eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 نمایشگاه الفجر ۸ به روایت تصویر ۲ کانال رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۵ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 حدود یک ماه و نیم شاید هم بیشتر از آمدن مان به زندان استخبارات یا همان حسن غول می‌گذشت ولی هیچ خبری نبود. سالگرد اسارت مان را هم آنجا بودیم. باورم نمی‌شد یک سال را در اسارت دوام بیاورم. بالأخره یک روز آمدند و گفتند که آماده شویم. چشم هایمان را طبق معمول بستند و گفتند دست هم دیگر را بگیریم. یکی از عراقی ها کشان کشان نفر اول را می‌کشید و او هم نفر بعدی را تا آخر. یک قطار انسانی با لکوموتیوی حیوانی به راه افتاد. ما را به جایی در همان نزدیکی بردند. چون راه را پیاده رفتیم و زود هم هوا خیلی سرد بود و ما پابرهنه و سرپایین روی کاشی‌های سرد نشسته بودیم. حدود دو سه ساعت بعد، یک نفر با پرخاش گفت «ذوله اهنا شيسوون؟ ابسرعه جيبهوم ترا اهوايه مستعجل!». يعنى؛ أه اینا این جا چه کار می کنن؟ سریع بیارشون تو که خیلی عجله دارم. معلوم بود رتبه ای دارد چون در عراق هر کس رتبه ای داشت با زیر دستهایش تندی و پرخاش می‌کرد. متوجه شدیم که قبلاً چند نفر از ما را برای بازجویی برده بودند و افسر بازجو می‌خواست برای استراحت برود که متوجه مابقی ما شده بود. چشم‌هایمان بسته بود و نمی‌دانستیم چه کسی را اول برای بازجویی برده اند. الحمد لله صدای شکنجه و داد و فریاد نمی‌آمد. بالاخره نوبت به من رسید. نگهبان چشم بندم را کنترل کرد و من را داخل اتاقی برد و روی صندلی نشاند. قبلاً از بچه ها نحوه بازجویی را شنیده بودم. می‌دانستم که باید منتظر شکنجه های مختلف و حتى صندلی برق دار هم باشم. سؤال و جواب ها شروع شد. هر لحظه منتظر بودم کابلی، مشتی، ضربه ای و یا برق قاتی سؤال و جوابها بشود. خیلی سخت بود. با چشمان بسته هر لحظه فکر می‌کنی الآن است که یک مشت توی صورتت جای بگیرد. از لحن بازجو احتمال فرود یک کابل یا یک مشت را محاسبه و تا حدودی خودم را آماده می‌کردم. اما هر بار بعد از پرخاش و تشرِ بازجو، خبری از شکنجه نمی‌شد. این انتظار شکنجه، از شکنجه دردآورتر بود. با خودم می‌گفتم خدایا چرا نمی زنه؟ شاید هم این نوع تازه ای از شکنجه باشه، سعی کردم بر خودم مسلط باشم. نام و مشخصات و شغل و محل کار خودم و پدرم را پرسید و اینکه ساکن کجا هستم و عضو کدام یگان و محل استقرار یگانمان کجاست. مدت دوره نظامی و از این قبیل سؤالها را که ابداً در اسارت عادی نبود هم پرسید. گاهی سؤالات تکراری می‌پرسید و دقت می کرد که تناقض گویی می‌کنم یا نه. علی القاعده باید ما را به اتاق شکنجه می بردند و بعد از کتک کاری دوباره بازجویی می‌کردند، ولی ظاهراً افسر بازجو، وقت نداشت و دستور داد بدون انجام مراحل بعدی با چشم بسته زیر یک ورقه را انگشت بزنیم و دوباره ما را به جای نامعلومی بردند. وقتی چشمانمان را باز کردند و دیدم داخل سلول هستم به قدری خوشحال شدم که انگار از اسارت نجات پیدا می‌کردم. انتقال به سلول به معنای نجات از مهلکه بود. باورمان نمی‌شد به این زودی دست از سرمان برداشته باشند. آری، باز هم رحمت الهی در اسارت شامل حالمان شده بود و از یک شکنجه وحشتناک خلاص شده بودیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هم اکنون اکباتان خیابان‌هایمان از جولان جلادان پاک می شود، به یمن قدمهای الهی همه ایرانیان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🍂 شیردلان عملیات غرور آفرین والفجر هشت به روایت شهید آوینی ┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نقش علم در فساد اخلاقی شاه ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅ 🔹 عَلَم به عنوان وزیر دربار شاه و مَحرم راز او، نقش قابل ملاحظه‌ای در انتخاب و شکار زنان جوان و دختران و هماهنگ کردن حضور هنرپیشه‌ها و رقاصان خارجی در ایران و ملاقات آنان با محمدرضا پهلوی داشت. روشن است که هزینه این‌گونه اقدامات نیز از سرمایه‌های ملی و بودجه متعلق به مردم تأمین می‌شد.بخش عمده‌ای از بی‌توجهی محمدرضا پهلوی به امور اخلاقی، علاقه او به آزادی‌های جنسی باز‌می‌گشت. این شرایط سبب شد خوشگذرانی و عیش و نوش‌های پرهزینه به بخش قابل‌توجهی از علایق او تبدیل شود. در این میان اسدالله علم، که خود در این موضوع با شاه هم‌نظر بود، از راه‌های متنوع(!) زمینه‌های این‌گونه خوشگذرانی‌ها را فراهم می‌کرد؛ کارهایی که بویی از اخلاق انسانی و آموزه‌های دینی، عفت و حتی شأن سیاسی نداشت. علم در چند بخش از یادداشت‌هایش به این موضوع اشاره می‌کند از جمله: «هرچند (ملکه فرح) از من خوشش نمی‌آید، ولی نمی‌شود از این بابت او را سرزنش کرد. شهبانو معتقد است که من و شوهرش با هم به الواطی می‌رویم؛ و در این مورد از واقعیت چندان دور نیست.» در زمان دیگری، محمدرضا پهلوی و علم درباره زنان و دختران جوان صحبت می‌کنند. شاه از پیرشدن معشوقه‌هایش می‌گوید و تأکید دارد که «با وجود همه اینها اگر این سرگرمی‌ها را هم نداشتیم به کلی داغان می‌شدیم». http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 افسانه ما جمعه‌های ۱۳۵۷/قسمت سوم محمدرضا سوداگر ؛_______________________ افسانه ما جمعه های۱۳۵۷/قسمت سوم، پایانی محمد رضا سوداگر ... با صدای چند گلوله و فریادِ حسین از پشت صحنه، صدای همسرایان خاموش شد. بچه های حمید از بین جمعیت تماشاچی جلو آمدند و شکل گروه سرود را گرفتند و به رهبری و اشاره او خواندند: حیات ابد در فنای تن است از این نکته رمز بقا روشن است.... و حمید کاشانی که صدای گرمی داشت از بین جمعیت ، همه تماشاچیان را با گروه سرود همراه و هم نوا می کرد. و منهم تماشاچی زمان شدم تا حدود ده دوازده سال بعد که حسین را بعد از پایان تئاترش در تهران ببینم. پناهی مثل همان دوران مسجد تنها بازیگر "یادداشتهای روزانه یک دیوانه"* بود در سالن تئاتر خانه نمایش تهران، کمی این سوتر از میدان فردوسی، نزدیک دانشگاهم در دوران دانشجویی . بعد از نمایش از پس سالها که مرا دیده بود، گفت چقدر آشنایی، فامیلم را که گفتم؛شناخت، چون بازیگر یکی از تئاترهای صبح جمعه اش بودم. به اسم کوچک با لبخند در لفافه حجمی از خاطره ها سه بار بی وقفه نامم را تکرار کرد، ... رضا،،،، رضا،،،، رضا،،،، .! احوال داداش را پرسید ؛ دستم را فشرد و گفت اینجا چه می کنی؟! گفتم دانشجو شدم. گفت چه میخوانی؟ گفتم نقاشی. گفت : پسر نقاشی رو که می کشند، تو چطور میخونی؟! با هم خندیدیم. گفت هنوز بچه های جزایری رو میبنی، گفتم گهگاهی بله، احتمالا سلام میرسونند. گفت: معلوم نیست. گفتم بهرحال اگر اونها رو دیدم حتما سلام شما رو می رسونم. گفت: یادت باشه فقط به کسی برسون که احوال پرس منه! میدونی که سلام رو دوست دارم ولی از زبونم می ترسم! پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂