eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
گزارش به خاک هویزه ۷۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 شیرازه سپاه هویزه از هم پاشید و بسیاری از نیروهای ما به شهادت رسیدند. یکی از مشکلاتی که ما بچه‌های هویزه‌ای داشتیم، این بود که نمی‌دانستیم خانواده‌های ما کجا رفته‌اند و در چه شهری پناه گرفته‌اند. من تنها می‌دانستم که خانواده‌ام به اهواز رفته‌اند و خانواده برخی از بچه‌ها نیز به بهبهان، رامهرمز، بوشهر، شوش و جاهای دیگر رفته بودند. این را هم بگویم که تقریباً همزمان با عملیات نصر، پسر عمه‌ام حامد، که ماه‌ها بود با مرگ در بیمارستان امام خمینی تهران دست و پنجه نرم می‌کرد و در اغما بود، روز هفدهم بهمن ماه تسلیم مرگ شد و به شهادت رسید. این واقعه کام تلخ مرا زهر کرد. داغ جدایی از علم الهدی و شکست در عملیات کم بود که مصیبت پسر عمه‌ام نیز بر آن افزوده شد. اگرچه ماه‌ها انتظار مرگ حامد را داشتم، اما او هم درست در لحظه‌ای به شهادت رسید که از زمین و زمان برایم خبرهای ناگوار و تکان‌دهنده‌ای می‌بارید. خانواده‌ام را در یکی از محلات اهواز پیدا کردم. خیلی وضع روحی خرابی داشتند. یکی دو روزی نزدشان ماندم، اما دیدم بیش از این تاب نمی‌آورم. رفتم پیش حسین احتیاطی. در آنجا احمد خمینی هم آمد و هر سه نفر رفتیم گلف. در آنجا برادری بود به نام سید موسویان که مسؤول عملیات سپاه در گلف بود. اسم گلف هم «پایگاه منتظران شهادت» شده بود، اما همه بچه‌ها همان «گلف» می‌گفتند. به ذهنم رسیده بود که بازماندگان سپاه هویزه را جمع‌آوری و از نو آنها را سازماندهی کنم و برویم در جایی مثل حمیدیه یا جایی که نزدیک عراقی‌ها باشد مستقر شویم و دوباره شروع به شناسایی مواضع دشمن و عملیات‌های کوچک کنیم. یعنی روز از نو و روزی از نو. خیلی دلم می‌خواست بدانم سید حسین علم الهدی و بچه‌های همراه او دچار چه سرنوشت قطعی شده‌اند. خبرها درباره آنها متناقض بود. عده‌ای می‌گفتند که دشمن آنها را به اسارت گرفته و با خود برده و عده‌ای هم می‌گفتند که آنها در همان روز شانزده یا هفدهم دی‌ماه در مقابل تانک‌های عراقی جنگیده‌اند و همگی به شهادت رسیده‌اند. بلاتکلیفی آدم را کلافه می‌کند و من نمی‌خواستم حداقل در این مورد خاص بلاتکلیف باشم. من نقطه دقیقی که علم الهدی و گروهش در آنجا مستقر شده و با دشمن جنگیده بودند را می‌شناختم و می‌خواستم بازمانده بچه‌های سپاه را جمع کنم و در اولین اقدام شبانه برویم و تجسس کاملی در این باره انجام دهیم. مادر سید حسین زنده بود و اگرچه مثل کوه بود و خم به ابرو نمی‌آورد، اما خیلی دلواپس سرنوشت فرزندش بود و من از این ماجرا خیلی رنج می‌کشیدم. دلم می‌خواست هر چه زودتر خبر قطعی ماجرا را به مادر علم الهدی بدهم. حقیقتش این است که هنوز یک هفته هم نشده بود، اما دلم برای سید حسین خیلی تنگ شده بود و هر جا که می‌رفتم، جای او را خالی می‌دیدم. این برای من که ۴۵ شبانه‌روز با هم بودیم و آن‌قدر با هم انس گرفته بودیم، خیلی سخت و دشوار بود. وقتی با برادر موسویان صحبت کردم، از پیشنهادم استقبال کرد و گفت: "می‌خواهی کجا مستقر شوی؟" به او گفتم: "اگر ممکن است در حمیدیه یا طراح مستقر شویم." او پاسخ داد: "حرفی نیست، قبول است." بر اثر انحراف رودخانه نیسان، آب همه دشت و دمن را فرا گرفته بود. همان روز سوار ماشین برادر موسویان شدیم و به طراح رفتیم. آب بود. میانبری گیر آوردیم و خود را به جاده اصلی طراح رساندیم. در آنجا مدرسه خالی‌ای بود که به درد کار ما می‌خورد. هنگام برگشت به برادر موسویان گفتم: "از جاده‌ی اصلی برگردیم!" - اما جاده را آب گرفته و نمی‌شود از آن عبور کرد. آب تا زیر زانو است و ما با ماشین‌مان می‌توانیم از آن عبور کنیم. سید بزرگوار اگرچه در دل راضی نبود، اما حرف مرا زمین نگذاشت و قبول کرد که از جاده‌ی اصلی برود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 سلام دلاور ارادتمندم برادر بهتر از جانم تو که با ذکر این خاطرات دل ما را آرام می کنی و امیدواربه پایانی خوش در رابطه با شهید عاشق علم الهدی هویزه و صدای شنی تانک ها من در بعد از دوران دفاع مقدس با تعدادی همرزم به جبهه های جنوب آمدم و در این محل صدای شنی تانک ها را به مثابه ی اسبهایی که در روز عاشورا بر ابدان شهدا تاختند شنیدم و عطر شهدا را استشمام کردم و امروز که شما متن را نوشتید و خواندم به خدای محمد ص حس پروازی دارم که فقط خداوند متعال شاهد است و بس ممنون و التماس دعا علی عبدالله
🍂 سلام کانال رو به چندنفردوستان جنگ ندیده معرفی کردم وقتی پریشب درمورد جنگ وگریز هویزه وسوسنگرد رو خوندن تمثیل جالبی زدن ( ظهرعاشورا ندای هل من ناصر دنبال ابدان شهداگشتن) وقتی بعضی رخدادهائ جنگ رو که خودم ناظربودم براشون توضیح دادم حسرت نبودنشون در ۸ سال دفاع مقدس ،درچهره وکلامشون هویدا بود امیدوارم خط شهدا خدای ناکرده کمرنگ نشه علیرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چشمان هزاران شهید بر اعمال شما دوخته شده است شهید مهدی زین‌الدین       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ .الدین کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 هنگامی که از وجود این کردها در ارتش استفاده کردند، به دلیل عدم اعتماد به آنها، سلاح و مهمات در اختیارشان نگذاشته و آنها را در جاهای مهم و حساس نگماردند، بلکه فقط از آنها خواستند به وظایف محوله در ارتش عمل کنند. به همین خاطر، این دو همسایه من کینه رژیم را در دل می‌پروراندند. آنها خود را با کبوتران زیبایی که از یک روستای مجاور آورده و در قفسی بالای سنگرهایشان قرار داده بودند، سرگرم می‌کردند. هر زمان که به آن کبوتران نگاه می‌کردم، وضعیت خود را به خاطر می‌آوردم و با خود می‌گفتم: منِ طبیب، که سمبل دوستی و محبت هستم، با اکراه به جبهه آمده‌ام و این کبوتران نیز که سمبل صلح و آشتی هستند، برخلاف میل خود به کشتار قدم گذاشته‌اند. با وجود اینکه آن پرندگان زیبا از توجه و مراقبت بیش از حد کردها برخوردار بودند، ولی من احساس می‌کردم آن‌ها از اسارت و حضور در جبهه خرسند نیستند. چند روز بعد با مراجعه‌کنندگان همیشگی، یعنی متقاضیان مرخصی‌های استعلاجی و معتادان به قرص‌های آرام‌بخش و خواب‌آور دیدار کردم، بجز یک نفر استوار ۵۰ ساله که معمولاً شب‌ها به سراغم می‌آمد، بقیه به طور مداوم به این بخش مراجعه می‌کردند.  استوار ۵۰ ساله از اضطراب درونی و گاهی جنون رنج می‌برد. او روزی در حالی که یکی از آن کردها کنارم ایستاده بود، به من مراجعه کرد. داروی همیشگی را گرفت و رفت. دوستم رو به من کرد و گفت: «بیماری این بیچاره غیرقابل درمان است.» پرسیدم: «چطور؟»  گفت: «او به خاطر جنایت فجیعی که اوایل جنگ مرتکب شده، از عذاب وجدان رنج می‌برد.» گفتم: «اصل مطلب را بگو.»  گفت: «بسیار خوب، به طور خلاصه می‌گویم. اوایل جنگ، هنگامی که تیپ ما جاده اهواز - خرمشهر را به تصرف درآورد و کنترل این جاده را به دست گرفت، ایرانی‌ها بدون اطلاع از این قضیه از همین جاده، از خرمشهر به سوی اهواز فرار می‌کردند. سرهنگ ستاد محمد جواد شیتنه عده‌ای از افراد را در این جاده مستقر کرد تا اتومبیل‌های شخصی فراری از خرمشهر به سمت اهواز را به منظور یافتن سلاح و افراد نظامی مورد بازرسی قرار دهند. این شخص جزء اکیپ بازرسی بود. آن روز یک دستگاه اتومبیل شخصی «ولوو» سر رسید. زنی این اتومبیل را هدایت می‌کرد و کنارش یک پسر بچه و دختر بچه کم سن و سال نشسته بودند. به آنها اشاره کردند که بایستد. او نیز تدریجاً از سرعت خود کاست تا بایستد. پیش از توقف اتوموبیل، در صندوق عقب باز شد و دو فرد مسلح که یکی تفنگ ژ-۳ و دیگری آر پی جی-۷ در دست داشتند، بیرون پریدند. همین استوار به طور بی‌هدف به سمت اتوموبیل تیراندازی کرد که در نتیجه آن دو طفل بی‌گناه کشته شدند و آن دو مسلح در حال تبادل آتش به سمت رود کارون فرار کردند. دو نفر از افراد ما نیز کشته شدند. مصیبت زمانی رخ داد که گلوله‌ها دیواره اتوموبیل را مجروح بر جسم و جان راننده و همراهانش فرو رفتند. در یک لحظه، خون آنها فوران کرد و همانند مرغان سر بریده پرپر زدند. صحنه بسیار دردناک و رقت‌باری بود، به طوری که افراد ما مات و حیران شدند و نفهمیدند چه کار کنند. زنان ساکن آن منطقه با دیدن این حادثه دلخراش شیون و زاری سر دادند و بر سینه و صورت زدند و لباس‌هایشان را پاره کردند. این صحنه، فاجعه را چند برابر کرد. خبر به گوش فرمانده رسید و بلافاصله در محل حضور یافت و دستور داد اجساد کودکان را از داخل اتوموبیل خارج سازند. زنان که به شدت متاثر بودند، دست و پای اجساد را گرفتند تا اجازه ندهند آنها را ببرند، ولی مأمورین به زور آنها را گرفتند. در این حال، فرمانده آنها را تهدید کرد که به سمت اهواز بروند و آنان با چشمانی اشکبار و قلب‌هایی شکسته، منطقه را ترک کردند. فرمانده به ما دستور داد اجساد را دفن کنیم و با کسی در این مورد گفتگو نکنیم. دوستم در ادامه صحبت‌های خود گفت: «من و برخی از سربازان، آنها را به طور داوطلبانه در نزدیکی جاده منتهی به اهواز دفن کردیم. این استوار از همان روز مشاعر خود را از دست داد، زیرا شبح آن کودکان که هنوز هم او را تعقیب می‌کند.»  رو به دوستم کرده و گفتم: «به خدا قسم، من قادر به مداوای او نیستم مگر این که مشمول رحمت الهی قرار گیرد. تنها خداوند است که می‌تواند او را مورد عفو و شفا قرار دهد.» از آن روز به بعد، چندین بار در مورد مسائل طبی و مذهبی با او گفتگو کردم و تشویقش نمودم که به درگاه الهی استغفار کند تا شاید بهبودی خود را باز یابد، اما موفق نشدم. معرفی او به یک پزشک اعصاب نیز فایده‌ای نداشت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کلیپ خاطره انگیز " شب نورد " برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش، آتش فشونه       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 ﺍﻳﻞ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭی... پا در رکاب شچاع و جنگنده در همه صحنه‌ها 📸 سال ۱۳۶۶ - ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ ﻋﺸﺎﯾﺮ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ناموس و میهن       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت @bank_aks           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۷۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بر اثر انحراف رودخانه نیسان، آب همه دشت و دمن را فرا گرفته بود. همان روز سوار ماشین برادر موسویان شدیم و به طراح رفتیم. مسیر پر از آب بود. میانبری گیر آوردیم و خود را به جاده اصلی طراح رساندیم. در آنجا مدرسه خالی‌ای بود که به درد کار ما می‌خورد. هنگام برگشت به برادر موسویان گفتم: "از جاده‌ی اصلی برگردیم!" - اما جاده را آب گرفته و نمی‌شود از آن عبور کرد. آب تا زیر زانو است و ما با ماشین‌مان نمی‌توانیم از آن عبور کنیم. سید بزرگوار اگرچه در دل راضی نبود، اما حرف مرا زمین نگذاشت و قبول کرد که از جاده اصلی برود. ما چند نفر شامل: من، برادر موسویان، تجویدی، درخشان و سیدجلال بودیم. در مسیری که می‌رفتیم و برمی‌گشتیم، من به طور فشرده ماجرای عملیات نصر و دلایل شکست‌مان در این نبرد را برای بچه‌ها تعریف کردم. آنها هم سراپا گوش بودند. ما سوار جیپ لندرور بودیم که ماشین در میانه راه به دلیل عبور در آب خاموش شد. شب داشت ما را فرا می‌گرفت. روز اول بهمن ماه ۱۳۵۹ بود. ناچار شدیم ماشین را رها کنیم و با پای پیاده در هوای سرد به آب بزدیم و مقدار زیادی راه برویم تا بتوانیم به جاده اصلی برسیم. ماشینی عبوری آمد و ما را سوار کرد و تا سپاه حمیدیه رساند. اولین کسی که در سپاه حمیدیه با من برخورد کرد، برادر مجید سیلاوی بود. او مسؤول عملیات سپاه حمیدیه بود. فرمانده سپاه حمیدیه نیز برادر بزرگواری به نام علی هاشمی بود که بعدها از سرداران بزرگ جنگ در جنوب ایران و فرمانده قرارگاه نصرت شد و اواخر جنگ در جزیره مجنون، هلی‌کوپترهای عراقی او را به شهادت رساندند و دیگر هیچ خبری از او در دست نیست. (نبود) روز اول بهمن ماه، من برای نخستین بار با بچه‌های سپاه حمیدیه آشنا شدم. در سپاه حمیدیه به ما لباس دادند زیرا بر اثر عبور در آب کاملاً خیس شده بودیم. بعد از آن نیز به ما تراکتوری دادند که رفتیم و ماشین‌مان را بکسل کردیم و به حمیدیه آوردیم. ماشین را که آب و روغن قاطی کرده بود، به تعمیرگاه بردند و درست کردند. آن شب و فردای آن روز، بچه‌های سپاه حمیدیه حسابی ما را شرمنده اخلاق خود کردند و مهربانی‌ها کردند. سید جلال به من گفت: - حمیدیه برای ما بهترین جاست و می‌توانیم از همین جا کارمان را شروع کنیم. با برادر مجید سیلاوی در همین باره صحبت کردیم و او هم با چهره گشاده پذیرفت و گفت: «اینجا یک اتاق به شما می‌دهیم و همین جا مستقر شوید.» بدین وسیله، مرحله چهارم جنگ ما در منطقه دشت آزادگان شروع شد. برای من، شش ماه سال نخست جنگ هشت ساله ایران و عراق به چهار مرحله تقسیم می‌شود: مرحله اول از روز ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۵۹، که حامد جُرفی است. مرحله دوم از ورود برادر مجروح شهید اصغر گندمکار تا روز ۲۵ آبان ماه و شهادت ایشان در ماجرای مقاومت سوسنگرد. مرحله سوم، ۴۵ روزی که با سید حسین علم الهدی بودم، که در روز شانزدهم دی ماه به پایان رسید. مرحله چهارم جنگ برای من از روز اول بهمن ماه و حضور در سپاه حمیدیه آغاز شد. وقتی به چند ماهی که درگیر جنگ شده بودم فکر می‌کردم، می‌دیدم حوادث چقدر سریع و سلسله‌وار اتفاق افتاده‌اند، طوری که اگر می‌خواستم برای کسی آنها را بیان کنم، بسیاری از حوادث ریز و درشت از ذهنم می‌رفتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 حاج قاسم گفته بود: من نیروی این فرماندهٔ شهید بودم و همرزم بودن اینجانب با این شهید عزیز از افتخارات من است... شهادت سردار شهید مجید سیلاوی در ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ اتفاق افتاد. وی فرماندهٔ جوانی بود که با همه دلاوری‌ها و جانفشانی‌ها در سال ابتدای دفاع مقدس، همچنان در شهر و استان خود(خوزستان) غریب و ناآشناست...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت @bank_aks           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂