می‌کردم، ولی متأسفانه دیری نپایید که یک روز صبح آمدند و او را از پیش ما بردند و دیگر هیچ وقت عبد الساده را ندیدم. یکی از دوستان می‌گفت من به تجربه فهمیدم که توی اسارت نباید دلبسته کسی باشیم، چون دير يا زود بالأخره لحظه جدایی فرا می رسه و اون وقت تحمل این لحظه غیر قابل تحمل میشه. به هر حال عبدالساده رفت و در آن میان فقط مرا تنها گذاشت. شاید سایر هم بندیهایم از رفتن او خوشحال شدند؛ چون خیلی با آنها سر سازگاری نداشت. چند روز بعد گروهی از عراقیها که گویا از مخالفان حکومت صدام بودند را پیش ما آوردند. برای اینکه ارتباطی با آنها برقرار نکنیم، ما را به چند سلول کنارتر منتقل کردند. اکثر آنها مبتلا به گال بودند و به دلیل استفاده از توالت مشترک، ما هم بی نصیب نماندیم. وضع ما از هر لحاظ از آنها بهتر بود چه از لحاظ رفتار بعثی ها و چه از نظر غذا. در همین ایام یکی از بچه ها مریض شد و شروع کرد به سر و صدا و بی قراری کردن. اما عراقیها توجهی نکردند. او هم شروع کرد به کوبیدن درب سلول. در همین موقع، یکی از نگهبان ها آمد و یکی دو تا سیلی آب دار به او زد و رفت و این شد درمان، به روش بعثی ها. یک روز هم که داشتم صبحانه میخوردم ناگهان احساس خفگی کردم. چون می دانستم بعثی ها فقط از روش کتک درمانی استفاده می ‌کنند، بی سر و صدا روی زمین دراز کشیدم. در آن لحظه احساس می‌کردم اگر همین الآن درها باز نشوند و آزاد نشوم خواهم مرد. احساس میکردم که دیگر نمی توانم نفس بکشم. بچه ها بلافاصله نگهبان را صدا کردند و او با دیدن من با سراسیمگی مرتب تکرار می کرد قفسه سینه اش رو مالش بدید، عجله کنین. خودش هم سریع دکتر را صدا کرد اما قبل از اینکه دکتر برسد سعی کردم به خودم تلقین کنم که حالم دارد بهتر می شود و خدا را شکر همین طور هم شد. البته دکتر هم که آمد برای خالی نبودن عریضه یک قرص داد و رفت فقط یک قرص و سپس مدتی بعد همه مان به ترتیب و پشت سر هم مبتلا به اسهال شدیم. اول یکی از بچه ها بی مقدمه گفت شکمم درد می کنه . نگهبان را صدا کرد و به توالت رفت. چند دقیقه بعد یکی دیگر شکمش را گرفت و این بار نمی دانم نگهبان در را باز کرد یا نکرد بالأخره او مجبور شد و سر قوطی رفت و خودش را خلاص کرد. دقایقی بعد نوبت بعدی بود و همین طور تا نوبت به من رسید. همگی شکم هایمان را گرفتیم و فریاد می زدیم نگهبان مجبور شد در را باز کند و همگی با هم به طرف یک دهنه دست شویی توالت هجوم بردیم. مابقی اش را سانسور میکنم . •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 میروم با حکم رهبر میروم الله اکبر.. تا ابوالفضل دلاور میروم الله اکبر.. به لقای علی اکبر میروم الله اکبر.. من به قدس میروم از کربلا الله اکبر.. مومنان جهاد بنمایید در راه خدا الله اکبر.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عزت‌شاهی ۴ عزت‌الله شاهی / زندان سیاسی ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ دیگر به سیم آخر زده بودم. عکس العمل تند برای کسانی که بازجویی محدودی دارند، صلاح نبود، اما من به مرحله‌ای رسیده بودم که دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. قهرمان بازی هم در نمی‌آوردم ولی چون کارم از این حرف‌ها گذشته بود و مرگم را حتمی می‌دیدم، تصمیم داشتم آنها را خرد کنم. آنها می‌خواستند مرا خرد کنند ولی نتیجه برعکس می‌شد. شکنجه با آپولو؛ وقتی اعصاب بازجوها خرد شد در آن شب (۱۹ رمضان) اعصاب بازجوها واقعاً خرد شد. سردرد گرفته بودند. چند بار شربت و قرص خوردند… تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که می‌توانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمی‌گیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی می‌ماند. دست‌ها را از مچ با مچ‌بند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچ‌ها را سفت می‌کردند قالب‌ها بر مچ و ساق پاهایم فرو می‌رفت و به اعصاب فشار می‌آورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر می‌کردم خون از محل ناخن‌های دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس می‌شد و تمام اعصابم از نوک پا تا فرق سرم تیر می‌کشید. به دست راست کمتر فشار می‌آوردند، زیرا بعد از پرس دست باد می‌کرد و دیگر نمی‌شد با آن اعتراف نوشت. بعد از مهار شدن دست‌ها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو می‌آمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد می‌کشیدم، صدا در کلاه کاسکت می‌پیچید و گوشم را کر می‌کرد، نه می‌شد فریاد کشید و نعره زد و نه می‌شد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن می‌شد. گاهی شلاق را به کلاه می‌زدند، دنگ و دنگ صدا می‌کرد و سرم دوران می‌یافت و دچار گیجی و سردرد می‌شدم. عذاب آپولو واقعی و خرد کننده بود. پیچ‌ها را دائم شل و سفت می‌کردند. کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد. بعد از شلاق و آپولو مرا از اتاق حسینی بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند. بعد آویزانم کردند… مرا به اتاق شماره ۲۲ بردند. این اتاق شیب کمی داشت و کف آن خیس بود. مرا که لخت مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس. من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت می‌کردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم. از زور سرما دندان‌هایم به هم می‌سایید. از دماغ و دهانم بخار بلند می‌شد. دست و بدنم می‌لرزید. نمی‌توانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده و به مغز استخوانم رسیده بود... آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم می‌ریخت و می‌سوزاند و پوست را سوراخ می‌کرد. گاهی هم شعله آن را بین بیضه‌ها می‌گرفتند و... آن شب منوچهری، محمدی، حسینی و آرش و تعدادی دیگر از بازجوهای حرفه‌ای بالای سر من بودند و با شکنجه من احیا می‌گرفتند. آرش بازجوی من نبود، بی خودی می‌آمد و خودش را قاطی می‌کرد، یکبار به او پرخاش کردم که تو چه کاره‌ای که مرا می‌زنی؟ گفت: مرا نمی‌شناسی؟ گفتم: نه. گفت: چه کاره باشم خوب است؟ گفتم: به نظرم تو از آن بچه قرتی‌هایی هستی که برای دختر بازی، صبح تا شب سر کوچه می‌ایستند. تو هرکه می‌خواهی باش ولی به تو ربطی ندارد که از من بازجویی کنی. تو صلاحیت این کار را نداری. از این رو کینه عمیقی از من به دل گرفت. او از روی نفرتی که داشت هر وقت مرا می‌دید به نحوی اذیتم می‌کرد. اگر می‌شد حتی با نیشگون گرفتن یا هل دادن یا ضربه شلاق و یا تف انداختن می‌خواست حال‌گیری کند و من هم جوابش را می‌دادم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ پایان گزیده کتاب عزت شاهی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آیا می دانید : در طول ۸ سال دفاع مقدس: ۴۵۰۰۰ شهید نام محمد ۲۰۰۰۰ شهید در نامشان کلمه‌الله داشته اند ۳۰۰۰۰ شهید نام علی ۲۰۰۰ شهید  نام رضا ۱۳۰۰۰ شهید نام حسین ۵۴۰۰ شهید نام عباس ۴۵۰۰ شهید نام اکبر ۳۵۰۰ شهید نام اصغر ۲۳۰۰ شهید نام قاسم داشته اند و بقیه نامهای مطهر دیگری داشته اند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 موزه قرارگاه کربلا گلف، اتاق جنگ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 موزه قرارگاه کربلا گلف - اتاق جنگ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 موزه قرارگاه کربلا گلف، اتاق جنگ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 افسانه ما جمعه‌های ۱۳۵۷/قسمت دوم محمدرضا سوداگر ؛_______________________ پناهی، سر پایین آورد و آهی کشید و تاسف وار ادامه داد: خدایا یادّتِه پرسیدی میخوری یا میبری؟ و منِ گرسنه پاسخ دادم میخورم ! چه میدونستم لذت ها را می برند، حسرتها را می خورند! ... ؟ ...بله من خیلی چیزها دوست داشتم و دارم؛ مثلا من روز رو دوست دارم ولی از روزگار می ترسم. من! من، زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم! دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم! ... حسین نفسی کشید و رو به دیوار ایستاد و گفت: گُفتمّ کّه ؛ شنفتی؟! شنفتیییییی؟! قانون را دوست دارم ولی از پاسبانها می ترسم! ... برگشت و انگار رو به کسی ایستاده باشد به نرمی گفت: عشق را دوست دارم ولی از زنها می ترسم! کودکان را دوست دارم ولی از آئینه می ترسم! سلام رادوست دارم ولی از زبانم می ترسم! .... من! من، می ترسم! پس هستم. اینچنین می گذرد روز و روزگارمن! ... و مثل کسی که از سئوالات و دوست داشتنهای پی در پی و گفته هایش و درد دلهایش که با حاضران درمیان گذاشته، پشیمان شده باشد؛ لب و لوچه اش را کج و تلخ کرد و چشمهایش را ریز و رو به جمعیت در حالیکه یک نفس چهار جمله سئوالی را با هم یکی کرده بود، پیوسته گفت: اصلا چرا من میپرسم! ما چرا میپرسیم! ما چرا میفهمیم! ما چرا میبینیم؟! ما و باز هم با همان حالت پشیمانی، صدا زیر کرد و گفت: ... قبل از سئوال یه طور دیگه بودم. و داد زد: اَصلّا بپرسم که چییییی بشه؟! و درحالیکه این جمله را پژواک وار تاکید میکرد... بپرسم که چه؟ ...که چی، که چه؟! ... چرخی زد، رقصی کرد و صحنه را ترک کرد. در حال ترک صحنه صدای همنوایی سرودی بدرقه او شد. گروه همسرایان در حالی که صدایشان کم کم اوج می گرفت، آهسته آهسته از پشت پیشخوان کتابخانه شنیده می شد. شمرده شمرده میخواندند: از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز کاشانهٔ ما رفت بتاراج غمان خیز از ناله مرغ چمن از بانگ اذان خیز از گرمی هنگامه آتش نفسان خیز از خواب گران خواب گران خواب گران خیز از خواب گران خیز از هند و سمرقند و عراق و همدان خیز* از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز.. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂