🍂
🔻 جوان چهارده ساله
پیرمردی بود که از تك و تا افتاده اما در قبول مسئولیت به كم تر از حضور در خط مقدم و منطقه عملیاتی رضا نمی داد.
هر چی هم دلیل می آوردیم، پاسخی ميداد و خود را رها می کرد.
به او می گفتیم،
ـ تو بااین سن و سال می خواهی بیایی جلو كه چه بشود؟
می گفت:
ـ من دیگر آن آدم قبل نیستم بعد از این مدت كه جبهه بوده ام دیگر مثل پسرهای چهارده ساله جوان شده ام! 😂
و سرهای ما بود که با دهن باز از تعجب تکان می خورد و به ظاهر او را تایید می کرد.😲
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #پنهان_زیر_باران 8⃣7⃣
سردار علی ناصری
یکی دو روز بعد، آن شیعه ناصریه آمد و گفت:
_ در آن یکی اتاق، اسیری زخمی بستری است. وقتی فهمیده تو ایرانی هستی، می خواهد تو را ببیند. .
۔ چطور ببینمش؟
- به بهانه دستشویی رفتن فریاد بزن. من هم می آیم و سرت فریاد می زنم؛ چون ممکن است شک کنند. اینجا اغلب صدامی هستند.
مرا به دستشویی برد. جوان اتاق کناری هم به دستشویی آمد. چهار پنج سال از من مسن تر بود؛ اما همه موهایش سفید شده بود. اهل تهران بود. معلوم شد ناراحتی داخلی دارد. اسیر پنج ساله. ناخودآگاه گفتم:
- واویلا ... پنج سال! پس تازه اول کار منه! چه اردوگاهی هستی؟ - موصل. تو چند وقته اسیری؟
- بیست روزی می شود. آهی کشید و گفت:
- چه خبر؟
- از کجا؟
- از امام چه خبر؟ دوست دارم فقط از امام برایم بگویی. چیز دیگری نمی خواهم
- حال امام خوبه. با اقتدار مملکت را اداره میکنه. مردم هم عاشق او هستند.
اشک در چشمانش جمع شد. رفتارش درس بزرگی برایم بود. آن پرستار شیعه ایستاده بود و مواظب بود کسی داخل دستشویی نیاید. بعد هم مرا به اتاقم منتقل کرد.
پس از چند روز، آمبولانسی که داخل آن از بیرون معلوم نبود، با دو مرد مسلح که کمی فارسی می دانستند، آمد. یکی از آنها گفت:
- سوار شو.
از همان جا تصمیم گرفتم که خودم را فارس معرفی کنم. آمبولانس راه افتاد. نیم ساعتی در راه بود. آن دو مرد مسلح به عربی با هم حرف می زدند؛ اما من به روی خود نمی آوردم که حرفهای آنها را می فهمم. مرا به اردوگاهی بردند. ساعت حدود ده صبح بود. عده ای از اسیران ایرانی در حياط والیبال بازی می کردند. آنها را نمی دیدم؛ فقط صدایشان را در آمبولانس می شنیدم. آبشارشان که در زمین حریف می نشست، صلوات می فرستادند. صدای صلوات برایم دل انگیز و روح نواز بود. آن دو مرد مسلح عراقی به هم گفتند:
- فلان فلان شده ها اینجا را کرده اند مسجد
در آمبولانس را باز کردند و چند اسیر را صدا زدند. اسیری اصفهانی و اسیری قمی به نام سجادی آمدند به طرفم. ويلچر آوردند و مرا سوار آن کردند. سجادی گفت:
- کی اسیر شدی؟
- حدود یک ماه قبل.
- بچه کجایی؟
- اهواز
در اردوگاه، بچه کجایی خیلی مهم بود؛ زیرا همشهری گری رواج کاملی داشت. تا گفتم اهل اهوازم، سجادی گفت:
- نوروزی ... نوروزی، هم شهری ت اومده.
بعدها فهمیدم نوروزی اهل هفتگل و بزرگ شده اهواز و مسئول آسایشگاه دوم است که مخصوص معلولان است. نوروزی و بچه های خوزستانی دورم ریختند و شروع کردند حال و احوال کردن. مرا به آسایشگاه معلولان بردند. به این ترتیب، پس از یک ماء پر فراز و نشیب، دوران اسارتم در اردوگاه رمادی آغاز شد.
🔻 پایان 👋
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یادش بخیر
بعد از عملیات بدر ماموریت چذابه را به گردان دادند. با توجه به مجروحیت دست حاج اسماعیل فرجوانی، فرماندهی را شهید عبدالله محمدیان به عهده گرفته بود.
این ماموریت مصادف شده بود با ماه رمضان و فضای معنوی این ماه در جبهه. عصر که می شد عبدالله دم سنگرش را آب پاشی می کرد، پتویی روی سکوی آن می انداخت و رادیو کوچکش را در می آورد و ختم قرآن استاد منشاوی را با صدای بلند پخش می کرد و حال و هوای خوبی به بچهها می بخشید. این
فضا همیشه در این ایام تداعی می شود و....
در این روزها و شب ها یاد کنیم از بزرگوارانی که از کنارمان سبقت گرفتند و به بهشت رسیدن.
🍂
🔴 خاطرات منحصر به فرد برادر آزاده،
ملاصالح قاری
به زودی در کانال حماسه جنوب 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
@defae_moghadas
نشر کانال های ارزشی، قربه الی الله
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🔴 خاطرات منحصر به فرد برادر آزاده،
ملاصالح قاری
به زودی در کانال حماسه جنوب 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
@defae_moghadas
نشر کانال های ارزشی، قربه الی الله
🍂
🍂
🔻 روزه داران شهيد
♻️ رمضان در جبهه ها در اوج گرمای تابستان آن هم در منطقه خوزستان حال و هوای ويژه ای داشت.
سال 60 ماه #رمضان در اوائل مرداد ماه و گرماي بالاي 50 درجه خوزستان بسيار طاقت فرسا بود.
رزمندگاني كه از مناطق مختلف كشور به #جبهه مي آمدند حكم مسافر را داشتند و كمتر مي توانستند يك جا ثابت باشند.
بعضي از آنها در يك منطقه مي ماندند و از مسئول و يا فرمانده مربوطه #مجوز مي گرفتند و قصد ده روز نموده و روزه دار مي شدند.
روزهاي طولاني بالاي 16 ساعت گرماي شديد و سوزان كار فعاليت نبرد با دشمن حتي در منطقه پدافندي شدت يافتن #تشنگي و #ضعف و #بيحالي از جمله مواردي بود كه وجود داشت اما به لطف خدا در ايمان و اراده ي رزمندگان كمترين خللي ايجاد نمي شد.
سال 61 ماه مبارك #رمضان در تير ماه واقع شد. عمليات رمضان در همين ماه سال انجام گرفت.
شب 19 رمضان در حال و هواي خاصي رزمندگان آماده عمليات مي شدند.گرماي شديد باد و #طوفان شنهاي روان براي كساني كه #روزه دار بودند بسيار سخت بود.
انسان تا در شرايط موجود قرار نگيرد درك مطلب برايش سنگين است. در آن عمليات بسياري از عزيزان به وصال حضرت حق پيوستند در حاليكه روزه دار بودند و لبهايشان #خشكيده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسين (ع) و #عطش كربلا رفتند و به شهادت رسيدند.
#راوي : سيد ابراهيم يزدي
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
❓آیا میدانید:
🔺در طول ۸ سال دفاع مقدس:
🔸 ۴۵/۰۰۰ شهید نام محمد
🔸 ۲۰/۰۰۰ شهید در نامشان کلمه الله داشتهاند
🔸 ۳۰/۰۰۰ شهید نام علی
🔸 ۲/۰۰۰ شهید نام رضا
🔸 ۱۳/۰۰۰ شهید نام حسین
🔸 ۵/۴۰۰ شهید نام عباس
🔸 ۴/۵۰۰ شهید نام اکبر
🔸 ۳/۵۰۰ شهید نام اصغر
🔸 ۲/۳۰۰ شهید نام قاسم داشتهاند
🔸 و بقیه نامهای مطهر دیگری داشتهاند...
@defae_moghadas
🍂
#گردان_بلالی
حضور حاج صادق آهنگران درکنار رزمندگان گردان بلالی اهواز سردارحسین کلاه کج برادر منصوری شهید کرمی خراط وحجت براتی مقر کمپلو
🍂
#زندگی_به_سبک_شهدا
بعد از سلام و احوال پرسی ، گفت : حاج آقا شما که روحانی هستی ، من یه سوال دارم ازتون.
گفتم : در خدمتم؟
گفت : من چون مرتب جبهه بودم اندازه دو تا ماه رمضان روزه بدهکارم ، اگر زد و خدا توفیق داد که تو همین عملیات شهید شدم ، تکلیف این روزه ها چی میشه؟
در همان چند دقیقه حسابی شیفته اش شده بودم. بلا فاصله گفتم : اگر خدای نکرده شما شهید شدی ، این دو ماه روزه ات به گردن من.
مدت ها قسمت نشد ببینمش . قولی که به اش داده بودم به کلی یادم رفته بود ، قبل از عملیات بدر ، برایم پیغام فرستاد که : الوعده وفا.
بی اختیار نگران شدم ، نگران اینکه نکند در این عملیات شهید شود ، که شد...
حماسه جنوب - خاطرات
🌸❣@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻#ملاصالح_قاری1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
سه سال از آمدنم به بصره و شاگردی ام نزد عمو می گذشت و من پانزده ساله شده بودم. در محضر عمويم دروس حوزوی را فرا گرفته بودم و مثل او مراثی اهل بیت (ع) را می خواندم.
در تمام این مدت که در عراق بودم، هرچند دلتنگ خانواده میشدم، نمی خواستم درسم نیمه کاره بماند و تصمیمی که پدرم برایم گرفته بود و آینده ام در آن رقم می خورد، ناتمام بماند. برای همین فقط در تابستان به آبادان و دیدار خانواده میرفتم. بعد از مدتی کوتاه دوباره برمی گشتم و روزهای گرم تابستان و سرد زمستان، در کنار عمو و زن عمویم قد می کشیدم و با آرامش روحی و روانی روزهایم را می گذراندم.
گاهی شبها با عمویم در محافلی که بزرگان روستا دور هم می نشستند، شرکت می کردم. آنها از اتفاقاتی که در جو سیاسی آن دوران، عراق را در بر گرفته بود، صحبت می کردند و من هم گوش میدادم.
شرکت در این محافل بود که ذهنم را بیدار کرد تا به دنیایی که در آن زندگی میکنم، بیشتر فکر کنم و تازه فهمیدم که علت فقر مردم چیست.
در یکی از تابستان ها وقتی به آبادان برگشتم، پدرم ضمن صحبت هایش به لزوم ادامه تحصیلم در حوزه نجف اشاره و پیشنهاد کرد به دیدار کسی برویم که پشتیبان مالی طلبه هایی بود که برای تحصیل به عراق میرفتند.
بعدازظهر یک روز گرم بود که با پدر به طرف منزل مرد بزرگواری رفتیم که بانی این کار بود. منزل او وسط نخلستان و در جای سرسبز و خرمی بود. دو لنگه در چوبي خانه باز بود و ارادتمندان از آن داخل و خارج می شدند.
با پدر داخل مضيف (اتاق پذیرایی) رفتم. اتاق بزرگی بود که دور تا دور آن مردها تکیه بر بالشت زده، نشسته بودند. دود سیگار و قلیان فضای بسته اتاق را گرفته بود. در میان این دود و دم، سرفه های بیمارگونه بعضی پیرمردها به گوش می رسید. همهمه ای به هوا بلند بود و همه تیپ آدم نشسته بودند؛ پیر و جوان و بچه سال
یکی از میزبانان، دله (ظرف قهوه) و چند فنجان کوچک در دست داشت و به ترتیب بالای سر مردها می رفت و قهوه می ریخت
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂