eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 ارسالهای ویژه هفته دفاع مقدس در کانال حماسه جنوب •┈••✾○✾••┈• از فردا همراه باشید با 🔹 خاطرات علی ماجد (بچه خرمشهر) 🔹مصاحبه حاج صادق آهنگران (نوای جنگ) 🔹 خواهران رزمنده 🔹قطعه فیلم های دفاع مقدس 🔹 روز شمار دفاع مقدس 🔹 نکات تاریخی جنگ 🔹 و عکس‌های جذاب •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت در کانال رزمندگان دفاع مقدس حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
دفاع مقدس، آزمونی بزرگ بود؛ آزمونی همراه با صدها تجربت و هزاران کشف و شهود که هرگز نمی توانست در فضای روزمره زندگی به دست آید. باز هم در دل جنون آغاز شد زخم میدانهای مین ابراز شد باز هم مجنون لیلایی شدیم بعد عمری باز شیدایی شدیم . . . @defae_moghadas 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۱ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ برگرفته از مجله امتداد •┈••✾○✾••┈• از قبل انقلاب، کار من ثبت کالاهای کشتی های خارجی بود که از کشورهای مختلفی مثل کره، ژاپن، آلمان و... وارد بندر خرمشهر می شدند. همسر من اهل بصره بود و ده روز مانده به جنگ، فامیل های او برای دیدن پسرم احمد که تازه متولد شده بود به خرمشهر آمده بودند. رفتم بیرون، دیدم مدام ماشین های ارتش می روند و می آیند! گفتم: چه اتفاقی افتاده؟ خُب آشنا بودند و همه را می شناختیم. گفتند: بیا خودت ببین! سوار ماشین شدم و به سمت مرز رفتیم. دیدم پشت پاسگاه، در حوالی مرز، پر بود از تانک و نفربر و نیرو! گفتم: چه خبره؟ گفتند: نمی دانیم! شاید مانور دارند! چند روزی نگذشته بود که دیدم حرف دوست هندی ام درست درآمد! شاید کشورها به اتباع شان خبر داده بودند و او برای همین رفت. با اینکه زمزمة جنگ مطرح بود، اما باورش برای ما محال بود. با اینکه عراقی ها در خرمشهر رفت وآمد داشتند و ما بسیاری شان را می شناختیم، اما باور نمی کردیم در حال جاسوسی باشند! بعداً که تعدادی شان اسیر شدند اعتراف کردند که ما از قبل پیروزی انقلاب در حال شناسایی کوچه به کوچه خرمشهر بودیم تا در حمله راحت باشیم! حتی توی راهپیمایی ها با شما بودیم! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۲ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 جنگ ده روزه! ما صبحانه را خرمشهر و ناهار را در بصره می خوردیم! حتی دوستان ما در عراق، برای ما در نجف و کربلا کار جور می کردند، چون کاملاً هم را می شناختیم. یعنی این قدر به هم نزدیک بودیم و برای همین بود که حتی وقتی جنگ شروع شد گفتیم ده روز بیشتر طول نخواهد کشید! چون عراقی ها نمی توانند با ما بجنگند. تا قبل از شروع جنگ، اوضاع تقریباً عادی بود و مردم زندگی شان را می کردند. تا یک ماه بعد از جنگ هم ما توی خرمشهر بودیم. تانک های عراقی، خمسه خمسه می زدند و در آن اوضاع من بودم و شش تا زن که از بصره آمده بودند و زن و بچه خودم! در یک روستای بین خرمشهر و آبادان یک آشنایی داشتیم که من زن و بچه را به آنجا بردم و خودم هم شب ها آنجا بودم و روز به خرمشهر برمی گشتم. یادم هست که اولین گلوله عراق در خرمشهر یک شلیک مستقیم آر پی جی از آن طرف آب به سربازهای گارد ساحلی گمرک بود که در کنار ساحل در حال والیبال بازی کردن بودند و همانجا چند نفرشان شهید شدند و بعد از آن گمرک کاملاً تخلیه شد! بعد هم دو تا کشتی مسافربری نیروی دریایی را زدند! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتم یه بار یه آدم قوی هیکل که مست بود، با لگد زد زیر بساط ما، ما کوچیک و بچه بودیم مجبور شدیم از پسرعمه کمک بگیریم. او هم که مثل دائیش(آقام) بشدت اهل دعوا و درگیری و مقاومت در مقابل زورگو و ظالم بود، فورا اومد وسط معرکه، قبل از اینکه یارو کوچکترین حرکتی انجام بده، ۳-۲ تا مشت توی صورتش کوبید و بلافاصله با یه کله جانانه توی دهنش نقش برزمینش کرد. جابر فرار کرد و پاسبان، آقام را دستگیر کرد. جابر خودش را معرفی کرد و بعد از اینکه فلک شد و مقداری پول بعنوان جریمه دادن، آزاد شد. وقتی توی کلانتری داشتن جابر را فلک میکردن آقام خیلی اشک ریخت و اصرار می‌کرد تنبیهش نکنن آخه جابر را خیلی دوست داشت. بعد از آزادی جابر، آقام پسرها را توی حیاط جمع کردو آموزش دعوا و کتک کاری و کارهایی که بعد از دعوا باید انجام بدی که مقصر شناخته نشی انجام شد!!! ؛ کفش بند دار بپوشید، استفاده از ساعت و انگشتر ممنوع، به محض اینکه دیدید کسی بهتون نزدیک میشه و کوچکترین احتمالی برای درگیری وجود داره، مهلتش ندهید فورا با نوک کفش به ساق پایش بزنید و بلافاصله با مشت یا کله به دماغش بزنید. منتظر نباشید که گفتگو انجام بشه، گفتگو بعد از کتک کاری و تسلط شما باید انجام بشه. بعد از اینکه خوب کتکش زدید و احتمال اینکه از پشت سر بهتون حمله کنه وجود نداشت، بسرعت به کلانتری بروید و شکایت کنید که بهتون حمله شده و شما از خودتون دفاع کردید، هر کسی زودتر بره کلاتتری، در دادگاه محق شناخته میشه. این خلاصه آموزشهای آقام بود!!! بعلت همین تلاشهای سخت و خصوصا گرمای زیاد و تعداد زیاد بچه ها، و روحیه ی بسیار پرتلاشی که داشت، با مردم بسیار زودجوش و مهربان بود، ولی توی خونه.... چشمتون روز بد نبینه، بسیار منضبط و تندخو و عصبانی مزاج. کوچکترین بی نظمی و فضولی و شیطنت و سروصدا یا عدم اطاعت را تحمل نمیکرد. از طرف هرکسی، فورا کتکش میزد، کتک که میگم، کتک بودها!!! کمترینش سیلی هایی بود که تا دوسه روز صورت کبود میماند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹؛ حاج صادق آهنگران صدای رسانی دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پرداخت به دفاع مقدس بدون حاج صادق، کاری است ابتر و ناقص. نوایی که زیر صدای جنگ بود و هر رزمنده‌ای را شیفته خود می ساخت و مفاهیمی که هدف را روشن‌ می ساخت و راه را هموار. مصاحبه زیر که در چند قسمت تقدیم می شود توسط آقای رنجبر گل‌محمدی از روزنامه کیهان در سال ۹۳ انجام شده است. 🔸 از چه زمانی مداحی را شروع کردید؟ من از کودکی به مداحی بسیار علاقه‌مند بودم؛ و چون خانواده‌ مذهبی داشتم آن ها هم مرا به این کار تشویق می‌کردند. در خانه‌ ما روضه‌های اول ماه رسم بود. یک نفر روضه‌خوان می‌آمد و روضه می خواند. گاهی اتفاق می افتاد که هیچ مستمعی در اتاق نبود، اما برای تیمن و تبرک باید روضه در آن اتاق خوانده می‌شد. من هم از کودکی پای آن روضه ها می‌نشستم و گوش می‌کردم. از همان روضه‌های خانگی. لطف امام حسین(ع) شامل حالم شد و به مداحی علاقه مند شدم. تا به امروز هم این کار را دنبال کرده ام، و ان‌شاءالله به لطف الهی تا روزی که زنده باشم ادامه خواهم داد. بعدها به زیارت حضرت علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع) مشرف شدم و از محضر ایشان تقاضا کردم که تا آخر عمر کار اصلی من همین نوکری باشد. بنده اهل دزفول هستم، ولی سال‌هاست که در اهواز زندگی می‌کنم. ۱۲ ساله بودم که هیئتی به نام «حضرت علی‌اصغر(ع)» به راه انداختم، که همگی بچه‌های هم سن خودم بودند. به خیابان‌ها می‌رفتیم و من می‌خواندم. کاسب ها هم مرا تشویق می‌کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 در دوران دفاع مقدّس همه‌چیزِ کشور مورد تهاجم قرار گرفت؛ نه فقط مرزهای کشور، [ بلکه‌] هویّت ملّی کشور، نظام اسلامی کشور، انقلاب بزرگ ملّت ایران، ارزشهای فراوانی که این ملّت بزرگ در مقابل چشم خود قرار داده بود، همه مورد تهاجم قرار گرفت. ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ ┄❅✾❅┄ بیانات در مراسم دانش‌آموختگی دانشجویان دانشگاه‌های افسری ارتش ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ مامور چنگ انداخت به پاچه شلوارم. پر از چروک و کثیفی بود. نگاهی به سر تا پایش انداخت. بعد تکاند و پرتش کرد رو لباس‌ها. نفس‌ام را بیرون نداده بودم که دوباره برش داشت. این بار از کمرش لکه های سفیدک به لک و پیسی می‌ماند که بالا تنه شلوار را پوشانده بود. دست کرد تو جیب‌های پشتش. نخ‌های گلوله شده را چنگ زد و ریخت بیرون. نگاهی به جیب‌های بغل انداخت. صاف بودند. انگار همان دم از زیر پرس اطو بیرون آمده بودند. دستش را سیخ کرد داخلش. به زور داخل شد. بعد دست کرد تو جیب طرف چپ. یکھو انگار که برق گرفته باشدش سیخ شد به طرف ما.چشم‌های گرد شده اش صورت هایمان را زیر و رو کرد. بند دلم پاره شد. بدنم داغ کرد. سرم پر شد از شک . - من که جیب‌هایش را ریختم بیرون. چه می‌تواند پیدا کرده باشد؟ حرام زاده نکند قصد آزار دارد؟ صاحب شلوار را که نمی‌شناسد. پس آزار برای چه؟ دست گنده مأمور قلمبه مانده بود تو جیب تنگ. بیرون نمی‌کشیدش. یکهو راه افتاد طرف ما. چیزی به عربی گفت. مامورها جمع شدند یکجا. نگاه‌هایشان میخ شده بود تو چشمانمان. عرق سردی رو پیشانی‌ام نشست. سینه ام را انگار به توپ بستند. - این ... شلوار مال کدامتان است؟ برای لحظه ای همه در سکوت سنگین نگاهش کردیم. سوالش را تکرار کرد. یک قدم جلو برداشتم و گفتم - شلوار من است. همان طور که گره انداخته بود تو ابروهایش نیشش باز شد. - مال تو است؟ - بله . یکهو دستش را از جیب بیرون کشید. پیشانی بند سبز رنگ‌ام لای انگشت‌های سیاهش بود. همان پیشانی بندی که تو استادیوم صدهزار نفری آزادی گرفته بودم. خشکم زد. در آنجا چه می‌کرد. باید با بقیه وسایل ام تو نخلستان شلمچه زیر خاک بود. مأمورها دوره اش کردند. با خواندن جمله روی پیشانی بند صورتشان پر شد از خشم. نوشته پیش به سوی حرم حسینی دیوانه شان کرده بود. عراقی ها از کربلا و امام حسین(ع) وحشت داشتند. وجود این چیزها حزب بعث را از بیخ و بن می‌تکاند. خیز برداشتند طرفم. عینهو سگ هار کابل بارانم کردند. آن قدر زدند تا تنم کبود شد. مرحله دوم مشت و لگد بود. تو شکم و پهلوهایم کوبیده می‌شد. مثل کیسه بکس صدایم را خفه کردم تو گلویم. نباید ناله می‌کردم. جدی تر می‌شدند. عرق ریزان کوبیده شدم رو زمین. چشمم افتاد به بچه ها که از پشت میله های بازداشتگاه نگاهم می‌کردند. حالت چهره‌شان تغییر کرده بود. انگار باورشان نمی‌شد که پیرمردها را هم کتک بزنند. تکه تکه استخوانهایم به صدا افتاده بودند. هیکل‌ام از درد سفت شده بود. حسن غول از زمین کندم، درست مثل پر کاهی. تصاویر جلو نگاهم تیره و مبهم شدند. به آدمی می‌ماندم که در حال سقوط از ارتفاع بود. سعی کردم بر خودم مسلط شوم. کف پوتین‌هایم را رو زمین سفت کردم. بالا تنه‌ام راست نشده بود که دو ضربه کابل به سرم کوبیده شد. خون فواره زد بیرون. جلو چشمم سیاه شد. گیج زدم. حسن غول فریاد کشید: - لعنتی ... این چه کاری بودی کردی .... زود ببریدش تو دستشویی. کشاندنم طرف دستشویی. از رمق افتاده بودم. شیر آب سرد را باز کردند رو سرم. سرما چنگ انداخت تو وجودم؛ با آن حال چند قلب آب را قورت دادم. مزه آب و خون قاطی شد تو دهانم. عق زدم. شیر آب را تا آخر باز کردند. سوزش زخم تو سرم پر شد. نفس ام برید. دل و روده ام پر شد از آب. با هوارهای مأمور زیر پیراهنم را کندم و مچاله اش کردم و گذاشتم اش رو سرم. خون شره کرد تو ریش‌ها و زیر گلو و سینه ام. هل‌ام دادند تو بازداشتگاه. به کمک محمود چمباتمه زدم رو زمین. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂