eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
749 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🌸🍃 🍃🌸🔹 ✍ مبارزی خستگی‌ناپذیر بود و هیچ وقت خسته نمیشد. ارتباط خیلی خوبی با جوانان داشت. میگفت با رفتار و کردارتان جوانان را به خود جذب کنید و آنها را به و تشویق کنید ایشان بسیار باایمان و بااخلاق بود. 🌹 🌷
🔹🌸🌸🔹 🖋 #سیره_شهدا شیفتگی و دلدادگی به رهبری و حریم ولایت در زندگی این شهید والامقام از اطاعت بی‌چون‌وچرا و عمل به دستورات ولی بدون هیچ قید و شرطی برای همگان کاملاً مشهود بود با نرمی کلام و گفتار و رفتار و کردار خویش آموزه‌های دینی را به اطرافیانش متذکر می‌شد اهمیت حجاب و پوشش اسلامی را با زبانی کودکانه برای دختران کوچک اقوام و دوستان به نحوی بازگو می‌کرد که آنان با واژه حجاب مأنوس شده، به‌گونه‌ای که آن را جزء جدایی‌ناپذیر از زندگی خویش می‌دانند و همواره بر این مهم مقید و پایبندند. 🌹 #شهید_احمد_جلالی 🌷 #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
❣️ داخل گوشی مجید دو اسم به عنوان دخترانم ذخيره شده بود، مجید خانواده‌ای را که دو دختر داشتند تحت پوشش و کمک خود قرار داده بود و آنها را سرپرستی می‌کرد، بعد از شهادت مجيد آن خانواده از كمك‌های او خبر دادند و اينكه سعی می‌كرد از هر جهت كمك حالشان باشد. در محله او را مجید بربری صدا می‌‎زدند، مجید بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی داشت، پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل می‌رفت تا اگر مستمندی را می‌شناسد، نان مجانی به دستش بدهد. غیر از ماشین نیسان، یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت اما عجیب دست و دلباز بود و اگر مستمندی را می‌دید، هر چه داشت به او می‌بخشید، فکر هم نمی‌کرد که شاید یک ساعت بعد، خودش به آن پول نیاز پیدا کند، گاهی طی یک روز کلی با نیسانش کار می‌کرد، اما روز بعد پول بنزینش را از من می‌گرفت! ته توی کارش را که در می‌آوردی می‌فهمیدی کل درآمد روز قبلش را بخشیده است واقعاً دل بزرگی داشت، تکه کلامش این بود که « خدا بزرگ است می‌رساند.» به نقل از پدر شهید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ به سمت دفتر مرکزی سپاه امیدیه می رفتم. هنوز جنگ آغاز نشده بود. گوشه ای ناراحت نشسته، و گریه می کرد نگران شدم. گفتم: یوسف جان اتفاقی افتاده؟ با آن صدای دلگیر و لرزان گفت: مگر نمی دانی چه اتفاقی افتاده، سپاه برای ما حقوق بریده است. یوسف می گفت: مگر ما برای حقوق وارد سپاه شدیم. 😔😔 گفتم: یوسف از بالا تصمیم گرفته شده و... راوی : محمد مرتضایی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ کمال سِمتی در آموزش و پرورش داشت . یه روز رفتم بهش سر بزنم وارد که شدم ، دیدم جلوی در آموزش و پرورش یه میز گذاشتند ، کمال هم پشت اون نشسته . با تعجب و ناراحتی گفتم : کمال مگه شما نگهبانی ؟! خندید و گفت : خودم گفتم میزم را اینجا بذارند ، تا بین من و مراجعه کنندها فاصله ای نباشه . فرمانده توپخانه لشکر 19 فجر شهادت ، عملیات کربلای 5 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ وقتی از کار برمی‌گشت، با وجود خستگی کار، در خونه یک ثانیه هم بیکار نمی‌نشست، برای راحتی من خیلی زحمت می‌کشید و اگر میدید از انجام کاری خسته شدم انجام اون کار رو به عهده خودش می‌دونست، هیچوقت نمیذاشتن من از انجام کارهای خونه خسته بشم می‌گفتم حسابی کدآقایی هستی برای خودت. می‌گفت: حضرت محمد (ص) به حضرت علی (ع) فرموده: مردى كه به زن خود در خانه کمک كند، خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها روزه باشد و شبها به قیام و نماز ایستاده باشد به او می‌دهد. 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ مي خواستيم توي عمليات کربلاي 10 شرکت کنيم علي اکبر رو ديدم که داشت به بچه ها مي گفت: با وضو باشيد ! هر لحظه مرگ در کمينه ... ... قبل از عمليات اومد تدارکات و گفت: يه پيراهن ميخوام ،امانت مي برم و بعد از عمليات پس ميدم چند ساعت بعد ديدم پيراهن رو برگردوند، گفت: من توي اين عمليات شهيد ميشم اگه اين امانت رو پس ندم و از دنيا برم ، فرداي قيامت چيکار کنم؟ پيراهن رو تحويل داد و رفت همونطور که مي گفت توي همون عملياتم شهيد شد... راوي : همرزم شهيد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد. آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آن ها نشسته بود دچار استفراغ شد. او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف شد. پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند. با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می شود... *مدت ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد. *رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه م... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی. 🕊 حدیث خوبان_ ص۲۵۴ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣  «زمانى كه در جبهه بود، تلفن می کرد و می گفت: منزل شهيد اسدى ؟ با اين كار می خواست ما را آماده كند. می گفت: وقتى كه شما می گوييد، بفرماييد. من جان تازه می گيرم و با خيال راحت به جنگ می روم. وقتى از جنگ برمی گشت، من می گفتم: خوشحالم كه برگشتى. می گفت: دلت را به جاى ديگران بگذار.» https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی (ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند. وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه جنگ پرسیدند؛ شهید فرمود: من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیئت های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم، مرخصی را برای آن می خواهم. امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی می دهم که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی. 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🕊🕊🕊🕊 🌹سید آرام نزدیک شد و بدون جلب توجه خم شـد و دســت دوستم را که به ماشین تکیه داده بود را بوسید. دوستم با عصبانیت گـفت: این چه کاریه سید! خندید و گفت: وقتی امام می گوید من دســت بسیجی ها را می بوســم، ما باید پای بسیجی ها را ببوســیم! https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1