🌺🍃
#عملیات_طراح_در_نزدیکی_حمیدیه 🇮🇷
🍁سحرگاه 27 شهریور ماه 1360 قبل از روشن شدن هوا عملیات تک نیروهای مستقر در جبهه غرب سوسنگرد از محورهایی که بوسیله گروه شناسایی بچههای مسجد جزایری شناسایی شده بود انجام گرفت. شب قبل #احمد_غدیریان و #محمود_یاسین به محض با خبر شدن از عملیات ، به سوسنگرد آمدند تا در عملیات شرکت نمایند.
🌺🍃⤵️
🌺🍃
🍁 نیروها از سوسنگرد به سمت خط حرکت کرده بودند . #فرهاد_شیرالی که مجروح بود و در سوسنگرد مانده بود ، گفت : نیروها اینجا تجمع کرده اند. اشاره او به سمت یک ویرانه بود که مورد اصابت موشک کاتیوشا عراقیها قرار گرفته بود.
🌺🍃⤵️
🌺🍃
🍁حاج صادق آهنگران اشعاری از مصیبت شب عاشورا خواند و همه رزمندگان میگریستند .
امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان این دشت دریا میشود.
چند دقیقه پس از حرکت رزمندگان به طرف خط ، آنجا مورد اصابت موشک قرار گرفت و ویران گردید . بی شک تعدادی از آن رزمندگان شهادت نامه خود را به امضای سالار و سرور شهیدان رسانده بودند. اما نمی دانستیم آنها چه کسانی هستند؟
🌺🍃⤵️
🌺🍃
🍁 یکی از بچهها از احمد و محمود پرسیده بود که بدون اسلحه آمده اید اینجا چه کنید؟ #احمد_غدیریان گفت: «من خبرنگارم و آمده ام برای روزنامه خبر تهیه کنم. اسلحه ام همین کاغذ و قلمی است که دارم.» #محمود_یاسین هم گفت: «من هم سر برانکارد مجروحین عملیات را میگیرم و مجروحان را حمل میکنم. اگر اسلحه ای هم زمین افتاد آن را بر میدارم و به رزمندگان کمک مینمایم.»
🌺🍃⤵️
🌺🍃
🍁وقتی به خط رسیدیم عملیات شروع و آفتاب طلوع کرده بود. تبادل آتش توپخانه سنگین بود و هرچند لحظه توپ یا خمپاره ای اطرافمان منفجر می شد . خبر دادند که سه نفر از بچههای مسجد جزایری به کاروان شهدا پیوسته اند.
🌺🍃⤵️
🌺🍃
🍁 هر کسی از شهادت این دو شهید فرهنگی با خبر میشد فوراً میپرسید چطور؟ چگونه؟ آنها که پشت جبهه و در شهر بودند!؟ این اواخر هر وقت #محمود_یاسین را در حال سر برداشتن از سجده در مسجد میدیدی چشمها و صورتش برافروخته و سیل اشک از دیدگانش جاری بود. سجدههای آخر نماز و پس از نماز او بسیار طولانی شده بود و در این سجدهها با معبود خود عشق بازی داشت که کسی از آن با خبر نبود.
#احمد_غدیریان هم پس از شهادت #سید_جلال_موسوی و بخصوص #سید_ناصر_صدرالسادات بسیار مشتاق شهادت و در راه وصال یار بی تاب شده بود.
🌺🍃⤵️
🌺🍃
🍁یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم ، #شهید_محمود_یاسین حالت عجیبی داشت ! وقتی علت را از او جویا شدم گفت : در خواب دیده است که دوازده نفر از بچه های شهید مسجد مهمان او هستند.
چند روز بعد خودش در تاریخ60/6/27 به شهادت رسید و به فاصله کمتر از سه ماه درتاریخ 60/9/8 #دوازده_تن از شیرمردان مسجد در عملیات طریق القدس شهید و به او پیوستند.
#به_بهانه_27_شهریور_سالروز_شهادت
#شهید_محمود_یاسین
و
#شهید_احمد_غدیریان
#راویان ✍
برادر جانباز محمد جواد شالباف
احمد یاسین
@defae_moghadas2
🌺🍃
❣
🔻 #من_با_تو_هستم 1⃣
خاطرات سردار
سید جمشید صفویان
❣ما دیگر محرم هستیم
دو روز بعد از عقد، سید جمشید خداحافظی کرد و راهی جبهه شد. با ابراز احساسات و خلق و خوی جذابی که داشت در طول این دو روز چنان مهری در دلمان ایجاد شده بود و به هم وابسته شده بودیم که اصلا فکرش را هم نمی کردم.
اگرچه در شرط و شروط قبل از عقد گفته بود که به جبهه می رود و من هم با ادعا گفته بودم که اشکالی ندارد ولی روزی که رفت، یک جور خاصی شده بودم. باورم نمیشد با دوری شخصی که فقط دو روز او را دیده بودم این قدر کم بیاورم. مرتب فکر می کردم که اگر شهید شد چه؟!
چند روزی که سید جمشید نبود من مرتب در خلوت فکر می کردم و با خودم می گفتم که اگر اسیر شد... خب یک روزی برمی گردد. اگر جانباز شد... باز هم کنار همدیگر هستیم؛ ولی اگر خدای نکرده شهید شد چه کنم؟!
خیلی کم آورده بودم. نشستم پیش مادرم و گفتم: «مامان! واقعا دوری اش برام سخته. اگه برای سید جمشید اتفاقی افتاد چی کار کنم. مامان راستش رو بخوای من جا زدم؟! من نمی تونم... اصلا این جوری نمیشه."
مادرم گفت: «یعنی چه؟! تازه یادت اومده؟! این حرف ها چیه! تو خودت همیشه دم از انقلاب و جبهه و این ها میزدی... تو با این همه ادعا حالا که به پای عمل رسیدی، جا زدی! فکر نمی کردم این جوری باشی چی فکر کردی! بالاخره بین زن و شوهر احساسات به وجود میاد. فردا که بچه دار شدید چه... باید تحمل داشته باشی.»
خیلی با من صحبت کرد ولی این ها همه حرف بودند. با خودم فکر می کردم که این محبت و وابستگی، فقط در عرض چند روز ایجاد شده و حتما در آینده بیشتر خواهد شد و اگر او بخواهد همین طور به جبهه رفتنش ادامه بدهد، اصلا قابل تحمل نیست. خیلی دمغ و ناراحت بودم و به من سخت گذشت ولی بالاخره آن مدت سپری شد و سید جمشید از جبهه برگشت.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 من با تو هستم 2⃣
خاطرات سردار
سید جمشید صفویان
وقتی که آمد، با دیدن قیافه و رفتارم پرسید: «چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟» درد دلم را برایش باز کردم و نشستم به صحبت کردن. گفتم:
حقیقتا ادامه ی این شرایط برام سخته. الآن که فکرش رو می کنم، می بینم که نمی تونم. من این ظرفیت رو ندارم. نه میتونم این دوری و تنهایی رو تحمل کنم و نه اینکه اگه خدای نکرده برای شما اتفاقی بیفته..
خیلی با او حرف زدم و درد دل کردم و بعد هم گفتم: «فکر می کنم مجبوریم از هم جدا بشیم چون من واقعا نمیتونم!»
سید جمشید که در طول صحبت های من سرش پایین بود و با دقت به حرف هایم گوش میداد، بعد از تمام شدن حرفم کمی ساکت ماند و بعد با آرامش کامل و خیلی منطقی و محترمانه شروع به صحبت کرد. توضیحات زیادی داد... در مورد تقدیر آدمها و اینکه وقتی موعد مرد انسان می رسد ممکن است به اندازه ی یک پلک زدن هم به او مهلت نده و اینکه چه بسا به جبهه نروم و مرگ من زودتر فرا برسد و در مورد امید به زندگی و تکلیف ما در جنگ و این جور مسائل مفصل برایم توضیح داد.
حرف های منطقی و در عین حال آرامش بخش او مثل آب سردی بود که بر آتش درونم ریخته شد و دیدگاهم را عوض کرد. وقتی خواست برود گفت: «فردا شب میام دنبالت باهم بریم دعای کمیل» من هم از خدا خواسته قبول کردم.
آن موقع دعای کمیل در مسجد جامع [دزفول] برگزار می شد. زمزمه ی دعا در آن فضای معنوی و روی آجرفرش های کف مسجد جامع، با ستونها و طاق های قدیمی اش، حس خاصی در آدم ایجاد می کرد. شبهای جمعه علاوه بر صحن و حیاط مسجد، بخشی از خیابان امام هم از جمعیت پر میشد و باید زودتر می رفتیم که جا بگیریم...
وقتی رسیدیم، داخل مسجد پر شده بود و مردم در خیابان نشسته بودند. از هم جدا شدیم و من مقداری دورتر از مسجد در جمع خانم ها نشستم و دعا را خواندیم.
بعد از دعا مدتی طول کشید تا جمعیت کم کم متفرق شدند و من در خیابان امام، نزدیک چهارراه شریعتی منتظر ماندم. خودم را مشغول خواندن اطلاعیه هایی کردم که به دیوار چسبانده بودند. کم کم آخرین نفرات هم رفتند و هیچ کس در خیابان نمانده بود. ساعت حدود دوازده شب شده بود ولی خبری از سید جمشید نشد. در زمان جنگ، شبها خیلی زود خیابان ها خلوت می شدند و این کمی ترسناک بود.
سید جمشید خودش از بنیانگذاران دعای کمیل در دزفول بود، با خودم گفتم شاید مشکلی پیش آمده و داخل مسجد مانده. باترس و احتیاط به طرف مسجد حرکت کردم. کمی که جلوتر رفتم، در تاریکی جلوی مسجد چند پسر جوان را دیدم که داشتند صحبت می کردند و میخندیدند. هم خجالت می کشیدم و هم می ترسیدم که از کنار آنها وارد مسجد شوم. یکی از آنها یک لحظه برگشت و مرا دید. به دوستانش گفت: «این خانم کیه؟ اینجا چیکار داره؟!»
یک دفعه صدای سید جمشید از بین آنها بلند شد: «اه... آه... اه... خانمم رو آورده بودم دعا...» بعد همه باهم خندیدند و سید جمشید باعجله به طرفم آمد و از آنها خداحافظی کرد.
بهش گفتم: «اون از عسل دادنت سر سفره ی عقد، این هم از دعای کمیل آوردنت... بیا بریم خونه تا ببینیم دسته گل بعدی رو چه می کنی!...»
همراه باشید با قسمت بعد👋
@defae_moghadas2
http://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔴 سلام، عصر همگی بخیر و عزاداری های این روزهای شما مورد قبول حق.
با توجه به شروع خاطرات همسر شهید سید جمشید صفویان، تقاضا دارد، (به دلایلی) به هیچ عنوان این خاطرات به خارج از این کانال منتقل و نشر داده نشوند و صرفا در همین محل مطالعه شوند.
قبلا از همکاری همه عزیزان تشکر می کنیم. 🙏🙏
#شب_تاسوعا
#یا_ساقی_العطاشا
#یاابالفضل_العباس
دستم عُمریست دخیل عَلَم عبّـــــاس است
دلم عُمریست مقیم حرم عبّـــــاس است
همه ی حاجتم این است که صیدش بشوم
دام اگر حلقه ی گیسوی خَم عبّـــــاس است
کیمیایی که کند خاک سیه را زر سُرخ
گرد و خاکی ست که زیر قدم عبّـــــاس است
نام او لفظ جلاله ست چو قرآن خداست
قسم حَقّه به مولا قسم عبّـــــاس است
به نفس های مسیحاییِ ساقی سوگند
دم احیاگر ما بازدم عبّـــــاس است
چه حسابی ست که جمع رقم “باب حسین”
عدد ابجد آن هم رقم “عبّـــــاس” است
اوّلین بابِ تقرّب به حـــــســــــــــین بن عـــــلـــــے
سوختن در غم دست قلمِ عبّـــــاس است
پای آن بحر طویلی که سروده “وصّاف”
می نویسم اثر محتشم عبّـــــاس است
طیب الله به آن شاعر خوش ذوق که گفت:
“هرچه داریم همه از کرم عــــــبّـــــاس است”
@defae_moghadas2
4_318504763102593656.mp3
10.13M
چه سروي الله اكبر چه شيري فرزند حيدر....مدح حضرت ابوالفضل(ع)
#ميثم_مطيعي
#پیشنهاد_دانلود
@defae_moghadas2