eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 خورشید مجنون ۳۸ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 قرارگاه تاکتیکی جدید در کنار جاده اهواز - خرمشهر در حدود ده کیلومتری جنوب پادگان حمید واقع بود. خیلی سریع ارتباط برقرار شد و عناصری از اطلاعات ـ عملیات در قرارگاه تاکتیکی جدید مستقر شدند. نام این قرارگاه، قرارگاه شهید سالمی بود. روز بعد نزدیک غروب از فرمانده سپاه سوسنگرد خواسته شد بچه های قدیمی سوسنگرد را فراخوان کند. در سوسنگرد فرماندهان خوبی داشتیم؛ برادرانی مثل یونس شریفی، طاهر عبیات، سید محمد مقدم، کاظم نیسی، و خیلی های دیگر. بچه ها را دعوت کردند. در این چند روز، همیشه یک نفر از دفتر سیاسی همراه من بود و تمام جلسات را ثبت و ضبط می کرد. آن روز طوری با برادران عرب سوسنگردی صحبت کردم که احساس کردم رگ غیرتشان جوشید. به آنها گفتم «فرماندهان حفظ تنگه چزابه را از شما جوانان سوسنگردی می خواهند. واقعاً حیف است شما اینجا باشید و عراق یک بار دیگر بیاید و بستان و احیاناً سوسنگرد را تصرف کند.» بچه ها ابتدا سرشان را پایین انداخته بودند و چیزی نمی گفتند. صحبتم که تمام شد، آنها که تحت تأثیر حرفهـای مــن قـرار گرفته بودند با شور و حالی خاص گفتند که «ما همین امشب زن و بچه خودمان را به جاهای دیگر می فرستیم تا خیالمان از بابت آنها راحت باشد و از فردا در چزابه مستقر می شویم.» در آن روز یونس شریفی و طاهر عبیات خیلی مؤثر بودند و دیگران هم به این دو نفر احترام می‌گذاشتند. بچه ها گفتند: «حاجی، شما ما را خوب می شناسید. از اول جنگ در کنار شما بوده ایم خیالت از بابت چزابه راحت باشد. چزابه با ما. اگر عراقی ها جرئت دارند، بیایند.» آن جلسه با امیدواری و خوشحالی تمام شد. اول صبح روز بعد به اتفاق برادران عملیات و مهندسی به بستان رفتیم. تا حدودی با رودخانه های منطقه و هدایت آبها آشنا بودم. با کمی کار مهندسی آب رودخانه را به شمال شهر بستان هدایت کردیم. پس از چند روز کل منطقه را آب فراگرفت. فقط دو جاده شنی و آسفالته بستان به طرف مرز مانده بود که آنها هم در چند نقطه شکاف زده شد. با این حساب دیگر نیروی زرهی عراق در این تنگه قادر به پیشروی نبود. بچه ها که تعداد آنها حدود دویست نفر می شد، قادر به دفاع از منطقه بودند. دشمن با هر نیرویی که می آمد در این تنگه سرکوب می شد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حاج یونس شریفی با چفیه آن سال‌ها، هنوز همان حاج یونس است، مردی برای تمام فصول که حکم «پدر» زیارتگاه هویزه را دارد. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۹۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ عراقی‌ها خسته شده بودند. تکان‌های آیفا بیشتر شده بود. نفسمان را می‌برید و دل و روده مان را بهم می‌پیچاند. در عوض سرعت گرفته بود. انگار چند ساعت استراحت موتورش را جان داده بود. موتوری که وقتی کاپوت را بالا می‌زدند بوی مرده ازش بلند می‌شد. بچه ها می‌گفتند به سگ می‌ماند. هفت تا جان دارد. لنگه آن آیفاها را تو آلمان دیده بودم. آن موقع تازه جنگ جهانی تمام شده بود. سر حال بودند. چند کیلومتر از راه را رفته بودیم که هوا زیر و رو شد. بچه هایی که با آب و هوای دهلران - مهران آشنا بودند فریاد زدند - طوفان ... الانه که طوفان منطقه را بگیرد. راننده با فحش و دری وری که به جان طوفان بسته بود فرمان را گرفت تو شانه خاکی جاده. آسمان رنگ گرد و خاک به خود گرفته بود. چنان باد کرده بود که گفتی الان است که بترکد. تو گرد و خاکی که بلند شده بود چادرهامان را علم کردیم. قرص و محکم چنان که اگر طوفان زرد هم می‌آمد از جا جنب نمی‌خوردند. صدای زوزه باد بلند شده بود. گرد و خاک غلیظ و غلیظ تر می‌شد. صورتها خاکی رنگ شده بودند. چشم‌ها به اندازه درز باریکی باز بود. نفس‌ها را تو سینه حبس کرده با شدت گرفتن باد تپیدیم تو چادرها. باد رو چادرها چنگ می انداخت. صدای موسیقی ای را از میان صداها می‌شد شنید. انگار گروه کُر چند هزار نفری تو یک استادیوم برنامه اجرا می‌کردند. کاری نداشتم بکنم جز دعا کردن. شب را میان بیابان با توفان جنگیدیم. دقایق مثل ساعت شنی فرو می‌ریخت ولی پایانی نداشت. چشم باز خوابیدم. باید هوشیار می بودیم. دشمن می‌توانست از این موقعیت نهایت استفاده را ببرد. البته اگر جراتش را داشت. قدیمی‌ترها با خیال راحت خوابیدند. سحر زودتر از همه از چادر زدم بیرون. آرامشی وصف ناپذیر بیابان را در برگرفته بود. همه جا یک دست خاکستری بود. درست رنگ پیراهن و شلوارهایمان از چادرها که فاصله می‌گرفتیم دیده نمی‌شدیم. یک استتار طبیعی. بعد از نماز، صبحانه خورده نخورده حرکت کردیم. صدای راننده در نمی آمد. می‌گفتند خاک تو سینه اش نشسته. فکر می‌کنم فحش‌هایش را تو دلش می‌داد. حالا به چه کسی خدا می‌داند. همه جانمان خاک بود. خداخدا می‌کردیم قبل از تیز شدن آفتاب به اورژانس صحرایی برسیم. ولی خیلی زود تبدیل شدیم به مجسمه گلی پر از ترک. به همدیگر می‌خندیدیم. خنده ای که به خنده بچه ها می‌ماند، از ته دل .. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مستند عملیات مرصاد ۱ حاوی تصاویر منتشر نشده! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد جنون تشکیلات رجوی بعد از شکست مرصاد /۶ محمد کرمی عضو رها شده سازمان منافقین ┄❅✾❅┄ 🔹 پس از پایان زودهنگام نشست عمومی چه اتفاقاتی در تشکیلات نفاق رخ داد؟ دو روز بعد از آن نشست عمومی، فرماندهان اعلام کردند قرار است مسعود رجوی با افراد مجروح ملاقات کند. نفرات را آماده کردند نزد وی برویم. یک ساعت قبل از برگزاری این نشست، اما برنامه کنسل شد. وقتی با یکی از دوستان که از فرماندهان بود موضوع را پیگیری کردم، دوستانه گفت: از این واهمه داشتند مجدد مثل نشست عمومی شود و نتوانند موضوع نشست و ملاقات را کنترل کنند. الان نفرات خیلی عصبی هستند؛ چون دوستان زیادی را از دست داده‌اند. ترجیح می‌دهند الان هیچ گونه نشستی برگزار نشود تا فضا مقداری آرام شود. دو ماه بعد از آن بود که نشست صلیب را رجوی برگزار کرد که خودش را با حضرت مسیح مقاسیه می‌کرد. حرفش این بود هرکس مرا می‌خواهد، صلیبش را بردارد و به دنبال من بیاید. بعد از آن نشست بود که سرکوب شدید در تشکیلات شروع شد. رسما در تشکیلات اعلام کردند کسی درباره شکست عملیات «دروغ جاویدان» حق صحبت کردن ندارد و ممنوع است. رجوی به صراحت دارد بیان می‌کند اگر در عراق بمانیم به لحاظ سیاسی تبدیل به فسیل می‌شویم. بعد برای اثبات حرف‌هایش از محمود عطایی که قبلا فرمانده کل عملیات تهران بزرگ بود و مهدی کتیرایی، فرمانده عملیاتی تهران، سؤال و جواب می‌کرد که شما با چه تعداد نیرو سال ۱۳۶۰ در تهران عملیات داشتید. به این صورت می‌خواست با مقایسه فاکت‌های چریک شهری را با عملیات آزادسازی ایران مقایسه کند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد.. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 محمد کرمی عضو جدا شده سازمان منافقین
🍂 سند | اعتراف ساواک به کشتار مردم در روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۳۹ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 یک روز که در تنگه چزابه بودم که برادران مستقر در منطقه گزارش دادند عراق تحرکاتی را روی تپه های ماسه ای انجام داده است و هواپیماها و هلی کوپترهای آنها نیز در آسمان منطقه پرواز داشته اند. قدری نگران شده بودم. به رغم این‌که منطقه را به زیر آب برده بودیم اما نباید دشمن را دست کم می‌گرفتیم. آن روز در منطقه ماندم. ظهر همان روز بهنام شهبازی پیغام داد: «امشب رئیس جمهور به مقرتیپ (پادگان علی اکبر(ع)) در حمیدیه تشریف می آورند؛ شما هم به اینجا بیایید. خیلی دوست داشتم آیت الله خامنه ای را در این وضعیت حساس از نزدیک زیارت کنم؛ حتی سؤالاتی از ایشان در خصوص اوضاع کنونی داشتم، اما از آنجا که حرکت دشمن را در منطقه مشکوک می‌دیدم به رغم میل باطنی نتوانستم منطقه را رها کنم. ما از ۲۵ تیرماه تا ۱۵ مردادماه ۱۳۶۷ روزهای سختی داشتیم. عراق تاخت و تاز داشت؛ صدام از ماهها پیش منافقین را آماده و مجهز کرده بود تا در یک فرصت مناسب به همراه ارتش عراق به طور مستقیم با ایران وارد جنگ شوند. منافقین از محور قصرشیرین و اسلام آباد برای رسیدن به تهران وارد خاک جمهوری اسلامی ایران شدند. در ابتدا، پیشروی زیادی داشتند. دلیل پیشروی سریع منافقین نیز نبود نیروی مناسب روی مرز بود، اما عمر موفقیت حرکت منافقین خیلی زود به سر آمد. همین که رزمندگان اسلام خود را به آن منطقه رساندند ابتدا جلوی حرکت منافقین سد شد و بعد به طور کامل سرکوب شدند. امید صدام و منافقین به یأس تبدیل شده بود و نیروهای ایران در این عملیات توانستند پاسخ چند سال خیانت منافقین را بدهند. بعد از سرکوب منافقین در استان باختران (کرمانشاه) نیروهای عراقی در جبهه جنوب، دهلران، فکه، کوشک و بخش‌هایی از جاده اهواز به خرمشهر نیز عقب رانده شدند، با پیام روح بخش حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر حضور رزمندگان در جبهه ها، نیروهای زیادی از همه نقاط ایران به جبهه ها اعزام شدند. در اهواز آن قدر نیرو آمده بود که جا برای استراحت آنها وجود نداشت. تجمع نیرو در عقبه جبهه ها زیاد بود. مشکل تدارک این نیروها را داشتیم. در این مقطع تعدادی شناسایی انجام شد؛ به خصوص در حد فاصل پیچ کوشک تا خرمشهر شناسایی‌های خوبی برای اجرای یک عملیات بزرگ علیه دشمن صورت گرفت. تقریباً همه چیز برای عملیات آماده بود، اما شنیدم که گویا حضرت امام فرموده بودند ما آتش بس را پذیرفته ایم. این واقعی بوده و تاکتیک نبوده است و ما نمی‌خواهیم هجوم تازه ای علیه عراق داشته باشیم. بعثی ها در نهایت زمانی که متوجه شدند رزمندگان اسلام مجدداً برای مقابله با هرگونه تجاوز آماده شده‌اند و تلاشهای یک ماهه آنها نتیجه ای برایشان نداشته است دست از حمله کشیدند. پس از جلسه ای که مسئولان سیاسی نظامی دو کشور با وساطت شورای امنیت داشتند قرار شد آتش بس عملاً با‌ نظارت نیروهای حافظ صلح سازمان ملل اجرایی شود.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۹۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ همه جانمان خاک بود. خداخدا می‌کردیم قبل از تیز شدن آفتاب به اورژانس صحرایی برسیم. ولی خیلی زود تبدیل شدیم به مجسمه گلی پر از ترک. به همدیگر می‌خندیدیم. خنده ای که به خنده بچه ها می‌ماند، از ته دل .. برای لحظه ای برگشتم تو بن بست‌ایرج. تا زانو تو جوی لجن گرفته بودم. بچه ها دوره ام کرده بودند و می خندیدند. یک قرانی که از تو لجن پیدا کرده بودم نشانشان می‌دادم. دل همه از دیدن یک قرانی آب شده بود. دوست داشتند جای من بودند. یک قرانی را با دست تا آرنج لجن مالی شده تپانده بودم تو جیب شلوارم. هوار خانم خانما کوچه را رو سرش گذاشته بود. چیزی به ظهر نمانده بود آفتاب داغ و سوزان بود. چشم‌هایمان از عرق سر و پیشانی می‌سوخت. آتش توپخانه دشمن غرش می‌کرد. جواب نیروهای ما فقط شلیک چند گلوله توپ بود. گلوله ها ذخیره شده بودند برای شب عملیات. رسیدیم به بیمارستانی که تو دل کوه بود و کنار رودخانه. یک بیمارستان مجهز و قدیمی. تاریخ ساخت‌اش مال قبل از انقلاب بود. با ترمز آیفا ایستاده و نایستاده پریدیم پایین و دویدیم تو آب. با لباس و بی‌لباس با شورتهای ننه دوز و زیر شلواری یا به قول امروزی ها پیژامه هوار عسگری بلند شده بود. می ترسید زیر گلوله‌های دشمن بیخودی از دست برویم. گلوله ها به کوه کوبیده می‌شد و صخره ها را خرد می‌کرد و می‌پاشید پایین. زیرآبی می‌رفتیم و با سکوت بالا می‌آمدیم. خنکای آب، تن و بدنمان را سفت کرده بود. چرتی هم تو آب زدم. یک چرت جانانه و به یادماندنی. بیخوابی شب گذشته از تنم رفت اورژانس صحرایی که در آن مستقر شدیم. فقط بیست کیلومتر با مهران فاصله داشت. سنگر زیرزمینی بود. یک مستطیل سیمانی بزرگ با دهانی گشاد. آمبولانس تا جلو درش می‌رفت و برمی‌گشت. دو ردیف هشت تایی تخت داشت با تجهیزات کامل. دلخوشی خوبی بود برای دکترها و من. در جنگ همه به فکر کامل بودن تجهیزات شان هستند. از دقیقه ای که رسیدم شروع کردم به چیدن وسایل‌مان. کسی نمی دانست کی مجروح می‌رسد. آماده باش کامل بودیم. صدای انفجاری بلند کشاندمان بیرون. دود و آتش لوله شده بود به آسمان. راننده آمبولانس که با بی خیالی سیگار آتش می‌زد گفت: - آنجا آبادی است ... زیاد از آنجا دور نیستیم. خدا کند گرایمان را نگرفته باشند. خیره شدم به جایی که راننده می‌گفت جز تل های خاکی، آبادی‌ای دیده نمی شد. زیر لبی گفتم: - ویرانش کرده‌اند ... نامردها...بی همه کس ها ... لامصب ها .... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مستند عملیات مرصاد ۲ حاوی تصاویر منتشر نشده! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لبان تشنه 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران ••••• گر با لبان تشنه در کربلا بمیرم ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم نهضت ادامه دارد زینب شود سفیرم ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم با جان و دل پسندم آنچه خدا پسندد تن را به روی خاک و سر را جدا پسندد دل را شکسته خواهد جان را فدا پسندد شمسم اگر فروزان ماهم اگر منیرم ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم زیر سم ستوران جسمم شود دریده چون آفریدگارم این گونه آفریده محکم بر این عقیده ثابت در این مسیرم ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم فرماندهم به معروف ناهی منکرم من آیینه ی تمام گل های پرپرم من تفسیر سلسبیلم تصویر کوثرم من نورم میان ظلمت دریای در کویرم ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم طفلان بی گناهم خواب پدر ببینند بر نیزه ماه و خورشید شب تا سحر ببینند گر پا به پای زینب بر روی نی اسیرم ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم زینب رود اسیری در راه کوفه و شام سنگ و ثمن ببارد در کوفه از لب بام فریاد و جشن و شادی نفرین و لعن و دشنام بر نیزه آرمیده هفتاد و دو دلیرم ذلت نمی پذیرم ذلت نمی پذیرم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas 🍂
🏴 عرض تسلیت به پیشگاه امام زمان (عج) و خاصه حضرت فاطمه زهرا سلام الله در جریان کتک خوردن خانم محجبه بخاطر ادای تکلیف امر به معروف و نهی از منکر در شیراز. هر گاه در مقابله با جاهلیت داخلی و خارجی عرصه بر جبهه مقاومت تنگ شده، خداوند متعال گشایشی قرار داده تا بساط آن توطئه برچیده و موفقیتی پس از آن شکل گرفته. ان شاء الله @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد جنون تشکیلات رجوی بعد از شکست مرصاد /۷ محمد کرمی عضو رها شده سازمان منافقین ┄❅✾❅┄ 🔹 در گفتار برخی افراد جداشده، حضور اسیران ایرانی با فریب آزادی زودهنگام مطرح شده‌است؛ شما از این رویداد اطلاعی دارید؟ جنایتی دیگر که مسعود رجوی ملعون با همکاری صدام انجام داد، نمایندگان نفاق با محوریت مهدی ابریشم‌چی با دروغ و نیرنگ به اسیران در اردوگاه‌های عراق گفته‌بودند «ما یک عملیات پیش رو داریم از شما درخواست داریم برای کار‌های پشتیبانی به کمک ما بیایید. پس از این عملیات ما چه پیروز بشویم و چه شکست بخوریم، شما‌ها آزاد هستید نزد خانواده‌هایتان بروید.» در این جنایت صلیب سرخ هم چشمانش را بست. 🔹 در این عملیات اعضای ارتش صدام هم حضور داشتند؟ تعدادی از نفرات ارتش صدام در کار‌های پشت جبهه کار می‌کردند مانند دکتر، پرستار که در سر پل ذهاب مستقر بودند و گروهانی که از قصرشیرین تا سر پل ذهاب مستقر بودند، یگان توپخانه دور برد که در قبل از تنگه پاتاق مستقر بودند و عمل می‌کردند. مسعود رجوی هر جا کم می‌آورد اعلام می‌کرد دستور می‌دهم هواپیما‌های عراقی بیایند و آنجا را بمباران کنند. به خصوص رادار همدان و پایگاه هوایی نوژه همدان و پایگاه هوایی تبریز را قرار بود هر سه ساعت بمباران کنند و مسئولیت پوشش هوایی را به حسن نظام الملکی از درنده‌ترین بازجو‌ها و شکنجه‌گران نفاق سپرده‌بودند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد.. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کالری ایرانیان! 🔹 در مورد وضعیت ایران در زمان حکومت پهلوی نوشته‌اند: سازمان ملل متحد در دهه 1950 م. (۱۳۳۰.ش) برآوردی به عمل آورد و متوجه شد در ایران هر بزرگسال روزانه کمتر از ۱۸۰۰ کالری دریافت می‌کند که از تمامی مناطق فقیرنشین خاورمیانه کمتر و پایین‌تر بود. 📚مقاومت شکننده: تاریخ تحولات اجتماعی ایران، ص۳۴۹ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۴۰ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 اجرای قطعنامه ۵۹۸ با حضور نیروهای ناظر بر آتش بس در روز ۲۵ مردادماه ۱۳۶۷ جلسه ای در قرارگاه کربلا برگزار شد. در این جلسه رحیم صفوی و غلام پور در خصوص مأموریت نیروهای ناظر بر آتش بس (UN) صحبت کردند و سفارشاتی داشتند. بیشتر صحبت درباره نظم بود و اینکه مواظب باشید! بین این افراد جاسوس هم می‌تواند باشد. سعی کنید توانتان را بیش از چیزی که هست نشان دهید. مثلاً گردانها را تیپ معرفی کنید. به ما گفته بودند یک تیم سایت (نیروهای حافظ صلح سازمان ملل) از آنها در منطقه سپاه ششم مستقر می‌شود. ما هم بیمارستان امام حسن(ع) را در نزدیکی پل سابله، چند کیلومتر مانده به بستان برای استقرار نیروهای U.N در نظر گرفتیم. مکانی را نیز برای کار و استراحت آنها آماده و برادر سید محمد مقدم را به عنوان نماینده خودمان در آن محل مستقر کردیم. بعد از ظهر روز ۲۸ مردادماه به اتفاق برادر مجتبی ارگانی و حاج نعیم برای انتقال این نیروها به منطقه مارون در جاده اهواز - ماهشهر رفتم. آنجا مقر اصلی نیروهای U.N در جبهه جنوب بود. در آنجا مترجمی حضور نداشت و یا اگر بود، مسلط نبود. جلسه ای را با آنها داشتیم و افراد تیم سایت را به ما معرفی کردند. فردی به نام ایچ وریا مسئول U.N در مارون بود و شش نفر شامل یک فنلاندی به نام تاپئیه مسئول تیم سایت، یک ایتالیایی به نام آنتونیو، یک استرالیایی به نام چف، یک یوگسلاو به نام پریک، یک کنیایی رنگین پوست به نام مانیو، و یک ترک به نام احمد برون که در روزهای بعد به اینها اضافه شد، افراد تیم سایت ما بودند. از سپاه ششم خودم و نعیم الهایی حضور داشتیم. برای مذاکره پشت یک میز نشستیم. نیروهای U.N سؤالاتی در خصوص منطقه داشتند. ما با اصطلاحات نظامی آشنا نبودیم و خوب نمی‌توانستیم پاسخ بدهیم. دست و پا شکسته چیزهایی ردو بدل شد! بالاترین درجه آنها سرگرد بود اما فرمانده این شش نفر یک سروان بود. درجۀ ما را سؤال کردند. نمی دانستیم چه باید بگوییم! به یکدیگر نگاه می‌کردیم. در سالنی که جلسه تشکیل داده بودیم، چند میز دیگر هم وجود داشت که تیم سایت های دیگر مربوط به مناطق عملیاتی دیگر دور آنها نشسته بودند. به ذهنم آمد چیزی به افراد تیم سایت خودمان بگویم تا سؤال آنها درباره درجه ما بی پاسخ نماند. به حاج نعیم گفتم: «روی کاغذ برای آنها علامت سپاه، یعنی سه ضربدر (xxx) را رسم کن و به اینها بده و بگو که ایشان فرمانده است.» حاج نعیم این کار را کرد. آنها زمانی که علامت سپاه را دیدند و متوجه شدند من فرمانده سپاه هستم همگی سرپا ایستادند و به علامت احترام دست بلند کردند. این کار را خیلی هماهنگ انجام دادند. حاج نعیم گفت: «چی شد!» آنها تازه فهمیده اند رده ام فرماندهی یک سپاه است. من هم به آنها تعارف کردم و گفتم: «لطفاً بنشینید!»             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۹۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ راننده نگاهم کرد و رفت پشت فرمان نشست. انگار دنباله حرف او را گفته بودم. سُرم ها را می‌چیدم رو هم که اورژانس از بیخ و بن لرزید. بعد صدایی به بلندی ترکیدن چند چاه نفت تو گوشها پر شد. قلبم انگار از جا کنده شد. احساس کردم مغزم تکان خورد. دویدم تا جلو در. تا چشمم تو چشم عسگری افتاد؛ فریاد زد: - عملیات شروع شده .... همین الان ... بعد دوید طرف بیسیم چیش. نگاه انداختم به ساعت‌ام. یازده و نیم شب دهم تیرماه سال شصت و پنج بود. نفس‌ام را دادم بیرون. با کف دو دست ، گوش‌هایم را مالیدم. صدای انفجار پرده شان را به درد انداخته بود. رفتم به طرف تخت‌ها سیخ ایستادم کنار یکی از آنها. می‌دانستم تا چند دقیقه دیگر اولین مجروح خواهد رسید. نوای مرگ زمین را می نواخت. صدای گلوله و آژیر آمبولانس قاتی شده بود. همراه زخمی ها خبرهای دست اول را می‌شنیدیم. عراقی ها غافلگیر شده بودند. این یعنی رسیدن زخمی‌های زیاد. صدای دکترها گرفته بود. صدای من هم زوری در می‌آمد. مال بیخوابی چند روزه بود و مال فریاد کشیدن‌هایمان. این طور مواقع شاباجی خدا بیامرز یه دانه می‌خیساند و به خوردم می‌داد. زوری قورتش می‌دادم. طعم لزجش دل و روده ام را جمع می‌کرد تو دهانم. با ماشاالله ...ماشا الله گفتن‌های شاباجی استفراغ اش نمی‌کردم. ‌هر جا را نگاه می‌کردم لکه های خون بود و پاره های لباس رزمنده ها. میانشان تکه های لباس عراقی هم دیده می‌شد. وقت پیدا می کردم جداشان می‌کردم تو یک کیسه سیاه، می‌گذاشتم جلو در واحد خدمات. می.انداختن‌شان تو آشغال‌ها. دوست نداشتم با لباس متبرک شده رزمنده هامان قاطی شوند. چهار روز و چهار شب بود که نخوابیده بودم. پلک هایم ورم کرده و زخم شده بودند. با هر پلک زدن ناله‌ام بلند می‌شد. نیمه های شب چهارم زخمی ای را با داد و فریاد زیاد روی یکی از تخت ها دراز کردند. پشت سر دکترها، سُرم به دست دویدم طرف تخت. مردی که رو تخت خوابانده بودند؛ به زخمی ها نمی‌ماند. نه خونی و نه پارگی‌ای. با چشم‌های گشاد شده سر تا پای مجروح را برانداز کردم. دکتر گوشی را می چرخاند رو سینه جوان مجروح. صدای گریه همراهانش بلند و کوتاه می‌شد. یکی‌شان می‌کوبید تو سرش. - زنده است دکتر ؟ .... زنده است؟ .... یکهو چشمم افتاد به سوراخ ریزی که رو سینه مجروح بود. دکتر دست گذاشت. رو سوراخ و بعد نگاه کرد به همراهش. همراه ها کوبیدند به سر و سینه شان. بعدها فهمیدم مجروح، یکی از فرماندهان عملیات کربلای یک بوده. جماعتی به صف ایستاده بودند جلو در اورژانس. به نظرم آمد صف انتهایی ندارد. اطراف اورژانس را می‌کوبیدند. صف هیچ تکانی نمی‌خورد. انگار همه کر بودند و صدای انفجار را نمی شنیدند. فریاد کشیدم - یا داخل شوید ... یا پراکنده شوید .... مگر گلوله ها را نمی بینید؟ لب از لب هیچ کدام باز نشد. زل زدم تو صورتشان. خیس از اشک بود. با فریاد دکتر برگشتم سر جایم. دکتر داشت مجروح لت و پاری را معاینه می‌کرد دست مجروح را گرفتم تا رگ‌اش را پیدا کنم. رگ زیر خون مرده ها گم شده بود. با نگاه خیره دکتر دست از تلاش کشیدم - شهید شده. برای آرام کردن آنها معاینه‌اش می‌کنم. یکی از فرمانده ها است .... محمد حسین ممقانی ... شهید ممقانی. برگشتم به صف جماعت نگاه کردم. هق هق‌شان بلند شده بود. ترس تو دلم چنگ انداخته بود. شهید شدن فرمانده ها به نفع ما نبود. آن هم در اوج عملیات. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شهید محمدحسین ممقانی «فرمانده بهداری تیپ ۲۷ محمدرسول الله(ص)» شهادت: سیزدهم تیر ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای۱ / آزادسازی مهران