حماسه جنوب،خاطرات
#کتاب_جوانمرد_قصاب📚 زندگینامه ،سیره و شخصیت #شهید_عبدالحسین_کیانی🕊🌹 @defae_moghadas
کتاب « #جوانمرد_قصاب » 📕📗📒
💠زندگی نامه داستانی شهید والامقام #عبدالحسین_کیانی از فرزندان دیار مقاومت و افتخار ،دزفول در هشت سال دفاع مقدس در قالب کتاب #جوانمردقصاب ، توسط گروه روایت گران شهدای دزفول به رشته تحریر درآمده و در سه هزار نسخه به چاپ رسیده است. موضوع این کتاب ، زندگی، سیره و شخصیت #شهید_عبدالحسین_کیانی است.
💠«سودشان برای خودتان»، «کسی در شهر نیست»، «امام حسین(ع) همه ما را میبخشد»، «شافعی وحدت»، «از این مال انفاق بکن» از جمله داستانهای کتاب #جوانمرد_قصاب است.
@defae_moghadas
•••◆◇◆◇◆☆★★☆◆◇◆◇◆•••
#شهید_عبدالحسین_کیانی🕊🌹
به خاطر خشنودی خدا راه #شهیدان را ادامه دهید...
آرم سپاه را سر قبرم نیز بزنید.
مقدار پنجاه هزار تومان از ارثم را تدریجاً صرف آموزش قرآن و دیگر علوم دینی بنمائید.
هیچ نمازی بر ذمه ندارم و نیز حق الله (خمس و زکات و ...) هم بدهی ندارم از برادران و دوستانم می خواهم که بخاطر خوشنودی خدا راهم را ادامه دهند.
@defae_moghadas
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 2⃣7⃣
سردار علی ناصری
همین طور که مرا می بردند، نگاه می کردم که بیل مکانیکی های عراق آن اطراف، کانال کنده اند یا نه! اطرافم چند میدان مین بود که آنها را شناسایی کردم. عراق، کنار سیل بند کانال کنده، مین گذاری کرده و پلهای آهنی روی کانال زده بود. همه را شناسایی کردم. مرا از روی پل و کانال عبور دادند و به جایی بردند. وقتی به مقر شان رسیدند، بین عراقيها دعوا و بگو مگو در گرفت. هر کدام مدعی بود که خودش با تیر مرا زده و اسیر کرده است؟
مرا سوار ماشینی کردند و به مقر تیپ بردند. در آنجا مرا سوار آمبولانس کردند. درد دیگر با همه هیبتش به جانم افتاده بود. سردم بود و به خود می لرزیدم. کم کم شروع کردم به فریاد زدن. به عربی گفتم:
۔ سردم است. آخ ... آخ... پتویی آوردند و رویم انداختند. فریاد زدم:
- یک پتوی دیگر برایم بیاورید. گرم نشدم!
سربازی که کنارم ایستاده بود، با تفنگ آمد بالای سرم و با لحن خشنی گفت:
۔ مگر خانه عمه ات است که دستور می دهی؟ می کشت ها
درد مرا دلیر کرده بود. به عربی جوابش دادم:
۔ حاضرم مرا بکشید؛ اما چهره های کریه شما را نبینم. ناراحت شد و گفت:
نه، خیالت راحت باشه ... تا از تو اطلاعات نگیریم، نمی کشیمت.
هر طور بود، یک پتوی دیگر هم برایم آوردند و رویم انداختند. کمی گرمم شد.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻یک عکس ارزشمند تاریخی
شوش / عملیات فتح المبین
نشسته از راست: دلاوران= 1؟. 2جانباز احمدصبوری. 3 شهید عباس حاجیان. 4. شهید نادر علاف. 5. شهید بیدهندی.
ردیف دوم از راست شهید ایرج شاکریان / شهید دلاور سعید افتخاری / شهید صبور علی اکبر بدیعی/ نفرات بالا وسط شهیدعارف علی زندی. سمت چپ گوشه شهید مهاجر و خستگی ناپذیر رحمت الله حمیدیان/ مقابل حمیدیان شهید صبورآوازی
@defae_moghadas
🌿
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#روزشمار_دفاع_مقدس
09/03/66
👈توافق عراق و تركیه پیرامون عبور دومین خط لوله نفتی عراق از تركیه
👈بررسی جنگ ایران و عراق توسط اعضای دائمی شورای امنیت با حضور دكوئیار
👈اعزام سه مین جمع كن توسط شوروی به خلیج فارس به دعوت آمریكا
09/03/67
👈ورود رزمناو آمریكایی وینسنس به خلیج فارس. (هواپیمای مسافربری ایرباس توسط این رزمناو مندم شد.)
👈كنفرانس فرماندهان 8 ناو جنگی امریكا در بحرین پیرامون نحوه مقابله با حملات ایران
@defae_moghadas
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 3⃣7⃣
سردار علی ناصری
بازجویی همان جا شروع شد:
- برای چه آمده ای؟ مأموریت تو چه بوده؟
دیدم اگر بخواهم دروغ بگویم و باز ادعا کنم که می خواسته ام خودم را تسلیم کنم، باور نخواهند کرد. این بود که خود را سرباز عادی سپاه جا زدم و گفتم:
- در منطقه ساهندی کمین دارید. نیروهایتان می آیند جلو در منطقه ما. وقتی جلو می آیند، روزنامه، کاغذ، قوطی کنسرو و آشغال می ریزند. این روزنامه ها و کاغذها را بچه های ما جمع کرده و برای فرمانده گردان برده بودند. سید محمد مقدم، فرمانده گردان ما، هم ناراحت شد و دستور داد کمین ساهندی را بزنیم.
کمین ساهندی را من در مأموریتی که در هور داشتم، شناسایی کرده بودم. درست در چپ منطقه ما قرار داشت. بعد اضافه کردم:
- ما آمديم مأموریت. راهنمای ما نابلد بود و ما راه را گم کردیم. سه روز در هور سرگردان بودیم. بین ما شش نفر اختلاف افتاد. سه نفر از ما از آنها جدا شدیم و به هور زدیم. من جلو بودم و آن دو نفر عقب تر. در این وقت بود که به گشتیهای شما خوردیم و مرا با تیر زدند.
آنچه را که می گفتم، خوب به خاطر می سپردم تا در بازجوییهای بعدی هم همانها را تکرار کنم و دچار تناقض گویی نشوم. پرسیدند:
_ آن دو نفر کجا هستند؟
- من جلوتر بودم. از آنها خبری ندارم. چنان طبیعی حرف زدم که داستانم را کاملا باور کردند.
خود را سرباز و جزء نیروهای حراست مرزی معرفی کردم و نامم را هم علی کردونی گفتم. کردونی، طایفه مادرم بود و شناخت کاملی از آن طایفه داشتم. اگر خود را على ناصری معرفی می کردم، ممکن بود لو بروم. سؤالهایی هم درباره نام گردان، فرمانده گردان، محل مقر. زمان و مکان بعدی حمله ایران و ... کردند که پاسخهای مناسب دادم.
یکی از چیزهایی که در بازجوییها از من می پرسیدند، محل عملیات آینده بود. من با اطمینان از اینکه ایران در هور دیگر عملیاتی انجام نخواهد داد، گفتم:
- عملیات بعدی در هور است.
بازجو با قاطعیت گفت:
- نه، نیست.
- چرا؟
- شما دو بار در هور شکست خورده اید. (منظورش عملیات خیبر و بدر بود) و محال است بار سوم همین جا عملیات کنید.
- اما ما شب و روز در هور کار میکنیم و جاده می کشیم.
- معلومه تو خبر نداری کجا می خواهند عملیات کنند.
راستش تا لحظه ای که اسیر شدم، نمی دانستم محل عملیات بعدی کجا است. بعدها در اسارت فهمیدم ایران در اروند قصد عملیات دارد؛ عملیاتی که منجر به آزادسازی شهر فاو شد و والفجر ۸ نام گرفت.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 4⃣7⃣
سردار علی ناصری
در بازجویی، تا اسم از حراست مرزی آوردم، گفتند:
- پاسداری؟ حارس خمینی هستی؟
- نه، حراست مرزی، چیزی است مثل حراست حدود شما.
- چی هست؟
- عده ای بومی هستند که در هور کار شناسایی و حراست از هور را برعهده دارند. بیشتر هم بی سواد هستند و کاری به عملیات و مسائل نظامی ندارند. من هم سرباز حراست مرزی هستم.
- سربازی؟
- بله!
- قیافه ات به سرباز نمی خورد. پیرتر از سربازی!
- راست می گویید، من غیبت داشتم. چند سالی نرفتم سربازی.
- چرا غیبت کردی؟
- برادر بزرگم سربازی بود و من سرپرست خانواده ام بودم. پدر هم ندارم. بعد به ما عفو دادند و آمدیم سربازی.
محل گلوله دچار خونریزی شده بود؛ اما بازجوها همچنان سؤال و جواب می کردند. درد داشتم و خون زیادی هم از من رفته بود؛ اما رهایم نمی کردند.
عصر سرانجام رضایت دادند دست از سرم بردارند. مرا در آمبولانس گذاشتند و به طرف شهر العماره حرکت دادند. از شیشه آمبولانس سعی می کردم اطراف جاده ای را که در حال عبور از آن بودیم، شناسایی کنم. مرا به مقر سپاه چهارم عراق بردند. این را از روی تابلویی که بر سردرش زده بودند، دانستم. محل این سپاه در سه راه میمونه بود. در چند باری که برای شناسایی برون مرزی آمده بودم، آنجا را هم شناسایی کرده بودم و می شناختم.
خیلی هراس داشتم که لو بروم و ماهیت اصلی ام را بدانند. می دانستم که عراقیها عکسم را دارند و آن را تکثیر کرده و به پاسگاههای خود داده اند. عکس مرا از روی کارت شناسایی که در جیب مهدی میاحی بود، به دست آورده بودند. ماجرا هم از این قرار بود که چندی بعد از آنکه مهدی میاحی با دادن پول از استخبارات رها می شود، فنجان باز برایش دردسر درست می کند و به استخبارات عراق و سرویس جاسوسی آن می گوید که مهدی قبلا در خانه اش پاسدار ایرانی پنهان کرده بود. بلافاصله استخبارات به سراغ مهدی می رود و برای بار دوم او را بازداشت و زندانی می کند. در بار اول، کارت شناسایی جعلی مرا از جیبش کشف کرده و داخل پرونده گذاشته بودند. مهدی را با فنجان روبه رو می کنند. فنجان می گوید:
- تو در خانه ات پاسدار خمینی پنهان کرده بودی. آن شب که به خانه ات آمدم، خودم دیدم.
مهدی انکار می کند. عراقیها به فنجان می گویند:
- اگر عکس او را ببینی، می شناسی؟
- بله. - بله..
عکس مرا از پرونده بیرون می آورند و به فنجان نشان می دهند. می گوید:
. بله، همین است! خودشه! اما
بلافاصله استخبارات و سرویسهای امنیتی و ضد جاسوسی عراق عکس مرا بزرگ کرده، میان نظامیها و مأموران اطلاعات خود پخش می کنند. مهدی را هم زیر شکنجه قرار می دهند. مهدی در فرصت مناسب از زندان فرار کرده و موضوع لو رفتن عکس مرا به ما خبر داده بود.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
❣ هدیه ای برای کفنم ❣
به یاد شهید
>~ عبدالمجید طیب طاهر ~<
🔴✨ حکایت رفیق شدن و عقد اخوت خواندن سید عزیزاله پژوهیده و شهید عبدالمجید طیب طاهر و نیز خاطره ی وصیت ننوشتن شهید طیب طاهر را قبلا برایتان نوشتم.
در آنجا گفتم که سید از عبدالمجید حرف زیاد دارد. برخی ها گفتنی است و برخی ها ظاهراً باید محفوظ بماند بین او و عبدالمجید.
بین سید و شهید طیب طاهر رازهایی وجود دارد که به هر دلیل سید مایل به بازگو کردن و به عباراتی لو دادن آنها نیست. اما چند شب پیش و در شب شام غریبان حضرت زهرا(س) سید یکی از اسرار بین خود و عبدالمجید را فاش کرد.
🔴✨ روایت هدیه ای که شهید عبدالمجید طیب طاهر به سید عزیزاله پژوهیده داد.
سال ۶۲ بود که با مجید آشنا شدم. این رفاقت روز به روز محکمتر شد تا به پیشنهاد مجید قرار شد برویم و در حرم امام رضا(ع) با هم صیغه ی برادری بخوانیم.
سال ۶۳ بود و قبل از عملیات بدر. بلیط قطار گیر نمی آمد برای مشهد. به مجید گفتم که بی خیال رفتن شویم اما قبول نمی کرد. بدون بلیط سوار قطار شدیم و با اینکه هوا فوق العاده سرد بود، توی راهروی قطار رفتیم تا مشهد.
آنجا صیغه ی برادری خواندیم و هرکداممان یک کفن خریدیم و دوباره توی راهروی قطار برگشتیم.
@defae_moghadas
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
❣ هدیه ای برای کفنم 2❣
در منطقه رسم بود بچه ها شب های جمعه کفن هایشان را در می آوردند و به یاد روزی که قرار است دفن شوند، در این کفن ها می خوابیدند و به یاد اهل بیت (ع) در کفن هایشان اشک می ریختند تا این اشک ها روزی به دادشان برسد.
شب جمعه کفنم را باز کردم و دیدم کفن ناقص است. یک قسمتی از کفن که معمولاً دعای جوشن کبیر روی آن نوشته می شود، در کفن من وجود نداشت. بدجوری حالم گرفته شد.
فردا صبح رو کردم به مجید و گفتم : «مجید! من شهید نمیشم. کفن من ناقصه و جوشن کبیر نداره! خیلی حالم گرفته شده رو این موضوع»
مجید گفت: «کفن منو ببر! » گفتم :«نه! این قسمت من بوده که کفن من ناقص باشه!»
گذشت تا عملیات بدر تمام شد و داشتیم آماده می شدیم برای عملیات والفجر۸٫ ما جزء بچه های غواص اطلاعات و عملیات بودیم و گفته بودند که شانس برگشتنمان بسیار پایین است.
مجید با لبخند، در حالی که یک بسته کادو پیچ شده توی دستش بود آمد سمت من و بسته را داد دستم و گفت : «تولدت مبارک» و بعد گفت فقط این هدیه مرا باز نکن تا شب جمعه.
@defae_moghadas
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
❣ هدیه ای برای کفنم 3❣
شب جمعه شد و باز هم من ماندم و کفنی که ناقص بود و بغضی که با دیدن آن گلویم را می فشرد. یاد کادوی مجید افتادم. رفتم و کادوی مجید را باز کردم و دیدم که مجید رفته است و به اندازه پارچه ی جوشن کبیر کفن خودش، یک پارچه ی سفید خریده است و با خودکار تمام دعای جوشن کبیر را روی آن نوشته است. دهانم از تعجب باز مانده بود و اشک توی چشمم حلقه زده بود.
مجید کار بزرگی کرده بود. خیلی بزرگ.
کل دعای جوشن کبیر را روی پارچه سفید با خودکار آبی نوشته بود و بعد داده بود شهید فرج اله پیکرستان و گفته بود:« این رو برا برادرم نوشتم . لطف کن و همه ی فتحه ضمه ها و هجاهاش رو طبق مفاتیح، دقیق و با خودکار قرمز کامل کن»
پارچه ای که شهید مجید طیب طاهر روی آن دعای جوشن کبیر را نوشت و به سید هدیه داد
دیگر شب های جمعه از اینکه کفنم ناقص نبود، غصه نداشتم و سرخوش بودم از هدیه ی مجید.
اما وقتی مجید در عملیات والفجر ۸ آسمانی شد، من ماندم و خاطراتش و یادگاری که سی سال است نگهداری اش می کنم تا اینکه روزی به کار آید.
نگارش: علی موجودی
دزفول
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
🍂
🔻#پنهان_زیر_باران 5⃣7⃣
سردار علی ناصری
همه نگرانی ام این بود که مرا شناسایی کنند. البته در آن عکس من ریشم را زده و سبیل كلفتی گذاشته بودم و اکنون ریش بلندی داشتم؛ اما باز هم خیلی می ترسیدم و خداخدا می کردم که مرا شناسایی نکنند.
حوالی غروب، به محل اورژانس بهداری مقر سپاه چهارم عراق در العماره رسیدیم. وارد که شدم، دو سه نفر خوزستانی خائن در حالی که چفیه سرخی بر صورت و سر داشتند و فقط چشمانشان پیدا بود، جلو آمدند و به دقت مرا نگاه کردند و به عربی به عراقیها گفتند:
- این مال اینجاها نیست.
- مال کجایی؟
- اهواز.
کدام طایفه ای ؟
۔ عرب نیستم. فارس هستم. کردونی هستم. این را که گفتم، آن خائنان گفتند:
- ما او را نمی شناسیم. مال اینجاها نیست.
این را گفتند و رفتند. از لهجه شان فهمیدم که از اهالی منطقه دشت آزادگان هستند.
درد دیگر طاقتم را بریده بود. مرا وارد اورژانس کردند. آمپول مسکنی زدند؛ اما هنوز یک ساعت نگذشته بود که درد دوباره شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. سرم وصل کردند، زخمم را پانسمان کردند و مرا برای عکس برداری بردند. عکسم که آماده شد، دکتر عراقی گفت:
- تیر از نزدیک خورده ای ... به همین خاطر آسیب ندیده ای...
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂