بیشتر از یک ماه بود که از آذربایجان به جبهه آمده بودم. همه در انتظار شروع عملیات بودیم. همهی وظایف و تکالیف و امر و نهیها را به جان میخریدیم ولی هنوز در عملیات شرکت نکرده بودیم.
من با کلاش و ژ3 تیراندازی کرده و نارجک نیز پرتاب کرده بودم. آموزشهای رزمی را نیز گذرانده بودم. اسلحه را به پیشنهاد فرمانده گردان زمین گذاشتم؛ جعبهی کمکهای اولیه را برداشته و کمک به مجروحان را نیز یاد گرفتم. از تحرک هم چیزی کم نگذاشته بودم. نشاط و شور و حال کمتر از سن وسالم را نیز به روز داده بودم.
از منطقهی اجاقلو در آبادان سوار میشدیم تا جلوتر برویم. ازتحرکات و جابجاییها و آهنگ فرماندهان براحتی حدث زدم در چند قدمی عملیات هستیم! اتوبوس اولی پر شد. کنار اتوبوس دوم صف گرفتم. جلوی در اتوبوس نام ومشخصات را مینوشتند. پلاکها را هم قبلاً گرفته بودیم و روی سینههایمان بود. فرمانده مقدمهی کوتاهی چیده و گفت: حاجی صادقی اینجا هم خارج ازعملیات نیست این تجهیزات ومهمات نیز محافظت میخواهد شما اینجا بمانید. باسکوتی که نشانه باختن بود برای لحظاتی سرم را پایین انداختم! چندبارحرفش را تکرارکرد.
فرصت برای چون وچرا نبود! باید فورا مسئله را حل میکردم! این محرومیت چیز کوچکی نبود!!!
#حاج_جعفر
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂