eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 @defae_moghadas 🔻 3 💠 جهانی مقدم در افکارم به آن روز پرهیجان فکر می کردم که فرمانده پایگاه خوشحال و شتابزده وارد شد و گفت: "رادیو رو روشن کن، ایران حمله کرده". صدای مارش عملیات از رادیو بلند بود. مارش عملیات همیشه با شور خاصی نواخته می شد. ولی برای من چیزی جز حسرت به همراه نداشت. گوینده حماسی رادیو از حمله جدید با عنوان "رمضان" نام برده بود ولی شادابی همیشگی در کلامش نبود. چند دقیقه ای بعد از پخش مارش، صدا پایین تر آمد و گوینده از خاکریزهایی صحبت کرد که نونی شکل بودند و گویی بچه ها در آنها مانده و کار گره خورده بود. دو سه روزی از عملیات گذشته بود که طبق معمول از سر پست به مسجد آمدم و با بچه ها سحری خوردم. کتری بزرگ چای هم ردیف شده بود و به توصیه بچه ها برای جلوگیری از تشنگی شیشه آبلیمو را در لیوان چای خالی کردیم و بالا کشیدیم. با اذان صبح نماز جماعت را خواندیم و استراحتی کردم. ساعت ده صبح، امیرآقا، فرمانده پایگاه، که از بی تابیم برای رفتن به جبهه اطلاع داشت و تلاش ناموفقم را دیده بود مرا به حیاط مسجد آورد و به دور از چشم دیگران، مثل کسی که بخواهد امتیاز پنهانی به کسی بدهد، در گوشی گفت که خودت را به سپاه باغمعین برسان و بگو که از سهمیه فلان مسجدی. دیگر منتظر بقیه صحبتش نماندم و نفهمیدم کی به سپاه رسیدم. بعد از معرفی و انجام کارهای اولیه با مینی بوس ما را به همراه تعداد دیگری از بچه های پایگاه ها به پارک مهدکودک بردند و در محوطه چمن به خط کردند تا تقسیم کنند. مسئولین اعزام بسیج اهواز هم آمده بودند و وضعیت نیروها را سروسامان می دادند. نیروهای قبل از ما سازماندهی شده و حرکت کردند. نوبت به ما رسیده بود تا ما را هم قبل از غروب آفتاب راهی کنند. منتظر باشید قسمت بعد 👇 🍂