🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت بیستودوم
اول صبحِ عراقیها حواسشون نیست. چقدر میترسی برادر!!!
- نمیترسم. تجربه قبلی دارم. یه بار به سه نفر اطلاعاتی اعتماد کردم، تا یکقدمی اسارت رفتیم و برگشتیم.
صدای شلیک ۱۰۶ پرویزو بگوش رسید.
-احمد بُدو پرویزو شلیک کرد و ما هنوز به خط نرسیدیم.
باعجله از اون جاده رفتیم بالا نگاهی به اطراف انداختم،
به به!!!
هیچ مانعی بین ما و برادران مزدور عراقی وجود نداره، حتی یه نخل، حتی یه تکه کلوخ هم نیست که ما را بپوشونه.
روی یه جاده بلند، دو تا رزمنده، بدون هیچ پوششی جلوی چشم دشمن.
- مگر نگفتی منطقه را بلدی؟ چه جور بلدی هستی که آوردیمون جلوی چشم دشمن؟
- نترس برادر الان میریم پائین.
هنوز قدم سوم یا چهارم را برنداشتیم که انفجار مهیبی بین من و احمد رُخ داد.
احساس بسیار بدی تمام وجودم را گرفت.
چندین ضربه شدید به سروصورتم وارد شده.
احمد افتاد روی زمین.
نگاهی به محل انفجار انداختم، تقریبا یک وجب کنار پای چپم یه سوراخ روی زمین درست شده و پروانه یه خمپاره ۶۰ اون پایین سلام میکنه،
- سلام و زهر مار، بی پدر و مادر
سر صبحی اینجا چه غلطی میکنی.
احساس منگی دارم، یکمی حواسم را جمع کردم.
دست چپم بالا رفته و دوربین توی دستم نیست.
یه چیزی از زیر انگشتم در حال چکیدنه.
دوربین، دو سه قدم اونطرف تر افتاده.
میخوام قدم بردارم، پای چپم نیومد!!!
مثل تنه درختی که با اره بریده باشنش، سرنگون شدم.
چرا پای چپم فرمان پذیر نیست؟
روی سینه افتادم، سریعا به کمر خوابیدم و ضمن اینکه نشستم پای چپم را بالا آوردم.
نزدیک به پاشنه پا، پوتینم پاره شده، یه پارگی بسیار بزرگ.
بسرعت بند پوتین را باز میکنم و با وجود درد زیاد، پا را از پوتین کشیدم بیرون،
واااای خدای من،
یه لخته خون بسیار بزرگ از پاشنه پا آویزون شد. کف پام تحت کنترلم نیست. معلومه که مجروحیت شدیدی ایجاد شده.
بند همون لنگه پوتین را درآوردم و به رانم محکم کردم تا خونریزی کمتر بشه.
احمد کجاست؟ یادم به احمد افتاد.
کنارم روی زمین افتاده.
ظاهرش چیزی را نشون نمیده. خونریزی دیده نمیشه، دهانش نیمه بازه و نگاه ناامیدش به من.
شاید بعلت انفجار نزدیک شوکه شده، داد میزنم
- احمت احمت!!! عهه چرا نمیتونم *دال* را تلفظ کنم؟ زبونم یه حدی بیحس شده، فضای دهانم هم تلخ و بد مزه است.
ولش کن، فعلا این بچه را نجات بدم.
با پای راستم لگدی به بازوش زدم.
احمت احمت، بهوشی؟ صدای مرا میشنوی؟
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #طنز_جبهه
🔹 کمبود گیلاس
تدارکات در دفاع مقدس برای خودش دنیایی داشت و تهیه و توزیع مواد غذایی که بخش زیادی از آن توسط کمک های مردمی به جبهه ها ارسال می شد از جمله وظایف سخت و حساس برادران تدارکات در دفاع مقدس بود .
از برخی برادران رزمنده هم نمی شود گذشت، همان هایی که از جمله شلوغ های جبهه بودند و در فرصت های مناسب به انبارهای تدارکات پاتک زده و اقلام منحصر به فردی را شبانه و یا در اوقاتی که مسئولان تدارکات غفلت می کردند در جاهای مختلف مصرف می کردند.
برخی از این خاطرات حتی تا پایان ماموریت ها و برخی دیگر تا پایان دفاع مقدس به صورت رمز و راز باقی ماند و عاملان آنها به هنگام اعزام به خط مقدم جبهه به صورت سربسته از مسئول تدارکات حلالیت می طلبیدند که وجود چنین برادرانی در یگان های عملیاتی خنده و شوق 😃 را بر لبان رزمندگان در لحظات سخت و حساس دفاع مقدس جاری می ساخت.
کمپوت ها طرفداران بسیاری داشت و به هنگام ظهر در گرمای طاقت فرسای جبهه که عرق از سر و روی رزمندگان جاری بود این نوشیدنی خنک و به قول بچه ها تگری می توانست اندکی عطش را کاهش دهد. کمپوت ها در این بین جایگاه ویژه ای داشتند و خصوصا کمپوت گیلاس 🍒 به دلیل بالا بودن درخواست همیشه با کمبود مواجه می شد و هنگام توزیع، به نفرات آخر تنها کمپوت سیب، زردآلو و یا گلابی می رسید.
👇👇
🍂 در چنین مواقع، مبادلاتی شکل می گرفت و تعویض کمپوت گیلاس در ازای چند کمپوت سیب یا گلابی، بالا می گرفت و بازار بورسی تشکیل می شد، دیدنی. 😂
گاهی نیروهای یک دسته یا یک گروهان، کمپوت های سیب و گلابی خود را روی هم می گذاشتند و با تعداد کمتری کمپوت گیلاس از همرزمان دیگر معاوضه می کردند و کمپوت های گیلاس را در ظرف های کوچکتر تقسیم کرده و بین هم توزیع می کردند.
مسئولان تدارکات برای حل این معضل تدبیری اندیشیده بودند 🤔 و آن جدا ساختن پوست کلیه کمپوت ها از بدنه آنها بود تا دیگر در هنگام توزیع آنها شاهد اختلاف نظر در توزیع کمپوت نباشند. اما برخی برادران رزمنده چنان در شناسایی قوطی های کمپوت مهارت یافته بودند که از طریق نشانه های حک شده که به صورت سریال و شماره روی آنها بود می توانستند کمپوت های گیلاس را از سایر کمپوت ها تشخیص دهند و باز بازار این برادران 😎برای تشخیص و ارزش گذاری خصوصاً هنگام توزیع اقلام غذایی گرم بود.
اما در شب عملیات......
👇👇
🍂 امادر میانه نبرد و هجوم به دشمن در شب های عملیات بسته ها و کیسه های حاوی مواد غذایی و تدارکاتی که مملو از کنسرو تن ماهی، کمپوتهای مختلف و خصوصاً گیلاس و انواع مغزهای خوراکی که در طول مسیر گذاشته بودند ولی رزمندگان اسلام با بی اعتنایی از مقابل آنها عبور می کردند گویی که اصلاً آنها را نمی دیدند و فقط در اوج تشنگی با سرنیزه قوطی های کمپوت را سوراخ و آب آنها را جهت رفع تشنگی می نوشیدند، چرا که آنها در پیش رو لقای رب را می دیدند که جهان مادی در مقابل آن هیچ ارزشی نداشت.😔😭
• نجف زراعت پیشه
گردان امام حسن مجتبی علیه السلام
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خاطرات اسرای عراقی
من فرمانده گروهان سوم تانک لشکر سوم بودم، از فرمانده لشکر سؤال کردم: آیا عملیات آغاز شده است؟
گفت: بله؛ رهبری خواستار بازپسگیری همه سرزمینهای غصبشده است و ارتش ما مأموریت آزادسازی دارد و برای ایجاد یک کودتای نظامی در تهران تلاش میکند. ما تلاش میکنیم تا ایران را به چندین دولت کوچک تقسیم کنیم و نسبت به جدا شدن منطقه خوزستان بیشتر علاقهمند هستیم.
تانکهای ما اول صبح بهحرکت درآمدند. سربازان نسبت به آنچه در اطرافشان میگذشت مات و مبهوت بودند. آنها این حوادث و عکسالعملها را قبول نداشتند. اما واقعیت این است که سربازان ما مهرههای شطرنجی هستند که سرانگشتان افسران آنها را بهحرکت درمیآورد و برای آنها فقط شکم و شهوت مطرح است.
تانکهای ما از مرز گذشتند. روستاهای بیپناه اهداف استراتژیکی تانکها و توپخانههای ما شده بود. همه مردم در حالی که ترس و وحشت تمام وجودشان را فرا گرفته بود، فرار میکردند و فریاد میزدند؛ عراقیها... عراقیها... .
ستونهایی از دود به هوا بلند شده بود، صدای انفجار از هر طرف به گوش میرسید. فریاد و ناله از هر طرف بلند بود، جنازه افراد ناشناخته در گوشه و کنار پراکنده شده بود، در این حال از میان دود و آتش مردی با ابهت به ما نزدیک شد و با صدای بلند گفت: "ای ستمگران، ای بزدلان! چه میخواهید؟".
سرگرد اسماعیل مخلص الدلیمی فرمانده گردان اول لشکر سوم با تانک بهسوی آن پیرمرد بزرگوار رفت. پیرمرد خواست از این وضعیت نجات پیدا کند و با قدرت هرچه تمام شروع به دویدن کرد، اما نتوانست و بر روی زمین افتاد و..
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 طنز به بازی گرفتن
تیر و ترکش در خط مقدم
مجروحی که در حلقه یاران
مرگ را به بازی گرفته و..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#مستند
#روایت_فتح
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شخصیتهای لیبرال ۲)
مهندس بازرگان
🔻 گفتگو با قاسم تبریزی
رجال شناس تاریخ معاصر
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔹 وقتی که آقای بازرگان را صحبت میکنیم. این فقط بازرگان این دوره(سالهای ۲۰ تا ۳۰) است. او میآید مسائل اسلامی را بر پایه علوم مطرح میکند. البته آن روزها هم از این مطالب استقبال خوبی شد و خیلی از جوانان به آن گرایش پیدا کردند. مثلا کتاب "مطهرات در اسلام" یا کتاب "راه طی شده". در کتاب راه طی شده، آقای بازرگان میآید به عنوان یک روشنفکر مذهبی نظریه پردازی میکند که انسان با پای علم و علوم تجربی به همانجا میرسد که انبیا رسیدند!!
در آن موقع خیلیها متوجه نبودند، تاثیر مثبتی را میدیدند که جوانان این را میخوانند و به طرف مذهب میآیند. این مسئله تا دهه ۴۰ هم ادامه داشت. آثار علمی آقای بازرگان تا دهه ۴۰ سازندگی داشت. اگر چه شهید آیت الله مرتضی مطهری در سال ۱۳۳۰ در پاورقی اصول رئالیسم به نقد این تفکر میپردازد و در کتابش اسم میبرد که نویسنده محترم یعنی با احترام با خیلی القاب صحیح و سالم که ایشان با نظریه اینکه انسان با پای علم به همانجایی میرسد که انبیا رسیدند، خصوصا در آنجا هم فلسفه را هم رد میکند. آیت الله مطهری این نظریه را نه تنها رد که خطرناک میشمارند.
خب عادی است کسانی که علوم تجربی میخوانند با فلسفه میانه خوبی ندارند. بعدها که مجدد شهید آیت الله مرتضی مطهری در دو مرحله دیگر به نقد علنی این کتاب میپردازد. یکی در کتاب اثبات وجود خدا که مجموعه دروسشان بود برای معلمین در سال ۵۳ و دیگری در کتاب معاد است که مجموعه سخنرانیهای شهید آیت الله مطهری در انجمن اسلامی پزشکان و مهندسین است. جالب اینجاست خود آقای بازرگان هم در آن جلسات حضور داشته است. اگر اشتباه نکنم حدود سی جلسه شهید آیت الله مطهری به نقد این دو کتاب میپردازد. در آنجا هم نتیجه میگیرند که این کتابها نه تنها افراد را به اسلام نمیرساند بلکه به بیراهه میبرد.
در دوران دهههای ۲۰ و ۳۰ شمسی بازرگان به عنوان شخصیت مذهبی، یک استاد دانشگاه، یک معتقد به گسترش علم، یک روشنفکر اسلامی، یک فرد دیندار که به تعبیر خود دنبال آشتی دادن علم و دین است. از طرف دیگر به عنوان یک متخصص علمی در دانشگاه فنی هم جایگاهی دارد و در این دوره سخت مخالف سیاست است و جوانان را از سیاست پرهیز میدهد که آنها در سیاست دخالت نکنند.
البته کتابی هم رد کمونیست مینویسد و چند تا اثر دارد در این دوره. سخنرانیهایش در حزب ایران است. حزب ایران البته برخی میگویند عضو بوده ولی ما سندی نداریم. در دهه بیست. آنجا حزب ایران چون مشتمل از تحصیلکردگان اروپایی یعنی ایرانیهای تحصیلکرده اروپا مثل دکتر کریم سنجابی، دکتر شاهپور بختیار و امثال اینها بود و یکی هم یک انجمن تخصصی مهندسی اینها درست کرده بودند که برخی از اعضایش عضو حزب ایران هم بودند. شاید برخی تحلیل میکنند که عضو حزب ایران است، به آن دلیل میگویند. اگر چه او در حزب ایران سخنرانی دارد و سخنرانیهایش سیاسی نیستند. در کانون اسلام که یک کانون از جوانان بوده، در آنجا هم سخنرانیهایی داشته و البته آیت الله سید محمود طالقانی سخنرانیهایی داشت، در مورد همین مسائل اسلامی بود. در همان موقع مقاله مذهب در اروپا را مینویسد که میخواهد این هشدار را بدهد همه اروپا مارکسیست و ضد دین نیست، کلیسایی هست و افراد مذهبی هست و افرادی هستند که خدا را قبول دارند و دین را قبول دارند البته به همان سبک و سیاق غربیها. در همین زمانهاست که به تشویق مهندس بازرگان انجمن اسلامی دانشجویان تشکیل میشود. وقتی این انجمن در سال 1328 تاسیس شد؛ دکتر علیاکبر سیاسی که در دوران رضاخان در کنار داور و در حزب تجدد بود. او شخصیتاً یک فرد ضدمذهب و ضد دین تا آخر عمرش چنین بود و از اعضای فعال فراماسونری. همین فرد یک نطقی میکند که این شرمآور است که در دانشگاه ما صحبت مذهب بکنیم. این صحبت البته آن موقع با واکنش شدید علما و نشریات مذهبی مواجه میشود که باید پیرامون دکتر سیاسی هم که الحق فقط سیاسی از نوع ماسون بود تحقیقی جامع و کامل صورت گیرد.
وقتی انجمن اسلامی تاسیس میشود، آقای بازرگان از آن دفاع میکند که انجمن جایگاه خوبی پیدا میکند. البته در کنار آقای بازرگان، آقایان آیت الله سید محمود طالقانی، حجه الاسلام و المسلمین محمدتقی فلسفی، آقای حسن صدر، حجه الاسلام حسینعلی راشد و ... در دهه بیست موثر بودند
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#بازرگان
#لیبرالها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
AUD-20220724-WA0011.opus
3.42M
🍂خاطرات اسارت/کمبودها
محمدعلی نوریان
🔸 قسمت سیویکم
با لهجه شیرین نجف آبادی
فرمانده گروهان در گردان های
انبیاء و چهارده معصوم (ع)
لشکر ۸ نجف اشرف
#خاطرات_اسارت
#خاطرات_صوتی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت بیستوسوم
احمت احمت، بهوشی؟ صدای مرا میشنوی؟
[احمد] با حرکت چشم و آبرو بهم میفهمونه که حواسش کار میکنه.
یه نگاهی به خط برادران مزدور انداختم،
دود و گردوغبار حاصل از انفجار خوابیده و الان خیلی واضح میتونند ما را ببینند.
ببینند که هنوز زنده ایم و چند تا ۶۰ دیگه شلیک کنند یا با تک تیرانداز بزنندمون.
ایندفعه محکمتر و بنحوی که هُلش داده باشم با پای راستم به بازوش فشار آوردم،
: غَلت بزن، خودت را از جاده بیانداز پایین تا من برم کمک بیارم.
صدای شلیکِ دوسه تا خمپاره ۶۰ دیگه شنیده شد.
با تمام توان روی یک پا ایستادم. دودستی پای چپم را گرفتم و یه پای لی لی کنان از جاده اومدم پایین. صدای زوزه خمپاره ها داره نزدیک میشه، توی گِلها یه چاله انفجار توپ دیدم، مثل کانگورو خودم را پرتاب کردم توی چاله.
یه درد شدید و منزجر کننده ای در قسمت باسن و لگنم حس کردم ولی مهم نیست، فعلا باید جان خودم و اون جوون را نجات بدم.
از ترس اینکه زخمهام پاره تر نشه، دراز نکشیدم،
خمپاره ها اومدن و منفجر شدن.
مقدار زیادی شُل و گِل با شدت به کمرم خورد، مقدار زیادی هم روی سرم ریخت.
میخوام دوباره از جا بلند بشم ولی توان ندارم تمام رمقم برای اون چند قدم لی لی کردن گرفته شده.
حاضر نیستم تسلیم بشم.
روی سینه افتادم و قصد کردم سینه خیز برم.
در همین حال و هوا دیوار مقرمون را دیدم.
حدود ۵۰ متر با مقر فاصله دارم. بهترِ بجای دویدن و سینه خیز فریاد بزنم.
بته ها بته ها،
ای بابا *چ* را هم نمیتونم تلفظ کنم.
با تمام قدرت فریاد میزم،
بتتتته ها بتتتته ها.....
جاسم از درب مقر اومد بیرون.
انگاری صدای مرا شنیده ولی نمیدونه چه کسی و کجاست؟
دستم را بلندکردم و تکون دادم و فریاد زدم.
مرا دید. آمبولانس را خبر کردن.
با وجود اینکه چند سال از من کوچکتره و جُثه نحیفی داره، براحتی مرا بغل کرد و برد دم آمبولانس.
بهشون گفتم مرا ول کنید برید احمد را بیارید.
دو سه نفری رفتن. چند دقیقه ای گذشت و دست خالی برگشتن.
احمد گم شده، نقطه انفجار را نشونشون دادم و گفتم که احتمالا خودش را انداخته پائین جاده.
ایندفعه پیداش کردن.
احمد در حال بیهوش شدن است، گذاشتنش روی برانکارد.
در حالیکه پای چپم را با دودست گرفتم نشستم بالای سرش و آمبولانس حرکت کرد.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
📌امام خمینی رحمةالله علیه: شنها مأمور خدا بودند.
🔸واقعه شکست آمریکا در طبس، آن قدر مهم و سرنوشت ساز بود که حتی مشهورترین چهرههای سیاسی را در آمریکا وادار به اعتراف به شکست کرد. واقعه طبس، یکی از بزرگترین شکستهای دولت آمریکا در قرن حاضر بود.
🔷 پنجم اردیبهشت سالروز شکست حمله نظامی شیطان بزرگ در صحرای طبس گرامی باد.
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔸 حضرت امام: «این مانور احمقانه به امر خدای قادر شکست خورد».
🔸 بر ژینسکی (مشاور امنیت ملی کارتر) : «ماجرای مفتضح ایران (حادثه طبس) یکی از سه عامل مهم شکست کارتر بود و این ماجرا احساس نامیدی ملی را بر انگیخت»
🔸 ویلیام سولیوان (سفیر آمریکا در تهران): روش سست و بی قید حکومت کارتر و اقدامات نامعقول او ... به گروگان گیری اعضای سفارت آمریکا منجر شد و یک دوران تحقیر ملی که در تاریخ آمریکا نظیر آن دیده نشده است. آغاز گردید
🔸 باری روبین (کارشناس مسایل خاورمیانه): «ماجرای طبس یک شکست دردناک برای کارتر و یک پیروزی برای ایران بود و موقعیت بین المللی آمریکا را به شدت تضعیف کرد.
🔸 هارولد براون (وزیر دفاع آمریکا) وقتی در برابر این سؤال که چگونه این فاجعه بزرگ به وقوع پیوست او در حالی که به شدت متحیر بود چنین پاسخ می دهد: «آیت ا... خمینی در بالکن محل سکونت خود حضور یافت و با هر حرکت دست او یک هواپیما به زمین افتاد.»
#عکس
#طبس
#زیر_خاکی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
صدای خانوم خانوما تو سرم پر شده بود.
- گفتم تو دبیرستان رازی بمان... نماندی.... جانت در بیاید... آخرش همان میشوی....
پرونده را روی میز گذاشت. جعبه خودنویساش را که مارک نقرهای آن تو چشم میزد برداشت. سعی کردم نوشته مارک را بخوانم. نتوانستم. به انگلیسی نوشته شده بود. من فرانسه خوانده بودم. با حوصله خودنویس را به دست گرفت. قلبم سینه استخوانیام را مشت باران می کرد.
- نام نویسی شود!
داشتم بال در می آوردم. دست هایم را مشت کردم و چشمانم را مالیدم. درست دیده بودم.
- آقای رفیعی لطفاً اسم این بچه را بنویسید.
آقای رفیعی ناظم مدرسه بود. نگاهی به سرتا پای من انداخت و بی هیچ حرفی دفتر دبیرستان را برداشت و با حوصله اسمم را در آن ثبت کرد.
بعدها فهمیدم حاج شیخ محمود میدانست که من تو هیئت هاشم آقا رفت و آمد داشتم. خلاصه رفتن به هیئت سیار هاشم آقا به دادم رسید.
با آن صدای نخراشیده نوجوانی باید قرآن صبح را میخواندم. جلوی آن همه شاگرد مدرسه قد و نیم قد. تازه حاج شیخ محمود گفته بود باید با صوت قرائت کنم. اشکم در آمده بود.
آخر صدای من که به درد صوت نمیخورد حاج آقا.
- همین که گفتم قرآن را با صوت میخوانی. ناراحت نباش. کم کم حنجرت عادت میکند. اولش سخت است. به خدا توکل کن... حرف های حاج محمود نرم کرد. از همان روز قرآن را با صوت خواندم ولی هیچ وقت حنجرهام آهنگ اش را عوض نکرد..
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
🔸از فردا
در کانال حماسه جنوب🔸
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سرگرمی علمی
احمد چلداوی
برای سرگرم کردن خودم تصمیم گرفتم ماکتی از محلهمان در اهواز بسازم. این بود که تعداد زیادی کبریت از عراقیها گرفتم. گوگردهایشان را جدا کردم و چوبهایش را داخل روغن سرخ کردم تا قهوهای رنگ شوند. از این چوب کبریتها به عنوان آجرهای دیوار استفاده میکردم و آنها را با دقت روی یک دیوار چوبی می چسباندم. یک روز عدنان آمد و دید دارم چوب کبریت سرخ میکنم. بهانهای برای کتک زدن نداشت، خواست زخم زبان بزند، گفت: اگه الان مادرت بفهمه داری چوب کبریت سرخ میکنی بهت افتخار نمیکنه! این حرفش برایم دشنام سختی بود، اما جرأت نکردم جوابش را بدهم.
•••••
🔸 بسته کبریت اردوگاه اسرای ایرانی تکریت ۱۱ متعلق به آزاده سرافراز محسن محمدی اراکی
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂