eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔶 اولین اعزام من 4 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ بعد از تقسیم و تجهیز کردن، ما رو سوار بر کامیون کردن و به طرف روستای گسبه بردن. اونجا ما رو توخونه های روستایی تقسیم کردن و چند روزی اونجا بودیم. ⭕️ روزها اجازه بیرون رفتن رو نداشتیم و خیلی احتیاط می کردیم ولی شب ها اوضاعمون بهتر بود. با این حال به خاطر محرمانه بودن عملیات همدیگه رو با صدای بلند صدا نمی زدیم تا این که به ما اعلام کردن امشب حمله می کنیم. ⭕️ من که بار اولم بود در عملیات شرکت می کردم از طرفی می ترسیدم و از طرفی خوشحال بودم که می تونم در عملیات شرکت کنم و احساس مرد شدن می کردم. ساعتی که به سمت قایق ها حرکت کردیم رو به یاد ندارم. ولی یادم هست سوار قایق ها شدیم و به طرف فاو حرکت کردیم. ⭕️ هوا بارونی شد و تاریک. گه گداری با منورهای دشمن هوا روشن می شد. حدودا ۴۰ تا۵۰ متری خاک عراق بودیم که دستور دادن همه توی آب پیاده بشیم و مابقی راه رو توی آب راه برویم. آب تقریباً تا سینه ام بود. ⭕️ کوله و لوازم امداد رو روی دستم گرفتم تا خیس نشن. از توی نیزار حرکت کردیم تا به خاکریزی رسیدیم. به علت گل بودن، زمین بسیار لیز و لغزنده شده بود و کمتر کسی بود که زمین نخورد و از آن بالا برود. ما حرکت کردیم تا به جاده ای رسیدیم و همونجا مستقرشدیم. هوا خیلی سرد و ما هم کاملاً خیس شده بودیم. ادامه دارد ⏪⏪⏪ @defae_moghadas استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂
🍂 🔶 اولین اعزام من 5 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ نیروهای تدارکاتی برای ما اورکت اوردن که متاسفانه آن ها هم خیس بودن. یکی از برادرانی که جفت من بود از سرما داشت بی هوش می شد که ناگهان فکری به سرم زد و شروع کردم به کندن زمین. گودالی کندم و بدن یخ زده اون برادر رو توی گودال گذاشتم. ⭕️ اورکت خیسی که به من داده بودن رو روی ایشون گذاشته و روی اون رو با نی پوشوندم و کله اش رو بالا گرفتم تا بتونه نفس بکشه و خاک ها رو روش ریختم. ⭕️ تقریباً دفنش کرده بودم که یکی از برادرانی که در کنار من بود گفت بنده خدا رو نکشی! یه وقت خفه نشه! گفتم نه نی، گذاشتم و فشاری رو بدنش نیست. بعد از چند دقیقه الحمدلله حالشون خوب شد و شروع کرد به صحبت کردن. دیگه صبح شده بود که خواستیم نماز بخوانیم. ⭕️ فرماندهی دستور داد نباید پوتین خود رو در بیاربد. ما چند روزی پوتین های خود رو از پا در نیورده بودیم و همون طور نماز می خواندیم. ادامه دارد ⏪⏪⏪ @defae_moghadas استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂
🍂 موقع ورزش صبحگاهی ، جلوی همه میدوید و شعار میداد . وقتی میدید اوضاع مناسبه، شعارهاش عوض میشد ؛ باز هم صبح شد باید بدویم ورزش اه اه صبحونه به به حالا فرمانده بود که به سرعت خودش رو می رساند و عباس را فراری میداد 😊 🌺به یاد شهید عباس حاجیان از شهدای مسجد جزایری اهواز و گردان ۳۱۳ اطلاعاتی حضرت قائم عجل الله @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سفر به گذشته ✔️چند سال پیش، از سوی منطقه آزاد اروند، بعنوان مشاور فرهنگی هنری دعوت به همکاری شدم و مدتی به آبادان و خرمشهر تردد داشتم، اولین سفرم تنهایی بود و با ماشینم در خیابان‌های آبادان میچرخیدم و یادم هست یه سر به مدرسه ای که مقرمان بود زدم و بعد یه سر گشتم تا میدانی که منبع آب هنوز هم در آن قرار داشت را پیدا کردم، همان محل شهادت سید وحید طیبی. ✔️یکی از زجر آور ترین 😔سفرهای عمرم بود و بقدری در ماشین گریستم که احساس کردم دارم غش میکنم....... و از سر درد و سوزش چشم مجبور شدم دو تا قرص کدیین بخورم و توان موندن نداشتم تا بالاخره پس از چند سفر، فضا برام عادی تر شد. ✔️از جمله اتفاقاتی که در سفرهای اولم برام افتاد، این بود که در ساختمان اصلی منطقه آزاد اروند که بعدها متوجه شدم همان مقر استقرار گردان جعفرطیار در کربلای چهار بوده، این بود که دو طبقه از ساختمان بازسازی شده بود و مدیریتها و کارمندان در آن مستقر بودند و طبقه سوم، هنوز بصورت سابق و متروکه بود. ✔️من اشتباهی کلید طبقه سوم آسانسور را فشار دادم. ....... در باز شد و من حیرت زده دیدم که گویی سوار ماشین زمان و مانند فیلمها، برگشتم به سال شصت و پنج. انگار برق بهم وصل کرده بودند. حال بسیار عجیبی بود، گویا همهمه بچه ها را می شنیدم که هر عده در اتاقی و در حال گپ و گفت یا دعا خواندن یا شوخی کردن هستند، چهره بشاش و خندان شهید ریسمانباف، جلوی نظرم آمد، یاد آخرین دیدارهایم با پسرخاله شهیدم سید مرتضی شفیعی افتادم که در آخرین روزها، اصلا حال دیگری داشت ...... ✔️قدم میزدم و سیل اشک 😭از چشمانم جاری بود که ناگهان شخصی از عقب پرسید.... آقا آقا اینجا چکار دارید؟ من که تازه بخودم آمده بودم بر گشتم و با عذر خواهی بطرف آسانسور رفتم، آن بنده خدا سریع آمد و کمی شک کرده بود، تا حال من را دید متعجب پرسید چه شده، من هم گفتم که فلانی هستم و اشتباهی یک طبقه بالاتر آمده ام، ولی او دلیل حالم پرسید و من برایش توضیح دادم که اونم منقلب شدم و تا پایین همراهیم کرد. هنوز وقتی یاد آن روز عجیب میفتم منقلب میشوم. سید عباس امامزاده حماسه جنوب @defae_moghadas استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 طنز جبهه 🔅 یه دور تسبيحی نشسته بوديم دور هم كنار آتش و درددل می‌كرديم.  هر كی تسبيح داشت درآورده بود و ذكر می‌گفت. تسبيح‌های دانه درشت و سنگين وقتی روی هم می افتادند صدای چريق‌چريقشان دل آدم را آب می‌كرد.  من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحی نيست. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستيم تا تسبيح او را بگيرم كه دستش را كشيد به سمت ديگر. گفتم: «تو تسبيحت را بده يك دور بزنيم».  كه برگشت گفت: « بنزين نداره،‌ اخوی!» گفتم شايد شوخی می‌كند  به ديگری گفتم: «او هم گفت پنچره».  به ديگری گفتم:«گفت موتور پياده كردم»  و بالاخره آخرين نفر گفت: «نه داداش، يك‌وقت میبری چپ مي‌كنی،  حال و حوصله دعوا و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به ديار البشری نمی‌دهم». همه خنديدند.  چون عين عبارتی بود كه خودم يادشان داده بودم.  هر وقت می‌گفتند: تسبيح يا انگشتر و مهر و جانمازت را بده، اين شعارم بود.  فهميدم خانه‌خراب‌ها دارند تلافی می‌كنند.  کانال حماسه جنوب @defae_moghadas استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂
اعزام گردان به منطقه دهلران سال ۶٣ شهیدان مصطفی ری شهری، محمود بصیری، عبدالحميد عقیلی و نفر اول نشسته از راست مشاهده می شوند. @defae_moghadas
🍂 🔶 اولین اعزام من 6 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ یادمه قبل از اینکه به خط ال اعزام بشیم کنار جاده بودیم. دوتا از بچه های تدارکات ( فکرکنم یکی شون عمو ریسمانباف بود) با سرعت زیاد داشت می اومد سمت ما که کنترل موتور از دستش خارج شد و با شدت به زمین خورد و دستش شکست و تا مدتی دستش بگردنش آویزان بود. ⭕️ نزدیک ظهر بود که یک دفعه یه عراقی از داخل نیزار بیرون اومد و یکی از دوستان تا چشمش به عراقیه افتاد او رو بست به گلوله و جلو چشمم سرش شکافت و مغز سرش درسته بیرون افتاد. این حادثه رو وقتی دیدم بسیار تعجب کردم چون بار اولم بود که می دیدم کسی جلوم کشته بشه اون هم به این شکل. ⭕️ فکر می کنم روز سوم بود که ما رو با لندکروز به خط ال بردن. یادمه وقتی داشتیم می رفتیم، به یک منطقه ای رسیدیم که تعداد زیادی جنازه عراقی روی زمین افتاده بود. اصلاً نمی شد بشماری. زیر آتش شدید دشمن به خط رسیدیم و پشت خاکریز مستقر شدیم. ادامه دارد ⏪⏪⏪ @defae_moghadas 🍂
آنروز که تمام خود، و داشته هایتان را به پای اسلام و انقلاب گذاشتید، سهم خود را برداشتید و همان کافی بود تا بهشت پرواز کنید و اینک تصویر شما پیش روی ماست، تصویری که سختی راه را می شود از آن فهمید با یاد شما و امنیت شما شبمان بخیر @defae_moghadas 🍂
فقـط ... نخل های خوزستان می داننــــد ! چه‌ها به خدایتان گفتید ... سلام صبحتون شهدایی 👋
همه دوست دارند کہ به بهشت بروند اما کسی دوست ندارد بمیرد !! بهشت رفتن ... جرأت مُردن می‌خواهد ! و چه زیبـا تفسیر ڪردند جرأت را ... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خاطرات بند انگشتی 🍂 درس خمپاره! کلاس آموزش ادوات داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد: 🚀 اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر که من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید! 🚀 سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره 82 را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند. 🚀 نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواد آن را درسته قورت بدهی، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمید کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. اول می گوید بمب!💥 بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است. کانال حماسه جنوب @defae_moghadas استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂
@defae_moghadas
🍂 🔶 اولین اعزام من 7 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ شهید محرابی دستور داد تا برا خودمون سنگر حفره روباهی بکنیم. وقتی داشتم سنگر می کندم از اسلحه ام کمی دور شدم و با یک بیل‌ تاشو شروع کردم به کندن سنگر که ناگهان موقع پرت کردن خاک به پشت سرم متوجه شدم که کسی از پشت خاکریز داره منو نگاه می کنه و دوباره قایم می شه. ⭕️ خودم رو به بی خیالی زدم که متوجه نشه اونو دیدم. وقتی مطمئن شدم پشت خاکریز یه عراقیه، بلند شدم و با همون بیلی که در دست داشتم به طرفش حمله ور شدم و با صدای بلند سرش داد زدم. تا حالت منو دید با فریاد "دخیل خمینی"، "دخیل خمینی" از پشت خاکریز در حالی که دست هاش رو پشت سرش گذاشته بود بیرون آمد. ادامه دارد ⏪⏪⏪ @defae_moghadas استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂
@defae_moghadas
🍂 🔶 اولین اعزام من 8 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ من اول خواستم با بیل بزنمش که شهید محرابی صدام زد و گفت سید نزنش. اونو بازرسی بدنی کردم و پیش شهید محرابی بردم و به سنگرم برگشتم. شهید محرابی منو صدا زد و گفت آقا سید بیا ببین این چه می گه، ما عربی بلد نیستیم. ⭕️ رفتم؛ اسیر عراقی هیکل درشتی داشت و با سری کچل و شکمی بزرگ، می گفت "اخذونی طهران". به شهید محرابی گفتم داره می گه منو ببرید تهران. ⭕️ ایشان گفتن ازش بپرس چرا می خواد بره تهران؟ عراقیه گفت :"طهران یطون دجاج" یعنی تهران به اسیرها مرغ میدن😂. بعد از ترجمه کردن کلام عراق، شهید محرابی و چند نفر دیگه که اونجا بودن زدن زیر خنده. ⭕️ تقریباً بعد از ظهر شده بود که دو یا سه تانک عراقی به خاکریز ما حمله ور شدن. یکی از اون ها رو منهدم کردیم و نیروهای عراقی که پشت تانک ها بودن رو به هلاکت رسوندیم. چند تا از عراقی ها با فاصله کمی از من کنار خاکریز افتاده بودن. ما فکر کردیم که مردن ولی هوا که مقداری داشت تاریک می شد بلند شدن و به طرف عراق فرار کردن. با صدای بلند فریاد زدم، فرار کردن، فرار کردن، که بچه ها اون ها رو بستن به رگبار و تعداد زیادی از اون ها رو به هلاکت رسوندن. ادامه دارد ⏪⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔶 اولین اعزام من 9 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ شهید میناوی کنار من بود، توی همون چند لحظه که نزدیک هم بودیم طوری شده بود که انگار سال هاست همدیگه رو می شناختیم. رو کرد بمن و گفت بچه ها که خواستن برن عقب من اصرار کردم و موندم و تا آخر ماموریت گردان این جا خواهم موند. ⭕️ داشتیم با هم صحبت می کردیم که حاج اصغر دستور شلیک دادن و شهید میناوی با آرپیجی شروع به زدن تانک های دشمن کرد. هرکدوم رو که می زد با صدای بلند می گفت "زدمش"، "زدمش" و من هم سعی می کردم براش گلوله پیدا کنم. وقتی مشغول اوردن گلوله بودم، آمدم و دیدم ایشون شهید شدن. ⭕️ با چشمانی باز در حالی که داشت به آسمون نگاه می کرد. کنار خاکریز افتاده بود که نگاهی به او کردم و دیدم که چه راحت خوابیده. با دستم چشماش رو بستم و تو دلم ازش خواهش کردم که در آخرت دست ما رو هم بگیره. ادامه دارد ⏪⏪⏪ @defae_moghadas استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 👹شکار عراقی با گروهان اشرف ، دسته شهید رستمی فر در منطقه ماووت کردستان عراق مستقر بودیم. در سنگر کمین با برادر سعید حویزاوی نشسته بودم . یک آن فکر کردم هوای سرد🌬و برفی🌨 برای شکار عراقی ها با قناسه فرصت خوبی است. به همین دلیل با خوشحالی رفتم پیش سید حسن و گفتم : اجازه می دی برم با قناسه شکار کنم ؟ زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : مگه بلدی؟ گفتم : ها که بلدم ... یه دوره یه روز در پادگان دیدم ! سید گفت : اگه واقعا تونست، یه هفته تشویقی بهت می دم ! من که دلم نمی خواست یک لحظه از پیش بچه ها بروم اما نفس کار خیلی حال👌 می داد . دوان دوان پیش سعید رفتم . او وقتی فهمید می خواهم چه بکنم اولش گفت : سید بهت اجازه نمی ده ! گفتم : کجای کاری اجازه گرفتم ! گفت : بچه! بشین سر جات ... سنگر کمین را لو می دیا!😠 گفتم : کارت نباشه فکر همه چی رو کردم . بعد از سنگر کمین دور شدم و در یک جای مناسبی نشستم به طرف خط عراقی ها نشانه گرفتم . یکهو یک عراقی👿 آفتابه بدست مقابل چشمم ظاهر شد . قلبش را نشونه گرفتم اما تیر به خورد😂 و از دست عراقی به طرف دیگر افتاد . او هراسان روی زمین خوابید . تیر بعدی را شلیک کردم که به پایش اصابت کرد . چند نفر عراقی از سنگری به طرف او دویدند که تیر سوم را شلیک کردم و با این تیر، یکی از عراقی ها نقش زمین شد . از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم که ناگهان یک تیر به کلاهم اصابت نمود و بعد دیگر کسی را ندیدم . زیرا عراقی ها موضع مرا به شدت زیر آتش خود قرار دادند و من مجبور شدم به کانال برگردم . وقتی سید کربلایی مرا دید ؛ کارم را تحسین کرد و طبق قولش یک هفته به من مرخصی داد . ☺️😘 راوی : برادر مرتضی شهابی رزمنده گردان حماسه جنوب ، خاطرات @defae_moghadas نشر مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂